بعد از زدوخوردبا قهرمان فيلم بي حال روي زمين مي افتد، صداي تماشاچيان بلند مي شودكه؛ بزن آن نامرد را. اين سرنوشت رفيع مددكار نقش منفي باز حرفه اي است.
Fade
اينجارابراي آنهايي گذاشتيم كه خاكسترنشين عشق به سينما شدند.
عكس: هادي مختاريان
ايرج بابا حاجي
نقش منفي همان چيزي است كه در زندگي از آن فرار مي كنيم و تاثيرش همان احساسي است كه مي خواهيم در ذهن اطرافيانمان نماند. برخلاف رفتار بيشتر مردم كه تلاش مي كنند از بار منفي شخصيت آنها بكاهد، رفتار هنرپيشه نقش منفي او را حتي بيش از حد ممكن داراي خصوصيات غيرانساني نشان مي دهد و اين هنرپيشه مي كوشد تا هرچه بيشتر حس نفرت تماشاچي را نسبت به نقش خود برانگيزد.
تقدير هنرپيشگي
يك پنج شنبه خوب روزي است كه در يك هواي لطيف در خيابان انقلاب قدمي بزني كتابي بخري و كتابي هديه بگيري، بتواني ملاقاتي به تعويق افتاده از ۹ ماه پيش با سردبير يكي از مجلات را به انجام برساني و در نهايت به طور اتفاقي در خيابان لاله زار از يكي از عوامل قديمي سينما بشنوي كه چون امروز كارت ها و بليت هاي جشنواره فيلم را در خانه سينما توزيع مي كنند، جمع سينمايي ها در خانه سينما جمع است.
خانه سينما در خيابان بهار است. هنرپيشه ها و سينمايي هاي زيادي مي آمدند و مي رفتند اما چشم ما دنبال چهره هاي ديگري بود يك دفعه تصاوير فيلم «خاطرخواه» جلوچشمم زنده شد، با ديدن رفيع مثل اينكه همين الان از سينما بيرون آمده باشم، ياد صحنه اي از فيلم افتادم كه در آن، احمد معيني مزدوري اجير مي كند تا نشاني خانه ناصر ملك مطيعي را برايش پيدا كند و او هم خانه را در گوشه اي از ميدان ونك كه آن موقع بيشتر زمين بي سكنه بود تا خيابان هاي شهري، پيدا مي كند و خبر مي دهد كه: «پيدا كردم آقا جلال، اون بالاهاست، پشت همون جايي كه با ماشين مي رن توي سينما.»
وقتي اينها را به او گفتم مثل اينكه آشناي قديمي را ديده باشد نگاه گرمي كرد و دستم را گرفت تا پشت ميزهاي غذاخوري گپي بزنيم.
رفيع مددكار، بازيگر نقش منفي سينما، ديگر پير شده اما هنوز قبراق و سرحال است، موها و سبيلي سفيد دارد و كاپشن چرمي رنگ و رورفته اي مي پوشد اما هيكل ورزشكاري اش نشان از سلامتي او در ۶۸ سالگي اش دارد.
از مهاجرت رفيع و اعضاي خانواده اش از آذربايجان شوروي به تهران ۱۸ سال نگذشته بود كه براي بازي در فيلم رستم و سهراب انتخاب شد. آن زمان رفيع، بچه ميدان امام حسين (فوزيه) و خيابان صفا، ۱۹ سال داشت و در باشگاه بدن سازي، ورزش مي كرد. مي گويد: «زمستان سال ۳۲ يا ۳۳ بود، بالاي سينما ديانا، دكور زده بودند و فيلمبرداري مي كردند. ما هم تا صبح از سرما لرزيديم و بجز يك ساندويچ، چيز ديگري نگرفتيم. با خودم فكر كردم اين كار بدون دستمزد بهتر است كه اصلا نباشد. ول كردم و رفتم.»
رفيع تا ۸-۷ سال سراغ سينما نرفت، سينما هم از او سراغي نگرفت اما انگار در تقدير بازيگر نوشته شده چه آينده اي در انتظارش است. يك روز رضا فاضلي، اتفاقي رفيع ۲۶ ساله را با آن قد و هيكل ورزشكاري در خيابان ديد و از او دعوت كرد براي بازي در فيلم با او برود، رفيع كه تازه داشت در حرفه ساخت گاوصندوق نسوز جايي براي خود باز مي كرد، از خاطره ناخوشايند فيلم رستم و سهراب گفت، اما فاضلي تضمين دادكه تهيه كننده حقوق بازيگران را كاملاً پرداخت مي كند.
آدرسي كه رضا فاضلي به رفيع مددكار داد تا براي عقد قرارداد مراجعه كند، نشاني آينده هنري او شد. نشاني آينده بازيگري در نقش منفي. رفيع عازم سنندج شد تا در فيلم «جهنم زيرپاي من» به همراه فردين نقش راهزن را بازي كند و بعد از آن هم به جز چند فيلم، در بقيه فيلم ها در نقش منفي بازي كرد. مي گويد: «بعد از آن در قبل و بعد از انقلاب در بيشتر از صد فيلم بازي كردم. با فردين حدود ۱۲ فيلم، با فاضلي ۱۰ فيلم، با ايرج قادري ۲۰ و با بيك شايد ۳۰ فيلم بازي كردم، خلاصه با بيشتر بازيگران معروف سينما كار كردم.» بازي در فيلم هاي خارجي مثل قهرمان ها ساخته استوارت وتيمن آمريكايي، مرواريد سياه كار گروه فرانسوي و يا فيلم ديگري با گروه ژاپني و كارهاي ديگر هم در كارنامه رفيع مددكار ديده مي شود.
نقش منفي
نقش رفيع هميشه نقطه مقابل نقش قهرمان فيلم بوده است. به جز در چند فيلم، در تمام فيلم ها نقش منفي، نقشي كه با ايفاي آن بايد حس نفرت تماشاچي از خود و محبوبيت قهرمان برانگيخته شود، نقش رفيع مددكار بوده، با اين وجود سينما براي او هم آنقدر جذاب بود كه در آن بماند. آنقدر كه حرفه ساخت گاوصندوق را رها كند و از سر صحنه فيلمي به فيلم ديگري برود. مي گويد: «روزي نبود كه بيكار باشيم. من و يدي و جلال از نقش منفي هاي اصلي بوديم و باسابقه تر از بقيه. من هر هفته با ۳ كارگردان كار مي كردم و كارگردان چهارم كه به سراغم مي آمد ديگر وقت كار با او را نداشتم.» سينما و جذابيت هاي آن موجود عجيب نورسيده و شهرت كوچه و بازار كه بالاخره به سراغ بيشتر بازيگران مي آمد رفيع را هم پايبند كرد و بازي در نقش منفي، مثل بازي در نقش قهرمان داستان براي او جذاب و دوست داشتني شد.
اما همه جذابيت سينما اين نبود. سينما مثل همه حرفه ها از عناصري تشكيل شده بود كه برخي از آن عناصر هم به جذابيت هاي سينما اضافه مي كرد، مثل هنرپيشه ها. كاركردن با كوچك و بزرگ آنها جذابيت خاص خود را دارد. رفيع مي گويد وقتي مي گفتند براي فيلمبرداري به بيرون شهر مي رويم، فكر مي كرديم كه قرار است به پيك نيك برويم، لذت كار دسته جمعي در بيرون شهر و بازي در كنار هنرمنداني كه هركدام خصوصيت هاي خودشان را داشتند شيرين بود.
مي گويد: «فيلم عشق و خشونت را در شمال كار مي كرديم. در يكي از صحنه ها ميري كارگرها را جمع مي كند و مي برد و من بايد با او برخورد كنم. من بيشتر سكانس ها را با يك يا دو برداشت بازي مي كردم اما توي اين صحنه تا يقه ميري را مي گرفتم و او با همان لهجه و لحن طنز شروع مي كرد به آخ و واخ گفتن، خنده ام مي گرفت. خلاصه اينكه ۱۱ بار اين سكانس برداشت شد تا در برداشت ۱۲ با تامل جلو خنده ام را گرفتم. ماجراي خشايار جالب تر است؛ خشايار، هنرپيشه اي بود كه حالت هاي روحي خاصي داشت.
مثلاً شادي و خنده اش هميشه با اتفاقات خاصي همراه بود. رفيع مي گويد: ما مواظب بوديم تا او را بيش از حد نخندانيم چون وقتي زياد مي خنديد هرچه دم دستش بود پرت مي كرد! بااين همه بعضي وقت ها نمي شد كاري كرد. مثلاً در فيلم عشق و خشونت كه براي فيلم برداري به متل قو رفته بوديم، در صحنه هايي از فيلم علي بانكي عكاس فيلم هم بازي مي كرد و كلاه مضحكي هم روي سرش مي گذاشت. در يكي از صحنه ها من با كف دست محكم زدم روي كلاه علي بانكي، طوري كه سرش كاملاً رفت توي كلاه. آنقدر قيافه مضحكي پيدا كرد كه همه زديم زير خنده اما حواسمان به خشايار نبود. يكدفعه متوجه شديم خشايار بلند بلند قهقهه مي زند و تنها كاري كه توانستيم بكنيم اين بود كه جايي قايم شويم تا دوربين و وسايل فيلم برداري و وسايل نور و... كه او از شدت هيجان پرتاب مي كرد به ما نخورد. هرچه دم دستش بود پرت مي كرد.
با همه اين ها، بازي در نقش مثبت و محبوب تماشاچي بايد لذت ديگري داشته باشد. وقتي از رفيع مي پرسم كه خودت بيشتر دوست داشتي در نقش منفي بازي كني يا مثبت، مكثي مي كند و مي گويد: چاره اي نبود. انگار در تقدير سينمايي ما اينطور نوشته بودند، آن موقع وقتي در سينما در يك نقش چندبار بازي مي كردي و جا مي افتادي كارگردان هاي ديگر هم نقشي مشابه مي دادند، چون تماشاچي آن را پسنديده بود و به آن هم عادت كرده بود.
تماشاچي گمان مي كرد آدم هاي فيلم واقعي اند و چهره خشن و رفتار غيرانساني آنها شخصيت واقعي آنها را بروز مي دهد. رفيع مي گويد: بعضي وقت ها از واكنش تماشاچي ها خنده ام مي گرفت. براي ديدن گنج قارون به سينما رفته بودم. در صحنه اي فردين در كافه با من زد و خورد مي كند و من بي حال روي زمين مي افتم. فيلم به اين لحظه كه رسيد فردين بايد از كنار من رد مي شد، جالب بود كه آن موقع مي شنيدم چند زن كه جلو من نشسته بودند مي گفتند: «ولش نكن، با لگد بزن توي سرش فلان فلان شده را.»
نقش چه منفي و چه مثبت كار خودش را كرد، رفيع، كارگاه گاو صندوق سازي را فراموش كرد و با دستمزد حدوداً هفته اي ۱۵۰ تومان غرق سينما شد، با همين دستمزد هم سال ۴۷ ازدواج كرد.
خاطره فراموش نشدني
«اولين بار كه يك نفر توي خيابان مرا ديد و شناخت و صدا زد كه فلاني بازيگر فلان فيلم است، ديگر بيچاره شدم.» يعني كه كاش نمي آمدم، كاش صنعتگر مي ماندم. وقتي به رفيع مي گويم از خاطراتش بگويد، مي گويد چه خاطره اي ماندني تر از اين كه بعد از ۴۰ سال سابقه نه بازنشستگي دارم، نه بيمه هستم. نه مستمري دارم و نه پس اندازي كه با آن آخر عمرم را بگذرانم.
مي گويد: «زماني سينماي ايران به نقش منفي تكيه داشت، چون محتواي آن طوري بود كه نقش منفي در آن خيلي مهم بود، اما بعد از گذشت اين سالها و حالا كه ديگر به هفتاد سالگي نزديك مي شوم مي بينم به اندازه يك كارمند بازنشسته پايين مرتبه، حقوق و مزايا ندارم. هيچ چيز ندارم.»
نمي دانم، شايد حالا رفيع توي دلش به رضا فاضلي بد و بيراه مي گويد كه او را وارد سينما كرد و شايد هم به سادگي خودش كه به اصطلاح جذب زرق و برق سينما شده است لعنت مي فرستد، اما عشق سينما و خاطرات آن هيچ وقت انكارشدني نيست. عشق خاطره اي كه حالا رفيع و بازيگرهاي قديمي سينما شصت هفتاد سالگي شان را با آن مي گذرانند. وقتي براي گرفتن عكس از او به كافه نادري مي رويم و دور ميز مي نشينيم، ويلون زن مسني هم از راه مي رسد و آماده مي شود تا سازي بزند و پولي جمع كند. رفيع مي گويد نرويد تا ويلون زدنش تمام شود، خوب مي زند. ويلون زن بدون اينكه بداند جمعي گوشه كافه چند دقيقه پيش درمورد گنج قارون صحبت مي كردند، كارش را با زدن آهنگ ترانه اين فيلم شروع مي كند. رفيع با نگاه عميقي به گوشه اي خيره مي شود و ناخودآگاه ترانه فيلم را زمزمه مي كند. شايد اين تنها چيزي باشد كه از سينما و ۴۰ سال كار در آن برايش مانده باشد.