فرهنگسراي هنر ، گالري شماره۲
جايي كه سرخ پوست ها رويا مي بينند
بيشتر تابلوهاي نمايشگاه، انتزاعي اند. نقش و نگارهاي فرهنگ آمريكاي جنوبي را مي شود در آنها به وضوح ديد
بايد از يك چيزهايي عبور كرد. از پله هاي جلوي فرهنگسرا، از سر و صدا و همهمه توي سالن اصلي، از موسيقي هاي عجيب و غريب و بدون هويتي كه همين جور توي فضا مي چرخند، از صداي يك عده كه به دليلي براي يك عده ديگر توي آمفي تئاتر دست مي زنند و از كافه ترياي فرهنگسرا كه پر از بوهاي تند است. آن وقت در يك گوشه دنج مي شود گالري شماره ۲ را پيدا كرد و نقاشي هايي را ديد كه آدم را با خودشان به جاي تازه اي مي برند. جايي كه سرخ پوست ها رويا مي بينند.
صداي فلوت مي آيد. يكي از آن فلوت هاي باستاني سرخ پوستان كه آواي خش دارش روي صداي طبل و زمزمه هاي نامفهوم سرخ پوستي، اندوه يك قوم آواره را با خودش اين طرف و آن طرف مي برد. لا به لاي نت هاي اين موسيقي، عمادالدين زند تابلوهايش را به ديوار آويزان كرده. او هنرمند جواني است كه معماري خوانده و موسيقي پاپ كار مي كند، اما ظاهرا هيچ وقت نتوانسته از فكر نقش و نگارهاي فرهنگ آمريكاي جنوبي و سرخ پوست ها بيرون بيايد. مي گويد اين نقش هاي باستاني را خيلي دوست دارد. نقش هايي كه انگار تركيبي از عناصر مادي و معنوي اند و بعضي هايشان آنقدر عمر دارند و به مرور تغيير كرده اند كه ديگر كسي معني شان را به ياد نمي آورد. حتي خود سرخ پوست ها. اما هنوز رازآلود و احترام برانگيزاند. خيلي هايشان براي ما ايراني ها هم آشنا هستند. مثل گاوها، بزها و بوفالوها كه شبيه گاوند و يك جورهايي نماد بركت و نعمت اند. ريتم موسيقي حالا عوض مي شود. صداي چند نفر روي طبل ها مي آيد كه انگار مشغول نيايش هستند. شايد كنار آتش نشسته اند و در انتظارند. در انتظار چيزي كه فقط خودشان معني اش را مي دانند. زند لحظه اي به اين زمزمه گوش مي كند و بعد مي گويد «سرخ پوست ها درباره موسيقي سفيدپوست ها نظر جالبي دارند. آنها معتقدند سفيدها در موسيقي خيلي حرف مي زنند.» مي گويد فكر كنم درست مي گويند. كمي آن طرف تر، كنار يك تابلو كه پر سفيدي را معلق در يك فضاي آبي نشان مي دهد يك تكه كاغذ چسبانده اند.كه رويش نوشته «پرهاي سفيد / تنها در انتهاي جهان/ پرهاي نرم و سفيد هنگام صبح اين سو و آن سو مي خرامند/عقاب پيام را براي قبيله آورده است.
صداي زمزمه آرام آرام محو مي شود. اين آهنگ هم تمام شده يا شايد هم سرخ پوست هاي دور آتش دست از نيايش برداشته اند. شايد انتظارشان به سر آمده باشد.
بيشتر تابلوهاي نمايشگاه انتزاعي اند. نقش و نگارهاي فرهنگ آمريكاي جنوبي را مي شود در آنها به وضوح ديد اما تركيب اين نقش ها با هم و كنار هم قرار گرفتنشان كار عماد زند است. بعضي از اين علامت ها را توي كتاب ها پيدا كرده، بعضي ها نتيجه جست وجو در سايت ها و صفحه هاست و بعضي را هم توي فيلم ها ديده و فورا نقاشي شان كرده. مي گويد هر فيلمي كه تويش اثري از سرخ پوست ها باشد را با دقت نگاه مي كند. شيوه لباس پوشيدن و آرايش شان را به خاطر مي سپارد و نقش روي لباس ها، چادرها و حتي صورت آنها را هم با وسواس زياد ياد مي گيرد. چند تا از نقش ها را مثلا از دل سريال عامه پسند پزشك دهكده بيرون كشيده. «هيچ كس» را هم دوست دارد. سرخ پوست چاق و حكيم فيلم «مرد مرده».بعضي از نقش ها شبيه صورت اند. صورتك هايي در هم رفته كه اجزايشان با هم مخلوط شده و شكل هاي تازه اي به وجود آورده اما هنوز سختي و سردي صورت يك سرخ پوست را همراه دارد. شكل هاي ديگري هم هستند. آدمك هايي كه شبيه كليدند و كليدهايي كه به آدم مي مانند و تركيب شان گاهي جشن يك قبيله پرجمعيت و قديمي را ياد آدم مي آورد. شكل هاي شبيه حيوانات هم زيادند. عقاب هاي زيادي مي شود در نمايشگاه پيدا كرد و همانطور كه موسيقي «روح مقدس» توي سالن اوج مي گيرد صداي نفس بوفالوها را هم مي شود از پشت تابلوها شنيد.
بوفالوها مي آيند/ هنگامي كه تمام عالم باز مي گردد/ بوفالوها به اطراف قبيله باز مي گردند.
در كنار تابلوهاي با حال و هواي آمريكاي جنوبي، چند اثر ديگر هم هستند كه لحن ديگري دارند. چند تا از اين تابلوها درباره موسيقي اند. «نت هاي غلط» و «جمعه»، از اين دسته هستند و اين دومي يك جور اداي دين به ترانه جمعه است كه اسفنديار منفردزاده آهنگش را ساخته. يك تابلوي بزرگ با زمينه نارنجي كه پايينش، روي خطوط حامل، پرنده اي نشسته و آواز مي خواند. چند متر آنطرف تر يك گيتار زخمي را هم مي شود به ديوار ديد. گيتار سياه رنگي كه كاسه اش را باند پيچيده اند و لكه خون را مي شود زير لايه هاي باند ديد. اين يكي يك كار كانسپچوال است.
موسيقي «روح مقدس» يك لحظه هم فضاي سالن را رها نكرده و آواي فلوت كه شايد آن را از استخوان يك حيوان ساخته اند روي طبل ها سوار است و اطراف همه تابلوها مي چرخد. خواننده اي وجود ندارد. اگر هم هست با فاصله هاي زيادي فقط چند كلمه مي خواند. عماد، راست مي گويد سرخ پوست ها در موسيقي واقعا كم حرف اند. شايد چون هميشه تنها بوده اند. شايد چون تنهايي، راز زندگي آنهاست.
آخرين تابلوي نمايشگاه يك زمينه سياه دارد با خطوطي طلايي رنگ. اين خط ها نقش يك قايق را روي كاغذ، حك كرده اند. قايقي كه رويش پر از شكل هاي حيوانات است. يك گوشه قايق، سرخ پوستي نشسته كه چپقي گوشه لبش است و در دستش پاروست. بقيه قايق خالي است و فقط دسته هاي چندين پاروي ديگر از قايق بالا آمده اند اما كسي آنها را نگرفته است. اما اين انگار براي سرخ پوست چپق به دست چيز تازه اي نيست. انگار كه سال هاست به اين تنهايي عادت كرده شايد او هم دارد همراه روح مقدس مي خواند: من حتي نتوانستم فرياد بزنم/ چون مي دانستم از باران خبري نيست/ خوشحال نبودم/ هنوز هم نيستم.
|