گزارش نشست دو فيلم چهارشنبه سينماي مطبوعات
بلندگو اگر نيست صداي من هست!
عكس: ساتيار
احمد جلا لي فراهاني
مهدي صباغ زاده: مدت ها بود كه به افسردگي دچار شده بودم چون به عنوان كسي كه عاشق سينماست حس مي كردم توقعات من فيلمساز از شرايط فرهنگي جامعه برآورده نمي شود.
صباغ زاده: من فقط براي دلم فيلم مي سازم. كاري ندارم كسي خوشش بيايد يا نيايد. براي جشنواره ها هم فيلم نمي سازم.
الوند: فيلم «دست هاي آلوده» من راه فيلم هاي گنگستري را در سينماي ايران باز كرد و الان هم مثل دست هاي آلوده فيلم مي سازند.
اصغر رفيعي جم: در سينماي ايران، لوكيشن در اختيار سينماگران نيست بلكه ما هستيم كه در اختيار لوكيشن قرار داريم.
الوند: جامعه، اول به ما مي گويد كه مواظب كلاهت باش بعد ياد مي دهد كه چگونه كلاه ديگران را بردار.
از بدشانسي من است يا هر چيز ديگر، نمي دانم اما امشب نصيب ما «كودك شاعر» شد! قرار بود البته فيلم ديگري اكران شود كه مطابق معمول در آخرين ثانيه ها،برنامه عوض شده و «كودك شاعر» به ما رسيد. فيلمي كه آنقدر روشنفكرانه و سياه بود كه هيچ كس در سالن نيست، الا من و چند نفر ديگر. به همين دليل من اينقدر به راحتي وارد سينما مي شوم. نه كارت از من خواستند و نه هيچ چيز ديگر! نيم ساعت از بعدپايان فيلم صدايي مارا به جلسه مطبوعاتي فرا مي خواند.
بچه ها بريد تو! مصاحبه مطبوعاتي شروع شد. بلندگو اگر نيست صداي من كه هست!
«غلامرضا موسوي» مدير مسوول سابق سينما جهان و مدير برگزاري مراسم پرسش و پاسخ هاست كه فرياد مي زند.
صبحانه اي براي دو نفر
صباغ زاده كه رفت توي صحنه و پشت ميكروفون، هيچ كس به هيچ كس نبود. هر كسي كار خودش را مي كرد. عكاس ها، فيلمبردارهاي تلويزيوني، تماشاگراني كه خبرنگار بودند. خلاصه بلبشويي بود. آن ميان «زرين دست» با آن هيبت و شوكت، نوستالژي حسرت است. مصاحبه شروع شده و با اين حال هيچ كس گوشش بدهكار مصاحبه نيست. خبرنگارها هنوز دنبال كاغذند و صدايي از بلندگوها پخش نمي شود. صباغ زاده اول، چهلم درگذشتگان زلزله بم را تسليت مي گويد و هنوز جمله اش به آخر نرسيده كه خانمي فرياد مي زند: من صدا تونو نمي شنوم! صباغ زاده هم در جواب مي گويد: من چيزي ندارم كه بگويم. لحظه اي بعد هم زرين دست وقتي مي بيند كسي چيزي از او نمي پرسد، مي گويد: «من منتظرم! اگر شما سوال نداريد من از شما بپرسم!»
صباغ زاده: سال گذشته جلسه اي با اصغر عبداللهي داشتم. به او گفتم بعد از سالها مي خواهم فيلم دلم را بسازم. اصغر هم از سينما كشيده بود كنار و همين باعث به وجود آمدن فيلمنامه صبحانه اي براي دو نفر شد.
از گروه، فقط خود او اينجاست و زرين دست، اما كمال تبريزي ميان تماشاگران نشسته است. صباغ زاده از افتادگي تبريزي مي گويد.
- كار صبحانه اي براي دو نفر يك كار جمعي است. من بايد از زرين دست تشكر كنم. از آقاي شكيبايي كه جايش خيلي خالي است و حضور ندارد. اميدوارم شرمنده مردم، شكيبايي و زرين دست نشده باشم.
و اين در حالي است كه بر و بچه هاي تلويزيون با گذشت نيم ساعت هنوز پرژكتورها را نچسبانده اند ساكت و از بد شانسي پرژكتور برو بچه هاي سيما همچنان روي صحنه قطع و وصل مي شود و زرين دست هم درباه اينكه خود اثر بايد از خودش دفاع كند حرف مي زند و با پايان يافتن جملات او وصباغ زاده، مجري مي ماند كه چي بپرسد. لابد حالا نوبت خبرنگاران است اما باز هم صداي خانمي از اعماق شنيده مي شود كه: صدا نمي ياد!
صباغ زاده: مي گن نشنيدن!
مجري: گرفتيد كه سوال چيه؟
صباغ زاده: سوال مخدوش است و به حاشيه مي پردازد!
مجري: همكاران ياري كنيد! وگرنه خودم مجبورم سوال كنم!
مجري: همكاران مي پرسيدند، دليل افسردگي شما چيه؟ ما نگران شديم!
صباغ زاده: منظور من سينما بود! منظور من حق كشي هاي موجود در سينما بود!
مجري: آقاي زرين دست از بيكاري كه خسته نشديد؟ نظر شما چيست؟
زرين دست: نه! من فقط در جواب آن سوال كه آقاي صباغ زاده جواب ندادند بايدبگويم اينكه چرا مي گن دختران جوان عاشق پيرمردها مي شوند، اين در فيلم توضيح داده شده! اسكانسي كه عكس هاي جواني هاي شكيبايي را مي بينيد! آن سكانس يادتان هست؟ در واقع اين دختر عاشق جواني هاي شكيبايي مي شود، نه خود شكيبايي.
برگ برنده
موسوي روي صحنه مي آيد و مي گويد «كمال تبريزي» در اروميه برايش برنامه پيش آمده و احتمال دارد كه مصاحبه مطبوعاتي فردايش لغو شود و لغو هم مي شود. باز هم گلي به جمال معرفت كمال تبريزي!
درباره برگ برنده و سيروس الوند بايد بگويم كه برگ برنده اين گروه، مجري آنهاست. حاجي مشهدي كه دايما توسط سيروس الوند «حاجي مشدي» خطاب مي شود. با روي صحنه آمدن سيروس الوند، ايرج رامين فر، اصغر رفيعي جم، باران كوثري و سعيد پيردوست، عكاس ها دوباره زنده مي شوند و به طرف صحنه هجوم مي آورند. هنوز الوند ب بسم الله را نگفته كه تلفن همراهش زنگ مي خورد. همه مي خندند وخودش نيز هم. قبل از همه حاجي مشهدي از خبرنگاران جواني كه فرق بين مضمون و وضوح فيلم را نمي دانند گله مي كند و سيروس الوند شروع مي كند:
- پيرارسال ميان من و دوستان، بحث بالا گرفت و سال بعد گفتند اگر به مصاحبه مطبوعاتي نيايي پنبه ات را مي زنيم كه زدند. من هميشه گفته ام ۱۶ تا فيلم ساخته و ۷۰ ۸۰، تا سناريو دارم و يكي از كساني بودم كه با افتخار زير ديپلم افتخاري كه منتقدان به مسعود كيميايي براي فيلم قيصر دادند را امضا كردم. همين جا لازم است از برادرم «خشايار الوند» و همچنين تهيه كننده فيلم، رسول صدرعاملي تشكر كنم و همچنين از آقاي رضا داد كه جواني هستند پرانرژي، خوش ذوق و دوست داشتني. تماشاگران، براي رضا داد دست مي زنند.
حاجي مشهدي: بهتر است كه ديگران هم درباره فيلم حرف بزنند، از آقاي رامين فر خواهش مي كنم.
ايرج رامين فر: سلام مي كنم. من بايد بگم كه داشتم تو خيابون رد مي شدم كه يكدفعه هوس كردم برم فيلم ببينم و مطابق معمول براي فيلم ديگري اومدم و فيلم يكي ديگر نصيبم شد كه البته در جشنواره هاي ما امري عادي است. حالا هم نمي دانم چرا اينجام؟!
سعيد پيردوست: من ۴۰ سال است كه با آقاي الوند رفاقت صميمي دارم و در واقع آقاي الوند دست منو گرفته و ايشان در شكوفايي استعداد من نقش اصلي را داشته.
در همان اوضاع يكدفعه سيروس الوند مي گويد:«همين حالا برادرم خشايار هم آمده در سالن...» و هرچه او اصرار مي كند كه برادرش روي صحنه بيايد، خشايار انكار مي كند و بالاخره وقتي راضي مي شود كه بيايد روي صحنه، صندلي اضافي وجود ندارد و بعد هم كه صندلي پيدا مي شود و او مي آيد روي صحنه، تا آخر مصاحبه مطبوعاتي حتي يك كلمه هم حرف نمي زند. خشايار، خوش تيپ است و جوان و فاصله سني اش با برادر بزرگترش حكايت سال هاي طولاني تجربه و پختگي سيروس است وتازگي خشايار! و....
باران كوثري: راستش من زيادي هول شدم!(صدايش مي لرزد) وقتي آقاي الوند به من زنگ زدند، براي من بي تجربه، كار كردن با الوند پرتجربه، سعادتي بود. نقش بركت از آن نقش هاست كه آرزوي هربازيگري است كه سن و سال مرا دارد. براي من شانس بزرگي بود. خيلي كم پيش مي آيد از نقش خودم راضي باشم....
پيردوست: اينكه از من مي پرسند چرا اينقدر دستهايت را هنگام بازي حركت مي دهي بايد بگويم من از همان بچگي حرف هايم را با حركت دستهايم بيان مي كردم و تمام احساسات خودم را با دست هايم بيان مي كنم. بهر حال اگر حركت دستهايم شما را ناراحت مي كند. گناه من نيست، گناه، فيزيك من است.
بيرون از سالن سينما، غلغله اي است. خبرنگارها هرچند تا، چند نفري را دوره كرده اند و مصاحبه مي كنند و مي گويند و مي خندند و سيگار مي كشند. بيرون، هوا سردتراز مراسم نيست و چراغ هاي آويزان به آسمان يادم مي اندازد كه «راستي من در جشنواره بودم!»
|