|
|
|
|
|
|
|
|
دليل نامگذاري طهران و معاني آن
تهران يا طهران
|
|
از آن زماني كه شاه طهماسب - اولين پادشاه صفويه - مقر حكومت خود را قزوين قرار داد كمتر از نيم قرن مي گذرد. از آنجا كه او داراي اعتقادات شديد مذهبي بود، توجه فراواني به اماكن مذهبي داشت. او هر سال مسافرت هاي فراواني را به شهر ري و به منظور زيارت شاه عبدالعظيم انجام مي داد.
در يكي از اين سفرها بود كه ناگهان دلباخته دهي در شمال شهر ري و نرسيده به قصران كه در دامنه كوه البرز قرار داشت مي شود. اين ده، در آن سال ها داراي جمعيت اندكي بود و با عنوان «مهران» يا «طهران» ناميده مي شد. در بين سال هاي ۹۶۰ تا ۹۷۰ هجري قمري بود كه شاه طهماسب دستور داد تا اطراف اين ده را به وسيله برج و بارو، محصور كنند. از آن پس طهران به عنوان دهي در منطقه شمالي شهر باستاني ري و جنوبي ترين قسمت قصران (شميران) داراي اهميت شد. پيش از آن ري، سرزميني باستاني بود كه همانند بابل ونينوا و تيسفون، مورد توجه بود. اما گويا با توجه شاه طهماسب به ده طهران، تاريخي نو، براي اين ديار رقم خورد. هيچ كس نمي توانست تصور كند كه اين ده، بالغ بر دويست سال، پايتخت حكومت هاي گوناگون خواهد بود و به يكي از بزرگترين شهرهاي جهان بدل خواهد شد. در تاريخ، دليل اين نامگذاري را متفاوت مي دانند. برخي معتقدند از آن جهت بدين ده تهران مي گفتند كه ساكنان آن، داراي خانه هايي در زير زمين بودند و همين كه دشمنان بدانجا يورش مي آوردند، آنان به اين خانه ها پناه برده و در آنجا تا روزهاي متمادي سكني مي گزيدند. اين عده تهران را مركب از دو بخش «ته» و «ران» مي دانند كه به معناي «زير زمين» است. اما عده اي ديگر دليل اين نامگذاري را «تهرام» يا «تارم» يا «كهران» يا «گهرام» يا «جهرم» كه به معني منطقه اي گرمسير است مي دانند. اين واژه، در نقطه مقابل «شميران»، به معني منطقه اي سردسير و برآمده از «سميرم» است. اما از سويي، در روزگاري اقوام «طاهريان» فرمانروايان اين روستا و سرزمين بودند و در برهه اي از تاريخ بدان «طاهران» مي گفتند كه عده اي بر اين عقيده اند كه نام «طهران» برآمده از آن است. البته دليل اينكه مدتي «تهران» با «ط» نوشته مي شده، به دليل توجه غالب جامعه به زبان عربي بوده است و برخي مورخان، اين تلفظ «تهران» را برآمده از رواج و تسلط زبان عربي مي دانند، همانگونه كه «توس» را «طوس» و «استخر» را «اسطخر» مي نگاشتند. اما نقل يك روايت ديگر، در مورد نام طهران ضروري مي نمايد. از آنجا كه اين ده در منتهي اليه سرزمين «ري» قرار داشت، از آن رو بدان تهران مي گويند كه در روزگاري بدان «ته ري» مي گفتند، يعني منطقه اي كه در انتهاي ري قرار دارد و به دليل كثرت استعمال به طهران تغيير نام داد. محل طهران دقيقا درمكان فعلي ضرابخانه است يعني، ده كوچك طهران يا مهران، در مكاني قرار داشت كه اكنون با عنوان ضرابخانه معروف است. چه كسي باور مي كند، آن ده كوچك، به صورت هيولايي درآمده باشد كه از شهر ري تا نواحي شميران و تا نزديكي هاي دماوند وحتي از دو سويش به كرج و قم نزديك شود. امروزه، همه «مهران» يا «گهران» يا «ته ري» يا «طاهران» را به يك نام مي شناسيم و اين ابرشهر آنچنان جا باز كرده است كه شكوه باستاني سرزمين ري كه روزگاري همسنگ بابل و نينوا و تيسفون بوده را، بايد در آن بجوييم. طهران، آيا همان سرزمين داراي باغ هاي پر از ميوه در دامنه كوه هاي البرز است؟ آن روزها، تا امروز، سالهاي زيادي فاصله دارد.
|
|
|
حكايت آش خاله
عصر جمعه كه مي شد، همه فاميل به خانه خاله خانم مي آمدند. از صبح بچه هاي خاله، مهمانش بودند و طبق روال ناهار را در منزل او صرف مي كردند، بعدازظهر، خاله خانم به كوكب مي گفت حياط را آب و جارو كند و زيرانداز را در مهتابي بيندازد. رضا و مريم - بچه هاي خاله - از صبح مي آمدند و عصر، بقيه فاميل به آنان ملحق مي شدند. كوكب، سبزي تازه را از حسن آقا سبزي فروش سر خيابان مي خريد. زن ها مي نشستند دور هم و چادري در حياط روي زمين پهن مي كردند تا سبزي پاك كنند. خاله خانم بالاي چادر مي نشست.
در تمام فاميل رسم بر اين بود جمعه ها بعد از صرف ناهار به خانه خاله خانم مي آمدند.
بچه ها از همه شادتر بودند و سر از پا نمي شناختند.
پس از يك هفته درس و مدرسه حالا دور هم جمع مي شدند و بازي مي كردند، براي ماهي هاي حوض، خرده نان مي ريختند . در تابستان پسربچه ها از درخت بالا مي رفتند و ميوه برمي چيدند. زمستان ها هم آدم برفي مي ساختند.
پاييز كه مي رسيد، كوكب طبق معمول اتاق بزرگ را گرم نگه مي داشت و از پنج شنبه آن را جارو مي كرد و پرده ها را مي كشيد تا كمي آفتاب به داخل بتابد و بوي نم را از بين ببرد.
نخود و لوبياي آش را بعدازظهر پنج شنبه در آب مي خيساند و از سحر جمعه آن را بار مي گذاشت. سبزي هاي پاك كرده را مي شست و داخل ديگ روي اجاق مي ريخت. اجاق در فصل بارندگي داخل مطبخ گوشه حيات بود و تابستان كنار مطبخ. بوي سير، نعناع داغ و پيازداغ حياط را پر مي كرد، همسايه ها نيز جمعه ها يك پياله آش رشته سهميه داشتند. حتي اگر آن روز خانه نبودند، پس از مراجعت، مي آمدند و اعلام حضور مي كردند، آن وقت كوكب كه هميشه خودش در را باز مي كرد، مي گفت: «اجازه بدين آش ديروزتون رو بيارم.»
محمد تازه از خدمت اجباري به مرخصي آمده بود، جمعه بود و همه در خانه خاله خانم جمع بودند. محمد روي ايوان چمباتمه نشسته و به گنجشكان روي درخت توت وسط باغچه زل زده بود. كوكب يك كاسه آش رشته با كشك تازه ساييده شده، داخل بشقاب گذاشت و گفت: «بيامحمد، جان. بيا آش بخور.» محمد كه در افكار جواني و آينده خود غوطه ور بود، سرش را بالا انداخت و اشاره كرد كه حال آش خوردن ندارد.
خاله خانم كه پاي ديگ ايستاده بود و تغار همسايه ها را پر مي كرد، گفت: «محمد، خاله، آش كشكه، امروزم كه اينجايي، به خوري پاته، نخوري پاته» محمد كه ديد به هرحال يك كاسه آش رشته خاله خانم به نام او كه از در وارد شده ثبت خواهد شد، كاسه آش را از كوكب گرفت، آن را بوييد و با خود زمزمه كرد: «محمدآقا، آش كشك خالته، بخوري پاته، نخوري پاته» و شروع به خوردن كرد.
|
|
|
اولين بيمارستان طهران
بازهم ناصرالدين شاه ، باز هم آوردن يكي ديگر ازمظاهر تمدن. او در يكي از سفرهايش به كشورهاي غربي، بيمارستان هاي غربيان را ديده بود. ناصرالدين شاه پس از بازگشت به طهران تصميم گرفت تا بيمارستاني در طهران داير كند. او ناظم الاطباء، پزشك مخصوص خود كه مردي فرهيخته و دانشمندو پدر استاد سعيدنفيسي بود را مامور تاسيس اولين بيمارستان طهران نمود. ناظم الاطباء در سال ۱۲۹۰ هجري قمري، اولين بيمارستان طهران وايران را در ميدان حسن آباد و در محله اي به نام هشت گنبد، تاسيس نمود. پس ازتاسيس اين بيمارستان بود كه سيل بيماران به اين مكان، تقريبا امكان هرگونه فعاليت را از آن گرفت. دكتر ناظم الاطباء با فعاليت هاي فراوان توانست، اين بيمارستان را تحت سرپرستي خود اداره كند. اين بيمارستان تا سال ها به نام «مريضخانه دولتي» ناميده مي شد. پس از آنكه اين بيمارستان شروع به فعاليت كرد، ناظم الاطباء به ناصرالدين شاه پيشنهاد كرد تا در اين بيمارستان، پزشكان تربيت شده ايراني به معالجه بيماران بپردازند. پس از آن و با موافقت ناصرالدين شاه، تدريس رشته طب در مدرسه دارالفنون پذيرفته شد و هر ساله تعدادي دانشجو، به منظور فراگيري دانش پزشكي وارد اين مدرسه مي شدند و بر اساس تعاليم ناظم الاطباء به فراگيري اين دانش مي پرداختند. اين عده، همزمان در مريضخانه دولتي و تحت نظر پزشكان غربي به كار آموزي پرداخته و توانستند اولين نسل از پزشكان تربيت شده دارالفنون شوند. همزمان با تاسيس اين بيمارستان وپس از چندي بيمارستان ديگري در طهران داير شد كه اولين بيمارستان نظامي طهران و موسس آن نيز شاهزاده عليقلي ميرزا بود.
«مريضخانه دولتي» پس از چندي و در سال ۱۳۱۹ به پاس زحمات پدر طب ايران به بيمارستان سينا تغيير نام داد. اين بيمارستان سال هاي متمادي، محلي براي معالجه و درمان امراض بيماران بود.
|
|
|
قورمه گوشت
مادربزرگ مي گويد: آن روزگار كه هنوز يخچال و اين چيزها نبود. پدربزرگ مي گويد: نقل صندوقخانه و يخ و سرداب بود.
مادربزرگ مي گويد: اعيان اعيان هاش كه دستشان به دهنشان مي رسيد مي توانستند از اين ريخت و پاش ها كنند.
مادربزرگ مي گويد: ولي به از اين غذاها بود اگر كم بود.
پدربزرگ مي گويد: گوشت و ميوه رو كه سوزن نمي زدند بشود اين هوا، مثل حالا.
به ياد آينه مي افتم و نگرانيهاي مدام خواهرم. به دغدغه هاي بجايش فكر مي كنم از بابت موهاي زايد و بساط موچين و اپيلاسيون و ليزر با تبعات آن و به صداي بخصوص برادرم در مقطع بلوغ، كه خروسكي شده بود و مادربزرگ مي گفت مربوط است به همين غذاهاي آمپولي. منظورش همان تزريق هورمون بود براي پرواركردن زودهنگام يك پرتقال يابه قول پدربزرگ ماكيان.
پدربزرگ مي گويد: مرغ و ماكيان را هم اين روزها مي برند زير سرم و سوزن.
مادربزرگ مي گويد: قربان همان روزگار و دم و ساعت. پدربزرگ از آنهايي است كه همين حالا هم براي خورد و خوراك اهميت بسزايي قابل است. ضرب المثل مشهوري دارد از قول انگليسيها؛ تو همان چيزي هستي كه مي خوري . خواهرم به اين جمله كوتاه وفادار است. هيچكس مثل او طرفدار اين ضرب المثل نيست.
اوست كه در اين حيطه سنگ تمام گذاشته، اما همچنان دغدغه هايي دارد و من اميدوارم اين ضرب المثل را تكامل ببخشد. آخر او مي تواند. اين قضيه را احتمالاً پدربزرگ هم تاييد خواهد كرد. پدربزرگ مي گويد: گوشتي كه خانم بزرگ با روغن دمبه عمل مي آورد را شماها به خواب هم نمي بينيد.
مادربزرگ مي گويد: گوشت را به قاعده حبه هاي قند با دمبه تازه سرخ مي كردم. نمك هم به اندازه مي زدم.
پدربزرگ مي گويد: مي گفتند قورمه گوشت.
از حركت سيبك گلويش مي فهمم حال گرسنه اي را دارد كه رايحه ترشي به مشامش رسيده باشد. مادربزرگ مي گويد: براي ماه ها مي ماند؛ خوردني و سالم.
پدربزرگ مي گويد: مي گذاشتشان توي صندوقخانه. توي يك كيسه كرباسي.
بعد مي شنوم از زبان مادربزرگ كه پدربزرگ براي قورمه گوشت سرودست مي شكسته. كه وقتي سخت ناخوش بوده، در رختخواب افتاده بوده و به جاي آنكه روز بيماري زرد و زارش كند روز به روز، آب زير پوستش مي دويده چاق و چله مي شده.
مادربزرگ مي گويد: شده بود رستم. تلنگر ميزدي خون مي چكيد از لپش.
پدربزرگ مثل كودكان مي خندد. خنده هاي كودكانه پدربزرگ را دوست دارم اما از دستي كه روي شكمش مي كشد دل خوشي ندارم. من از قورمه گوشت خاطره اي جز همين كه گفتم ندارم.
|
|
|
لوطي بازار
كمربسته شير يزدان!
|
|
جوانمردي و لوطي گري مي تواند شكل و شمايل گسترده اي داشته باشد و هر فرد در هر سطح مي تواند قدمي در اين راه بردارد. در همين درندشت پانزده ميليوني گاهي به افرادي بر مي خوريم كه داراي شغل هايي پايين هستند اما حس نوع دوستي و از خود گذشتگي و همكاري با ديگران را سرمشق كار خود قرار داده اند.
يكي از نام هايي كه تهران بايد به داشتن آن افتخار كند «جوانمرد قصاب» است . اين مرد بزرگوار هماهنگونه كه ازنامش پيداست، به حرفه قصابي مشغول بوده اما به آيندگان ياد داده كه سلوك و خودشناسي يك انسان كامل هيچ ربطي به شغل و حرفه اش ندارد. آنگونه كه مي گويند اين قصاب عمده شهرتش را از پاسداشت شغل خود و وسوسه نشدن در برابر مال دنيا دارد. درباره جوانمرد قصاب روايات گوناگوني وجود دارد كه همگي نشان از بزرگ منشي و حس نوع دوستي او دارند. مرقد جوانمرد قصاب در غرب بزرگراه شهرري قرار دارد كه متاسفانه در دود ودم كارخانه سيمان و ديگركارخانه ها وضع بدي پيدا كرده و اهالي اين منطقه به شدت از اين اوضاع گله مندند. نام و شهرت جوانمرد قصاب تا حدي است كه در كتاب نزهه القلوب نيز از او ياد شده است. در سال ۷۴۰ه.ق نام و آوازه اين قصاب و انسان كامل حتي دروراي مرزهاي تهران هم آشنا بوده تا حدي كه او را در زمره اكابر و اوليا مي دانسته اند. آنگونه كه از لابه لاي روايت هاي مخصوص به او برداشت مي شود، علاقه قلبي او به مولا علي(ع) و حضور هميشگي در نمازهاي جماعت است يعني حقيقتي دروني و راستين كه موجب ماندگاري او شده است. مي گويند او در حرفه قصابي گوشت ها را سنگين تر از وزن معمول مي فروخته و در اين امر ميان فقير و غني تفاوتي قائل نبوده است. دو بيتي معروف كه درباره علاقه او به امام علي(ع) به يادگار مانده وساكنين اطراف بقعه او همگي آن را حفظ هستند، اين است: «جوانمرد قصاب آن شيردل
كمربسته شيريزدان بود
مزارش كه باشد بهشت برين
زيارتگه اهل ايمان بود.»
|
|
|
طهرانشخص
رضاخان قلدر و سرباز بيچاره
|
|
آنگونه كه مي گويند رضاخان قلدر، در زورگويي به زيردستانش گوي سبقت را از ديگران ربوده و براي نشان دادن قدرت وخشونت خود، گاهي شخصا به كتك زدن قشر كارگر و زحمتكش مي پرداخته، نمونه هايي كه در مورد ترس افراد فرودست جامعه از اين شاه به ناحق به قدرت رسيده، نقل شده مثنوي هفتاد من كاغذ است اما اين يكي از همه بامزه تر و خواندني تر است. مي گويند او روزي تصميم مي گيرد كه از يك پادگان اطراف تهران ظاهرا پادگان قلعه مرغي بازرسي به عمل بياورد و بلافاصله با خدم و حشم خود راهي آن پادگان مي شود. فرمانده پادگان كه او را از نزديك مي شناخته به محض اطلاع از اين موضوع خيلي سريع افراد را در محوطه جمع مي كند و خبر تشريف فرمايي شاه را به اطلاع آنان مي رساند و از آنجايي كه نوع حساسيت رضاخان را مي دانسته يكي از سربازان تنومند را صدا مي زند و مي گويد: «ببين جناب شاه قرار است به اينجا بيايد، شاه بزرگ از سربازان خوش قد و بالايي مثل تو خوشش مي آيد، پس حتما قبل از ديگران به سراغ تو مي آيد و طبق معمول چند سوال مي پرسد.
سوال ها هم به اين ترتيب است. ايشان مي پرسند چند سالي داري؟ تو مي گويي نوزده سال، بعد مي پرسند چند ماه است خدمت مي كني؟ تو هم جواب مي دهي پنج ماه و بعد بلافاصله مي پرسند شاه را بيشتر دوست داري يا ميهن را؟ تو هم بگو هر دو راقربان. حالا برو و تمرين كن.» سرباز بي سواد بيچاره كه ترس روبرو شدن با شاه مملكت آزارش مي داده شروع به تمرين مي كند تا بالاخره مراسم شروع مي شود و شاه شروع مي كند به سان ديدن از نيروها و با ديدن سرباز تنومند به سراغ او مي رود و مي پرسد: چند سال داري؟ سرباز بيچاره ترسيده و رنگ پريده به تته پته مي افتد و با لكنت جواب مي دهد: پنج ماه قربان، شاه مي پرسد: چند ماه سابقه خدمت داري؟ سرباز لرزان جواب مي دهد: نوزده سال قربان. شاه كه به تريج قبايش برخورده نگاهي به فرمانده پادگان مي اندازد و مي پرسد: خودت را مسخره كرده اي يا ما را و سرباز هم به تصور اين كه از او سوال شده بلافاصله جواب مي دهد: هر دو راقربان...! حالا صحنه فلك چوب سرباز و فرمانده را خودتان در ذهن تداعي كنيد.
|
|
|
ديروز - امروز
ضرابخانه جانموني!
آيا مي دانيد كه «ضرابخانه» يعني چه؟ درست است يعني جايي كه در آنجا سكه ضرب مي شود. حتما نام مسجد زيباي ضرابخانه به گوشتان خورده و بارها از زبان راننده اتوبوس يا وسايل جمعي ديگر شنيده ايد كه: «ضرابخونه جا نموني...!»
اين محل كه در پنج كيلومتري جنوب شرقي ميدان تجريش قرار دارد زماني براي خودش بروبيايي داشته و در واقع، محلي مستقل به حساب مي آمده و مثل حالا مجبور نبوده خودش را باريك كند تا جاي خود را در ميان هيولاهاي سيماني حفظ نمايد.
آن گونه كه مي گويند، تمام ساكنين ضرابخانه از صدنفر بيشتر نبوده اند و همگي در كمال خوشبختي و آرامش، روزگار مي گذرانده اند.
جالب است بدانيم كه كارخانه چلوار بافي ناصرالدين شاه درهمين محله و محل قرار داشته و ساختمان همين كارخانه بعدها به ضرابخانه تبديل شد.
نخستين سكه كه با نام پول شاهي در اين ضرابخانه ضرب شد، در سال ۱۲۹۵ هجري قمري يعني درست يكسال پس از احداث آن بود. پول هاي مسين مخصوص را حتما در موزه هاي تهران يا جاهاي ديگر ديده ايد. تحول و دگرگوني شيوه ضرب پول در سال هاي ديگر ادامه پيدا كرد تا به شكل و شمايل امروزي رسيد.
به هر حال نام ضرابخانه ، براي هر تهراني داراي حسي نوستالژيك است و ساكنان قديمي آن در زمره تهراني هاي اصيل به شمار مي آيند. آن گونه كه نقل شده كارخانه چلواربافي جناب ناصرالدين شاه تا مدت ها براي بسياري از تهراني ها توليد اشتغال مي كرده و ضرابخانه نيز سود خاص خود را براي معدود ساكنان تهران و روستاهاي متعدد اطراف داشته است.
ضرابخانه و اطراف آن هم مثل ديگر مناطق سرسبز و آكنده از دار و درخت بود به گونه اي كه در كتب مخصوص به تهران قديم به كرات در اين باره چيزهايي نوشته شده است.
|
|
|