علامه محمد تقي جعفري
آيا فرهنگ اسلامي با فرهنگ غربي سازگار است؟
اگر مقصود از فرهنگ، پديده هايي است كه حيات معقول بشري را قابل درك ساخته و پذيرش آن موجب انبساط رواني انسان ها در زندگي هدفدار مي باشد، ترديدي نيست كه نه تنها چنين فرهنگي با فرهنگ اسلامي سازگار است، بلكه حتي فرهنگ اسلامي نيز آن را تأييد و تقويت مي كند. ملاك كلي در اين مورد، اين است كه آيا فرهنگ غرب مي تواند محور فعاليت خود را انساني معني دار در جهاني معني دار قرار بدهد يا نه؟
آنچه كه ما در دوران معاصر(دهه آخر قرن بيستم)، از اقليم غرب به معناي عام آن مي بينيم، اين است كه هدف زندگي انسان ها را لذت گرايي و منفعت گرايي معرفي مي كند. البته اين به آن معني نيست كه همه تاريخ و فعاليت هاي غرب بر دو محور مزبور چرخيده و مي چرخد، زيرا انكار وجود شخصيت هاي بزرگ در آن ديار، ضد واقعياتي است كه اثبات شده است، چنان كه انكار كلي نيت هاي خالصانه و خيرانديشانه در آن سرزمين، انكار بديهي است. ولي آنچه كه امروزه بر جو فرهنگي آن محيط حاكم است، همان دو هدف فوق است كه سلطه جويي هاي گوناگون نيز به آنها اضافه شده است.
به طور خلاصه، مبناي فرهنگي اسلامي بر «حيات معقول» است، همان حياتي كه از جامع مشترك دين كلي الهي (دين ابراهيمي) سيراب مي شود و حقوق و اخلاق جهاني انسان از ثمرات آن است؛ هر فرهنگي كه با اين مبنا و جامع مشترك سازگار باشد، قطعي است كه مي تواند با هماهنگي كامل با فرهنگ اسلامي در احياي جامعه بشري تأثير بسزايي داشته باشد، خواه غربي باشد، خواه شرقي.
بنابراين، كساني كه بدون توجه به اين مسأله درباره امكان هماهنگي سه فرهنگ (ملي، مذهبي وغربي) در ايران اظهارنظر مي كنند، يا اطلاعات عميقي درباره آنها ندارند و يا با داشتن اطلاعات ناقص، فريب برداشت هايي را خورده اند كه آنان را به چنين اظهارنظري وادار نموده است.
اينك لازم است به مباني امروز فرهنگ مغرب زمين اشاره كنيم و ببينيم آيا اين مباني در فرهنگ اسلامي قابل قبول است؟
نخست بايد بدانيم كه مباني فرهنگي غرب بازگوكننده همه مغزها و دل هاي مردم آن سرزمين نيست
- بخصوص با نظر به تعاريف صحيحي كه در دايرة المعارف ها و كتب لغت معروف مغرب زمين مي بينيم- بلكه اين مباني واقعيت هايي هستند كه در زيربناي حيات فرهنگي آن جوامع وجود دارند و يا به آن جوامع به وسيله خودكامگان تحميل شده اند.
بنابراين، اگر اشخاص و پديده هايي در زندگي آنان مشاهده شوند كه مباني مزبور يا برخي از آنها را مردود مي سازند، منافاتي با مطلب ما ندارد. بعضي از مباني اصلي فرهنگ امروز مغرب زمين چنين است:
۱- زندگي دنيوي: آخرين منزلگه بشر؛ اين مبنا كه گاهي در كتاب ها و آثار مغرب زميني ها به آن تصريح شده است، اكثر فرهنگ علمي مردم آن سرزمين ها را شامل مي شود، حتي متأسفانه گاهي هم از چماق كوبنده علم كه از چماق كفر قرون وسطي كوبنده تر و ضدانساني تر است براي اثبات آن استفاده مي شود و بديهي است كه ضرر علمي نشان دادن آن خيلي بيش از ضرر نمود عملي آن است.
بنابراين، با وجود شهادت وجدان و دلايل عقلي روشن كه اين زندگي دنيوي نمي تواند آخرين منزلگه انسان ها باشد، تمسك كردن به علم براي نفي اين قضيه نه تنها علم را از اعتبار مي اندازد، بلكه آن را به وسيله اي تخديركننده مبدل مي سازد.
۲- آزادي مطلق: براي هر فرد و گروهي تضمين شده است، مشروط به اين كه مزاحم حقوق ديگران نباشد. لازمه اين مبنا اين است كه زندگي فرد براي خود، هيچ قانوني ندارد، او اگر كثيف ترين و پليدترين كارها را مرتكب شود، آزاد است و هيچ كسي حق ندارد از او به خاطر آن كارها جلوگيري كند.
خوب است آن دسته از كساني كه طرفدار آميختن فرهنگ غربي با فرهنگ اسلامي هستند و خود را صاحب نظر در اين گونه مسائل مي دانند، عبارتي را كه از قول دادستان ديوان كشور ايالات متحده آمريكا نقل مي كنيم، بخوانند تا اظهار نظر كنند. عبارت چنين است:
«به نظر يك نفر آمريكايي، اساسي ترين اختلافات ميان قانون و مذهب است. در غرب، حتي آن كشورهايي كه عقيده محكم به تفكيك مذهب از سياست ندارند، سيستم قانوني را يك موضوع دنيوي مي دانند كه در آن مقتضيات زمان، نقش بزرگي را ايفا مي كند... مجالس مقننه براي وضع قانون و دادگاه ها براي اجراي آن به وجود آمده است. مجموع اين تشكيلات براي جهاني است كه با دولت سروكار دارند و مسئول آن نيز دولت است نه كليسا و مذهب. از اين رو قانون ما در آمريكا براي تكاليف مذهبي، تكليف معين نمي كند، بلكه در حقيقت هشيارانه آنها را حذف مي كند، قانون در آمريكا فقط تماس محدودي با اجراي وظايف اخلاقي دارد. در حقيقت، يك شخص آمريكايي در همان حال كه ممكن است يك فرد مطيع قانون باشد ممكن است به لحاظ اخلاقي، يك فرد پست و فاسد باشد».
آيا فرهنگي كه فقط بعد همزيستي انسان ها و حقوق آن را در نظر مي گيرد، مي تواند با آن فرهنگي كه همه ابعاد آنان را براي قرار دادن در مسير «حيات معقول» تحت قانون و حقوق قرار مي دهد، سازگار بوده باشد؟
۳- اصالت قدرت: اگر چه اين اصطلاح را در ديدگاه عمومي فرهنگ مغرب زمين نمي توان ديد- بلكه هنوز در برخي كتاب هاي اخلاقي و ادبي آن سرزمين، مردود شمرده مي شود- ولي با كمال تأسف همه ابعاد فرهنگ سياسي و اجتماعي امروز مغرب زمين مخصوصاً در عرصه عملي، لبريز از جلوه هاي اين اصل انسان سوز است. حتي تعاون، همكاري، نوع دوستي و تحمل اراده مشروع ديگران نيز براي آنها وسيله اي براي دستيابي به قدرت است؛ با نظر همه جانبه در اين مسأله معلوم مي شود كه مسير معمولي فرهنگ امروز مغرب زمين، به اين جريان كه: مرگ براي ضعيف امر طبيعي است و هر قوي اول ضعيف گشت و سپس مرد اعتنا نكرده، بلكه اقويا با كمال جديت تلاش مي كنند كه انسان ها را در مسير خواسته هاي حيواني خود، ضعيف و ناتوان بسازند، تا براي باز كردن ميدان تاخت و تاز خود با آن امر طبيعي كه مرگ ناميده مي شود، از بين بروند!
۴- اصالت لذت: فرهنگ امروز مغرب زمين، نه تنها برخورداري از لذت را در زندگي توصيه مي كند، بلكه از اصطلاح بافي هايي به نام علم استفاده كرده و مي گويد: «اگر بهره برداري از لذايذ سركوب شود موجب بروز عقده ها و ديگر اختلالات رواني مي گردد!»با اينكه گاهي خود همين عاشقان شهرت، اعتراف مي كنند كه رها گذاشتن فعاليت هاي غرايز و اشباع بلاشرط آنها، موجب ركود و پايين آمدن فعاليت هاي مغزي مي گردد.
مفهوم لذت را چنان توسعه ندادند كه شامل لذايذ علم و معرفت و خدمت به همنوع و عدالت و تقوا بوده باشد.
۵- اصالت منفعت: منفعت گرايي در مغرب زمين چنان مخفي نيست كه براي اثبات آن نيازي به توضيح و استدلال و آمارگيري وجود داشته باشد. اين مبناي فرهنگي مي گويد: بشر طالب منفعت است. بنابراين، هيچ فرد و گروه و جامعه اي نبايد مزاحم منفعت من باشد؛ هر جا كه منفعتي براي من قابل تصور است، من حق استيفاي آن را دارم، اگر چه بر ضرر ديگران تمام شود. آيا اين اصل درست است، يا اين كه هيچ كس حق وارد كردن ضرر بر من را ندارد؟
قطعاً آنچه كه منطقي، اخلاقي، حقوقي، فلسفي و مذهبي است، قضيه دوم است. اين نيست كه اگر من قدرت داشته باشم مي توانم هر چيزي را در هر جايي كه باشد به عنوان منفعت به خودم اختصاص بدهم! شما در صورتي مي توانيد بگوييد كه اگر در هر مورد ضرري بر من وارد بشود، من حق داشته باشم كه آن ضرر را از خودم دفع كنم.
۶- روش ماكياولي در فرهنگ سياسي: اين روش همه اصول و قواعد انساني را در برابر اهداف سياستمداران، كه قطعاً درباره شؤون و ابعاد و نيازهاي حقيقي و مجازي انسان ها اطلاعات لازم و كافي ندارند، از اصالت و استحكام ساقط مي كند، به طوري كه نيستي و هستي آنها در نظر آنان يكي مي گردد.
اگر كسي ادعا كند كه حقيقت انسانيت و رسميت آن، از زماني رنگ باخته است كه روش ماكياولي در مديريت انسان ها مطرح شده است، ادعاي صحيحي كرده است. در اين خصوص مسأله اي وجود دارد كه در مطلب زير (شماره هفت) مطرح مي گردد.
۷- رواج پراگماتيسم بدون تفسير صحيح آن: اگر اين روش را بدين شكل تفسير مي كردند كه براي شناخت حقايق عالم هستي و قرار دادن آنها در مجراي عمل، نبايد به مفاهيم تجريدي و ساختگي كه نه قابل دريافت واقعي اند و نه قابل ورود به ميدان عمل، تكيه كرد، يك تفسير منطقي و مطابق واقع بود؛ ولي متأسفانه آن چه كه غالباً مطرح مي شود اين است كه ملاك صحت و بطلان قضايا فقط عمل خارجي عيني است، در صورتي كه فعاليت هاي مغزي و رواني و روحي كه از نيازهاي شديد انساني است، قطعاً بايد به عنوان عمل پذيرفته مي شد، مانند اميد، نيت خير، دريافت زيبايي محسوس و معقول، عدالت و استقامت روحي، احساس تكليف فوق سوداگري و دريافت هدف اعلاي زندگي و امثال اين امور كه دلالت بر عظمت روحي انسان دارند و اهداف و آرمان هاي بزرگ اديان و حكمت و اخلاق والاي انساني محسوب مي شوند.
فرهنگي كه ملاك حقيقت را عمل عيني معرفي مي نمايد، از اساسي ترين عنصر تكامل كه رشد و سعادت روحي انساني است غفلت مي ورزد.
۸- محدود كردن شناخت هاي علمي: محدود ساختن علم در آن چه كه تنها از راه حواس ظاهري و آزمايشگاه هاي ساخت مغز و دست بشري به دست مي آيد، در واقع محدوديت اساسي ترين عامل سازنده انسانيت انسان ها، يعني دين و اخلاق و حكمت و عرفان و ديگر حقايق اصيل مغز و روان و جان انسان هاست كه از حوزه علم كنار زده شده و به دنبال آن «ورشكستگي علم اعلام شد» و بقاي انسان ها در قرن بيست و يكم به مخاطره افتاد.
۹- طرح مسائل گسيخته به عنوان فلسفه و جهان بيني: هيچكس نمي تواند در اين واقعيت ترديد كند كه از زماني به نسبت طولاني تاكنون، نه تنها مغرب زمين يك مكتب فلسفي و جهان بيني سيستماتيك به عرصه افكار بشري عرضه نكرده است، بلكه حتي از بيان تعدادي مطالب عميق و پرمعني، ولو به طور متفرقه، سرباز زده است؛ در صورتي كه بشر بدون درك كلي اصول ارتباطات چهارگانه (ارتباط انسان با خويشتن، ارتباط انسان با خدا، ارتباط انسان با جهان هستي و ارتباط انسان با همنوعان خود) توانايي تفسير و توجيه اختياري زندگي را ندارد.
۱۰- هنرهاي مبتذل: جاي حيرت است كه دو كلمه «هنر» و «مبتذل» را كه به معناي فرومايه و نابودكننده اخلاقيات والاي انساني است، با هم جمع مي بندند و مي گويند: «هنرهاي مبتذل». در صورتي كه ابتذال به معناي ضداخلاق، نمي تواند با هنر جمع شود، زيرا هنر، حاصل مفهومي از كمال است.
آنچه كه امروزه در مغرب زمين درباره هنر گفته مي شود- كه بتواند مصداقي از هنر باشد- اين است كه فقط موجب جلب شگفتي ناظران بوده باشد، يعني هر اندازه ناظران يك اثر هنري، از تماشاي آن اثر بيشتر در شگفتي فرو روند، آن هنر مطلوب تر مي باشد! در صورتي كه هرگونه پديده مبتذل و اصل سوز و بنيان كن را مي توان با جالب ترين شكل براي مردم توجيه نشده و ناآگاه جامعه عرضه كرد و استقبال و حيرت آنان را جلب كرد. اما آيا اين هنرنمايي ها مي توانند حقايقي را در مسير حيات هدفدار بشري تعليم بدهند؟ انسان هايي كه از اين گونه هنرها ساخته مي شوند، چه كساني هستند؟ نه اين هنرنمايي ها و نه ارائه دهندگان آن هنرها توانسته اند پاسخي براي اين سؤال آماده كنند.
به طور كلي ابتذال فرهنگي و استخدام فرهنگ در مسير لذايذ حيواني و سودجويي و سلطه گري، خود به تنهايي عامل نابودي فرهنگ هاست، زيرا بديهي است كه ابتذال و قرار گرفتن فرهنگ در مسير بي بند و باري حيواني، هويتي براي شخصيت انساني باقي نمي گذارد تا او فرهنگي داشته باشد.
علل اصلي انحطاط تمدن و فرهنگ مغرب زمين فساد اخلاقي است
در اين مبحث چند جمله از آقاي رابرت جي. رينگر متذكر مي شويم كه از هشداردهنده ترين فريادانسانيت انسانها در جوامع غربي- فرو رفته در ناآگاهي هاي ماشين و ناهشياري لذايذ محدود و سطحي و فريبنده- پيرامون سقوط و زوال تمدن و فرهنگ هاي اصيل انساني است:
«چه عواملي باعث شده است كه شرايط زندگي در دنياي غرب تا اين اندازه تغيير چهره دهد؟ چرا آن همه صفات و خصايص پسنديده از دست رفته است؟»
به نظر من پاسخ اين چراها را بايد نخست در شرايط ماهرانه رعايت اصول تحميلي تدريجي سراغ گرفت. رعايت اصول تحميل تدريجي در واقع فني تأثيرگذار است به ويژه هنگامي كه بشر وابستگي هايي داشته باشد. بهتر است اندكي اين مطلب را بشكافيم: تجربه نشان داده است كه انسان به دگرگوني هاي ناگهاني به سرعت پاسخ مثبت نمي دهد، بلكه حالت تدافعي به خود مي گيرد. سخت ايستادگي مي كند. از سوي ديگر تجربه ثابت كرده است كه همين انسان در برابر تغييرات تدريجي نمي تواند ايستادگي كند، اين واقعيت از چشم دشمنان آزادي فردي پنهان نمانده است؛ آنان به خوبي پي برده اند كه بايد با حوصله عمل كرد؛ آنان به خوبي از رويدادهاي تاريخي جهان عبرت گرفته اند و مي دانند كه نمي توانند دنيا را در مدت دو هفته زير و رو كنند، ولي اگر اهداف شان را به آهستگي انجام بدهند، به گونه اي كه روي زمين خدا، مردم به زحمت متوجه حركت شان شوند، آن هنگام است كه مي توانند همه افكار پليدشان را تزريق كنند. درنتيجه، مردم آرام آرام اصل تغييرات تدريجي را گردن مي نهند و آن را سرنوشت و قسمت خود مي پندارند.
از نظر معنوي، نسلي نوعي از زندگي را بندگي مي داند و نسلي ديگر تحت تأثير شيوه تحميل تدريجي آن زندگي را به عنوان آزادي مي پذيرد، زيرا نسل اخير زندگي ديگري را نمي شناسد، با اين توصيف بايد پذيرفت كه انحطاط تمدن غرب، خود بهترين گواه بر تأثيربخشي شيوه تحميل تدريجي است.
مردم به دنياي بحراني خود خو گرفته اند. آنها زوال، فساد و هرج و مرج اقتصادي را كه احاطه شان كرده است، پذيرفته اند. آنها به اميد زنده اند و در اين انديشه اند كه چه هنگام اين انحطاط رخ خواهد داد. اگرچه كمتر كسي به امكان روي دادن چنين انحطاطي معتقد است، زيرا انحطاط ها، طبيعتاً از لحظات و حركات آني نيرو مي گيرند و پيشروي مي كنند. افول و زوال غرب را مي توان به وسيله يك نمودار پرنوسان نشان داد. آثار انحطاط در ايالات متحده آمريكا، در پنجاه سال اخير (سال هاي بين ۱۹۱۳ تا ۱۹۶۳) بيشتر ازصدو سي و هفت سال پيش به چشم مي خورد و نيز اين آثار در بيست سال گذشته بيشتر از پنجاه سال پيش بوده است. با اين وجود هيچ مدركي وجود ندارد كه بتوان به موجب آن گفت سرعت جريان انحطاط، هر سال بيشتر شده، يا احتمال سقوط اين تمدن افزايش يافته است، اما آنچه كه مسلم است اين است كه موقعيت و وضعيت كنوني قادر نيست شترمرغ وار پيش برود.
در طول تاريخ، همواره بشر با دشواري هايي روبه رو بوده است، اما اين مشكلات و مسائل در حال حاضر شديدتر از زمان پدرانمان مي باشد، اين واقعيت را هر كسي كه حداقل سي سال از عمرش را سپري كرده باشد، به خوبي مي فهمد؛ مشروط بر اين كه او در طي اين مدت با بصيرت كامل نسبت به محيط اطرافش نگريسته باشد. با اين همه به كنايه بايدگفت كه بيشتر مردم حتي نمي خواهند آگاه شوند كه چه خطري در پيش است. منطق آنان كاملاً اعجاب آور است.
آنان بر اين عقيده اند كه اگر كسي در اطراف اين خطرات و مشكلات نينديشد و شعار هر چه پيش آيد خوش آيد را پيشه خود سازد. همه چيز برايش عادي ومعمولي خواهد شد و هيچ نگراني به سراغش نخواهد آمد».
آقاي رينگر بروز حقوق جهاني بشر را در هنگام سقوط اخلاقي تمدن غرب، چنين توضيح مي دهد:
«درست هنگام سقوط اخلاقي تمدن غرب، حقوق بشر مانند يك عقيده مقدس، يا بهتر بگويم قانون اكثريت و يا حق پديد آمد كه رفته رفته به يك همبستگي نيرومند مردمي انجاميد. اين همبستگي را هر چه بناميد: جمهوري، توده مردم، جمعيت... بي ربط است! در حكومت دموكراسي، مفهوم حقوق بشر تضمين حراست مرزها و آب و خاك است و اين بهترين مستمسك براي جلب رضايت مردم است. اما نكته اساسي اينجا است كه بسياري، منفي ترين مفهوم اين حقوق را مد نظر قرار مي دهند و آن تعدي و تجاوزي است كه گروهي در حق گروه ديگر معمول مي دارد و نام آن را حق اكثريت مي گذارد؛ يعني اين كه حق با زور است! واضح است كه چنين مفهومي با عدالت و اخلاق انطباق ندارد.»
آقاي رينگر تحت عنوان «آيا خيلي دير شده است؟» چنين مي گويد:
«از من مكرراً سؤال مي شود: آيا براي نجات تمدن غرب، ديگر وقتي باقي نمانده است؟ آيا ديگر دير شده است؟
به نظر من اين سؤال كامل نيست. به خاطر داشته باشيد، انقلاب اخلاقي فعلاً به پايان خط خود رسيده، زيرا آن قسمت از مقررات اجتماعي كه قدرت فردي و استبدادي فردي را در اجتماع معتقد به هوس ها و تمايلات انسان حق اوست و اجتماع «هر كه، هر كه» مقدس مي شمرد، به تكامل خود رسيده است. پس سؤال كامل و درست اين است: آيا مي توانيم روحيه و صفات اخلاقي گذشته خود را دوباره كشف كنيم و به دست آوريم؟ آيا مي توانيم دوباره ارزش هاي اخلاقي تمدن خود را كه از دست داده ايم به جايي برگردانيم كه روزي اساس و پايه تمدن غرب بود؟
اگر مي توانيم پس دليلي وجود ندارد نگران و معتقد باشيم كه دير شده است؛ دليلي وجود ندارد كه معتقد باشيم نمي توانيم زندگي دوباره اي را براي مردم غرب تجربه كنيم. از نظر من تنها راهي كه ما مي توانيم اميدوار باشيم، اين است كه با توسل به آن نكات درست و اخلاقي، تمدن غرب را دوباره كشف كنيم. اين است كه بايد شجاع باشيم، عاقل باشيم و با بينش درست و كامل، عامل فروريزي آنها را شناسايي و سپس چاره جويي كنيم».
تنها نكته اي را كه مي بايست آقاي رينگر مراعات كند، اين است كه در اين بيان اگر آقاي رينگر، به جاي اصطلاح «تمدن غرب» هدف اصلي را «اصطلاح تمدن انساني» قرار مي دادند و راه و چاره اي براي نجات دادن تمدن انسان ها جستجو مي كردند، هم غرب از سقوط اخلاقي رهايي مي يافت و هم شرق، زيرا انسان را كنار گذاشتن و فقط به غرب پرداختن، نمي تواند پس از اين همه عوامل پيوند ميان دو بلوك بزرگ دنيا، كاري از پيش ببرد. آيا تنها پرداختن به غرب ناشي از نوعي گرايش هاي نژادپرستانه نيست؟
اين همان پديده مخرب نفوس انساني است كه در تحليل به خودخواهي ويرانگر مي رسد و ريشه اصلي همه بدبختي هاي دوران ما به خصوص مغرب زمين است.
اكنون ببينيم صاحب نظر و متفكر معروف آقاي اريك فروم نتيجه سقوط فرهنگي را به خصوص در علوم انساني چگونه بيان مي كند:
* انسان، تنها موجودي است كه هم نوعان خود را بدون دليل بيولوژيكي مي كشد.
* روان شناسي مدرن تا اندازه زيادي روح مرده است، چون به انسان زنده كامل نظر ندارد و به سادگي او را قطعه قطعه مي كند. در اين جا انسان به صورت مجموعه اي از صفات تعيين شده به وسيله ماشين است. در اين نظرگاه انسان زنده كاملاً از ميان رفته است.
* انسان را مي توان در اجتماع امروزي ابزاري دانست كه هنوز براي آن ماشيني وجود ندارد. در اين اجتماع، انسان كامل خود را به عنوان يك كالاي فعال مي بيند(يك كالاي مستقل)؛ بدين دلايل او تنها و بدبخت است. اما سعي مي كند از اين بدبختي بيرون آيد. او در جستجوي خوشبختي است ولي در حال از هم پاشيدن است.
* در اجتماع امروز، انسان به يك صفر تبديل شده است يا قطعه اي از يك ماشين، و تا وقتي كه يك اجتماع سود و توليدات را به عنوان هدف عالي و نتيجه همه تلاش هاي انسان مي بيند، نمي توان جز اين پيش بيني ديگري داشت.من گمان مي كنم كه نظام اجتماعي موجود، جوانه متلاشي كردن را در خود دارد، زيرا ميل به متلاشي كردن را توليد مي كند و هر قدر كه ميل به متلاشي كردن بيشتر باشد، انسان كمتر خوشبخت مي شود و هر قدر انسان ها كسل تر باشند به همان اندازه كمتر جواب مثبت به زندگي مي دهند.