چهارشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۸۵
نقدي بر سخنان دكتر ضياء موحد در بزرگداشت احمد شاملو
آد م هاي بزرگ و حرف هاي عجيب
004329.jpg
زهير توكلي
دو هفته  پيش مراسم بزرگداشت احمد شاملو در دانشكده الهيات دانشگاه تهران برگزار شد. در اين مراسم، دكتر ضياء موحد و علي دهباشي سخنراني كردند. اما دكتر ضياء موحد در سخنراني خويش، طي اظهارنظري كه پيش از اين نيز از ايشان شنيده شده بود، شاملو را پس از حافظ بزرگترين شاعر زبان فارسي شمرده اند. نوشتار زير نقدي بر سخنان دكتر موحد است. با اين هدف كه عياري براي نقد سخن ايشان پيدا شود كه البته ما هرچه گشتيم پيدا نكرديم. اين نوشتار در صدد است تا قدري بزرگان را به خود آورد تا از اظهارنظرهاي ذوق زده و احساسي بپرهيزند چرا كه سخن ايشان با سخن ديگران تفاوت دارد.
از جمله خصوصيات اهل انديشه - كه جناب دكترموحد از زمره ايشان است- اين است كه معمولاً از اظهارنظرهاي جزمي و قضاوت هاي كلي پرهيز دارند. اگر هم زماني پيش بيايد كه چنين اظهارنظري (جزمي + كلي) از آنها سر بزند، سعي مي كنند كه فرمول و متدي براي ادعاي خود عرضه كنند تا براي ديگران امكان همنوايي و همراهي و لااقل نقد ادعاي ايشان وجود داشته باشد. (البته ايشان در سال هاي گذشته هم يكي- دوبار اين ادعا را درباره شاملو داشته اند). متأسفانه در رجوع به سخنان ايشان براي اثبات اين ادعا كه «شاملو پس از حافظ بزرگ ترين(يا جدي ترين يا مهمترين يا مؤثرترين؛ بنابر نقل هاي مختلف خبرگزاري ها) شاعر زبان فارسي است» ، هيچ تلاشي توسط ايشان مشاهده نمي شود.
با رجوع به پاره  هاي ديگر سخنان ايشان حس مي شود كه ايشان از آنجا كه علاوه بر شخصيت يك استاد رشته  رياضيات و فلسفه، شاعر خوبي نيز هستند، در يك لحظه خاص تحت تأثير مذاق شعري خود قرار گرفته اند و نظر ايشان را بايد يك نظر ذوقي دانست. مثلاً ايشان با تقسيم بندي شعر به جوشش و كوشش(كه البته تقسيم بندي تازه اي نيست)، عنوان داشته اند كه «شاملو هرچه از«هواي تازه »و «باغ آينه »فاصله مي گيرد، حجم شعرهاي انگيخته و جوششي او كم مي شود» . آقاي دكتر موحد، سپس با اشاره به سخن «بودلر» كه معتقد بود شعر بايد نتيجه الهام باشد، افزوده اند: «من شعرهاي فرهيخته شاملو را نمي پسندم و در دوره اي به شاملو پيشنهاد كردم گزيده اي از شعرهاي جوششي او را انتخاب كنم. از ديدگاه من هواي «تازه »و« باغ آينه»اوج قدرت و نمونه شعرهاي جوششي شاملو است» .
توجه به اين پاره از سخنان ايشان و دقت در اين نكته كه شاملو پس از «هواي تازه» و «باغ آينه» نزديك به چهار دهه ديگر شعر گفته و دفترهاي متعدد شعر پس از اين دو دفتر از شاملو منتشر شده است (دفترهايي مثل «دشنه در ديس» يا «ابراهيم در آتش» كه شاملو اصلاً با اينها شاملو شده است. گواه اين ادعا آنكه بهترين شعرهايي كه منتقدان و مفسران شعر شاملو در كتاب هايشان به آنها ارجاع كرده اند، بيشتر از همين دو دفتر است) ما را به اين نتيجه مي رساند كه جناب دكتر، قسمت اعظم كارنامه شعري شاملو را كوششي مي داند، نه جوششي و اين كوششي بودن را يك فرايند رو به  رشد در اين كارنامه پسين (پس از دو دفترهواي تازه و باغ آينه) مي داند: «شاملو هر چه از هواي تازه و باغ آينه فاصله مي گيرد، حجم شعرهاي«انگيخته»و«جوششي »و كم مي شود» .
سؤال اين است كه چگونه آقاي دكتر ضياء موحد، شاعري را كه به زعم خود ايشان قسمت اعظم شعرش در يك فرآيند رو به رشد از جوشش فاصله گرفته و با كوشش شاعر پرداخته و ساخته شده است، بزرگ ترين شاعر فارسي پس از حافظ مي شمارند؟
حالا در خود همين ادعا جاي مناقشه فراوان است.اصلاً تفكيك جوشش و كوشش در شعر به اين سادگي نيست. كساني كه با اين متد شعر را تقسيم مي كنند، معمولاً از جوشش معناي بسيطي در ذهن دارند؛ معنايي شبيه به تصوير فوران يك آتشفشان يا يك باران ناگهاني. يا اگر بخواهيم معادل روان شناسي براي اين تصور بسيط آنها بدهيم، شايد تصورشان از جوشش شاعرانه چيزي شبيه به خلسه يا خوابوارگي شعر باشد؛ در حالي كه مفهوم جوشش در شعر اين نيست. براي كساني كه با شعر به طور خلاق سروكار دارند، يعني شاعران(و قطعاً جناب آقاي دكتر كه از شاعران پاكيزه و قابل قبول اين روزگار هستند) اين تصور از جوشش، بيشتر به يك ايده آل و يك شعار شبيه است تا واقعيت.
جوشش يعني اينكه شاعر در ويرايش شعر و در لحظه ويرايش نيز بر اساس ذوق شخصي خود كه نانوشته و نانوشتني و ناگفته و ناگفتني است، شعر را ويرايش كند، نه بر اساس دانش هاي ادبي يا ساير دانش هاي بيرون از شعر.
يعني آن نخ نامرئي كه همه ارجاعات بيرون-شعري شعر را به هم پيوند مي زند، ذوق شخصي خود شاعر باشد. بر اين اساس است كه ما شعر حافظ را شعري ويرايش شده مي يابيم؛ يعني، چه بر اساس تجربيات شاعران از برخورد با خلاقيت شعري و چه بر اساس مفروضات اديبانه، شعر حافظ محال است كه بدون ويرايش هاي چند و چندين باره شكل گرفته باشد اما مهم اين است كه مقصد حافظ در اين ويرايش ها اكثراً صيقل زدن شعر براي درخشش بيشتر همان لحظه شخصي و به قول خود حافظ همان «آن» شاعرانه بوده است. به همين دليل حافظ يك خاطره پارادوكسيكال است؛ از طرفي شعرش جذبه اي آنچناني دارد كه فارسي زبانان او را لسان الغيب خوانده اند و از طرف ديگر شعرش آنقدر وجوه مختلف معنايي متفاوت و حتي متضاد را شامل مي شود كه هيچ كس نمي تواند به ضرس قاطع بگويد كه اگر حافظ زنده مي ماند، اين شعرها به ويرايش ها و تصحيح هاي بعدي نمي رسيد.
شاملو و حافظ
 آقاي دكتر، حافظ و شاملو را در اين بحث كنار هم نشانده و شاملو را تالي حافظ دانسته است: «سعدي و حافظ در يك دوره اند اما حافظ از سعدي فراتر مي رود؛ همان گونه كه شاملو هوش فوق العاده اي دارد و از نيما فراتر مي رود. شاملو با نوشتن شعر بي وزن، از مردم زمانش فراتر رفت و راه تازه اي رقم زد» .
«... شعوري كه شاملو در زبان فارسي داشت، نيما نداشت و شاملو شعر نو را تثبيت كرد.»
از بحث كوشش و جوشش شروع مي كنيم.
اگر مقصود از مقايسه حافظ و شاملو هم جنس بودن كلام آنهاست، اين حرف وارد نيست، چرا كه حافظ بين كوشش و جوشش جمع كرده است و در اين زمينه در ادبيات فارسي، مثال زدني است و شاملو به اعتراف خود آقاي دكتر موحد، قسمت بيشتر شعرهايش كوششي است.آقاي دكتر در اين گفتار شعر كامل را تعريف نكرده اند اما فرموده اند: «برخي شعرهاي شاملو نه وزن دارد نه قافيه و نه حتي سخن پردازي؛ در عين حال حيرت آورند» و براي اين گونه از شعرها دو شعر «ماهي» و «باران» از دفتر «باغ آينه» را مثال زده اند. اتفاقاً اين دو شعر از شعرهاي عاشقانه شاملو هستند. شاملو چند دفتر را به «آيدا» عشق ديريافته اش تقديم كرده است اما ماهيت همين شعرهاي عاشقانه هم، ماهيتي اجتماعي است وقتي در لحظه هاي نخستين عاشقانه اش مي گويد:
«نخستين بوسه هاي ما، بگذار
يادبود آن بوسه ها باد
كه ياران
با دهان سرخ زخم هاي خويش
بر زمين ناسپاس نهادند»
آيدا، درخت و خنجر و خاطره _ ص ۵۳۰
نشان مي دهد كه هنوز هم، همان دغدغه ايدئولوژيك و من اجتماعي بر ذهن و زبانش حكومت مي كند به تعبيري شعر عاشقانه شاملو، واكنشي در برابر يأس او از اجتماع و محقق شدن ايده هايش بوده است چنان كه مي گويد:
اي يار، نگاه تو سپيده دمي ديگر است
تابان تر از سپيده دمي كه در رؤياي من بود
سپيده دمي كه با مرثيه ياران من
در خون من بخشكيد
و در ظلمات حقيقت فرو شد.
آيدا، درخت و خنجره و خاطره ص ۵۲۹
با چنين نگاهي شعر، هنوز شعر حماسي است با روساختي عاشقانه و غنايي .به عقيده نگارنده ارزش اصيل شعر غنايي را در شعر شوريدگاني چون حسين منزوي بايد جست كه ذاتاً عاشق و شوريده بوده اند و شعرهايشان شعر عاشقانه اصيل است.
همين جا اين نكته در مقايسه حافظ و شاملو بايد يادآوري شود كه حافظ در درجه اول شاعري است كه دغدغه هاي هستي شناسانه بر او غلبه دارد و تعريض هاي اجتماعي فرع و مايه ملاحت و طنازي شعر اوست و همان تعريض ها هم بر مبناي شناخت و تمييز حقيقت از ادعا در ميدان عرفان و ديانت است يعني تعريض هاي اجتماعي اش هم زيرساخت معرفتي دارد اما شاملو بيش و پيش از هر چيزي يك شاعر ايدئولوژيك و انقلابي است.
اگر مقصود، شناختن زمانه و فردآمدن است، بايد يادآوري كرد كه نوع غريبگي حافظ با شاعران زمان خود اتفاقاً با نوع غريبگي شاملو با شاعران هم عصر خود متفاوت است. شاملو همان طور كه خود آقاي دكتر فرموده اند، از يك مسير هزارساله، يعني موزون بودن شعر به وزن عروضي(و نيمايي كه دنباله وزن عروضي و به روزشده آن بود) بيرون رفت و شعر بي وزن سرود و نيز به احياي يك ذخيره زباني يعني نثر آركائيك و شكوهمند قرن چهارم و پنجم از قبيل تاريخ بيهقي دست زد و«زبان »شعر متفاوتي از معاصران خود آفريد.
شاملو شاعر« زبان »ست و« منش »زباني او تعيين كننده نهايي انرژي شعر اوست و« بينش »شعري او در رتبه دوم است(به نسبت بينش شعري شاعراني چون فروغ فرخزاد، سهراب سپهري و حتي بيژن جلالي) و زبان قابل تقليد و پيگيري است، اكنون بعد از گذشت چند دهه از ابداعات زباني او، همه از اينكه زبان شعر او بر زبان شعرشان سايه بيفكند پرهيز دارند و اگر صريح تر بگويم،  براي اين روزگار، زبان شعري شاملو ديگر يك ميراث زباني است نه يك زبان زنده براي شعر امروز. البته اين نهايت قله هر شاعري است كه بتواند نام خود را در زمره ميراث گذارندگان شعر زبان مادري خود ثبت كند ولي سخن در اين است كه زبان شعر در كوتاه مدت برد زيادي دارد اما در درازمدت آنچه شعر را جاودان نگه مي دارد« جان »شعر است. حافظ راهش راه ديگري بوده است. اتفاقاً حافظ شاعر سنت شكني نبوده است. كمتر شاعري در زبان فارسي به اندازه حافظ با معاصران و گذشتگان خود، هم سخني و ديالوگ برقرار كرده است. اصولاً دوره عراقي در شعر فارسي دوره اي است كه شعرهاي مشابه در ديوان شاعران زياد ديده مي شود. به عبارتي شاعران« طرح »هاي شعر همديگر را اقتباس مي كرده اند و اين فقط خصوصيت حافظ نيست، منتها هنر بيشتر حافظ به اين بوده است كه با تصرف هاي بسيار ظريف و آزموده، طرح هاي مسبوق به سابقه شاعران ديگر يا حتي ابيات غزل هاي آنها را به شكلي جديد درآورده است كه باوركردن اين همه جهش در يك طرح غزل يا يك بيت با چنين تغييرات ريزي مشكل و بسيار مشكل است. بنابراين نوع نوآوري زباني حافظ با نوع نوآوري زباني شاملو كاملاً فرق دارد. اما نوع نگاه اين دو شاعر هم متفاوت است. حافظ شاعري است كه دمي به هر خمره اي زده و با هر فرقه اي نشسته است. شعر حافظ شعري است كه كاملاً از تك معنايي و تك تأويلي بيرون رفته و قابليت تأويل به توان بي نهايت پيدا كرده است. علامتش هم اين است كه هفتصد سال است كه ايراني- از هر لباس و هر صنف و هر قشر و هر عقيده اي- حافظ مي خواند و جالب است كه سپس او را از خود مي داند؛ اما شاملو درست برعكس اين ماجراست. شاملو شاعري است كه بر مبناي بنيان هاي فكري خاصي كه در رأس آنها اومانيسم و سوسياليسم قرار دارد، شعر را با لحني كه لحن خاص شعرهاي ايدئولوژيك است سروده است. او متعلق به دوران انقلاب ها و ايدئولوژي هاست و شعر او از كامل ترين نمونه هاي شعر ايدئولوژيك و انقلابي در فارسي معاصر است و به همين جهت شعري تك ساحتي و تك تأويل است.
بنابراين از اين جهت هم مقايسه شاملو و حافظ غلط است.
به نظر مي رسد جناب دكتر با همه فرهيختگي و فراست و همه منش علمي كه دارند، اين ادعا را بيشتر در مقام قضاوت يك شاعر نسبت به يك شاعر ديگر ابراز كرده اند، چنان كه خود نيز در صدر سخنانشان تأكيد فرموده اند:« من با شعر شاملو بزرگ شدم و با فعاليت هاي هنري او آشنا بودم اما در نقد شعر او، هرگز نگاه من به او به عنوان يك روزنامه نگار، دستورزبان نويس، مترجم يا منتقد نبود، بلكه نگاه من به عنوان شاعر بوده است».
004326.jpg
امكان و جواز بحث
برمي گرديم به سر بحث و اينكه اهل فضلي چون دكتر ضياء موحد كه از استادان درجه اول رشته منطق رياضي در ايران به شمار مي روند و در كنار اين گرايش و اشتغال اصلي به سرودن شعر و خواندن شعر پرداخته اند و حاصل آن دفترهاي موفقي چون« مشتي نور سرد»و كتاب هاي تحقيقي معتبري مثل« شعر و شناخت »بوده است، اين نسخه اي را كه براي هزار و اندي سال شعر فارسي پيچيده اند و در آن حافظ و شاملو را به عنوان قافله سالاران شعر فارسي قلمداد كرده اند و از كنار اسامي قلل مه  گرفته و دوردستي چون فردوسي، مولوي، سعدي، سنايي ، عطار، بيدل و... در شعر كلاسيك و بزرگاني چون اخوان ثالث، سهراب سپهري، فروغ فرخزاد و علي معلم در شعر معاصر گذشته اند، از كجا و بر اساس كدام فرمول و متد علمي محققانه اي استخراج كرده اند؟
اينجا اين سؤال را مطرح مي كنيم كه آيا اساساً شعر، تعريف واحدي دارد كه ما بتوانيم شاعران مختلف را بر اساس آن تعريف واحد با هم مقايسه كنيم؟ اگر اين گونه است پس چرا نقد انواع داريم و شعر را به انواع ادبي متعدد با زير شاخه هاي فرعي متنوع تقسيم مي كنيم و سپس درباره امكان تلفيق و تبديل اين انواع سخن مي گوييم و...؟ چرا شعر را به ادوار تاريخي متعدد تقسيم مي كنيم و در هر دوره نيز باز به جريان هاي فرعي هر دوره و شاخص هاي اين جريان ها مي پردازيم؟ به راستي اگر يك شاعر بزرگ دوره خراساني مثل سنايي، شعر يك شاعر بزرگ دوره هندي را بخواند، اصلاً آن را به شعريت خواهد پذيرفت؟ يا اگر يك شاعر معاصر ما با ملاك هاي شعري خودش به سراغ قصايد مدحي شاعر استادي مثل خاقاني برود آن را شعر تلقي مي كند؟ اين مثال ها در عرصه نقد انواع هم صادق است. مثلاً اگر كسي بپرسد فردوسي شاعرتر است يا مولوي،  آيا اين مقايسه او درست است؟ غلط است؛ زيرا فردوسي شاعر حماسي است و مولوي شاعر عرفاني. يا اگر كسي بپرسد مولوي اي كه مثنوي را سروده شاعرتر است يا مولوي اي كه غزليات شمس را گفته است، پاسخش آن است كه مثنوي، ادبيات تمثيلي با مايه هاي غنايي است اما ديوان شمس ادبيات غنايي با مايه هاي تمثيلي است (اگرچه همين پاسخ هم پاسخ بسيطي است و طيف هاي ديگري هم در اين دو اثر مي توان يافت كه مجال محدودكردن آنها به اين دو كليد را از ما مي گيرد؛ مثل طنز سرشاري كه مولوي در مثنوي يا لحن حماسي اي كه در غزليات به كار برده است و الي آخر...).
پس اصل ورود به اين بحث، اشتباه است و اگر هم اشتباه نباشد بايد يك فرمول مشخص داشته باشد. مثلاً دكتر موحد اعلام كنند كه ملاك برتري يك شاعر براي من، ابداعات او در حوزه زبان است و چون شاملو مسير هزارساله شعر فارسي را عوض كرد پس قطعاً اگر دو نفر شاعر در اين هزار و اندي سال بخواهيم اعلام كنيم، يكي شاملو خواهد بود.
البته ايشان اين را عنوان نكرده اند اما از فحواي كلامشان چنين برمي آيد. البته اين درست كه چنين جسارتي و چنان ابداعي بسيار بزرگ بوده است اما نفس اين كار، بزرگي و كوچكي شاعر را تعيين نمي كند. اين كار در عمل، ارائه يك تعريف جديد از« موسيقي شعر »و نه تعريفي جديد از«شعريت شعر »است. شعريت شعر با تك ساحتي كردن مؤلفه هاي آن تعريف نمي شود؛ شعر در طيفي از موسيقي، وزن، زبان، عاطفه، انديشه، سنت و... شكل مي گيرد، بنابراين حتي چنين استنباط و تلاشي توسط ما براي فهم اين ادعاي معجزه آساي جناب دكتر، باز هم ناكام مي ماند.
ضرورت  و بايستگي بحث
اما سؤال اصلي درباره ضرورت و بايستگي چنين اظهار نظرهايي است. در اين روزگار كه«تكثر و تنوع »بر سليقه هاي ادبي حكمفرماست و كمتر پيش مي آيد كه دو شاعر، زير يك سقف بتوانند بر سر تعريف شعر يا لااقل بر سر تعيين نمونه ها و مصاديق يك شعر كامل با هم توافق كنند، چنين اظهار نظرهايي كه بيشتر ناظر به تعيين سرنوشت نهايي شعر فارسي است و انگشت روي شعر يا شعرهايي به عنوان الگوي نمونه براي شعر معاصر مي نهد، چه گرهي را از كلاف كور شعر نو در چند دهه اخير باز مي كند و كدام افق جديدي را پيش روي سالكان اين مسير مي گشايد؟
ثمره عملي و بايدها و نبايدهايي كه از اين حكم اندازي ها استخراج مي شود، چيست؟ اگر آقاي دكتر در نظر دارند كه با چنين اظهار نظرهايي، غيرمستقيم توصيه براي شعر معاصر داشته باشند، خواهيم گفت روزگار نسخه پيچيدن و توصيه، روزگار ديگري بوده است كه به آن، روزگار كلاسيك و به منش آن روزگار، منش استاد-شاگردي مي گوييم (و قطعاً جناب دكتر از پرورش يافتگان آن مكتب نيستند كه ايشان و اصحاب و هم مشربان ايشان در« جنگ اصفهان »، از مدعيان «شعر مدرن»و به طور كلي«ادبيات مدرن»بوده اند.)
آن زمانه قديم و آن شعر كلاسيك بود كه تتبع در سخن اساتيد سلف را اولين قدم يك سالك راه شعر مي شمرد؛ چنان كه نظامي عروضي در چهارمقاله مي گويد كه« كسي كه مي خواهد اين صناعت را فراگيرد بايد نخست، چند هزار بيت از اساتيد پيشين حفظ كند ». ما در اين جا قصد داوري و ارزش گذاري نداريم، فقط توصيف مي كنيم؛ در دوران كلاسيك نه تنها در شعر بلكه در همه اقسام هنر ايراني، قدم اول مشق كردن از روي دست استاد بود، هنرمند ابتدا مي بايست مقلد خوبي باشد و سپس در حد وسع خود به نوآوري هايي دست بزند. به همين سبب در شعر فارسي شاعري كه خلق الساعه يك سبك جديد ابداع كرده باشد نداريم. (در حالي كه در شعر معاصر و به خصوص در شعر آزاد، چنين نمونه هايي را به تعدد داريم، مصداق بارزش هم خود شاملو است.)
شاعراني كه آثار منحصر به فرد عظيم خلق كرده باشند هستند كه در مقياس اين زمان كار يك گروه بوده است نه يك فرد مثل شاهنامه فردوسي يا خمسه نظامي، اما به لحاظ سبكي نيز آن شاعران قله اي را فتح كرده اند كه راه كوهپايه، دامنه يا حتي كمركش آن را احياناً شاعران قبلي هموار كرده بودند. دقيقاً به همين علت در بررسي ادوار تاريخي شعر فارسي، شاعران دوران گذار مي شناسيم مثل جمال و كمال در دوره گذار از خراساني به عراقي و نيز مكتب هاي دوره گذار مثل مكتب وقوع يا مكتب آذربايجان. در اين روزگار انعقاد شاعري نه از سرمشق گرفتن از كار شاعران ديگر بلكه از تكوين هرچه زودتر و تندتر«زبان و زاويه ديد شخصي »سرچشمه مي گيرد. شاعر اين روزگار به محض آن كه پايش به محافل حرفه اي باز شود و از مرز تفنن و ذوق آزمايي بگذرد، ناگزير، با اين توقع و تقاضا از مخاطبان حرفه اي شعرش مواجه خواهد شد كه نوآوري ها و ابتكارات شخصي اي در شعرش داشته باشد و در مجموع تشخص شاعرانه اي براي او در نسبت با ساير اقران به رسميت شناخته شود. اما در قبال شاعران سابق و لاحق و شاعران معاصرش، آنچه فراروي او مي ماند برقراري ديالوگ و نوعي همزيستي و خيلي دست بالا، همرفتاري خواهد بود. پس توصيه شاعري يا شاعراني به عنوان الگوي نمونه چه بخواهيم و چه نخواهيم، براي شاعران اين روزگار توصيه اي نيست كه در بگيرد. نكته اي كه بسيار توجه به آن ضروري است اين است كه ما ايرانيان از آنجا كه روبناي زندگي مان مدرن شده است اما در زيربنا هنوز ريشه هاي سنت در ناخودآگاه جمعي مان استوار است، بسياري از منش هاي متضاد را در كنار هم بروز مي دهيم. اين عبارت از جناب آقاي دكتر موحد را با هم مي خوانيم كه:« شاملو در شعرهايي كه در مجلات آن روز و بعدها تصحيح مي كرد، زبان خود را به شعر تحميل مي كرد و شعرهايي نيز كه به انتخاب او منتشر مي شد، همه تحت سيطره زبان او قرار داشتند. او خود هميشه نيما را متهم مي كرد كه شاگردانش شبيه خود او هستند اما اين اتفاق براي خودش نيز افتاد.»
اين دقيقاً همان منش كلاسيك است. منش استاد _ شاگردي. شايد از ريشه هاي بحران شعر نو، يكي هم همين باشد كه با امري كه ذاتاً پلورال است برخورد كلاسيك مي كنيم.« زيبايي شناسي »دوران مدرن پيش از آن كه سنت هاي ادبي يعني سليقه تراش خورده قومي در طول خلاقيت هاي ادواري هنري _ ادبي بر آن حكومت كند، مبتني بر« زاويه ديد شخصي»و« زبان شخصي»هنرمند است. البته طبعاً و به حكم ذات ادبيات و هنر كه امري تجربي است و عزيمت آن از الگوهاي تجربه شده منحصربه فرد كه نام شاهكار به آن مي دهيم شروع مي شود. به هر حال در هر دوره اي از تجربه هنري، تا وقتي كه آثار نمونه و كلاسيكي از آن تجربه عرضه نشود، امكان باززايي آن تجربه و تكثير آن و در نهايت، شكل گرفتن يك مكتب هنري ميسر نخواهد شد اين قاعده در ادبيات كلاسيك و در ادبيات مدرن، يگانه است اما در دوران مدرن، اجماع بر اين كه كدام اثر، شاهكار است و ارزش اين كه به عنوان الگوي نمونه و به اصطلاح يك اثر كلاسيك و مدرسه اي تلقي شود به اين زودي ها و آساني ها دست نمي دهد. چنان كه امروزه روز در شعر معاصر فارسي، نظر آقاي دكتر يكي از نظرهاست و بسياري شاعران ديگر كه پايگاه آنان در شاعري اگر از ايشان برتر نباشد قطعاً پايين تر نيست، در انتخاب بين سواران سرنوشت شعر معاصر مثل فروغ فرخزاد، سهراب سپهري، اخوان ثالث و شاملو، نظرات ديگري دارند.
شاهد اين ادعا هم شكل گرفتن حركت هاي متعدد پس از شاملو است كه هريك نسبت به شاعري غير از شاملو مي رسانند؛ حركت هايي چون موج نو، موج ناب، شعر حجم، شعر گفتار و...
ثانياً و برحسب اتفاق (و نه تصادف)، آنچه همان چند شاعر بزرگ شعر نو را بزرگ كرده است، انتخاب راهي جديد يا ترسيم و تجسم شخصيت و چهره اي كاملاً جديد و منحصر به فرد از خود بوده است. اگر فروغ، فروغ مي شود به خاطر چهره جديدي است كه شايد براي اولين بار در شعر فارسي از يك«زن عاشق و عاصي»در شعر او مي بينيم. سهراب اگر سهراب مي شود به خاطر راه خلاف آمد عادتي است كه در ازدحام غليظ و متراكم من  هاي اجتماعي شاعران، مي پيمايد و يك من پيراسته از هر هياهو و آراسته به دانش سكوت به خواننده شعر فارسي تقديم مي كند. بر همين منوال اخوان و شاملو هريك با احياي سنتي از سنت هاي قديم ادب فارسي و تعريف يك چهره شاعرانه از خود، چنين جايگاهي را براي خود تثبيت كرده اند. اولي با احياي سنت راوي حماسي و ديگري با احياي سنت خطابه. مشكل اين است كه هريك از اين چهار شاعر بزرگ خيلي از شاگردان پيدا كردند كه باورمندانه و غيرتمندانه در امتداد همان سنت اسطوره اي استاد _ پدر و شاگرد _ فرزند كه مصداق بارز حكومت آن، رستم و سهراب و سرنوشت فاجعه بار سهراب است كه از اين اسطوره تخطي مي كند و قرباني مي شود) سعي در پيمودن راه آنان كردند و اكثريت قريب به اتفاق آنها از حد شاعران درجه ۲ و درجه ۳ بالاتر نيامدند. به اعتقاد بنده شاعراني كه پس از شاملو، موج هاي بعدي شعر نو را به راه انداختند، اگرچه برخي از همانها به شكل مبتذل تري گرفتار منش استاد- شاگردي شدند (نمونه بارزش دكتر رضا براهني) و انبوهي از جوانهاي شاعر و هم نسلان خود را به بيراهه و پرتگاه كشاندند، در ذات حركت خود بايد آنها را ادامه دهندگان واقعي شعر نو و شعر آزاد تلقي كرد. امروزه روز كم مخاطب بودن برخي از اين موج هاي شعر يا زيبايي شناسي خاص آنها كه بعضاً حتي با زيبايي شناسي شعر نو هم قابل تطبيق نيست يا دست بالا نبودن چهره ها و شعرهايي درجه يك كه بتواند جامعه ادبي را نسبت به حقانيت اين موج ها اقناع كند (مثل موج شعر به اصطلاح پست مدرنيستي دهه هفتاد) دست آويزي براي نفي و طرد همه حركت هاي بعد از شاملو مي شود. در اين جا بايد به مسأله ارگانيزم و مكانيزم در شعر توجه كرد. مكانيزم شعر تمام تكنيك هايي است كه در ساختار شعر معنا پيدا مي كنند و همديگر را صدا مي زنند اما آنچه ساختار را معنا مي بخشد علاوه بر اين تكنيك ها ارگانيزمي است كه ساختار در آن شكل مي گيرد. شاعران بزرگ، كار خود را از تعريف و خلق ارگانيزم جديد شروع مي كنند. اما در شعر آزاد اين مسأله اهميتي چندين چندان پيدا مي كند. در اين گونه از شعر در غياب وزن و قافيه (چه عروضي و چه نيمايي آن) بسياري از صناعاتي كه در فضاي شعر موزون به راحتي احضار مي شدند در اين جا به اندك مسامحه اي، شعر را مصنوع جلوه مي دهند.
بنا بر اين ساختار شعر بيش از تكيه بر تكنيك و پيش از آن، مجبور است به يك ارگانيزم زاينده پناه ببرد. آنچه شاملو را شاملو كرد، كشف ارگانيزم هايي مثل نثر قرن چهارم و پنجم يا پتانسيل هاي خطابه هاي تمدن قديم براي يك شعر ايدئولوژيك بوده است، بسياري نسب شعر شاملو را به تاريخ بيهقي مي رسانند. اين بخشي از واقعيت است اما كساني كه با بيهقي مأنوسند، مي دانند كه لحن بيهقي اگرچه حماسي است اما به لحاظ فاصله با مخاطب، بيهقي لحني صميمانه دارد در حالي كه لحن شاملو سرد و تلخ است و همواره فاصله خود را با مخاطب حفظ مي كند. اين به خاطر آن است كه شاملو از طرف ديگر از خطابه و لحن خطابي نيز براي ارگانيزم شعرش بهره جسته است.
مشكل شاگردان شاملو اين بود كه بدون درنظر گرفتن اين ارگانيزم دومي، صرفاً از لحن سرد و هميشه از فراز او تقليد كردند و در نتيجه به مرور انرژي عاطفي شعرشان كم و كمتر شد.
اين تفصيل از آن آمد كه بگوييم آنچه شاملو به عنوان ارگانيزم شعر خود برگزيد و باعث تمايز او شد، نسخه نهايي شعر آزاد نيست چنان كه نسل هاي پس از او به سراغ ارگانيزم هاي ديگري رفتند. مثلاً شعر حجم، تا حدودي ريشه در شطحيات صوفيه دارد كه اتفاقاً به لحاظ شعريت، بسيار برتر از شعريت تاريخ بيهقي است يا شعر گفتار، به سراغ گونه عاميانه زبان و پتانسيل هاي شعري آن، به خصوص بار عاطفي آن رفت يا موج ناب به سراغ ذخاير شعر سوررئاليستي و... بنابراين امواج شعري پس از شاملو، اتفاقاً در اصل حركت خود، به معناي واقعي مدرن بوده اند حال درصد توفيق آنها را بايد در برخورد مستقيم با كارنامه شعري شان سنجيد. اين حركت در شاعري مثل يدالله رؤيايي به حد اعلاي خود مي رسد چنان كه معمولاً هر دفتر شعر جديد او را بايد با منطق خاص همان دفتر و ارگانيزم جديدي كه او براي اين دفتر برگزيده است، خواند.
اين جا و پس از اين توضيحات، بار ديگر به فرمايش هاي آقاي دكتر موحد برمي گرديم آنجا كه فرموده اند:« زمان مي گذرد و بسياري از كساني كه تحمل شنيدن اسم شاملو را ندارند، به اندك چرخش روزگار از ميان مي روند و شاملو مي ماند و نسل ها با او ارتباط برقرار مي كنند. »اين تعريض را كنار آن تعريف مبالغه آميز از شاملو مي گذاريم كه:« شاملو پس از حافظ بزرگترين شاعر زبان فارسي است. »
آن گاه از خود مي پرسيم كه آيا مي شود آن را دنباله همان رجزها و هجوهايي تلقي كرد كه خود شاملو در قبال هرچه و هركه قبولش نداشت در پيش مي گرفت، چه در شعرش و چه در نثرش و چه در گفتگوها و سخنراني هايش؟ اين را به آن علت مي گوييم كه آقاي دكتر قطعاً بهتر از همه ما مي دانند كه شاملو اگرچه شاعر بزرگي بوده است و اكنون بدون شك يكي از استوانه هاي شعر معاصر فارسي است، اما در دوران حيات خود با جبهه هاي مختلفي در ستيز و دست كم در اصطكاك و چالش بوده است، از طرفي با نيمايي ها، اخوان و شاگردانش، از طرفي ديگر با نسل هاي شعر آزاد پس از خود كه هنوز هم از طرف مريدان و شاگردان شاملو، با بي انصافي مورد حمله قرار مي گيرند (در حالي كه دستاوردهاي زباني و حتي شعرهاي شش دانگ زيادي در كارنامه اين نسل ها هست اگرچه تلفات زيادي هم داشته اند، اما چه باك، شعر جاي آزمون خطاست آن هم در اين دوران گذار و تلفيق كه ما در ساحت تمدن تجربه مي كنيم) و از طرف سوم با شاعراني كه به لحاظ ايدئولوژيك در برابر لحن آميخته با هجو و رجز او واكنش نشان دادند (و اين واكنش كاملاً طبيعي بود و عكس العمل آن لحن به شمار مي رود) و از طرف چهارم با نسلي از آكادميسين ها كه در قبال برخورد ايدئولوژيك و غيرعلمي او با برخي از بزرگان شعر كلاسيك مثل فردوسي موضعگيري  كرده اند.
اگر مقصود دكتر اين است كه لابد هست و ظاهر سخن ايشان چنين دلالتي دارد، بايد گفت كه اين يك رجز تمام عيار است چرا كه هنوز چند سالي از درگذشت شاملو نمي گذرد و زمان براي قضاوت زود است كه آيا چه كسي مي ماند و چه كسي مي رود؟
توصيه ما به آقاي دكتر اين است كه از پيشگويي فاصله بگيرند و درباره زمان حال صحبت كنند. درباره نسلي كه اكنون شعر مي گويد و در زبان و لحن آنها، ديگر نشاني از زبان و لحن شاملو نيست. علتش هم واضح است، شاملو شاعر دوران ايدئولوژي ها و انقلاب ها بوده است، آن هم از نوع ايدئولوژي ها و انقلاب هاي چپ، آن دوران به سر آمده است و طبيعي است كه جذابيت شاملو كم و كمتر شود. كوتاه سخن آن كه اين گونه قضاوت ها را به تاريخ واگذاريم كه او بهترين داور براي ادبيات بوده است.

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |