يكشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۳
ادبيات
Front Page

داستان مرگ رستم در شاهنامه
مرگ برادر به دست برادر
مرگ رستم در شاهنامه نمي تواند واقعه اي ساده و پيش پاافتاده باشد. فردوسي توجه ويژه اي به اين اسطوره دارد و بنا بر اين امكان ندارد از مرگ او به راحتي بگذرد. در همين حال اين مرگ بايد براي خواننده نيز همراه با فراز و نشيب هاي فراوان باشد تا سادگي در سير داستان سايه نيندازد. مطلب زير نگاهي است به اين داستان.
010857.jpg
بهزاد الماسي
مرگ رستم يكي از داستان هاي خواندني شاهنامه است. مرگي كه برادر رستم، شغاد باعث آن است. مرگ برادر به دست برادر. اما شغاد نبايد از قتل رستم كه قهرمان بزرگ شاهنامه است به راحتي عبور كند. شغاد هم به دست رستم مي ميرد و اين داستان پردازي بزرگ را فردوسي به بهترين شكل انجام مي دهد.
داستان رستم و شغاد محصول ايام پيري فردوسي است. او خالق رستم است و چون هر خالقي شاهد به دنيا آمدن و بالندگي مخلوق خويش است. وي با رستم زندگي كرده است. در جنگها او را دعا كرده و در ناكاميها و ناگواريهاي روزگار با او همدردي كرده است. اكنون رستم چون فردوسي به سنين پيري رسيده است و در انتهاي جاده زندگي گام برمي دارد و مگرنه اين است كه هر تولدي آبستن مرگي است و مگر نه اينكه «زگيتي همه مرگ را زاده ايم».
اينك فردوسي كاري بس بزرگ را در پيش رو دارد، او مي خواهد قهرمان باورهاي ملتي را روانه ديار ابدي كند واين كار البته بايد در قالب ابياتي جزيل و درخور مقام بلند رستم باشد.
فردوسي داستان را به نقل از آزاد سرو چنين آغاز مي كند، كه در ميان كنيزان زال، كنيزي بود هنرمند و رودنواز كه اين كنيز براي زال پسري به دنيا مي آورد. زال اين نورسيده زيبا را شغاد مي نامند. در بدو تولد نوزاد، چنانكه رسم آن دوران بود زال ستاره شمران را از اطراف كشور مي خواند تا از بخت و اقبال اين نورسيده آگاهي يابد. ستاره شمران پس از مطالعه احوال ستارگان زال را از نحوست و شومي بخت اين كودك آگاه مي كنند و به او مي گويند اين كودك در آينده دودمان وي را بر باد خواهد داد.
كودك پس از چند سال به نوجواني بدل مي شود و به دربار كابل فرستاده مي شود. در اين باره كه چرا كودكان را براي تربيت به ديگران مي سپرده اند به نظر مي رسد كه ايشان بر اين گمان بوده اند كه مربي نبايد از خويشان و اهل خانواده باشد تا نتيجه بهتري از تربيت حاصل شود.
پيش از اين نيز درخصوص سياوش شاهد اين رسم بوديم كه رستم شخصاً تربيت سياوش را به عهده مي گيرد.
در اينجا با اينكه رستم خود بزرگترين مربي زمانه است شايد از آنجايي كه برادر شغاد است تربيت شغاد به ديگري سپرده شده است. در اين باره ديدگاه ديگري نيز به ذهن متبادر مي شود و آن اين است كه شايد زال خواسته است با اين چاره جويي نحوست را تا آنجا كه مقدور است از خود و دودمانش دور كند كه البته با توجه به شواهد اين عقيده چندان پايه محكمي ندارد زيرا كه همانطور كه از ابيات برمي آيد زال و مردم آن روزگار چندان هم به عقايد و آراء ستاره شمران اعتقادي راسخ نداشتند. چنانكه زال پس از شنيدن نظر ستاره شمران رو به درگاه آفريننده كيهان مي كند و مي گويد «خداوندا تو آسمان و ستاره ها را آفريده اي»؛ يعني تلويحاً بيان مي كند كه قدرت خداوند بسيار بزرگتر از اختيار و تأثير ستاره ها در زندگي انسان هاست و اگر اراده خدا تعلق بگيرد هرچيزي ممكن است.
به هر كار پشت و پناهم تويي
نماينده راي و راهم تويي
سپهر آفريدي و اختر همان
ازين نيكويي بود ما را گمان
بجز كام و آرام و خوبي مباد
ورا نام كردش سپهبد شغاد
شغاد پس از چند سال جواني برومند مي شود. شاه كابل دخترش را به او مي دهد و هدايا و جهاز بسياري را نيز همراه دختر مي كند. شاه كابل از اين وصلت دو هدف را دنبال مي كرد. اول اينكه به نژاد خود اصالت بيشتري ببخشد و دوم اينكه گمان مي كرد پس از اين وصلت، كابل از پرداخت ماليات به سيستان معاف خواهد شد. اما اين گمان شاه كابل خيالي بيش نبود و سيستان به گرفتن ماليات و باج ادامه داد.
شغاد از اين عمل سيستان كه در رأس آن رستم قرار دارد تحقير مي شود. او عصباني از اين عمل حكومت سيستان و به طريق اولي از برادرش رستم، به صورت پنهاني با شاه كابل دست به كار دسيسه اي مي شوند تا رستم را از پيش رو بردارند. از اين رو بزمي مي سازند و در آن بزم شاه كابل شغاد را در ميانه مستي و در حضور ديگر بزرگان سرزنش مي كند و به او و دودمانش توهين مي كند. شغاد هم وانمود مي كند كه برافروخته شده است و مجلس بزم را ترك مي كند و به همراه ياران خود روانه زابل مي شود و از چند و چون ماجرا زال و رستم را مطلع مي كند. رستم لشكري عظيم را آماده حمله به كابل مي كند و به برادر مي گويد من شاه كابل را از تخت به زير مي كشم و ترا بر سر تخت مي نشانم. اما شغاد در اجراي توطئه شومش با بيان سخناني از اين دست كه شاه كابل حتماً تاكنون از كرده خود پشيمان شده و شايد اكنون در تدارك پوزشگري باشد از رستم مي خواهد كه از لشكركشي به كابل صرف نظر كند. رستم پيشنهاد برادر را مي پذيرد و به همراه برادرش زواره و يكصد سوار برگزيده و يكصد سرباز پياده و كارآزموده رو به سوي كابل مي نهد. در اين فاصله كه شغاد به فريب برادر مشغول است، شاه كابل نيز مقدمات قتل رستم را در شكارگاهي مهيا مي كند.
بداختر چون از شهر كابل برفت
بدان دشت نخجير شد شاه تفت
ببرد از ميان لشكري چاه كن
كجا نامور بود از آن انجمن
سراسر همه دشت نخجيرگاه
همه چاه كندند در زير راه
در ادامه داستان رستم به كابل مي رسد. شاه كابل به پوزش خواهي نزد او مي آيد و رستم چنانكه از او مي سزد شاه را مي بخشد. بعد از چند روزي استراحت در كابل و شركت در مجالس بزم، رستم به پيشنهاد شاه كابل برآن مي شود كه به شكارگاهي كه وي مهيا كرده است برود. در اينجا نيز فردوسي با ذكر ابياتي چند به بيان بازي سرنوشت و كاركرد عنصر تقدير مي پردازد:
چنين است كار جهنده جهان
نخواهد گشادن به ما بر نهان
به دريا نهنگ و به هامون پلنگ
همان شير جنگ آور تيزچنگ
ابا پشه و مور در چنگ مرگ
يكي باشد ايدربدن نيست برگ
و همانطور كه مي دانيم اين يكي از شاخص هاي تراژدي است كه سرنوشت محتوم، زندگي و مرگ قهرمانان را رقم مي زند. رستم و زواره به همراه شغاد و ديگر همراهان به شكارگاه مي روند و هر يك براي به چنگ آوردن شكار به سويي مي روند و همه ايشان بي خبر از چنگ مرگ هستند كه كمي آنسوتر در كمين ايشان نشسته است. رخش پس از مدتي متوجه دام مي شود و از رفتن تن مي زند. رستم او را به زور به حركت وامي دارد ناگهان رخش و رستم هر دو به درون چاهي كه حربه هاي تيز در بن آن تعبيه شده بود مي افتند. تن هر دو پاره پاره مي شود. رخش در همان دم چشم از جهان فرومي بندد و رستم به مدد نيروي مردانگي اش به زحمت تن مجروحش را از چاه بيرون مي كشد. ناگهان شغاد را پيش رو مي بيند و همه چيز را آنچنان كه بايد درمي يابد.
از ديدگاه شغاد، شغاد تحقير شده، رستم مردي است مغرور و زياده خواه كه فرصت ابراز وجود را از همگان مي گيرد و همه را به طريقي زير منت خود دارد. از ديدگاه شغاد دلايل فراواني براي قتل رستم وجود دارد كه هر يكي از آنها شايد به تنهايي براي از ميان برداشتن رستم كافي باشد. فردوسي با مهارتي بي نظير چنان شخصيتي از شغاد ترسيم مي كند كه ما نمي توانيم كاملاً از او متنفر باشيم زيرا فردوسي با آوردن آراي ستاره شمران تا حدود زيادي به بي گناهي شغاد صحه مي گذارد و ما را مجاب مي كند كه او آنقدرها هم در كارهايي كه مي كند مقصر نيست.
از طرفي، از ديدگاه رستم، شغاد خيانت پيشه اي است زبون كه مستحق مرگ است از اين روست كه دست به چاره انديشي مي زند و از شغاد مي خواهد تا كمانش را به زه كند و آن را به همراه دو تير در دسترسش قرار دهد تا بتواند پيش از مرگ خود را از هجوم شيران گرسنه در امان بدارد و شغاد نيز چنين مي كند و با لبخندي بر لب اين آخرين خواسته برادر در حال مرگش را مي پذيرد. شايد شغاد هرگز تصور نمي كرد كه رستم با آن پيكر غرق در خون قادر باشد از كمان استفاده كند. رستم بي درنگ كمان را به دست مي گيرد و به مدد تيري برادر را نشانه مي رود. شغاد از ترس پا به فرار مي گذارد و پشت درختي تنومند پناه مي گيرد رستم تير را از شست رها مي كند. تير درخت و شغاد را به هم مي دوزد. باز هم پاي تقدير به ميان مي آيد درختي كه شغاد در پشت آن پناه گرفته بود توخالي بود و پوك. شغاد در دم جان مي دهد و رستم نيز شاكر از اين آخرين مدد ايزد و از اينكه توانسته خود انتقام خون خويش را از برادرش بگيرد و با اميد اينكه خدا گناهان وي را بخشيده باشد و او را به بهشت رهنمون كند چشم از جهان فرومي بندد. آنچه توجه را به خود جلب مي كند اين است كه مرگ رستم از نظر خودش آنچنان هم سخت و اندوهناك نيست. شايد رستم به نوعي تاوان مي دهد و روح معذبش را از رنج و اندوه مي رهاند بي شك رستم هيچگاه از عذاب وجدان مرگ جانكاه سهراب رهايي نيافته بود. كسي چه مي داند شايد آخرين تصاويري كه در ذهن رستم نقش بست چهره فرزندنش سهراب بود كه او را رها مي كرد تا رستم مردانگي را به جاي آورده باشد و شايد در آن لحظات واپسين، رستم به نيرنگ خود مي انديشد كه سهراب را فريب داده و خود را از دستان نيرومند او رهانيده بود و ديگر بار آنگاه كه خود فرزندش را بر زمين زده بود بي درنگ پهلويش را شكافته بود. بي آنكه يادي از آن رسم دروغ كرده باشد: كه در ميان ايشان رسم بر اين است كه بار اول زمين خورده را بايد رها كرد. كسي چه مي داند شايد چهره بهت آلوده سهراب جوان از اين حيله پهلوان ناشناس آخرين تصويري بوده باشد كه در ذهن رستم نقش بست و شايد همه اين تصاوير يك به يك از پيش چشم پهلوان در حال مرگ گذشته باشد. رستم قرباني يك دسيسه مي شود و شايد اين خواست خدا باشد. تا از اين راه رستم پيروز خسته با روحي آرام به ديدار معبود بشتابد.
پس از مرگ رستم فرزندش فرامرز به خونخواهي مرگ پدر و عمويش زواره كابل را به خاك و خون مي كشد. همانطور كه پيداست ساختار تراژدي به طور كامل در اين داستان رعايت شده است. تمام قهرمانان داستان از اشخاص برجسته و اصيل اجتماع هستند.
قهرمان اصلي يعني رستم به خاطر يك اشتباه و به تعبيري يك نقطه ضعف كه در اينجا غرور بيش از اندازه رستم است پاياني غم انگيز دارد. همه افراد اصلي داستان چه قهرمان و چه ضدقهرمان در پايان داستان كشته مي شوند.
رودابه پس از دفن رستم و زواره، در سوگ دو فرزند خود مي نشيند. مادر تاب اين فقدان بزرگ را نمي آورد و دچار نوعي جنون مي شود. فردوسي در يكي از ابيات بلند خود درنهايت ايجاز احوال اين مادر به سوگ نشسته چنين شرح مي دهد:
سر هفته از وي خرد دور شد
ز ديوانگي ماتمش سور شد
در داستان فردوسي، رودابه پس از چند روزي دوباره بهبود مي يابد و تمامي ثروتش را به تهي دستان مي بخشد و براي روح فرزندش طلب آمرزش مي كند و از خدا مي خواهد كه رستم را در بهشت مأوا دهد:
كه اي برتر از نام و از جايگاه
روان تهمتن بشوي از گناه
بدان گيتيش جاي ده در بهشت
برش ده ز تخمي كه ايدر بكشت

سايه روشن هنر
داستاني با ويژگي ديگر
نگاهي به داستان «خانه خيابان مانگو» نوشته ساندرا سينسروس _ ترجمه: اسدالله امرايي
010854.jpg

حسين صاحبي
داستان نويسي امروز از ويژگي هايي برخوردار است كه كاملا با آنچه در دو سه دهه اخير وجود داشت متفاوت است. نويسندگاني چون كارور پا در عرصه اي گذاشتند كه قالب داستان و حتي اصول اوليه داستان نويسي مانند تعليق يا كشمكش را بسيار كم رنگ ساختند. از ديگر نويسندگاني كه در اين وادي قلم مي زند و البته در جامعه ما چندان شناخته شده نيست، ساندرا سيسنروس است كه به تازگي داستان نه چندان بلند او به نام «خانه خيابان مانگو» در ۱۲۰ صفحه با ترجمه روان اسدالله امرايي كتاب شده است. اين د استان از خصوصياتي برخوردار است كه تازگي دارد. پيش از هر چيز اين داستان از ۴۵ قسمت تشكيل شده است كه برخي بخش ها فقط يك نيم صفحه است. نكته مهم اين كه اين بخش ها خط روايي واحدي را دنبال نمي كنند و به لحاظ داستاني نقاطي روي يك خط نيستند. هر بخش روايتگر يك اتفاق، شخصيت، فكر يا احساسي است كه مي توان آنها را قطعات يك پازل ديد كه بدون هيچگونه خط روايي، در نهايت، تصويري معنادار را ارايه مي دهند و اين تصوير، ويژگي هاي يك خيابان با آدم  ها و اتفاقاتش را پيش رو مي گذارد.
از ديگر ويژگي هاي اين داستان آن است كه از تعليق چندان بهره نبرده است و خواننده را به آينده نمي سپارد. داستان مي آيد و در حال و به عبارت ديگر، در همان زمان كه خواننده با آن همراه مي شود در همان زمان هم هر اتفاقي كه بايد مي افتد و نيازي به آينده نيست. اين ويژگي در كنار كم رنگ بودن «اتفاق» يا «ضربه»، «خانه خيابان مانگو» را اثري شايان توجه مي كند. نويسنده بر آن نيست تا با شكل گيري «ضربه» خواننده را درگير خود كند، درگيري خواننده با داستان به گونه اي ديگر شكل مي گيرد. داستان، آرامش زيادي دارد . اين آرامش، در زندگي امروز جاري است و نويسنده انگار مي خواهد خواننده را همانطور كه در دنياي واقع زندگي مي كند به سوي داستان بكشاند. داستان «خانه خيابان مانگو» قالبي آرام دارد و همين قالب است كه زندگي و واقعيت هاي امروز آن را در بر گرفته است. زندگي بدون  «ضربه» ، بدون «فراز و فرود» و بدون «اتفاق» .اما «خانه خيابان مانگو» چه دارد كه آن را خواندني مي كند؟ به نظر مي رسد فكر و انديشه است كه باعث خواندني شدن اين اثر مي شود. انسان و محيطي كه او را فرا گرفته است و نيز تعامل ميان انسان با انسان و انسان با محيط خود موضوعي است كه در اين داستان مي توان آن را ديد و در آن دقيق شد. موضوع داستان نگاهي است كه يكي از ساكنان پيشين يك خيابان (خيابان مانگو) به زندگي خود، آدم ها و جهان موجود در آن خيابان دارد. نگاه جزئي نگرانه به اين مولفه ها باعث مي شود تا انديشه به حركت واداشته شود و شناخت انسان و جهان براي او لذتبخش شود. البته اين سخن را نبايد به اين معني پنداشت كه خيابان «مانگو» سمبل جهان است، در اين داستان «مانگو» فقط يك خيابان است نه بيشتر اما هر پديده و ازجمله خيابان، براي خود جهاني دارد كه انديشه با شناخت آن، لذت را به صاحب انديشه ارزاني مي كند.«خانه خيابان مانگو» را اسدالله امرايي ترجمه كرده و انتشارات نقش و نگار آن را به چاپ رسانده است.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |    اجتماعي  |   انديشه  |   سياست  |   فرهنگ   |
|  ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |