شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۹۲
ايرانشهر
Front Page

به خاطر يك نمره كمتر
زهرا...، ۱۷ ساله ، ۲۷/۱۰/۸۲ ، اسيد خورده
گزارش اول 
رفتيم از بقالي، محلول را خريديم. اول سمانه با در قوطي خورد و بعد من. من بيشتر خوردم. يك ليوان پر!-  ليوان يكبارمصرف  - اصلاً هم نترسيديم و نفهميديم چطور شد كه افتاديم. يادم هست كه خون بالا مي آورديم... .
002064.jpg
درها بسته است . زهرا به خاطر يك نمره كمتر اسيد خورده، او امتحان رياضي اش را شده بود ۹، زهرا چيزي به ياد نمي آورد «خون بالا  ميآورديم»
عكس : ساتيار
عليرضا جلائيان
رفتيم از بقالي، محلول را خريديم. اول ثمانه با در قوطي خورد و بعد من. من بيشتر خوردم. يك ليوان پر!-ليوان يكبارمصرف- اصلاً هم نترسيديم و نفهميديم چطور شد كه افتاديم. يادم هست كه خون بالا مي آورديم... .
بيمارستان...- طبق عادت معمول!- ساعت با عبور از هميشه و تكرارش، خود را به ۱۲ مي رساند، عقربه آغاز! ترافيك سنگين تردد آدم ها تمامي ندارد. آدم هايي كه وزن بيشترشان دلهره است و اضطراب و آشوب. گاهي ناله اي زمان را نگه مي دارد و گاهي فريادي تپش را!
طبق معمول به اورژانس مي روي و كسي خبري ندارد و يا اگر دارد بروز نمي دهد.
به هر حال سكوت و نگفتن گاهي ميان ما عادت است. براي بي خودي نگذشتن وقت به بخش جراحي مردان مي روي . دكتر ... مثل هميشه مي خندد. گاهي خنده هاي دكتري معجزه است.
-دكتر، خبري ،چيزي؟
چطور مگه؟
-خبرنگارم...
- ۴نفر داشتيم كه محلول اسيد لوله بازكني خوردند!
- اسيد لوله بازكني؟!
حالا ديگر عقربه ها از كسالت و بي خبري درآمده اند. به سرعت خودت را به دو نفر از آنها كه مرد هستند مي رساني. يكي از آنها البته اشتباهي و به جاي آب ميوه محلول را بالا كشيده و ديگري اما از دست بچه هايش!اسمش... است و ۵۱ ساله. شكسته تر از سنش. كوتاه قامت و آشفته. با آنكه دكتر علت چنين حادثه اي را خودكشي عنوان كرده است اما خودش حرف ديگري مي زد.
- نه بابا! خودكشي چيه آقا! اشتباهي خوردم! اشتباهي!
و اين مرد افتاده بر اين تخت، روزگاري در يكي ازارگان هاي نيروهاي مسلح به امنيت من و تو خدمت مي كرده است و حالا چنان مچاله و آويزان مرگ و زندگي است كه چيزي از آن روزهاي نظم و انضباط خشك نظامي در باورش نمي آيد. سمت غرب تهران مي نشيند و سه فرزند دارد و مستاجر است. ساعت ۱۰ اسيد را خورده .
-چطور شد كه اشتباهي اين اسيد را خوردي؟
تو قوطي بود، خوردم 
-تو قوطي چي؟
- تو قوطي خود اين محلول ها!
-تو قوطي مخصوص خودش ؟ چطور شد كه اشتباهي اين محلول را با قوطي خودش..
اشتباه شده ديگر آقا...
-شايد عصبي بوده ايد و اين كار را كرده ايد؟
نه اصلا! به هيچ وجه من فقط تشنه بودم، همين!
- آخه چطور ميشه كه آدم تو خونه اش اشتباهي به جاي آب، اسيد لوله بازكني بخورد؟
آقاي محترم، ولي و اما ندارد كه. وقتي مي گم اشتباه شده، اشتباه شده ديگه.
دكتر حرفهاي او را باور ندارد و چيز ديگري مي گويد. از دكتر مي پرسي «اينكه ظاهرا حالش خيلي خوبه!؟» دكتر مي گويد: «اينطور مريض ها را هيچ كس نمي تواند بگويد كه حالشان خوب است يا نه. چون ظاهرا همه چيز در مورد اين مريض ها روبه راه است. حتي يك مورد داشتيم كه به غذا خوردن هم افتاد و ترخيص هم شد. اما متاسفانه بعد از چند روز درگذشت.»
و اين خطرناك ترين مساله در مورد اين گونه خودكشي هاست. چون اصلا معلوم نخواهد شد كه چه وقت، حال آنها خوب شود. آنها حتي وقتي ترخيص مي شوند هم معلوم نيست كه خطر از بيخ گوششان گذشته باشد يا نه! و الهه مرگ دائما دور سرشان مي چرخد.
دو نفر ديگر از اين ۴ نفر، دختر هستند. پس بايد به بخش زنان كه روبه روي بخش مردان است بروي! بوالعجب كاري! چه مانعي از اين سخت تر در تاريخ كاري تو ممكن است وجود داشته باشد. گذر از در به معناي گذر از هفت خوان رستم و ديدن كوه قاف و سيمرغ است و با اين حال حوصله بازگشتي با دست هاي آويزان را ندارم. هنوز در را باز نكرده اي كه سوالي ميخكوبت مي كند.
كجا؟
-خبرنگارم! براي تهيه گزارش از خودكشي آن دو دختر آمده ام!
نمي شه آقا! لطف كنيد برويد مديريت و اجازه كتبي بياوريد!
- اول اجازه بدهيد ببينيم خودشان راضي هستند از آنها گزارش تهيه كنم!
سرپرستار بخش، زن مهرباني است. در راه رسيدن مي گويد.
- «چرا از خود ما پرستارها گزارش تهيه نمي كنيد؟»
- چطور مگه؟
مثلا من خودم! با اينكه ۱۵ سال سابقه كار دارم و مدرك فوق ليسانس، كل حقوقم ۱۵۰ هزار تومان است...
حالا وارد اتاق دخترها مي شوي...
- حالتون چطوره؟
...
پاسخي نمي دهد. تنهاست و فقط بي رمق نگاهت مي كند. بر تابلوي كوچك سفيد رنگي كه به ديوار بالاي سرش آويزان است كلماتي رازآلود و مبهم چيده شده است. «زهرا... »- ۱۷ سال - اسيد خورده ۲۷/۱۰/۸۲. اين دردناك ترين قسمت ماجراست. كاش جاي عدد هفت و يك عوض مي شد. اينطوري خيالم بيشتر راحت مي شد. ۱۷ سال! وقتي اين عدد معصوم را آويزان آن زمينه سفيد مي بيني بيشتر دلت مي خواهد زار بزني تا گزارشي بنويسي و مطلبي. ۱۷ سال!
- اسيد خورده! اسيد خورده!... (دوران اين كلمات تمامي ندارد... تمامي ندارد!)
زهرا جون مي تواني حرف بزني؟ (پرستار مي پرسد)
نه! نمي توانست حرف بزند و تنها تكان خوردن سرش پاسخ بي شمارترين سوال تمام عمرم بود. «چرا تو؟ چرا تو دختر ۱۷ ساله معصوم؟»
بازهم پرستار مي گويد و اين بار فرشته نجات، تكان سر زهرا است. او با مصاحبه و گفت وگو موافق است. زهرا بخاطر چند نمره بيشتر و كمتر اسيد خورده است. نه بهتر است بنويسم فقط بخاطر يك نمره. درس رياضي.
ظاهراً زهرا نمره اش ۹ بوده و سخت ترين شيوه را براي نيفتادن از اين درس برگزيده. البته او در اين راه تنها نبوده است. او به همراه ثمانه همكلاسي اش كه او هم ۱۷ ساله بوده است، تن به اين بازي سخت و زجرآور داده اند. در خيابان، پيشنهاد را ثمانه مي دهد و از بازي روزگار، باني اين تصميم لعنتي حالا ترخيص شده است.
زهرا مي گويد:
ما اهل واوان هستيم و دانش آموز مدرسه «آل طاهه ». آن روز ثمانه به من اين پيشنهاد را داد و پذيرفتم. رفتيم از بقالي، محلول را خريديم. اوثمانه با در قوطي خورد و بعد من. من بيشتر خوردم. يك ليوان پر!-  ليوان يكبارمصرف  - اصلاً هم نترسيديم و نفهميديم چطور شد كه افتاديم. يادم هست كه خون بالا مي آورديم... .
ديگر تمام است. ديگر حوصله ادامه اين گزارش لعنتي را ندارم.
وقت بازگشت، فقط يك سوال در ذهنم نشسته. دختري ۱۷ ساله چه مي داند ترس يعني چي؟
چه مي داند مرگ يعني چه؟... انگار كسي با من حرف مي زند. ظاهرا پرستار است:
- خودكشي اش آقا بخاطر نمره نبوده! نمره بهانه است.

ستون ما
مي خواستم سرمقاله بنويسم
پژمان راهبر
سوژه روز، خودكشي دختربچه ها بود. گفتند سرمقاله اي بنويسيم، درباره خودكشي و چرايي خودكشي و از اين چيزها. پيشنهاد شد زنگ بزنيد به يك روانشناس. او بنويسد بهتر است. ديگري  گفت: نه اين يك مساله اجتماعي است،  جامعه شناس ها بنويسند.
بحث داغ بود. آقاي «م» گفت: «خيلي داغ نيست. خوشبختانه زنده مانده اند. مسايل مهم تري داريم.» همه برگشتند سمتش: «از پيكان بنويسيم كه خط توليدش تعطيل نشده. از اينكه اين خودرو چقدر به ما ضرر مي زند.» حضار رفتند توي فكر. آقاي «ج» گفت:  نه. در اينباره خيلي نوشته ايم. مگر چه اتفاقي افتاده؟ اگر خودكشي خوب نيست،  درباره نقشه لوله هاي گاز در زير پاهايتان بنويسيد كه بايد به دست شهرداري برسد تا در حفاري ها فاجعه به بار نيايد.
به نظر روز خوبي است. سوژه پشت سوژه. تلفن زنگ خورد. خواننده اي بود با صداي مستاصل: «بازنشسته ام. ما را انداخته اند دور. تنهاييم. مشكل داريم.» آن ور خط بغضي مي تركد. اين ور خط، منشي يك بسته دستمال كاغذي تمام مي كند. غرق تماشاييم كه زنگ مي زنند.
پستچي است با بغلي نامه: «ما كاركنان كارخانه... هستيم. ده ماه است بدون حقوق سر مي كنيم. گرسنه ايم. مي فهميد يعني چه؟»
«س» ۲۴ ساعت است از بم آمده. از اوضاع منطقه حرف مي زند و از درستي برخي شايعات تكان دهنده و از سوژه هاي بي پايان زلزله... و بحث ادامه دارد.
امروز،  مقصد همان جاده بود!

چمداني پراز تولستوي
اكبر هاشمي 
دخترك فكر مي كرد بايد ۲۰ بياورد. هميشه آنقدر درس خواند و آنقدر توي اتاق راه رفت كه زمستان شد تابستان و پاهايش، تاول زدند، زياد.
دخترك فكر مي كرد آنهايي كه به دانشگاه مي آيند مثل اويند. همه شان. با رتبه هاي دو يا سه رقمي. حداكثر ۹۰ ، ۱۵۰۳۰۰،.
دخترك دل تو ي دلش نبود نمي دانست وقتي مي آيد تهران چه اتفاقي خواهد افتاد. آنهم ميان بچه هاي پايتخت ، بچه هاي جردن، ايران زمين، فرشته، نياوران ... آمد با چمداني پر از تولستوي، ماركز، جويس، ژوزه ساراماگو، چخوف....
آنها كنار هم نشستند . توي يك كلا س، توي يك دانشگاه با رتبه هاي ۱۰۰، ۹۰۰، ۲۰۰۰، ۴۰۰۰ و... و بعد تابستان زمستان شد و دخترها هم از دانشگاه فارغ التحصيل شدند. خيلي زود.
حالا  دخترك توي اتاق قدم مي زند و با خودش فكر مي كند چرا پاهايش تاول زده اند، چرا؟

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   جهانشهر  |   حوادث  |   در شهر  |   درمانگاه  |
|  طهرانشهر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |