چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۲۹
گفتگو با علي پوريايي پدر اختراع ايران
مخترع 15 ساله، حالا 83 ساله است
000126.jpg

آقاي پوريايي! كي به دنيا آمديد و منزل پدري شما كجا بود؟
در امامزاه يحيي، خيابان ري، من در سال 1899 در اين خانه به دنيا آمدم.
منظورتان بايد 1299 باشد... سال كودتا؟
بله، بله۱۸۹۹... ! سالي بود كه پدرم اولين ماشين را از اروپا آورد... درست مي گوييد، من در تيرماه 1299 به دنيا آمدم... پدرم لقب<سلطان> داشت و تشكيلات و تشريفات بسيار مجللي داشتيم... به خاطرم هست كه در صندوقي فشنگ و ليره به خانه مي آورد... خانه بسيار بزرگي داشتيم كه بيروني، اندروني و حتي اصطبل داشت كه در آن اسب نگاه مي داشتيم. اين خانه درهاي مختلف و متعدد داشت كه اگر پيش آمدي كرد، بتوان خانواده را از آنجا نجات داد.
چند خواهر و برادر بوديد؟
من چهار خواهر داشتم و يك برادر كه در هشت سالگي فوت كرد. بنابراين تنها پسر خانواده من بودم.
وضع مدرسه و تحصيل چطور بود؟
دو<لله> داشتم كه مرا همراه آنها به مدرسه مي فرستادند بعد هم دنبالم مي آمدند تا برگردم. تحصيلات بعدي من هم در مدرسه نظام بود . زماني كه محمد رضاپهلوي- وليعهد وقت - از سوئيس بازگشت در مدرسه نظام مشغول تحصيل شد، من با او هم دوره بودم.اما از نظام خوشم نمي آمد و آن را رها كردم. باوجود اينكه پدرم خيلي اصرار داشت كه ادامه بدهم، گفتم از اين كار خوشم نمي آيد و با روحيه من سازگارنيست، بنابراين مدرسه نظام را رها كردم و به دنبال رشته هاي فني رفتم.
دبستان كجا مي رفتيد؟
دو سه دبستان بود يكي ناصرخسرو بود، يكي توفيق بود، اتحاديه بود كه بعد نامش به يگانگي تغيير كرد. اين مدرسه ها همه اطراف منزلمان بود. بعد هم كه در دوره دبيرستان به مدرسه نظام آمدم. علاوه بر وليعهد، شاهپورها هم به همين مدرسه مي آمدند. خاطرم هست با عليرضا فوتبال بازي مي كرديم.
اهل ورزش هم بوديد؟
بله، در پرش ارتفاع يا فوتبال خيلي خوب بودم و حتي مدال هم آوردم.
شنيده ام كه اولين اختراع خود را در همين دوره تحصيل دبيرستان تكميل كرديد.

آقاي پوريايي! كي به دنيا آمديد و منزل پدري شما كجا بود؟
در امامزاه يحيي، خيابان ري، من در سال 1899 در اين خانه به دنيا آمدم.
منظورتان بايد 1299 باشد... سال كودتا؟
بله، بله۱۸۹۹... ! سالي بود كه پدرم اولين ماشين را از اروپا آورد... درست مي گوييد، من در تيرماه 1299 به دنيا آمدم... پدرم لقب<سلطان> داشت و تشكيلات و تشريفات بسيار مجللي داشتيم... به خاطرم هست كه در صندوقي فشنگ و ليره به خانه مي آورد... خانه بسيار بزرگي داشتيم كه بيروني، اندروني و حتي اصطبل داشت كه در آن اسب نگاه مي داشتيم. اين خانه درهاي مختلف و متعدد داشت كه اگر پيش آمدي كرد، بتوان خانواده را از آنجا نجات داد.
چند خواهر و برادر بوديد؟
من چهار خواهر داشتم و يك برادر كه در هشت سالگي فوت كرد. بنابراين تنها پسر خانواده من بودم.
وضع مدرسه و تحصيل چطور بود؟
دو<لله> داشتم كه مرا همراه آنها به مدرسه مي فرستادند بعد هم دنبالم مي آمدند تا برگردم. تحصيلات بعدي من هم در مدرسه نظام بود . زماني كه محمد رضاپهلوي- وليعهد وقت - از سوئيس بازگشت در مدرسه نظام مشغول تحصيل شد، من با او هم دوره بودم.اما از نظام خوشم نمي آمد و آن را رها كردم. باوجود اينكه پدرم خيلي اصرار داشت كه ادامه بدهم، گفتم از اين كار خوشم نمي آيد و با روحيه من سازگارنيست، بنابراين مدرسه نظام را رها كردم و به دنبال رشته هاي فني رفتم.
دبستان كجا مي رفتيد؟
دو سه دبستان بود يكي ناصرخسرو بود، يكي توفيق بود، اتحاديه بود كه بعد نامش به يگانگي تغيير كرد. اين مدرسه ها همه اطراف منزلمان بود. بعد هم كه در دوره دبيرستان به مدرسه نظام آمدم. علاوه بر وليعهد، شاهپورها هم به همين مدرسه مي آمدند. خاطرم هست با عليرضا فوتبال بازي مي كرديم.
اهل ورزش هم بوديد؟
بله، در پرش ارتفاع يا فوتبال خيلي خوب بودم و حتي مدال هم آوردم.
شنيده ام كه اولين اختراع خود را در همين دوره تحصيل دبيرستان تكميل كرديد.
- بله پانزده ساله بودم كه نوعي ماشين بخار درست كردم. اين ماشين بخار را كه من ساختم، منفجر شد... آخ! يادش به خير... (يك مچ پيچ سبزرنگ قديمي را از زير تختي كه بر آن تكيه داده است بيرون مي آورد.) ... اين مچ پيچ مربوط به همان دوران است... حاج خانم، هر وقت پاي من درد مي گيرد، اين را مي آورد كه به پايم ببندم... آخ! آخ... ! چه دوراني بود... ماشين بخار كه منفجر شد، آب جوش ريخت به پايم... ولي مچ پيچ به پايم بسته بودم و همان باعث شدكه پايم نسوزد و تاول نزند ... اين ماشين بخار را بعداً تكميل كردم. اولين ماشين بخار بدون سوپاپ بود... سه چهار سال پيش دوستانم اين ماشين بخار را به آمريكا بردند.
براي من خيلي جالب است كه چه چيز باعث شد كه يك بچه 15 ساله به اين فكر بيفتد كه ماشين بخار درست كند؟
خداوند حكمت را به هركس بخواهد مي دهد... من به مسائل فني خيلي خيلي علاقه داشتم. اصلاً شيفته همين چيزها بودم... يادم مي آيد كوچكتر كه بودم، همراه پدرم هر شب جمعه به زيارت حضرت عبدالعظيم مي رفتيم. آن روزها هم كه بازيچه هاي امروزي براي بچه ها نبود... كامپيوتر و ارگ الكترونيك نبود... در اطراف حرم حضرت عبدالعظيم حلبي سازها ماشينهاي حلبي مي ساختند و يك قران يا دوقران مي فروختند. براي من هم از اين ماشين ها مي خريدند. مي آوردم خانه و بازي ميكردم. بعد از يك مدتي اينها مي شكست و من از تلفيق باقيمانده اين ها، چيزهاي ديگري درست مي كردم... يعني اين ذوق را از همان كودكي داشتم...
به جز ذوق، مي خواهم بدانم چه نيازي باعث مي شد كه شما به فكر ساخت يك ماشين بخار بيفتيد، آن هم در پانزده سالگي؟
- اشتياق و علاقه مندي تنها انگيزه من بود. من به خيلي كارهاي ديگر هم دست زدم. مثلاً بعدها من در تيراندازي به جايي رسيدم كه سيب روي سر پسرم مي گذاشتم و با گلوله مي زدم. يا مثلاً دوستانم سيگار روشن را به لبشان مي گذاشتند و من از دور آتش سيگاري كه بر لب آنها بود را مي زدم.
يا در موسيقي بسيار پيشرفت كردم و خيلي زحمت كشيدم. ارگ و پيانو مي زدم - در خانه پدري پيانو داشتيم - و بعدها هم تار مي زدم، نوارهايش هست كه با اساتيد به نام- موسيقي ضبط كرده ام، حتي با آقاي شجريان هم، نوارش را دارم... منتهي افسوس كه ديگر نمي توانم ساز دستم بگيرم،  چون دستم نيمه فلج شده است.
چرا؟
- به حضورتان عرض كنم... اولين بار سال 1375 بود كه من در اتاقي در طبقه دوم خانه خواب بودم كه سكته قلبي كردم. خودم را به زحمت به پائين پله ها رساندم و حاج خانم را صدا زدم، خوشبختانه يكي از آشنايانمان هم همان وقت رسيد و مرا به بيمارستان مدائن بردند... خيس عرق شده بودم... پشتم درد شديدي داشت... پزشك خواست به من مورفين تزريق كند، گفتم مورفين لازم نيست، من دستگاهي درست كرده ام كه درد را رفع مي كند... اجازه دادند كه اين دستگاه را به بيمارستان ببرم و با آن مشكل درد را حل كرديم.
ماجراي اين دستگاه چيست؟
سال 1359، وزارت بهداري از من دعوت كرد كه به عنوان رئيس بخش اكتشافات و اختراعات وزارت بهداري به آنجا بروم.از آنجا به ساخت دستگاه هاي پزشكي مشغول شدم... از جمله اين دستگاه را ساختم كه با استفاده از امواج، تجمع يون ها را كه احساس درد ايجاد مي كنند متفرق مي كند. دستگاهي است كه چند بيمارستان آن را آزمايش كرده اند و پاسخ داده اند كه نتيجه <ايده آل> بوده است... ببينيد! اگر من اين دستگاه هاي پزشكي را در خانه نداشتم - از اختراعات خودم - تا به حال چند بار مرده بودم!هر وقت احساس مي كنم وضع قلبم خوب نيست، براي ممانعت از سكته و لخته شدن خون، فورا الكترودهاي آن دستگاهي كه كنار اتاق است را به خودم وصل مي كنم. جريان خونم سرعت مي گيرد و خون ديگر لخته نمي شود، در واقع خطر سكته رفع مي شود...
دوباره به عقب برگرديم. فرموديد پدرتان نظامي بودند. در دوران رضاشاه مشكلي برايشان پيش نيامد؟
- خير...! برايم شرح داده بود... مي گفت وقتي سرلشگر امير طهماسبي به شكل مشكوكي كشته شد، فهميدم كه كار كردن با رضاشاه خطرناك است... در آن دوران پدرم، يزدان پناه، احمدي، طهماسبي و... از سران ارتش بودند.
پيش از متداول شدن نام فاميل، پدرتان به چه شهرت داشت؟
000128.jpg

سلطان حسن خان پوريايي. همان موقع هم نام پوريايي داشت، چرا كه ما از نسل پورياي ولي بوديم... بعد از اينكه براي امير طهماسبي آن اتفاق افتاد، پدرم خطر را حس كرد و خودش را كنار كشيد... البته پدرم بيشتر فني بود. كمااينكه در قشون هم به <حسن خان مكانيسين> مشهور بود و وزارت جنگ در سال 1337 هجري قمري - يكي دو سال پيش از كودتاي - 1299 او را به فرماندهي گروهان مهندسي بريگاد مركزي گمارده بود. خيلي پيش از آن، در زمان مظفرالدين شاه او را به فرنگ فرستاده بودند - به آلمان و فرانسه - و نخستين ماشين را كه با بخار كار مي كرد در سال 1899 به ايران آورد (حدود 104 سال پيش). اين ماشين به كالسكه دودي مشهور بود. ديگ داشت و ذغال سنگ درونش مي ريختند، درونش آب داشت كه جوش مي آمد و با نيروي بخار حركت مي كرد. گيربكس و ديفرنسيال نداشت، موتوري داشت با دو سيلندر كه وسط اين دو - مثل دوچرخه - زنجير مي افتاد و نيرو به چرخ عقب منتقل مي شد. لاستيك ها هم توپر بود... به هر حال پدرم در نظام هم كارهاي فني را فرماندهي و اداره مي كرد و بعد هم كه احساس كرد ماندن خطرناك است، بيرون آمد. اما عجيب بود كه به من اصرار مي كرد كه در مدرسه نظام بمانم كه نماندم.
از چه سالي به فعاليت حرفه اي مشغول شديد؟
- شروع زندگي حرفه اي من اينگونه بود كه من پنج مغازه در ميدان توپخانه - جايي كه به <پشت شهرداري> معروف بود - داشتم. بزرگترين مغازه پاساژ لباف مال من بود- كه به 54 هزار تومان فروختم و حالا سيصد ميليون تومان مي ارزد - كارگاه هاي فني داشتم،
سال هاي بعد از جنگ بود، بعد از شهريور 1320، چند سال بعد در سال 1329 رفتم به قم و كارخانه دوم برق آنجا را براي وزارت نيرو درست كرديم، كارخانه يخ سازي درست كرديم. چند سالي هم در اراك بودم و بعد دوباره به تهران آمدم و در مغازه ها وكارگاه هاي فني مشغول كار شدم.
اين وضعيت ادامه داشت تا اينكه مقداري لوازم الكترونيك از ژاپن وارد كرديم، اما قيمت ها سقوط كرد و ما شكست خورديم... وزير نيروي وقت مرا به <سپهبد رياحي>، وزير كشاورزي معرفي كرد و گفت كه اين شخص قابليت فني بسيار بالايي دارد و او را استخدام كنيد... از طرف ديگر پسر يكي از دوستان پدرم با رئيس اداره مهندسي وزارت كشاورزي هم دوره و دوست بود و او هم مرا به رئيس اداره مهندسي وزارتخانه معرفي كرده بود. در همان ابتدا ازمن پرسيدند كه آيا مي تواني دستگاهي بسازي كه بالا و پايين رفتن آب رودخانه ها را ثبت كند... گفتم :<بله! اين كه چيزي نيست...> هفته بعد دستگاه راتحويل دادم، خلاصه مرا با حقوق بالا استخدام كردند، ولي مرا به مركز مكانيزاسيون در مردآباد كرج فرستادند؛ جايي كه پر بود از بولدوزر، كمباين و تراكتور... گفتم: خدايا! آخر من اينجا چكار كنم؟ اينجا جاي من نيست...! ديدم چاره اي نيست... رفتم آنجا مشغول شدم و به خودم گفتم كه بايد خودت را نشان بدهي... شروع كردم به كار كردن روي عيب يابي موتورهاي بنزيني و ديزلي . مدتي بعد دستگاهي ساختم كه عيب موتورها را از روي صداي آنها مشخص مي كرد. يعني تشخيص مي داد كه صداي غير عادي موتور از كجاست و علتش چيست... اين دستگاه خيلي مورد توجه قرار گرفت. رئيس آنجا- يادش به خير حبيب زاده - خيلي به من محبت كرد و مرا به رئيس قسمت خاك شناسي كه مهندس حيدربيگي نام داشت معرفي كرد.
ايشان مرا به بازديد از آزمايشگاه آب وخاك دعوت كرد. در اين آزمايشگاه از جمله يك دستگاه خاك شناسي داشتند كه بسيار مورد استفاده بود. ضمن صحبت من گفتم قادرم شبيه آن را بسازم. خيلي تعجب كردند و گفتند ما حتي براي تعمير اين دستگاه بايد آن را به خارج بفرستيم، حالا چطور شما مي گوييد كه مي توانيد مثل آن را بسازيد؟ چند روز بعد نمونه اي را كه ساخته بودم تحويل دادم وخيلي سرو صدا بلند كرد. خيلي برايشان جالب بود و وزير شخصا مرا تشويق كرد. خلاصه به اين فكر افتادند تا يك آزمايشگاه تكنولوژي در كرج براي تحقيقات من بسازند تا آسوده تر كارم را انجام دهم و مدتي بعد هم به تهران منتقل شدم. در وزارت كشاورزي تعداد زيادي دستگاه ساختم كه مدام در جلسه معاونان معرفي مي شد و خيلي مورد استقبال بود. بعد از مدتي، همكاري آزمايشگاه و كارگاه ما با وزارت نيرو هم برقرار شد، تمام دستگاه هاي وزارت نيرو كه براي انداز ه گيري سطح آب هاي زيرزميني و عمق چاه ها به كار مي رفت را من ساختم و تمام سازمان هاي منطقه اي و شركت هاي خصوصي هم در اين گونه موارد به ما مراجعه مي كردند و به اين ترتيب درآمد بسيار كلاني جذب مي شد، بنابراين وزارتخانه هم به من محبت زيادي مي كردند.
اين وضع تا كي ادامه داشت؟
- تا پس از انقلاب اسلامي، كه بعد از انقلاب هم خيلي به من احترام گذاشتند و به دليل اينكه با جان و دل براي پيشرفت كشورم و راحتي مردم زحمت مي كشيدم، مرا الگو قرار مي دادند- به عنوان كسي كه براي خودكفايي مملكت كار مي كند... - من در سال 1365 بازنشسته شدم. در جنگ هم از نظر ساخت بعضي وسايل و ابزارها - مثل قايق هاي كوچك كنترل از راه دور و ...- خدماتي كردم... اين را هم بگويم كه در اين مدت من را چند بار از كشورهاي مختلف دعوت كردند.
كه من براي زندگي و تحقيق به آنجا بروم. مثلا در وزارت كشاورزي كه بودم، در فعاليت هايي كه در قالب پيمان سنتو انجام مي داديم، با كارشناسان انگليسي هم كار مي كرديم. آنها وقتي اشتياق و استعداد مرا ديدند، پيشنهاد دادند كه به انگلستان بروم. يا يك مرتبه يك شركت ژاپني از طريقي متوجه شده بود كه يك تكنسين ايراني بسيار مسلط به الكترونيك هست كه اختراع و ابداع مي كند و خيلي استعداد دارد. مي خواستند با حقوق روزانه - به پول ايران -90 هزار تومان مرا استخدام كنند. از آمريكا هم يك مرتبه پيشنهاد داده بودند كه آنجا بروم و زندگي و كار كنم. اما من هيچ جا را به مملكت خودم ترجيح نمي دهم. هميشه گفته ام كه من بدون عنايت خداوند هيچم. خدا مي داند هر باركه تصميم مي گيرم چيزي درست كنم، دستانم را به آسمان مي برم و مي گويم: خدايا! تو مي داني كه قصد من، خدمت به بنده هاي توست. من براي جيب خودم نمي خواهم كار كنم.كمكم كن تا موفق شوم... و خدا مي داند كه موقع كار، عنايت وكمك خداوند و ائمه را حس مي كنم... يك بار نمي دانم چرا دلم گرفته بود.به يكي از دوستان مخترعم كه پيشم بود گفتم: اين همه به مردم <نشان> مي دهند، به سينه آنها مدال مي زنند، چرا به من <نشان> ندادند... دوستم منقلب شده بود و در يك موقعيتي برايم دعا كرده بود... چند شب بعد خواب ديدم آقاي بلند بالاي آبي پوش كه صورتش را نمي شد ديد، در نور محو شده بود، آمد و نشاني به سينه ام زد. (بغض مي كند) نگاه كردم و ديدم روي  آن نوشته <يا صاحب الزمان.> به من گفت: خداوند مي فرمايند از ما دور نشو...! بيدار شدم... الله اكبر...! خدايا! من كه از تو دور نشدم... خدايا! من كه خيلي قصور دارم، در عبادت آنطور كه بايد باشم نبودم... چطور است كه عنايت تو شامل حال من شده است... چرا من؟... (و بغض اجازه نمي دهد كه حرفش را تمام كند...)

آن روز و اين روز
وقتي از زندگي دوران كودكي اش در خانه بزرگ <سلطان حسن خان> مي گويد، چشمانش مي درخشد. بروبيايي داشته اند و يك زندگي مجلل؛ نوكر و كلفت ولله و گماشته و ... ولي حالا با حقوق ناچيز بازنشستگي مشكل دارد. مي گويد: اگر خودم گاهي كاري نكنم، اگر دستگاهي فروش نرود، معلوم نيست اين زندگي چگونه بايد اداره شود. من تمام زندگي ام را صرف خدمت به اين مملكت كرده ام. خدا را شكر كه مسوولان بلندپايه مملكت اين خانه را به من دادند و گرنه معلوم نبود من و اين حاج خانم بايد چه مي كرديم.
من هميشه براي تامين مخارج تحقيقاتم دچار مشكل بوده ام. تا به حال چهار بار ناچار شدم براي تهيه پول براي كارم، كتابخانه ام را بفروشم. البته دولت هميشه براي خرج دوا درمان من محبت كرده است. در بهترين بيمارستان ها و با توجه و مراقبت و محبت بسيار درمان شده ام. ولي در عين حال براي كارهاي پژوهشي هميشه مشكل داشته ام.
گاهي دانشجوها كه مي آيند اينجا و وضع خانه و زندگي مرا مي بينند مي گويند: <استاد ما ديگر به دنبال دانش نمي رويم، آخر و عاقبتش اين است...! >من به آنها مي گويم: <نه! نگوييد! حتما برويد دنبالش كه هيچ چيز لذت اين كار را ندارد، برويد و بخوانيد...>
زنده به گور
در ميان دستگاه هاي مختلف كه اختراع كرده است، دستگاهي هم هست كه الكترودش را هر جاي بدن - نزديك سرخرگ - بگذاري، ضربان را نشان مي دهد. مي گويد: <يك بار فشار خون مادرم پايين آمده بود و او را به بيمارستان برديم. مدتي در بخش اورژانس روي او كار كردند. پزشك نبض او را چك كرد و گفت: متأسفانه تمام كرده است. خيلي ناراحت شدم؛ يكي از پزشكان بيمارستان از نزديكانم بود. به او تلفن زدم و زاري كردم. شايد براي دلداري من و از سر يأس گفت: حالا فلان آمپول را هم امتحان كنيد... داشتند مادرم را به سردخانه مي بردند. وقتي آمپول را زدند كم كم برگشت و زنده ماند... ديدم اگر شانس نمي آورديم، زنده به گورش كرده بودند... به فكر اين افتادم كه چيزي درست كنم كه نبض را هر قدر هم كه ضعيف باشد، تشخيص دهد...>

اشتباه
پيرمرد 83 ساله است، ولي بيش از 83 سال خاطره در ذهنش دارد. <حواسم جمع است... همه چيز را خوب به خاطر دارم...> اما در پاسخ اولين پرسش، سال تولد خودش را 1899 مي گويد. فراموش نكرده، فقط اشتباه كرده است: سال تولد خودش را با سالي كه پدر، نخستين <كالسكه دودي> يا اتومبيل را به ايران آورد، اشتباه كرده است؛ اشتباهي كه خيلي هم اشتباه نيست. سلطان حسن خان وقتي آن اتومبيل را به ايران مي آورد، سرنوشت پسرش را - كه سال ها بعد متولد شد- تعيين مي كرد: <عشق به تكنيك.>
000130.jpg

ذهن پيرمرد در تلاطم خاطره ها مجال نمي يابد كه هيچ خاطره اي را تا آخر دنبال كند. ...< خب! تنها پسر خانه بودم و مادرم مرا خيلي دوست داشت. اگر خون از دماغم مي آمد مضطرب مي شد. همين چند سال پيش كه سكته كرده بودم - سال 1375- در بيمارستان گفتم: اجازه بدهيد دستگاه خودم را بياورم تا جريان خونم را سريع كند و جلوي لخته شدن خون را بگيرد. يك دكتري بود، دكتر مرتضي... آقا من عاشق مرتضي علي هستم...!>
... و پياده كردن نوارهاي چنين مصاحبه اي، خيلي سخت است، خيلي!
اميد پارسا نژاد

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
جهانشهر
حوادث
در شهر
درمانگاه
سفر و طبيعت
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  درمانگاه  |  سفر و طبيعت  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |