مصطفي امير كياني
«بم» در مسير خشم طبيعت و زمين لرزه اي هول انگيز به تلي خاك و خاشاك و زميني سوخته مبدل شد.
هزاران انسان آرزومند، با سينه هايي مالامال از اميد، در يك شب سرد زمستاني، دست و پا بسته و به هنگام خواب تسليم مرگي سياه شدند.
آوار نيستي و فنا با زمين لرزه اي به وسعت يك شهر كهن كه ازدير باز «ارگي» باستاني و مردمي زحمتكش و رنج كشيده را در دل خود جاي داده بود، آسيمه سر به حركت درآمد و در مدتي كمتر از پانزده ثانيه، شهر زير و رو شد.
هزاران نفر از مردم زير آوار محبوس ماندند و در اندك زماني در به دري و بي خانماني و مرگ و نيستي در گستره شهر چهره زشت و بد منظر خود را نشان داد.
در طول چهل سال گذشته كه همواره در جريان حوادث كشورمان ايران بوده ام، اين پنجمين بار است كه گوشه اي از ميهنمان در مسير خشم و قهر طبيعت قرار مي گيرد و زمين لرزه اي گسترده و خانمان برانداز حادث مي شود و زندگي بسياري از هم ميهنانمان را درو مي كند.
با دلي خونين و قلبي شكسته اين رويداد غم انگيز و جانگداز را با پوست و گوشت و استخوانم احساس مي كنم، همانطور كه زمين لرزه « بوئين زهرا» و «فارس» و «فردوس» را در سال ها دور و همانگونه كه زلزله «رودبار و منجيل» را در سال هاي اخير ديدم و رنج كشيدم و گريستم و حالا زمين لرزه بم...
و اين مرثيه اي است براي آنهايي كه در جريان زلزله شهرستان بم به اسارت مرگ رفتند، آنهايي كه خانه وكاشانه و عزيزانشان را از كف دادند و بچه هايي كه يتيم شده اند و چشم به راه دارند تا دستي و دست هايي به ياري شان بشتابد.
دستت كو... مهرت كو...
اشكت كو... قلبت كو...
من به اينها همه محتاجم امروز
اينك كه خشم طبيعت تاراجمان كرده...
آن شب كه با خيالي آسوده به خوابي ناز فرو رفته بودي
آن شب كه در خواب، پروازشاپرك ها را نظاره مي كردي
به يكباره زمين شهر ما لرزيد، توفاني سهمگين برخاست
زمين دهان باز كرد و ما را در كام سياهش بلعيد...
خانه هايمان ويران شد، سقف ها به سرمان فرو ريخت
از زير آوار مهيب و انبوه خاك و گل، ناله هايمان به آسمان برخاست...
زمين لرزه آمد و زلزله نازل شد، در يك شب سرد زمستاني
پرنده ها وحشت زده به سوي آسمان ها پر كشيدند و رفتند
اما مرغ وخروس ها و گله ها يمان مجال گريز از مرگ و نيستي را نيافتند و گوسفندهايمان به خاك شدند...
چه ترسناك بود آن شب سياه و تاريك
شبي كه توفاني بود
شبي كه زمين غريد و زمان به گريستن آمد
شبي كه سياه بود و منحوس...
شبي كه ديوارها شكست
شبي كه سقف ها برسرمان آوار شد و همه جا بوي مرگ پاشيده شد...
شبي كه پدرها مردند
شبي كه مادرها مردند
شبي كه دل ما را شكست
شبي كه هيچ پدري و مادري نتوانست به ياري بچه ها بشتابد و آنها را از مرگ برهاند...
زمين لرزه كه آمد، همه در خواب بودند.
همه خسته بودند... خسته از كار، خسته از تلاش بي امان روزانه... خسته از درس خواندن... خوابيده بودند همگي تا روز بعد و تلاشي دوباره
دوباره كار... دوباره تلاش
اما ناگهان توفان آمد. برقي جهيد و آسمان غريد
با خود زلزله آورد، زمين را لرزاند ، شب را شكست و ما را به خاك و خون كشاند
وحشتناك بود... دلخراش بود...
سياهي و شب و زلزله به هم آميخت و فاجعه اي غير قابل توصيف ببار آمد.
توفان و رعد با خود مرگ و نابودي به ارمغان مي آورد
نيستي و فنا... مرگ و مصيبت.... آوارگي و بي خانماني و غم مرگ عزيزان...
زندگي مان در اندك زماني به يكباره در هم پيچيد و همه چيز از كف رفت.
شبي خوش داشتيم آن شب و روزي ناخوش داريم امروز
بعد از غرش توفان، صداي ضجه ها و ناله ها از زمين و زمان برخاست و شهر درهاله اي از اندوه و ماتم فرورفت.
در ميان ويرانه ها... در ميان ديوارهاي شكسته و سقفهاي فرو ريخته، همه چيز بر باد رفت... زندگي ها، آرامش ها، آرزوها و اميدها...
پدرها مردند و مادرها به خاك شدند.
غم آمد و گريه و ضجه وشيون و ناله به همراه آورد.
مصيبت و مرگ و آوارگي و بي خانماني از گرد راه رسيد.
اميدها را نااميد كرد و آرزوها را در دل هاي آرزومند شكست...
گرد يتيمي، گرد بي پدري، گرد بي مادري، گرد بي برادري، گرد بي خواهري و گرد بي همزباني همه جا فرو پاشيده شد.
آنهايي كه رفتند، رفتند...
و بي شمار انسان هايي كه ماندند، همه پريشان، همه مصيبت ديده، همه داغدار، همه هستي از كف داده و خاكسترنشين... و در ميانه خاك و آوار در جست وجوي عزيزانشان و اجساد آنها...
اجساد عزيزانشان، بچه ها، مادرها، خواهرها، پدرها، برادرها و همسايه ها ... همه جا صداي لااله الاالله به گوش مي رسد.
همه جا حمل جنازه...
مردمان مصيبت ديده با چهره هاي گريان و خاك آلوده، در جست وجوي زندگي... و چشم به راه...
اينك گه ياري ها فرا رسيده است.
همه چشم به راه تو هستند.
برخيز... برخيز... وقت تنگ است و اسب سفيدت را زين كن...
دستت كو... مهرت كو...
اشكت كو... قلبت كو...
آن شب كه هنوز زلزله نيامده بود، روپوش مدرسه ام را مادر اتو زد، آن روز امتحان داشتم...
مي خواستم تميز ومرتب به سر كلاس بروم، اما...
توفان و زلزله و زمين لرزه و مرگ، همه با هم آمدند...
آن شب همه با هم بوديم اما...
امروز تنها و بي كس مانده ام...
مانده ام تنها با اجساد مادرم و پدرم... مادربزرگم كه ميهمان ما بود...
... و خواهر و برادر كوچكترم كه حالا زير خاك مدفونند...
آنها امروز كجايند... كجا رفتند... به كدامين ديار رخت سفر بسته اند...؟
چرا نمي بينمشان...؟ اگر هستند، پس كجا هستند...؟
اگر مردند، پس جنازه هاشان كو...
دلم براي معصومه و علي اكبر مي سوزد.
خيلي كوچك بودند آنها و چه زود رفتند...
تو مي داني آنها زنده هستند يا مرده...؟
براي دل دردمندم از مادر بگو، از پدرم و از خواهر و برادر و دوستان و همشهري هايم بگو... بگو... بگو كه دلم تنگ است اي هم وطن... اي هم ميهن...
چرا زنگ مدرسه امروز به صدا در نيامد، نكند «باباي» پيرمدرسه خوابش برده است؟ چرا ديگر مادر مرا به مدرسه نمي رساند...؟
چرا خانه ما خراب شده.
چرا شهر ما ويران شده...؟
چرا مادر و پدرم ناپديد شدند. آنها كه آن شب با ما بودند... كجا هستند پدر و مادرم...؟
اگر ديگر نيايند، اگر زير آوار زمين لرزه از دست رفته باشند، من بي پناه و زندگي از كف داده به كجا بروم و به كي پناه ببرم...؟
ديگر چه كسي پيراهنم را اتو مي كند و بر گوشه موهاي سرم گل سرخ مي گذارد...؟
ديگر چه كسي غلط هاي ديكته ام را مي گويد...؟
دستت كو... مهرت كو...
اشكت كو... قلبت كو
مي دانم كه ديگر پدر و مادر ندارم...
مي فهمم كه زمين لرزه و توفان آن شب چه بلايي به سرمان آورده است.
مي دانم كه همه چيزمان از ميان رفته، فقط جنازه ها و مجروحان و مصيبت و بي خانماني روي دستمان مانده. مجروحاني كه از درد به خود مي پيچند...
مصيبت ديدگاني كه خانه و كاشانه شان از كف رفته و در ميان ويرانه ها و آوار در جست وجوي پيكر عزيزانشان هستند...
مي دانم بچه ها همه تنها مانده اند.
بي ياور، بي سرپرست، درمانده، گرسنه و سرمازده...
مي دانم كه علي مي آيد... او پدر يتيمان است، مي آيد، اين را مي دانم...
همه با او مي آيند. مردم خوب وطنم... مردم مهربان سرزمينم...
همه ايران به كمك و ياري ما مي آيند، ما را تنها نمي گذارند...
اما امروز زنگ مدرسه ها در شهر غم آلوده بم به صدا در نيامد.
همكلاسي هايم نيامدند، مرا تنها گذاشتند در اين ويرانه هاي سرد و هول انگيز...
به جاي زنگ مدرسه، همه جا شيون و زاري و ضجه مردان و زنان هستي از كف داده را مي شنوم... اينجا سرزمين سوخته بم است... اين جا همه مي گريند...
همه مردم خاك آلوده اند، همه پريشانند، آنها كه جان به در برده اند...
چه مصيبت وحشتناكي است، چرا علي نمي آيد...؟
به انتظارش مي نشينم... او بايد بيايد... بايد بيايد و دست ما را بگيرد...
مصيبت و اندوه، ما را از پاي در آورده است...
اي ايرانيان... همه بياييد...
اي ايرانيان، اي هم وطنان، اي مردم خوب سرزمين آبا و اجدادي ام، همه بياييد...
ما محتاج نگاه محبت آميز شما هستيم... دست ما را بگيريد... ما را تنها نگذاريد در اين مصيبت عظما... هرگز ما را تنها نگذاريد... به شما و دست هاي پرمحبتتان نيازمنديم...
دستت كو... مهرت كو...؟
اشكت كو... قلبت كو...؟