چند ساعت پرسه در اطراف سقاخانه حضرت ابوالفضل درخيابان آذربايجان
ته كوچه ، جنب سوپر ماركت
سر يك چهارراه، توي سينه يك ديوار بلند سقاخانه اي هست كه حاجت مي دهد. اين را شنيديم و رفتيم كه ببينيم
... بالا خره جايي مي خواهند براي التجا. همين دور و بر، نه خيلي دور. جايي كه بوي آسمان را بدهد، بوي قدرتي لا يزال و بي حد و حصر، فراتر از همه ناتواني ها و قيد و بند هاي اين جهاني كه بتواند هر آنچه را كه ناشدني بوده، ناممكن بوده، نبوده اما بايد مي بوده، شدني و ممكن كند
ايمان مهدي زاده
اينجا سقاخانه است. جايي كه خدا و ائمه را صدا مي زنند. خدا همه جا هست ، باقي بهانه است. مردم در دل شهر، سر چهارراه، جايي كه هر روز عبور مي كنندو دنبال كار و زندگي هستند به اينجا كه مي رسند، لحظه اي توقف . روشن كردن شمع و گره زدن يك تكه پارچه و هرروز به اينجا آمدن به انتظار بازشدن گره، اگر گره باز شود زيباترين لحظات را مي توان ديد.
شب هاي جمعه، مردم صف مي بندند. روزانه صدها نفر به اين سقاخانه كوچك مي آيند مي گويند، اينجا شفا مي دهد.
اينجا شفا مي دهد» باور مي كنيد؟ مردم، باور كرد ه اند، قفل هاي بي شمار آويزان به در سقاخانه شهادت مي دهند. يك رف، يك تاقچه، تاقچه اي در سينه يك ديواربلند، تاقچه اي كه در ديوار خيابان ساخته شده و روزانه ميزبان صدها شمع است، شب ها نيز روشن است. همين تكه كوچك خيابان كه مساحتش از يك مترو نيم تجاوز نمي كند. همين يك گله جا كه انگار درياست. اينجا خيابان آذربايجان است. يك سوپر ماركت، صاف كنار يك سقاخانه. سوپر ماركت و سقاخانه؛ تركيبي به ظاهر نامتجانس و نچسب. اينجا پياده رو آذربايجان در تقاطع خيابان باستان است. شعله هاي شمع مي لرزند. پنجره اين سقاخانه ديگر جاي بستن يك قفل كوچك را ندارد. گره در گره باريكه هاي پارچه، سبز ، سبز وسياه. اين گره ها بايد باز شوند، وقتي مادر اشك مي ريزد و زير لب باب الحوائج را صدا مي زند...
يك پنجره سبز
قاب هاي چوبي و فلزي، ديوار دود زده را پوشانده اند با شمايل حضرت عباس. اين سقاخانه دست كم هفتاد سال عمر و تاريخ دارد. شايد هم عمري بيشتر از عمر طولاني پيرمردان و پيرزنان طهراني. يك تاريخ لب بسته. يك ديوار و دريچه تاريخي. كاش اين پنجره سبز به زبان مي آمد و از روزگاري مي گفت كه اين پياده رو نبود، يا اگر بود مهم نبود. كاش اين ديوار و قفل هاي پرشمار كوچك به حرف مي آمدند.
«به راستي صلت كدام قصيده اي اي غزل؟»
بايد ازمردم پرسيد. آنها كه سقاخانه پاتوق شان است و آتش كردن شمع تفريحشان.
-حاج غلام قهوه چي كه بود؟
با ۱۰ بار پرسيدن يك سوال تكراري از ۱۰ نفر،حاج غلام قهوه چي را مي شناسم و به سابقه تقريبي سقاخانه، پرتو نوري مي افتد.
حدود ۷۰ سال پيش حاج غلام قهوه چي، معتمد محله باستان بود. كسي كه مالك كبابي و قهوه خانه جنب سقاخانه بود. حالا كبابي به سوپر ماركت تبديل شده و قهوه خانه حاج غلام به خشكبار فروشي. ديواري كه جايگاه سقاخانه است نبش چهارراه بين دو باب دكان قرار دارد. حاج اسد به جاي حاج غلام با محاسن سپيد يكدست كنار سقاخانه ايستاده. هر كس مي آيد، يك بسته شمع از او مي گيرد. دستش را داخل گوني مي كند و بسته اي شمع تعارف مي كند. انگشتر عقيق روي دست راستش برق مي زند. پيرمردي كه مي گويد پس از زلزله بويين زهرا روستايشان ويران شده و او به ناچار به تهرانآمد. از سال ۴۱ به اين محل آمده و مانده و زندگي كرده. از حاج غلام خيّر كه حالا ده دوازده سال است فوت كرده مي گويد. او ديگر در اين محل نيست. مغازه هايش هم تغيير كرده اند. ولي سقاخانه يادش را هر روز زنده مي كند. حاج اسد كنار سقاخانه ايستاده است. يك گوني پر از بسته هاي شمع كنارش. مردم از او شمع مي خرند ولي او فروشنده نيست. اينجا پول نقش كمرنگي دارد. شايد اصلا نقشي ندارد، يك تعارف است. او صاحب سوپرماركت است. ولي قلبش كنار سقاخانه مي تپد. گوشه تاقچه، يك كاسه مسي كهنه به چشم مي آيد كه خريداران شمع پولشان را در آن مي گذارند. هر كس هر چه دوست دارد مي دهد. اعتقاد، نقش بيشتري دارد. پيرمرد تاريخ محله را روايت مي كند. يك تاريخ زنده چهل ساله.
رقص شعله شمع در سقاخانه
اينجا سقاخانه است. ولي آبي براي نوشيدن ندارد. به جاي آب، شفا مي دهد. خانم بلند قد جواني با پالتوي كرم زمستاني پشت كالسكه كودكي كه مي راند، از پيچ خيابان باستان مي رسد. پسربچه در كالسكه لم داده و از آفتاب تيز صبح زمستان مي نوشد. معلوم است كه از اين آرامش لذت مي برد. مادر كالسكه را كنار پياده رو نگه مي دارد. كودكش را مي بوسد و به آغوش مي كشد. يك بسته شمع از حاج اسد مي گيرد. پيرمرد بسته را برايش باز مي كند. مي گويد: «دستت بنده، بذار برات روشن كنم.» از لحن كلامشان در مي يابم يكديگر را مي شناسند.
-خيلي وقت است اينجا مي آيي؟
آره، از وقتي يادم هست. وقتي در همين محله مدرسه مي رفتم. وقتي به دانشگاه مي رفتم و حالا عادت كرده ام با پسرم بيايم. هر روز شمع روشن مي كنم. براي سلامتي فرزندم و شوهرم كه زياد مسافرت مي رود. زمان اعلام نتايج دانشگاه و موقع بارداري، بيشتر از مواقع ديگر به اين سقاخانه مي آمدم. حتي بعضي روزها دو سه بار، حاج اسد شاهد است.
هنوز زن جوان، چند متر فاصله نگرفته كه مرد جواني از آن سوي خيابان به سوي سقاخانه مي آيد. با حاج اسد دست مي دهد و بسته شمعش را مي گيرد و يكي يكي روشن مي كند و در تاقچه مي چيند. نامش كيومرث است. او از كودكي اش مي گويد. روزگاري كه شب هاي جمعه مي آمد پيش حاج غلام، شمع مي گرفت و روشن مي كرد. مي گويد:«تماشاي رقص شعله شمع عادتم شده. كيف مي كنم، به خصوص وقتي كه آدم ها مي آيند و مي گويند فلاني حاجت گرفته.»
چشم هاش خيس بود
-مادرجان؛ بچه ام مريض و ناخوش احوال است. هزينه عمل بيمارستان كه سر به آسمان مي زند. آمدم پيش آقا، بلكه خودش گره از مشكل باز كند. ما جز ائمه كسي را نداريم. اگر پا داشتم، مي بردمش كربلا. ولي ناشكري نمي كنم. اگر قسمت باشد، بچه ام از همين جا شفا مي گيرد...
مي گويند چشم آيينه روح است. چشم هاي پيرزن خيس است. دلش خون است.پناه آورده؛ خدايا.امثال او زيادند. حاج اسد مي گويد: «سركشي به سقاخانه جزو امور روزمره مردم محل است.» اين سقاخانه پررونق تر از تمام سقاخانه هاي تهران است، حتي از سقاخانه خيابان ظهيرالدوله كه به چهارراه سقاخانه معروف است.
|