دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۲ - شماره ۳۰۷۱- June, 9, 2003
گفت وگو با ايزابل آلنده
مي خواهم درباره زيبايي بنويسم
من عاشق ساعت هايي هستم كه در تنهايي خودم كلمات را يكي پس از ديگري اضافه مي كنم تا جهاني را خلق كنم كه مال من است
ترجمه: مجتبي پورمحسن
014820.jpg

با وجود آنكه ايزابل آلنده شركت در مصاحبه ها را خسته كننده مي داند و اعتقاد دارد كه مصاحبه، او را از كار مهم نوشتن بازمي دارد، اما نشان مي دهد كه با صراحت محبت آميزش، به خوبي از پس مصاحبه برمي آيد. به كوتاه ترين سوالات پاسخ هاي مفصلي مي دهد چرا كه در هر كلمه دقت زيادي مي كند. به نظر مي رسد كه او جملاتش را با معيار يك نويسنده مي سنجد. هر كلمه از لحاظ شفافيت، وضوح و ريتم اندازه گيري مي شود. آلنده آنقدر راحت و در عين حال با دقت، انگليسي حرف مي زند كه گاهي سخت است آدم باور كند كه او تنها به زبان اسپانيايي مي نويسد. كارهاي او تقريباً به تمام زبان هاي زنده دنيا ترجمه شده است. وقتي اولين كتابش «خانه ارواح» در سال ۱۹۸۲ در اسپانيا منتشر شد، ديري نپاييد كه شهرت آلنده مرزهاي جغرافيايي را پشت سر گذاشت. ايزابل آلنده در سال ۱۹۴۲ در كشور پرو متولد شد. حداقل يكي از آثار او در كشورهاي آلمان، شيلي، سوئيس و مكزيك به عنوان كتاب سال شناخته شده است. آلنده از دانشكده هاي بيتس، دومينيكن و كلمبيا و دانشگاه نيويورك دكتراي افتخاري دريافت كرد. همچنين نشان شواليه هنر فرانسه نيز به او تعلق گرفته است. وي در سال ۱۹۹۴ از سوي بنياد اكثريت فمينيست به عنوان فمينيست سال برگزيده شد. در توصيف ميزان موفقيت آلنده بايد گفت كه او يك اتاق كوچك در خانه اي كه با شوهرش ويلي، شريك است و در كاليفرنيا قرار دارد، دست و پا كرده تا جوايز و نشان هاي افتخارش را در آنجا جاي دهد. نشان هايي كه هريك به زباني متفاوت نوشته شده است. آوازه بين المللي اين دختر روزنامه نگار كه هميشه با عرصه سياست در ارتباط بوده گستره وسيعي داشته است. او برادرزاده سالوادور آلنده، رئيس جمهور فقيد شيلي است كه اصلاحات راديكال سوسياليستي اش، شيلي را به سمت يك انقلاب سوق داد. انقلابي كه نهايتاً به كودتاي نظامي عليه او منجر شد. رئيس جمهور آلنده در جريان كودتا به قتل رسيد.
ايزابل آلنده، در زمان كودتا، روزنامه نگار بود. او درباره آن روزها مي گويد: «من روزنامه نگار خوبي نبودم. واقعاً كارم خيلي بد بود. » اما او دريافت كه به عنوان يك روزنامه نگار نمي تواند بي سروصدا در پشت صحنه محو باشد: «من تهديد مي شدم. تمام بيست و چهار ساعت روزم را از دست مي دادم. » ايزابل گمان مي كرد كه مهاجرتش از شيلي به ونزوئلا تبعيدي كوتاه مدت و موقتي خواهد بود: «ما فكر كرديم ـ من و همسرم ـ كه من مي توانم دو ماه خارج از كشور زندگي كنم و بعد بي سروصدا برگردم. » اما او متوجه شد كه چنين چيزي ممكن نيست بعد از دو ماه شوهر و دو فرزندش نيز به ونزوئلا رفتند تا بار ديگر خانواده شان شكل بگيرد. آنها هرگز فكر نمي كردند كه سيزده سال در ونزوئلا بمانند: «ما هميشه فكر مي كرديم كه حكومت ديكتاتوري در شيلي، در كشوري كه پيشينه طولاني دموكراسي دارد دوام نمي آورد. ما فكر مي كرديم كه امكان پذير نيست اما اين ديكتاتوري هفده سال دوام آورد.» با اين اوصاف شايد چندان تعجب برانگيز نباشد كه رمان هاي او پر از شخصيت هاي تبعيدي باشد: «كم اهميت ها». خودش اين شخصيت ها را با چنين عنواني توصيف مي كند: «حتي اگر آنها واقعاً تبعيدي هايي نبودند كه مجبور بودند كشور را ترك كنند، آنها از چتر حمايتي دولت حاكمه محروم بودند. من آدم هايي را كه روي لبه پرتگاه مي ايستند و احساس امنيت نمي كنند، دوست دارم. » شايد مثل خودش. مثل اليزا، قهرمان رمان آخرش «دختر بخت» كه در جريان گلدراش gold rush (انقلاب هجوم مردم به سوي كاليفرنيا در سال ۱۸۴۹ به خاطر كشف طلا) دختري باهوش، جسور و مجذوب كننده است. به محض آنكه اين كتاب در اكتبر سال ۱۹۹۹ به زبان انگليسي منتشر شد به سرعت در صدر ليست پرفروش ترين ها در دو كشور كانادا و ايالات متحده قرار گرفت. آلنده خالق شش اثر داستاني ديگر و يك اثر غيرداستاني نيز هست. او مصاحبه اي با مجله ژانويه انجام داده است.
014745.jpg

• • •
• اگر نويسنده نبوديد، آيا در خانه آشپزي مي كرديد؟
نه، عاشق مي شدم يا كار ديگري مي كردم كه مطمئناً شستن ظرف ها نبود! با نوه هايم بازي مي كردم. من عاشق نوشتن هستم. اين فرآيند را دوست دارم و هرگز به پيامدهايش فكر نمي كنم. من فقط عاشق ساعت هايي هستم كه در تنهايي خودم در اتاقم، كلمات را يكي پس از ديگري اضافه مي كنم تا جهاني را خلق كنم كه مال من است و اين چيزي است كه دوست دارم. وقتي كتاب منتشر مي شود يكسري درخواست ها و حرف هاي احمقانه شروع مي شود. كتابم به زبان هاي مختلف ترجمه و منتشر مي شود و هر ناشري مي خواهد كه نويسنده در آنجا باشد تا بتواند كتاب ها را يكي يكي بفروشد و اين غيرممكن است چرا كه در اين صورت وقتي براي نوشتن باقي نمي ماند. براي نوشتن بايد در درونتان منبعي داشته باشيد و اين منبع هميشه بايد پر باشد. وقتي براي يك تور كتاب به جاهاي مختلف مي رويد همه چيز را افشا مي كنيد و در نهايت خالي مي شويد. زياد حرف زدن هم تبعاتي دارد. توضيح دادن درباره چيزي كه توضيح دادن نيست. چرا مي نويسيم؟ چه كسي مي داند چرا مي نويسيم. معمولاً توضيحاتي كه منتقدين يا اساتيد دانشگاه درباره كتاب مي نويسند، هيچ ارتباطي به اينكه نويسنده چرا مي نويسد، ندارد.
• كدام كتابتان را بيشتر دوست داريد؟
كتاب خاصي را بيشتر از بقيه دوست ندارم چرا كه يك كتاب را محصولي مستقل نمي دانم. نوشتن تجربه اي در جريان است. كتاب من بازتاب چيزهايي است كه در زندگي من اتفاق مي افتد. ولي مهم ترين كتاب در زندگي ام «پائولا» بوده است. چرا كه اين كتاب مرا از خودكشي و پائولا را از فراموشي نجات داد. به تعبيري «پائولا» براي گرامي داشت زندگي نوشته شده است. بزرگداشت چيزهايي كه برايم اهميت دارند، خانواده، زندگي، عشق. كتاب درباره مرگ نيست.
• آيا شخصيتي در كتاب هايتان هست كه هنوز با او زندگي مي كنيد و ذهنتان را مشغول خودش كرده باشد؟
من شخصيت هايي داشته ام كه در كتاب هاي مختلف آمده اند، نه در همه آنها بلكه در بعضي از آنها. نمي دانم آن شخصيت از كجا مي آيد. در «اوالونا» يك بازرگان عرب بود. در دختر بخت او «تائوچي ان» است. شخصيتي كه در هيأت پدر يا برادر بزرگتر ظاهر مي شد كه مي تواند عاشق باشد يا نباشد. او هميشه منجي است. كسي كه به خاطر ابراز همدردي اش ناكام مي ماند. كسي كه هر كاري براي كمك به ديگري انجام مي دهد. حالا كجا پيدايش كنم؟ فكر مي كنم اين شخصيت برگرفته از شخصيت عمويم در سنين نوجواني ام باشد. عمويم پابلو، شبيه اوست. او در «خانه ارواح» دكتر است.
• يكي از نكاتي كه در كتاب «دختر بخت» مرا به تعجب واداشت اين بود كه من چيزهاي زيادي درباره دوره تاريخي سال هاي ۱۸۴۹ و هجوم به كاليفرنيا خوانده ام ولي اين اتفاق هرگز از چشم اندازي غيرآمريكايي نوشته نشده است. به همين دليل بسيار مضحك، خشك و فريبنده بوده است. هميشه از نگاه مردم سفيدپوست نوشته شده.
بله. اگر تاريخ آفريقا را كه محققان سفيدپوست نوشته اند بخوانيد با زاويه اي كاملاً متفاوت نسبت به چيزهايي كه واقعاً آنجا اتفاق افتاده مواجه مي شويد. در مورد واقعه هجوم به كاليفرنيا همين گونه است. اولين چيزي كه بايد بدانيد اين است كه كاليفرنيا تا نه سال پس از كشف طلا هم متعلق به كشور مكزيك بود. مردم آنجا اسپانيايي حرف مي زدند. آنجا تا قبل از آنكه مكزيك در جنگ با ايالات متحده شكست بخورد، و تگزاس، آريزونا، يوتا و نيمي از كلرادو، نيومكزيكو و كاليفرنيا را از دست بدهد، كاملاً اسپانيايي بود. تا سال ۱۸۴۸ مردم آنجا معدن كار بودند تا اينكه يكسال بعد پذيرفتند كه جزو قلمرو آمريكا باشند. يكي از نوه هايم در كلاس چهارم درس مي خواند. او در مدرسه چيزهايي درباره واقعه گلد راش ياد مي گيرد. معلم او كتابم را خواند و از من خواست كه به مدرسه بروم. رفتم. معلم گفت كه آنها هرگز از چشم انداز يك مهاجر رنگين پوست ماجرا را نخوانده اند. هرگز از نگاه بازندگان ماجرا، نه مردمي كه پيروز شدند و منطقه را به دست آوردند با قضيه مواجه نشده اند. اما بسياري از كساني كه آنجا بودند و شكست خوردند، شيليايي و پرويي بودند. سفيدپوستان، قوانين را عليه رنگين پوست ها وضع كردند. به ويژه عليه چيني ها. بدترين رفتارها عليه چيني ها اعمال مي شد. من از كجا اينها را فهميدم؟ خب نيمي از آن را در شيلي. معدن كاران شيليايي كه به جست وجوي طلا آمده بودند پس از يكسال اخراج شدند. مهاجران شيليايي روي معدن ها كار كردند، طلاها را كسان ديگري بردند. بنابراين آنها برگشتند. اما آنها به خانه نامه مي نوشتند. موضوع در مطبوعات منعكس شد. يكي از آنها كتابي در اين مورد نوشت. تحقيق از اين چشم انداز بسيار جالب است. همچنين نامه هاي معدن كاراني كه به گلد راش رفتند و از آنجا به خانه نامه نوشتند. اين نامه ها بسيار جالب است. به خاطر آنكه در اين نامه ها مي خوانيد كه آنجا يك ليوان شير بسيار گران  بود چرا كه كسي نمي توانست از گاوها شير بدوشد. يك قرص نان ارزشمندترين چيز بود، هيچ كس نبود كه نان بپزد.
• چه چيزي باعث شد كه اين كتاب را بنويسيد؟
من در سال ۱۹۸۶ به آمريكا سفر كردم چرا كه عاشق كسي شده بودم. قضيه برمي گشت به دوازده سال پيش و پنج كتاب قبل.
• زندگي هم به سوي نوشتنش مي رفت؟
بله، من كتابي درباره زندگي اين شخصيت مي نوشتم و مي بايست تحقيق مي كردم. چرا كه وقتي به كاليفرنيا مي رفتم چيزي درباره آنجا نمي دانستم بعد فهميدم كه سان فرانسيسكو فقط صد و پنجاه سال قدمت دارد. فكر كردم چطور اين چنين جامعه اي با فرهنگ، زيبا، مخلوط و متناقض تنها در صد و پنجاه سال شكل مي گيرد؟ فهميدم كه گلد راش، دليلي بود كه مردم را از هر جاي دنيا به آنجا كشاند و در همان ابتدا نيز آنجا تنوع يك كلان شهر با تعاريف امروزي را داشت.
• زمينه تبعيد هميشه در لابه لاي كتاب هاي شما هست؟
قهرمانان بسياري از شخصيت هاي كتاب من «كم اهميت ها» هستند. حتي اگر در واقع آنها تبعيدي نباشند كساني هستند كه بايد كشورشان را ترك مي كردند. آنها از چتر حمايتي دولت حاكمه محروم بودند. من آدم هايي را كه لبه پرتگاه مي ايستند و پناهگاهي ندارند، دوست دارم. وقتي كه تمام توان درونتان را بيرون مي ريزيد، چرا كه احتياجي به آن نداريد در پناه هستيد. ولي وقتي در وضعيتي بحراني مثل جنگ قرار مي گيريد به همه آن نيرو احتياج داريد. اينجاست كه مي فهميد آن منبع باورنكردني انرژي را در درونتان داريد.
• منظورتان از «كم اهميت ها» چه كساني هستند؟
مثلاً تمام قهرمان هاي كتاب هاي من خارجي هستند. مهاجران، تبعيدي ها، همجنس بازان، سارقين، بي سوادان، زنان فقير، يتيمان و آدم هايي كه در رفاه به دنيا نيامده اند. اگر هم مثل «خانه ارواح» در خانواده اي مرفه متولد شده باشند چيزهايي در زندگي شان هست كه آنها را به حاشيه مي راند. آدم هايي كه سزاوار نيستند.
• بنابراين در حاشيه جامعه هستند.
دقيقاً.
• درباره فيلمي كه از روي كتاب «خانه ارواح» ساخته شده چه نظري داريد؟
فيلم را دوست دارم. البته فيلم متعلق به فضاي آمريكاي لاتين نيست. فيلم خصوصياتي اسكانديناويايي دارد. ولي فيلم را مي پسندم. جالب بود. از ديدنش لذت بردم. وقتي فيلم را تماشا مي كردم. . . (مي خندد) واقعاً فكر مي كنم قبل از ديدن فيلم نمي دانستم در بيشتر كتاب هايم ـ و به خصوص در كتاب اولم ـ چه كار كردم. براي من تمام داستان هاي كتاب از درجه اهميت يكسان برخوردار بودند. تمام شخصيت ها قهرمان بودند. نمي دانستم شخصيت اول يا دوم داستان كيست. نمي دانستم كدام داستان، داستان اصلي است ولي وقتي فيلم را ديدم و ديگران داستان اصلي را انتخاب كردند، گفتم خب حالا مي دانم فيلم درباره چيست.
• آيا بر پايه كتاب ديگري از شما هم فيلم ساخته شده است؟
براساس «از عشق و سايه ها» فيلمي ساخته شده، اين فيلم هم اكنون در شبكه ويدئويي است. عده اي در حال نوشتن فيلمنامه اي بر پايه كتاب «اوالونا» و برخي داستان هاي كوتاه ديگر هستند. دو پيشنهاد براي كتاب «دختر بخت» دارم اما فعلاً نمي خواهم قبول كنم. تصميم دارم كمي صبر كنم.
• در حال انجام كار خاصي هستيد؟
در حال حاضر كاري در دست ندارم. ولي اميدوارم كه در آينده نزديك دست به كار شوم.
• شنيده ام كه كتاب اول شما از يك نامه شروع شد.
بله، نامه اي به پدربزرگم در شيلي كه در حال مرگ بود. من در ونزوئلا زندگي مي كردم و آن موقع نمي توانستم به شيلي برگردم. بنابراين نامه اي برايش نوشتم اما خيلي زود فهميدم كه اولاً او هرگز نمي تواند آن را بخواند ثانياً چيزي كه من نوشته ام اصلاً نامه نيست و چيز كاملاً متفاوتي است. چيزي كه سال ها و سال ها در درونم رشد كرده بود. اما من آماده نوشتن نبودم يا بهانه خوبي براي اين كار نداشتم. من شب ها مي نوشتم تنها به اين دليل كه مشغول كاري روزانه بودم. در يك مدرسه كار مي كردم. دو شيفت كار مي كردم. از ساعت هفت صبح تا يك و از يك تا هفت بعدازظهر، كاري دوازده ساعته كه تمام روزم را مي گرفت. حتي فرصت ناهار خوردن نداشتم. بنابراين فقط شب ها مي توانستم بنويسم. وقتي دانش آموزانم گاهي مي گفتند: «اوه، برا نوشتن وقت نداريم» مي گفتم صبح زودتر بيدار شويد و شب ها ديرتر بخوابيد. شرايط مثل موقعي بود كه عاشق مي شويد. به هر حال راهي براي با هم بودن پيدا مي كنيد حتي اگر پشت يك در حبس شده باشيد.
• داستان هاي شما از كجا سرچشمه مي گيرند؟
نمي دانم چطور اتفاق مي افتد. يك جورهايي بايد در ذهن شكل بگيرد. بايد منطبق با وجودي كه من هستم نوشته شود، با تجربياتي كه در زندگي ام داشته ام. با توجه به جهاني كه اطرافم را احاطه كرده و برايم جالب است. به طور مثال من نمي توانم رمان حادثه اي بنويسم چرا كه چنين فضاهايي برايم جالب نيست يا كتابي درباره جهان اشتراكي. من نمي دانم كه چنين جهاني اتفاق مي افتد يا نه. چنين حالتي را بسيار ملموس حس كرده ام. پس از اينكه كتاب پائولا را نوشتم براي مدتي طولاني دچار بن بست شدم. هر روز جلوي كامپيوتر مي نشستم و نمي توانستم چيزي بنويسم. داستان هايي در ذهن داشتم حتي طرح كلي داستان ها را مي نوشتم اما نمي توانستم داستان بنويسم. به چه چيزي احتياج داشتم؟ نمي دانم. شايد كمي بازيگوشي يا خوشي، كه نداشتم. افسرده شده بودم و خيلي تلاش مي كردم. چه كسي مي داند؟
• گفتيد كه دچار بن بست شده بوديد. براي چه مدت؟
سه سال.
• زمان زيادي است. بعد چه شد؟
براي خودم يك موضوع دست و پا كردم. به ياد آوردم كه من يك روزنامه نگار تجربي هستم و اگر موضوعي داشته باشم و وقت كافي صرف تحقيق كنم مي توانم هر چيزي بنويسم. بنابراين موضوعي انتخاب كردم كه تا حد ممكن از مرگ دور باشد. تصميم گرفتم درباره غذا و عشق بنويسم، براي تجليل از زندگي. درباره محرك هاي جنسي نوشتم. در جريان تحقيق فكر مي كنم به خودم برگشتم. گمان مي كنم اگر همين فردا هم دوباره به بن بست برسم يا چيزي به من الهام نشود و داستاني اتفاق نيفتد مي توانم هميشه به ادبيات غيرداستاني بپردازم.

مرور داستان ۸۱
مهرهفتم: كيمياي جان
014740.jpg
احمد غلامي
ستون داستان ۸۱ به نقد و بررسي داستان هاي تأليف و ترجمه اين سال مي پردازد. اين بار كتاب «سيماب و كيمياي جان» نوشته رضا جولايي نقد مي شود.
• • •
اگر بخواهيد با كتاب «سيماب و كيمياي جان» رضا جولايي همسفر شويد، ممكن است ابتدا ترس از نثر و زبان كهن اثر، از سفر بازتان دارد. اما اين تصور در همان صفحات نخستين كتاب از بين مي رود. نثر و زبان كتاب پيوند بسيار نزديكي با مضمون آن دارد و ضرباهنگ آن به گونه اي است كه روان و راحت پيش مي رود. رضا جولايي براي پرهيز از سكون و رخوت در نثر جملاتش را آهنگين و كوتاه كرده تا داستان پرشتاب روايت شود. اين موفقيتي است كه نويسنده به آن دست مي يابد: انتخاب نثر و زباني كهن، اما روان و سليس به دور از تكلف ها و تصنع هاي فخرفروشانه. سيماب و كيمياي جان داستان اصلي و داستان هاي فرعي پر كشش و جذابي دارد؛ پر از ماجراها و تصاوير زيبا و حيرت انگيز است كه ما را در برابر قوه تخيل نويسنده غافلگير مي كند. داستان هايي تكان دهنده است كه هر يك به تنهايي مي تواند داستان بلندي باشد، كودكي سردار مسيحي و خانواده اش. كودكيِ سخت و پر مرارت. پدري فرومايه كه نان از دهان فرزندانش مي قاپد، پدري كه شب بيدار مي شود و در برابر راوي داستان فرزند شيرخواره اش را مي كشد تا نان خوري كمتر شود. اينها تصاويري است كه تخم نفرت را در سينه راوي مي كارد و زماني كه گناه برادرش را به گردن مي گيرد و پدر او را گوشمالي مي دهد و برادر بزرگتر دم نمي زند هرگونه بخشش و گذشت در او مي ميرد. راوي داستان در هنگامه سرما، زماني كه بر روي داربست به روي زمين و هوا گرفتار است و همه در انتظار تا دست هاي او بي حس شود و فروافتد، عالي جناب او را نجات مي دهد و مسير زندگي اش را عوض مي كند. سردار مسيحي به دست بارتولومئو هم نقاشي مي آموزد و هم جنگاوري. اين دو چيز متضاد همان دو روح متخاصم هستند كه هر يك در او زبانه مي كشند. سردار مسيحي از فقر و خشونت پدر گريخته و همه چيز خود را انكار مي كند. حتي در برابر مرگ برادرش كه به دار آويخته مي شود سكوت مي كند تا گذشته خود را پاك كند. او هرگونه پيوندي را با گذشته خود مي گسلد تا پا در راه موفقيت و صعود بگذارد. شيطان قدرت در وجود او لهيب مي كشد. او از فراد ليچينو مي آموزد چون روباه فريبكار باشد و گرگي درنده و خونخوار. ترحم براي او معنايي ندارد. ترحم و دلسوزي از آن آدم هاي كم مايه و سست عنصر است. سردار مسيحي وجودي پر از نفرت دارد. از همه بيزار است. از استادانش، مغولان كه در راه آنان مي جنگد؛ چراغ راه او نفرت است و شمشيري كه با خون همه چيز را مي شويد و مي روبد تا به بلندي قدرت و مقام برسد. اوج نفرت او از هم كيشان زماني است كه ايغور را در تنگ محاصره به دام مي اندازد و با نفرتي عميق همرزم خود را مي كشد تا از رفتارهاي تحقيرآميزش انتقام بگيرد و سند فتح را به نام خود كند. اين راوي پرنفرت همان نقاش است كه اينك نشسته و عكس مارتا را مي كشد. زني كه عشق را برايش به ارمغان آورده و جالب اينكه خودش دلباخته سردار نمي شود، فقط زندگي اش را مديون اوست. تا آخر نيز سردار در صورت عشق مارتا مي سوزد. اين رابطه سردار (عطش عشق او به مارتا) و نگاه احترام آميز مارتا به سردار زيبايي رابطه را غنا مي بخشد. سردار اكنون به دنبال معناي زندگي است. معنايي كه او سال ها به دنبالش بوده و در سياهي و خون آن را مي جسته است. او نه تنها مرگ را احساس نمي كرده، بلكه تعبير درستي نيز از قدرت نداشته است. او مي كشته و كشته نمي شده. مرگ برايش معنايي نداشته، فقط از كينه و شقاوت لبريز بوده است. سردار در قلعه مردگان به زندگي تازه اي دست مي يابد، بهتر است بگوييم در زندگي گذشته ترديد مي كند. اين ترديد را سالك پير در جان او مي اندازد. سردار از دستور خان بزرگ سرپيچي مي كند و مارتا را به نزدش نمي فرستد. خان انتقام اين سرپيچي را از زن و فرزندانش مي گيرد و با شقاوت آنان را مي كشد. سردار در ترديد خود راسخ است مارتا را فراري مي دهد و سالك و جذاميان از شهر دفاع مي كنند و يكي از زيباترين صحنه هاي حسي داستان شكل مي گيرد. نكته ظريف داستان اين است كه اين سردار در فرارش به ديري مي رسد و در آنجا مارتا و دخترش را پناه مي دهد و خود دست به كار نقاشي قديسان مي شود. ملحدي خون ريز كه اينك دست سرنوشت او را واداشته تا عكس مسيح و يحياي تعميددهنده را بر ديوار نقش كند. تصاويري كه او مي كشد اشك به چشمان راهبان مي نشاند. سينه اين سردار هنوز ميدان مبارزه با ابليس است. ابليس هنوز برتر است زيرا سال ها راهنمايش بوده است و به همين دليل او با صراحت بر الحاد خود اعتراف مي كند، اما خداوند نيز از اين گوسفند گرگ شده دست برنمي دارد و سرنوشت اش را به دلخواه رقم مي زند تا از زندگي معنايي را بيابد تا رستگار شود.
رضا جولايي، بسيار دقيق عشق به قدرت و شرارت و پليدي را به تصوير مي كشد. بسياري از آدم هاي داستان او بد و نفرت انگيزند و آدم هاي اندكي هستند كه در اين سراپرده در دلشان موج انسانيت تلاطم دارد. تصوير راهباني كه به قلعه مردگان مي رسند و جنازه هاي تكه تكه شده پدرانشان را به خاك مي سپارند از تصاوير فراموش نشدني اين رمان است. سرما و يخبندان چنان زيبا توصيف مي شود كه سرمايي عميق از زمستان و خشونت آدم درون خواننده را مي لرزاند. رمان سيماب و كيمياي جان ساختاري محكم و دقيق دارد و مهمترين ويژگي روايت آن كه واقعاً كلاس درسي براي داستان نويسان جوان است، همانا افشاي اطلاعات يا دادن اطلاعات به خواننده است. جولايي به بهترين و منظم ترين شكل اطلاعات داستانش را ذره ذره؛ و با نكته سنجي به خواننده منتقل مي كند. سيماب و كيمياي جان كتاب سترگي است. من آن را در همان ژانري كه نويسنده اش نوشته و خلق شده نقد و بررسي كردم. انتقادم را به اين نوع رمان ها بيان نكردم و درباره جايگاه آنان در دوره معاصر كه دوره انسان هاي كوچك و نسبي است كه ابرانسان نيستند و نگاهشان و وجودشان مملو از اضطراب دنياي مدرن است، چيزي نگفتم.

حاشيه ادبيات
• سروش حبيبي و هرمان هسه
سروش حبيبي، مترجم كهنسال و خوش سابقه آثار جديد خود را توسط نشر ققنوس منتشر مي كند. حبيبي كه در پاريس زندگي مي كند دو اثر از هسه و سگ سفيد از رومن گاري را آماده چاپ دارد. «داستان دوست من» كه يكي از زيباترين نوشته هاي هرمان هسه است قبل از انقلاب توسط نشر «رز» منتشر شده بود و چاپ جديد آن را در آينده اي نزديك نشر ققنوس به بازار خواهد فرستاد. «مجموعه داستان هاي هسه» نيز كتاب ديگر اين مترجم است كه به واسطه علاقه اش به اين نويسنده سترگ آلماني آن را ترجمه و توسط ققنوس چاپ خواهد كرد. سومين كتاب حبيبي تجديد چاپ رمان مشهور رومن گاري يعني «سگ سفيد» است. اين رمان كه چاپ آخر آن ناياب شده است، با چاپي دوباره مي تواند در ليست كتاب هاي پرفروش امسال قرار بگيرد. ناشر اين كتاب هم ققنوس است.

• نويسنده راه هاي پيچيده
ناتالي ساروت نويسنده بزرگ فرانسوي و از سرآمدان جريان رمان نو، كم كم جا پاي مارگريت دوراس مي گذارد. بعد از اقبال چشمگير ترجمه آثار دوراس، نشر نيلوفر قصد دارد با چاپ سلسله وار برخي از مهم ترين نوشته هاي اين نويسنده او را در بين قشر ادبيات خوان ايراني مطرح كند. بعد از چاپ «صدايشان را مي شنويد» و «كودكي» مهشيد نونهالي «كيهان نما» را آماده چاپ دارد. اين رمان كه به گفته برخي از منتقدان بهترين و خوش خوان ترين اثر ناتالي ساروت است برعكس اعم نوشته هاي پيچيده و مغلق او از اقبال عمومي نيز برخوردار بوده است. اين رمان را بر طبق روال سابق مهشيد نونهالي ترجمه كرده و انتشارات نيلوفر آن را منتشر خواهد كرد. ناتالي ساروت در سال ۱۹۰۰ به دنيا آمد و در سال ۱۹۹۹ از جهان رفت.

• معروفي و پرده آخر
اين روزها كمتر جايي است كه مربوط به ادبيات باشد و نامي از «عباس معروفي» به ميان نيايد. تجديد چاپ پي درپي كتاب هاي او و چاپ مجموعه داستان هاي جديد او باعث شده تا ما دوباره كتاب هايش را در دست بگيريم. در روزهايي كه منتظر «فريدون سه پسر داشت» و «نام تمام مردگان يحيي است» هستيم، مجموعه نمايشنامه اي از او منتشر مي شود. «آونگ خاطره هاي ما» مشتمل بر سه نمايشنامه معروفي است با نام هاي: تا يك ماه ديگر، ورگ و آونگ خاطره هاي ما در كنار يكديگر قرار گرفته اند. اين كتاب زير چاپ است و تا يك ماه ديگر منتشر خواهد شد. ناشر اين مجموعه نمايشنامه نشر ققنوس خواهد بود.

ادبيات
اقتصاد
ايران
جهان
علم
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  ايران  |  جهان  |  علم  |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |