پنج شنبه و در سالن سينما استقلال...
ساعت، ۱۰ و۲۰ دقيقه را نشان مي داد. لاي دستگيره هاي در ورودي سينما، چوبي گذاشتند. در را بستند، اين يك پيام غيرمستقيم بود؛ ظرفيت تكميل!
محمد محمد پور
«مارمولك» مثل مارمولك از ديوار راست بالا رفت. اين ور كسي نبود كه بتواند روي ديوار راست بنشيند، ترجيح دادند در هم بلولند و فيلم را تا به انتها ببينند. كسي از اين وضعيت ناراحت نشد، كسي به ديگري نگفت «آرومتر...» همه نشستند و خنديدند. واقعا خنديدند.
مارمولك، سينما استقلال را تسخير كرد. منتقدان و خبرنگاران همه صندلي ها را پر كردند، همه پله هاي كنار صندلي ها را، همه بالكن را... منتقدان و خبرنگاران معمولا نمي دوند، اما آنان تبديل به دونده هاي خوبي شده بودند. ساعت، ۱۰ و ۱۵ دقيقه صبح را نشان مي داد، اما پياده رو منتهي به ميدان ولي عصر هر پنج دقيقه، سه دقيقه، هفت دقيقه و دو دقيقه يك بار دونده هاي منتقد يا منتقدهاي دونده (چه فرقي مي كند؟) را به خود ديد كه به سمت سينما استقلال مي دويدند تا به فيلم برسند و دقايقي از آن را از دست ندهند. اين مارمولك، چه مارمولكي بود كه همه را به جنب و جوش انداخت. ساعت، ۱۰ و۲۰ دقيقه را نشان مي داد. لاي دستگيره هاي در ورودي سينما چوبي گذاشتند. در را بستند، اين يك پيام غيرمستقيم بود، ظرفيت تكميل! اما مارمولك ها خودشان را هر طور كه شده از درهاي بسته نيز رد كردند! «خدا به من خدمت بدهد كه به شما توفيق كنم»! همه خنديدند. وقتي «او» بالاي منبر رفت تا براي زنداني ها سخنراني كند، باز هم خنديدند. اين خنده اما از جنس ديگري بود. اينجا همه داشتند تحت تاثير قرار مي گرفتند. فقط يك مشت حرف ساده را پشت سر هم رديف مي كرد، اما خيلي ساده، همه در حال دگرگوني بودند، گويا جناب فيلمنامه نويس، جناب كارگردان و جناب بازيگر هم، در چنين وضعيتي بودند كه ناگهان همه چيز عوض شد، دوباره فيلم به فاز اوليه اش برگشت، دوباره كمدي كلامي!
هيچ كس دوست نداشت قطار به ايستگاه برسد و روحاني نماي دوست داشتني فيلم پياده شود. كسي نبود كه مايل باشد سر و كله نگهبان مزاحم پيدا شود و «مادر دختر» را از كوپه «رضا مارمولك» خارج كند، اما جناب آقاي كمال تبريزي، دستپخت ديگري تدارك ديده بود: يك نظامي با لباسش، هم صحبت جديد بود: «السلام عليك و رحمه الله و بركاته» .«رضا مارمولك روحاني نما» تقريبا همه چيز را تمام شده ديد: «اشهد ان...» فقط پرويز پرستويي مي توانست طوري اين صحنه را بازي كند كه همه بخندند. واقعا بخندند.
از روحاني نماي قصه ما، خواستند كه پيش نماز باشد تا به او «اقتدا» كنند. اوكه بلد نبود نماز بخواند. او ادا درآورد و همه براي جسارت كمال تبريزي كف زدند. پرويز پرستويي كه داخل سالن، كنار همه آن منتقدان و خبرنگاران نشسته بود، هم براي خودش دست زد؟ با يك كاپشن و يك شلوار جين درست شبيه شخصيت «رضا مارمولك» بود... وقتي به سالن آمد ساكي همراهش نبود تا لباس روحاني بپوشد، او كه نمي خواست «در» برود وگرنه سالن «در رو» زياد داشت! مارمولك فقط در فيلم دنبال «در رو» مي گشت، او بالاخره «در رو» خودش را پيدا كرد، ميانبرش را پيدا كرد و «يكي از راه هاي رسيدن به خدا» را پيدا كرد...
با لباس روحاني وقتي مسجد ده را به او نشان دادند و گفتند: «اين هم اتاق شماست، در حد وسعمان تدارك ديديم.» او دري را نشان داد و گفت: «دررواش اينه؟»! و بعد كه تعجب حضار را ديد، توجيه اش كرد: «يعني در رو به روي اش اينه؟» آنجا همه با «در رو» آشنا شدند!
«مارمولك» ساخته كمال تبريزي آنقدر جسورانه است كه شايد فقط عده معدودي از كارگردان ها بتوانند از چنين فيلمنامه اي فيلم بسازند و آنقدر بيدار كننده كه استحاله يك دزد را به همه مي قبولاند. در انتهاي فيلم، وقتي كه مامور پليس به همكارش كه مي خواهد دستبند به دستان «رضا مارمولك» بزند، مي گويد: «ديگه لازم نيست» و در نماي بعدي، چهره همه حاضران مسجد به نقطه اي مشترك بر مي گردد كه «آزادي رضا مارمولك» را مي رساند، كارگردان به طور واضح نمي گويد كه چه اتفاقي افتاده است. او به همه حاضران اين اختيار را مي دهد كه نتيجه مطلوب خود را از اين نما بگيرند ولي نمي خواهد آشكارا بگويد كه يك دزد - حالا نادم و پشيمان - كه از لباس روحانيت براي فرار كردن از موقعيت ناجورش استفاده كرده، آزاد شده تا به كارش ادامه بدهد... .
كمال تبريزي انگار جزيره هاي ناشناخته اي را در سينماي ايران كشف مي كند، جزيره هايي كه تاكنون هيچ كارگرداني پا به آنجا نگذاشته. او وارد حوزه هايي مي شود كه ديگران از ورود به آن بيم دارند، اما جناب آقاي كمال تبريزي مي خواهد حرف خودش را بزند و درست هم مي زند. او از سوژه هايي كه حساسيت برانگيز هستند، فيلم هايي مي سازد كه حساسيت كسي را بر نمي انگيزد. شايد كمي دور از ادب باشد كه بگوييم كمال تبريزي هم براي خودش مارمولكي است!