پنجشنبه ۲۵ دي ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۸۳
گفت وگو با اشرف قندهاري (بهادرزاده) بانوي نيكوكار
گفت از آسايشگاه كهريزك بازديد كنيد...
يكي خواب، يكي بيدار، يكي نالان، يكي گريان و همه به محض اينكه چشمشان به ما مي افتاد، فرياد مي زدند: آب، آب، آب. نزديك شدن به بيماران، فوق العاده مشكل بود چون بوي تعفن همه جا را پر كرده بود
۲۸ سال پيش، پسري به نام «فريد» قطع نخاع بود و حتي دستهايش تكان نمي خورد و غذا را بايد توي دهانش مي گذاشتيم. در يك شب ديدم كه يك شبحي دارد راه مي رود، كمي دقت كردم ديدم فريد است او مي گفت: يك هفته است كه حضرت فاطمه زهرا (س) مي گويند بلند شو
عكس ها: ساتيار
001593.jpg

شما را با دو عنوان مي شناسيم، هم قندهاري و هم بهادرزاده....
بسم ا... الرحمن الرحيم. من اشرف قندهاري هستم و فاميلي همسرم قندهاري بهادرزاده است. چون پدرم و پدرشوهرم نسبت فاميلي داشتند و پسرعمو بودند.
در تهران متولد شديد؟
زادگاهم شهر مشهد است و در سال ۱۳۰۴ به دنيا آمده ام. هشت ساله بودم كه به اتفاق خانواده از مشهد به تهران مهاجرت كردم.
چندخواهر و برادر داريد؟
من فرزند بزرگ خانواده هستم و جمعا پنج خواهر و دو برادر هستيم. در آن زمان كه ما وارد تهران شديم، شهر خيلي كوچك بود و چند خيابان بيشتر نداشت. در يكي از خيابان هايش كه «اسماعيل بزاز» نام داشت، پدرم همراه با خانواده ساكن شد.
پدرتان چه شغلي داشت؟
بازرگان بودند. براي كار صادرات و واردات كالا به هندوستان سفر مي كردند. براي مسافرت، يكبار با شتر، يكبار با كجاوه رفتند و پس از آن هم يكبار با ماشين باري كه به آن «لاري» مي گفتند، سفر كردند.
لاري؟
در اصل ماشين هاي فورد لاري بودند و همراه با بار، مسافر هم سوار مي كردند؛ به طوري كه مسافر را روي بار مي نشاندند و بعد چون هنگام نشستن پاهايش آويزان بود، با طناب كمرش را مي بستند تا از ماشين پرت نشود. به هرحال سفر با آن ماشين برايشان غرورآفرين بود. ولي با اين حال هميشه در سفر، با مشكلات زيادي مواجه مي شدند؛ مثلا يكبار مال و دارايي شان را دزديدند و يا در طول سفر و در فواصل راه بايد در چندين شهر و كاروانسرا توقف مي كردند. خلاصه زندگي سخت بود و هيچ شباهتي با حالا نداشت. حتي هنگامي كه ما از مشهد به تهران مهاجرت كرديم، ماشين سواري نبود يا اگر هم بود در مشهد نبود. در آنجا يك كاميون بزرگ وجود داشت و عقب كاميون را فرش مي كردند، پشتي مي گذاشتند، رختخواب پهن مي كردند و بعد صندوق هاي بار و بنه را دور تا دور مي چيدند تا براي ما جاي گرم و راحتي درست شود و خستگي سفر كمتر بر جان ما رخنه كند.
خانواده شما مذهبي بود؟
مادرم و خانواده شان، خيلي مذهبي بودند. پدرم هم مذهبي بودند ولي چون از خان هاي مشهد محسوب مي شدند، متجدد به نظر مي رسيدند و به اندازه مادرم مذهبي نبودند ولي هميشه واجبات را به جا مي آوردند.
حتما مي دانيد كه ۱۷دي۱۳۱۴ در تاريخ، يادآور «كشف حجاب» است. خانواده شما با آن ديدگاه مذهبي با اين مسأله چگونه مواجه شد؟
مادرم خيلي ناراحت بودند و دايما مي گفتند كه كشف حجاب، خلاف شرع است و تحمل اين قضيه برايشان سخت بود.
شما با اين حال در آن زمان چادر سر مي كرديد؟
حتما كه چادر سر مي كردم، چادري كه كمرش را مي بستم و حتي روي صورت «پيچه» مي زدم. ولي بعدا مادرم اجازه دادند از روسري هاي خيلي بزرگ كه به آن «كلاغي» مي گفتند استفاده كنيم.
در آن روزها مادر، توصيه مي كردند تا آنجا كه ممكن است از خانه بيرون نرويم. بنابراين خانواده هيچ وقت زير بار بي حجابي نرفت. حتي هيچ وقت يادم نمي آيد كه من و يا خواهرانم جوراب نازك پوشيده باشيم، يعني مادر اجازه نمي دادند.
حتي زماني كه ازدواج كرديد؟
بله، بعد از ازدواج هم در خانه پدري زندگي كردم. پدرم باغ بزرگي در شميران داشت كه خودشان در وسط آن باغ زندگي مي كردند و دور باغ را براي فرزندانشان خانه ساخته بودند. بنابراين حتي پس از بچه دارشدن هم از زير چشم پدر و مادر دور نبوديم.
مثلا وقتي مي خواستيد حمام برويد، با پوشش و پيچه در كوچه مشكلي برايتان پيش نمي آمد؟
در خانه حمام داشتيم. حمام قشنگي بود ؛ هم خزينه آب سرد داشت و هم خزينه آب گرم.
حمام خانگي چه شكلي بود؟
در آن زمان حمام ها در زيرزمين قرار داشت و «تون تاب»، حمام را روشن مي كرد...
«تون تابي» يك شغل بود؟
بله. معمولا در زمان قديم يك كسي بود كه فضولات حيوانات را در يك محل جمع مي كرد و پس از اينكه خشك مي شد از آن براي سوخت خانگي استفاده مي كرد. «تون» كه كلمه اي محاوره اي است يعني «جاي آتش» يا «آتشدان» و «تاب» هم از تابيدن مي آيد. «تون» هم در زير حمام قرار داشت. يعني «تون تاب» چند پله پايين تر از حمام مي رفت و با آن سوخت حيواني، حمام را آتش مي كرد و منتظر مي نشست تا حمام گرم شود.
براي رفتن به ميهماني چه كار مي كرديد؟
مادر بيشتر علاقه مند بودند كه ميهمان خانه ما بيايد تا ما به ميهماني برويم.
مادر و پدرتان بزرگ خانواده بودند؟
بله. در ضمن امكانات زندگي هم برايشان فراهم بود. مادر با اينكه چند تا بچه كوچك داشتند ولي هميشه زحمت ميهمانداري را تحمل مي كردند. در ضمن اگر مي خواستيم به جايي برويم، هيچ وقت تنها نمي رفتيم و هميشه همراه خانواده بوديم.
خانواده به تحصيلات فرزندان اهميت مي داد؟
با اينكه پدر بازرگان بودند و فرهنگي نبودند ولي در آن زمان شش كلاس درس خوانده بودند.
در ابتدا مادر هم سواد نداشتند ولي پدر آنقدر با مادر كار كردند و مادر هم آنقدر باهوش و با استعداد بودند كه با سواد شدند. به طوري كه، تكاليف دبيرستان ما را تصحيح مي كردند. مادرم هميشه درحال يادگيري بودند. از طرفي يك كدبانوي به تمام معني بودند. در خياطي، آشپزي، شيريني پزي و خانه داري نمونه بودند و از اسراف و اسرافكاري متنفر. مي گفتند شما بچه ها بايد همه كار بلد باشيد. ده ساله بود م كه پاي چرخ خياطي مي نشستم و لباس هاي كارگران خانه را مي دوختم، بعد مادر نظارت مي كردند كه اگر درزهاي پارچه را ظريف نمي دوختم مي گفتند: بشكاف و از نو بدوز، چون ممكن است درزهاي ناهموار، بدن آنها را ناراحت كند. مادر هميشه به فكر بي بضاعت ها و فقرا بودند. لباس عيد را دو، سه ماه پيش از عيد تن ما مي كردند و براي بچه هاي فقير در همان روز عيد، لباس ها را هديه مي دادند.
وقتي اعتراض مي كرديم، مي گفتند: عيد مال شما نيست، عيد براي آنهاست. مي گفتند بزرگترين اسراف در زندگي اين است كه وقتت را بيهوده تلف كني! ما هميشه آرزو داشتيم كه مادر كمتر كار كند. حتي بعدازظهرها موقع استراحت و چاي خوردن كه در قديم رسم بود كه تخت ها را توي حياط مي گذاشتند و قالي و قاليچه پهن مي كردند و بعد سماور قل قل مي جوشيد، ما دور هم مي نشستيم و بعد مادر سبد به دست وارد مي شد. در آن سبد وسايل وصله و پينه بود و مي گفتند: هم جوراب ها را بدوزيد، هم حرف بزنيد و هم چاي بخوريد. به همين خاطر بود كه بچه هاي مادرم اصلاً طاقت ندارند دو دقيقه بنشينند و تمام مدت كار مي كنند!
001599.jpg

در خانه، مادر حرف آخرا را مي زد يا پدر؟
هميشه مادر حرف آخر را مي زدند. چون پدرم عاشق مادرم بودند و اصلاً نمي خواستند مادر ناراحت شوند.
چطور شد كه به مسايل آدم هاي آسيب ديده و نيازمند علاقه مند شديد؟
من در سن ۱۴ سالگي نامزد و در ۱۷ سالگي ازدواج كردم و در ۱۸ سالگي هم نخستين فرزندم به دنيا آمد. در آن زمان جذب اين مسايل شدم، در پايين خانه مان يك حسينيه وجود داشت كه آدم هاي آنجا فارغ از درد و رنج مردم نبودند.
چگونه به آسايشگاه كهريزك پيوستيد؟
حكايت آن طولاني است. حتي در كتاب «آشنايان ره عشق» به طور مفصل به آن پرداخته ام. ولي به طور خلاصه مي گويم در يك شب سرد و زمستاني مردي غريب و فقير زنگ خانه ما را به صدا درآورد و عاجزانه گفت: مادر، همسرم معلول، پير و زمين گير شده است، كنترل ادرار و مدفوع ندارد و دايماً ناسزا مي گويد. تا زماني كه فرزندانم كوچك بودند، تحمل مي كردند ولي حالا بزرگ شده اند و چون اتاق، متعفن و آلوده شده، آنها را عذاب مي دهد و از خانه گريزانند. دستم به دامنتان، يك كاري بكنيد... اسم و آدرس او را گرفتم و پس از جست وجوي فراوان بالاخره دوستي اين نشاني را به من داد: جاده قم، بعد از بهشت زهرا، آسايشگاه معلولان و سالمندان كهريزك (خيريه). بالاخره آدرس را به آن مرد دادم. پس از مدتي دوباره به سراغم آمد و گفت: مريض را بدون هر پرسش و پاسخي بستري كردند و به همين خاطر از شما سپاسگزارم ولي ملتمسانه از شما مي خواهم يك بار از آسايشگاه ديدن كنيد و ببينيد در آنجا چه مي گذرد. و همين درخواست، آغاز راهي بود در زندگي من... .
شنيده ام كه دكتر محمدرضا حكيم زاده، موسس و بنيانگذار آسايشگاه كهريزك، شخصيت سخت و محكمي داشتند، چطور با ايشان همكاري كرديد؟
آشنايي من با ايشان هم داستان دارد، ولي بايد بگويم بعد از ديدار از آسايشگاه، خواستم كمكي كرده باشم. تلفني با دكتر تماس گرفتم و گفتم: آيا مي توانم براي مريض هاي شما كاري انجام دهم؟ دكتر پاسخ داد: من نيازم را به كسي مي گويم كه بي نياز باشد، شما خود نيازمنديد... به هر حال از هر دري وارد مي شدم، دكتر نمي پذيرفت. بالاخره مجبور شدم همراه با خانم كاتوزيان، مدير حسينيه و همسرم به منزل دكتر بروم. در آنجا به دكتر گفتم: وجودم، وجودي نيست، من واقعا ناتوانم و قدرت كار بدني ندارم اگر يك كارگر بفرستم به مراتب بهتر از خودم خواهد بود. دكتر هم در پاسخ گفت: من هيچ كمكي را قبول نمي كنم و هرچه بفرستي پس مي فرستم. من فقط نيروي انساني لازم دارم پس اگر مي خواهي كمك كني بايد خودت به آسايشگاه بيايي. بعد از آن دوباره از آسايشگاه ديدن كردم و تازه با دنياي معلوليت و سالمندي آشنا شدم و ديدم چه بحر طويلي است و من چقدر غافلم... معلولان يكي خواب، يكي بيدار، يكي نالان، يكي گريان و همه به محض اينكه چشمشان به ما مي افتاد، فرياد مي زدند: آب، آب، آب. نزديك شدن به بيماران، فوق العاده مشكل بود چون بوي تعفن همه جا را پر كرده بود. وقتي ملافه ها را كنار مي زديم به كثافت هفتگي و شايد چندهفتگي برمي خورديم. تمام بدن بيماران آلوده و زخم بود. منظره شپش ها، قابل توصيف نبود و امكانات در آسايشگاه زيرصفر بود. تخت ها مناسب نبودند و انباشت زباله هاي هفتگي همه جا را آلوده كرده بود.
... خدا مي داند كه در اين مدت با چه مسايلي برخوردم... اگر بخواهم از مشكلات و مصايب بگويم، فراوان است ولي به هر حال به همت بانوان نيكوكار و مردم خير تا به اين مرحله رسيديم و من همه جا حضور خدا را احساس كردم و مي كنم.
خانواده با فعاليت هاي شما مشكلي نداشت؟
چرا! در ابتدا مادر به من مي گفتند: كار تو گناه است چون دايما با مردها سروكار داري تا اينكه يك روز خدمت «حاج ميرزا باقر آشتياني» رفتم و كسب تكليف كردم. ايشان هم وقت گذاشتند و با من به آسايشگاه آمدند. حتي به حاج آقا گفتم، وقتي خدمت شما مي رسم به احترام شما چادر سر مي كنم ولي در آسايشگاه با مانتو و روسري هستم چون واقعا با چادر نمي توانم كار كنم.
خلاصه حاج آقا فضاي آنجا را ديدند و بعد گفتند: نه تنها كارت گناه نيست، بلكه بعد از نماز، حتي وقتت را براي تعقيبات هم تلف نكن، بلافاصله به سمت آسايشگاه برو و در طول راه ذكر تسبيحات بگو. وقتي مادر، اين را شنيدند، خيالشان راحت شد. خدا مي داند كه چه راه پرپيچ و خمي را پشت سر گذاشتم و البته در اين راه، بانوان نيكوكار، همراه و همدل بودند.
با توجه به نوع اعتقادات شما آيا در آسايشگاه، شاهد معجزه اي بوديد؟
چطور شد كه كلمه «معجزه» را به كار برديد؟
براي اينكه اين جور زندگي كردن يك نوع معجزه است... .
آنقدر معجزات فراوان است كه نمي دانم كداميك را بازگو كنم. در سال هاي اوليه كار در آسايشگاه يعني ۲۸ سال پيش، پسري به نام «فريد» قطع نخاع بود و حتي دستهايش تكان نمي خورد و غذا را بايد توي دهانش مي گذاشتيم. نيمه هاي يك شب فرياد زد كه من را بلند كنيد مي خواهم راه بروم. خانم نيكوكار آن بخش، خانم خاوري بود. ايشان تعريف مي كرد: شب ها انگار كسي شربتي يا معجوني به اين پسر مي دهد و بعد فريد همانند مستها مي خواهد راه بيفتد.
بالاخره چند روزي گذشت، در يك شب ديدم كه يك شبحي دارد راه مي رود، كمي دقت كردم ديدم فريد است. او مي گفت: يك هفته است كه حضرت فاطمه زهرا (س) مي گويند بلند شو، تا اينكه امشب خودشان آمدند و دست مرا گرفتند و بلندم كردند. بعد از آن، غوغايي در آسايشگاه به پا شد. همه به اين بخش آمدند و به قول معروف حتي لباس هاي اين پسر را تبرك مي كردند. پس از مدتي خانم مهري ضابطيان، خاله خانم دكتر ابتكار كه حالا رئيس سازمان حفاظت محيط زيست هستند، او را به فرزندي قبول كردند.
گروه بانوان نيكوكار به زلزله زدگان هم ياري مي رساند؟
بله. در خردادماه ۱۳۶۹ زلزله ويرانگر رودبار مثل زلزله بم فاجعه فراموش نشدني را به بار آورد و آن زمان هم گروه بانوان نيكوكار به پا خواستند و خانه «مادر و كودك» را در منطقه رستم آباد رودبار تاسيس كردند و با روش پدر و مادر ياري با آيين فرزندخواندگي تا سقف ۵۵۰ كودك بي سرپرست آن حادثه را زير پوشش قرار دادند.
آن كودكان حالا جواناني هستند كه تا مرحله تحصيلات هنرستاني و دانشگاهي پيش رفتند. حتي چندنفر از آنان در دانشگاه هاي خارج از كشور تحصيل مي كنند، ازدواج كردند و صاحب فرزند شدند و حالا هم براي زلزله بم چنين خواهيم كرد. روز اول بهمن به بم خواهيم رفت و بيشتر از هرچه به دعاي خير مردم محتاجيم.
گروه بانوان نيكوكار فقط در تهران مستقر هستند؟
اين گروه از ۳۱ سال پيش (۱۳۵۱) فعاليت خود را جهت خدمت به عزيزان معلول و سالمند نيازمند، با آسايشگاه كهريزك شروع كرد و در حال حاضر با داشتن حدود ۲هزار عضو در داخل و خارج از كشور، خدمات خود را به صورت هماهنگ و پيگير به مددجويان ارايه مي دهد. حتي سازمان ملل از سال ۱۳۷۷ مقام مشورتي اجتماعي و اقتصادي «اكوسوك» را به گروه بانوان نيكوكار اعطا كرد.
احراز اين مقام، فرصت ذيقيمتي را در اختيار اين سازمان قرار داد تا در اجلاس هاي مهم بين المللي از جمله اكوسوك و كميسيون تابعه آن، نظير كميسيون مقام زن، توسعه اجتماعي، حقوق بشر و... به عنوان يك سازمان غيردولتي متعهد مسلمان در راستاي تحقق اهدافش مبني بر اهداف عاليه اسلام فعاليت كند.
خانم قندهاري از زندگي راضي هستيد؟
بسيار زياد و اگر مي خواستم دوباره زندگي را آغاز كنم، همين مسير را انتخاب مي كردم، منتها از بيست سالگي نه از چهل سالگي!

حقيقت زندگي
اين روزها به خاطر فاجعه زلزله در بم و مصيبتي كه گريبانگير مردم آن شهر شده، حس نوع دوستي ميان ملت ايران زنده شده است.
در هر گفت وگويي ابعاد عظيم اين فاجعه رد و بدل مي شود و خوشبختانه در اين روزها «همدلي» نيز مطاعي است كه فراوان يافت مي توان كرد.
گويي سرنوشت كودكان، زنان و مردان اسير اين بلاي خانمان برانداز همه با يك قلم رقم خورده است و افسوس از اين بداقبالي ... . اما بنابر گواه تاريخ اين نيز مي گذرد، همان گونه كه هزاران مصيبت گريبانگير اين ملت در گذر زمان گذشته است.
اما حس تلخ آن لحظات، چندي همراه ماست؛ دمي، ساعتي، هفته اي، ماهي و شايد هم سالي...
حتما ً دوباره بناها ساخته مي شوند، كودكان بي سرپرست، صاحب خانه و كاشانه خواهند شد و همه چيز به دست فراموشي سپرده مي شود.
اين فراموشي اما نسيان نيست، بلكه طبيعت زندگي است.
زندگي ادامه دارد و تو در اعماق تلخي هايش بايد مامني را پيدا كني براي ادامه دادن و چقدر اميدواركننده است هنگامي كه درون تلخ كامي و تلواسه ها به كسي برمي خوري كه سي و يك سال از عمر خود را براي افراد دور از اجتماع و نااميد از زندگي، گذرانده است.
اشرف قندهاري (بهادرزاده)، رئيس هيات مديره آسايشگاه كهريزك و مدير گروه بانوان نيكوكار، امروز شهروند طرف گفت وگوي ماست. حقايق زندگي را از زبان او مي خوانيم و قضاوت نهايي با شماست.
فرانك آرتا

اتاق انتظار بهشت  زهرا
001596.jpg
درباره دكتر محمدرضا حكيم زاده مي گويد: «بالاي تصوير آسايشگاه نوشته شده بود، «اتاق انتظار بهشت زهرا» و با فلش، از آسايشگاه به طرف گورها نشانه گرفته بود. از دكتر پرسيدم حكمت اين تابلو چيست؟
جواب داد: هر كس بيمارش را به اينجا مي آورد، مي گويم از اينجا چه انتظاري داري؟ درمان، گردش، خوشگذراني و... كدام يك؟
برو بخش را ببين. اينجا همين است و ما غير از اين نداريم،  اگر مي خواهي براي رفتن به بهشت زهرا راه را كوتاه كني، بفرما، درست آمدي و اينجا جاي بيمار توست، والا، بيمار را بردار و برو، من غير از اين كه مي بيني توانايي ندارم... اگر مي تواني اينجا را بهتر اداره كني، بفرما جلو، آستين ها را بالا بزن...
دكتر مي گفت: با در معرض ديد قرار دادن اين تابلو، ما به كسي بدهكاري نداريم... اما هرچه در توان داريد، كوشش كنيد، خدمت كنيد، وسعت و گسترش بدهيد. از اين آوارگان و بي پناهان غريب خيلي هستند...
ما براي كسي كه كس دارد كار نمي كنيم، ما براي آن كسي كه بي كس و منتظر است، كار مي كنيم. شما هم سعي كنيد به خاطر بينوايان عمر خود را بگذاريد.»

آتشي در خرمن جان
مي گويد: «مشيت خداوند بود كه اين تاج افتخار را بر سر ما قرار دهد؛ در تاريكي يك شب زمستاني مردي ناشناخته در منزل مرا بكوبد، تقاضا كند فقط يكبار آسايشگاه را ببينم، اين كلام به فراموشي سپرده نشود و انجام پذيرد. بعد مكالمه تلفني با دكتر حكيم زاده پيش بيايد. اولين ملاقات با او و شنيدن كلمات كوبنده و سوزاننده اش.
اولين روز در آسايشگاه و نگاه ملتمسانه و سكوت بيماران محتضر، ناله و گريه اسراي اين زندان، همه و همه موجب شدند تا جرقه اي زده شود و آتش، در خرمن جان من اندازد... .»

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
در شهر
درمانگاه
زيبـاشـهر
عكاس خانه
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  درمانگاه  |  زيبـاشـهر  |  عكاس خانه  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |