سه شنبه ۸ ارديبهشت ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۳۶۱
ايرانشهر
Front Page

گود دولت خان، بازيافت انساني
يك لقمه نان از لاي آشغال
براي كودكي افغاني كه تفريحش بازي دمپايي هاي پاره، عروسك هاي بي سر و دست و پا است، در لانه زندگي مي كند و دنيايش در پرسه ميان آشغال محدود مي شود، ايستادن مقابل دوربيني كه حتي نمي تواند عكس خودش را در آن ببيند چه اتفاق باشكوهي است
005928.jpg
اينجا نيز جايي از تهران ماست، اينها نيز شماري از هم ميهنان ما، براي شما كه اين عكس و موضوع گزارش امروز را دوست نداريد ناچاريم يادآور شويم كه فراموش كردن چاره همه دردها نيست 
عكس: هادي مختاريان
شهرام فرهنگي 
سرنگ كثيف را از روي زمين برداشت، هوايي كثيف تر از زمين را درونش حبس كرد و از ته دل خنديد. وقتي كه با دوستان اش روي آشغال مي لوليد ، پدر چند قدم آنطرف تر كار مي كرد؛ آشغال جمع مي كرد.
حوالي يافت آباد، جايي وجود دارد كه شايد اهالي محل هم از وجودش بي خبر باشند. نامش گود دولت خان است. به نام با ابهت اش توجه كنيد؛ آنجا طمع هيچكس از به دست آوردن چند دمپايي پاره ، آهن له شده و پلاستيك هاي كثيف فراتر نمي رود.
گود دولت خان كه مي گوييم در ذهنتان تصويري از يك چاله كوچك نسازيد. محوطه اي به اندازه يك پاركينگ بزرگ را در نظر بگيريد كه كنار كوره هاي آجرپزي داخل زمين رفته است. زباله هايي كه از نقاط مختلف شهر به سمت گود دولت خان سرازير مي شوند، مقابل عظمت آن احساس حقارت مي كنند. يك كارگرافغان مي گفت: «پركردن اين چاله از آشغال حداقل به ۴ تا۵ ماه زمان نياز دارد.» جمع آوري كوه آشغال در اين محدوده زماني را با اين توضيح در نظر بگيريد كه روزي حداقل ۱۰ كاميون در گود بار خالي مي كنند؛ آشغال خالي مي كنند.
... گرد وخاك بلند شد، يك كاميون آمد، بارش آشغال، كارگران با اشتياق پشت سرش روان شدند؛ مثل بچه هايي كه در دهي دور افتاده دنبال تنها ميني بوس رنگ ورو رفته دهشان كه مسافران را به شهر مي برد با هيجان مي دوند.
صداي گوشخراش كاميون در فضا پيچيده، راننده مسافرانش را- شما بخوانيد آشغال ها را - در گود دولت خان خالي كرد و پيرمرد افغان به حرف  آمد. «۲۲ سال پيش آمدم ايران. حالا ۴۴ ساله هستم.» از اينكه نوشتيم پيرمرد افغان و حالا مي خوانيد كه تنها ۴۴ سال از عمرش گذشته، تعجب نكنيد. چهره اش واقعا پيرتر از ۴۴ سال بود. بگذريم، ادامه حرف هايش مهمتر از تضاد بين چهره و عدد است.
«وقتي آمدم ايران يك بچه داشتم وحالا هفت تا دارم. اولش در باغ انگور كار مي كردم. آنجا در آمدم خوب نبود. اگر محصول را خوب مي خريدند وضع ما بد نبود اما اگر قيمت پايين مي آمد چيز زيادي نصيبمان نمي شد. اين بود كه به فكر يك كار ديگر افتادم. اينجا هر كس از لابه لاي آشغال ها يك لقمه نان بيرون مي آورد. به اطراف نگاه كنيد. اينجا هر كس از پيمانكار جمع آوري يك نوع آشغال را اجاره كرده است. بعضي ها پلاستيك جمع مي كنند، بعضي ها فلز و بعضي ها هم چيزهاي ديگر. آخر ماه اجاره را به پيمانكار مي دهيم و هر قدر هم كه باقي بماند براي خودمان براي مي داريم. كارخانه ها مشتري هاي ثابت ما هستند. البته اين كار هم گاهي رونق دارد و گاهي ضرر اما هرچه باشد از كار در باغ انگور بهتراست.»
اشتياق كارگران در لحظه ورود كاميون پر از آشغال به گود دولت خان را درك كرديم؛ اگر بار بيايد آنها به پول مي رسند و اگر بار نيايد به هيچ. از پيرمرد افغان كه حاجي صدايش مي كردند دور نشويم. او به همراه تمام كارگران گود دولت خان در همان محوطه زندگي مي كند. پيرمرد هفته اي يكبار از وسوسه جمع آوري آشغال دل مي كند و سري به خانواده اش مي زند. از اين لحاظ وضع او كمي بهتر از ساير كارگران است كه با خانواده ا يشان همان جا زندگي مي كنند. كجا؟ كنار گود دولت خان روبه روي كوره هاي سياه آجرپزي؛ ميان آشغال هايي كه از ميانشان يك لقمه نان بيرون مي آيد.
خانه هايي آنجاست كه به خانه شباهتي ندارند؛ با كمي ارفاق ظاهرشان واژه «لانه» را در ذهن تداعي مي كند. سقفي از پلاستيك، ديوارهايي از هر چه كه براي ساختن يك اتاق كافي باشد. حمام خانه ها در كارخانه كنار گود است. صاحب كارخانه از سر خيرخواهي دوش حمام را به آنها بخشيده. كارگران گود دولت خان از اين زندگي راضي هستند!
پيرمرد مي گفت: «چه ايرادي دارد؟ از بازگشت به افغانستان كه بهتر است. اگر ما را بيرون نكنند حاضريم تا آخر عمر كنار همين آشغال ها زندگي كنيم و يك لقمه نان بيرون بياوريم. با اين حال مي دانيم عاقبت ناچاريم از اينجا دل بكنيم و برويم. ما تنها تا آخر سال ۸۴ براي بازگشت به افغانستان وقت داريم.»
پيرمرد به گود پر از آشغال دل بسته. او از زندگي راضي است و بچه هايش بيسواد بزرگ مي شوند. بچه هاي او و بچه هايي كه كنار گود دولت خان كودكي را ميان آشغال ها مي دوند، كارت شناسايي ندارند و نيمكت هاي چوبي مدرسه جاي بچه هاي بي هويت نيست.
با پيرمرد افغان از گود دولت خان جدا مي شويم و به حاشيه مي رويم. از پشت پنجره پلاستيكي يكي از لانه ها، پسربچه اي دست تكان مي دهد. داخل لانه پسربچه و برادر كوچكش با شوق تيكه اي نان بربري را به دندان گرفته اند؛ انگار كه لذيذترين غذاي دنيا را به شكم سرازير مي كنند. برادر بزرگتر فارغ از هياهوي درس و مدرسه، با ديدن دوربين از تاريكي داخل لانه دل كند و دلش هواي آشغال هاي بيرون را كرد. نان در دهان و پرسه روي آشغال ها. پسررو به دوربين كرد و به گويش افغاني گفت: «عكس ما رو بكن». يعني عكس ما رو بگير. براي كودكي كه تفريحش بازي با سرنگ هاي كثيف، دمپايي هاي پاره، عروسك هاي بي سر و دست و پا است، در لانه زندگي مي كند و دنيايش در پرسه ميان آشغال محدود مي شود، ايستادن مقابل دوربيني كه حتي نمي تواند عكس خودش را در آن ببيند چه اتفاق باشكوهي است.
بگذريم و بازگرديم به بازيافت انساني. آنجا براي جدا كردن ضايعات مختلف از يكديگر خبري از دستگاه هاي ويژه نيست؛ بازيافت با دستان كارگران انجام مي شود. حالا كنار كارگري ايستاده ايم كه دست و پايش زير گرد خاكستري خاك گم شده اند. ما به ايمني كار و خطر ابتلا به بيماري در آن فضاي كثيف فكر مي كنيم اما اينكه از كارگر بپرسيم چرا لباس مخصوص كار ندارد، بي ربط به نظر مي رسيد و نپرسيديم. اين كارگر زير نظر مردي كار مي كرد كه بخش بازيافت پلاستيك را از پيمانكار اجاره كرده بود؛ كسي كه مثل سايرين با خانواده اش در لانه هاي كنار گود زندگي مي كرد. سر كارگر بخش بازيافت پلاستيك ايراني بود. شايد همين تفاوت با سايرين مي توانست براي نارضايتي او از كار ميان آشغال ها كافي باشد اما او هم از زندگي اش راضي بود!
«كار در اينجا سخت است اما چاره اي نيست، بايد بسازيم. به هر حال از بيكاري كه بهتر است. حداقل هر ماه كمي پول به دست مي آوريم.»
مرد بطري خاله نوشابه را داخل گوني پرت كرد، پكي به سيگارش زد و گفت: «اين خانه  ها را خودمان ساختيم. زياد هم بد نيستند. زمستان سقفشان چكه نمي كند. در ضمن ما اينجا وقتي هوا سرد شود بخاري هيزمي هم داريم. ما اين شرايط را تحمل مي كنيم و اگر خوش شانس باشيم و آشغال برسد آخر ماه بين ۱۰۰ تا ۱۵۰ هزار تومان گيرمان مي آيد.»
كنار گود دولت خان حدود ۱۵ خانواده زندگي مي كنند. دلمان نمي خواست خلوت مادر و فرزنداني كه بعدازظهر را كنار آشغال ها خوابيده بودند بر هم بزنيم. ميان صاحب لانه ها كسي را انتخاب كرديم كه در لانه اش باز بود و داخل آن در تنهايي سيگار دود مي كرد؛ مردي از گنبد.
«۴ ماه است كه آمده ام اينجا. من با لودر كار مي كنم. كار من زماني شروع مي شود كه كار كارگران تمام شود. شب ها لودر را راه مي اندازم و با زباله هايي كه به درد نمي خورند گود را پر مي كنم. ماهي يك بار هم مي روم گنبد.»
... بادبادك روي آسمان گود دولت خان باد مي خورد؛ بچه ها آن را از كاغذ پاره هاي كثيف كنار گود ساخته بودند. شايد مي خواستند با پرواز آن به آشغال هاي داخل گود، به شغل پدر، به سرنوشت مادر در آن لانه هاي تنگ و تاريك و البته به آينده خودشان پشت كنند. آنها به پرواز بادبادك مي خنديدند اما بادبادك هم به زودي خسته كننده مي شد، بادبادك هم از آشغال هاي داخل گود ساخته شده بود؛ وقتي كه از تماشاي بادبادك خسته شوند رو به گود دولت خان بر مي گردند. پشت سر تنها آشغال است و ديگر هيچ!

مهم «انسانيت» است!
محمد جباري 
اين «سرتكان دادن» خيلي به درد مي خورد، مخصوصا وقتي با آه كشيدن همراه شود. سر را به آرامي به چپ و راست حركت مي دهيم و همزمان آه هاي جانسوز از ته دلمان مي كشيم. گاهي جملاتي را نيز بر زبان مي آوريم: «عجب وضعي است»، «واقعا مايه تاسف است»، «كسي نيست به آنها رسيدگي كند؟» مثلا همين امروز بعد از خواندن اين گزارش. سوژه دردناكي است. حتما بايد براي همكاران و خانواده آن را با آب و تاب تعريف كنيد. يك گروه از مردم افغان و ايراني از صبح تا شب در ميان زباله ها زندگي مي كنند و از همين زباله ها، زندگي شان را تامين مي كنند. خانه هايشان هم در كنار زباله هاست. واقعا وضعيت دردناكي است. دل هر انسان محترمي را به درد مي آورد و باعث مي شود با چشمان غم آلود آه هاي تاسف انگيز بكشد و سرش را به اين طرف و آن طرف تكان دهد. اگر در ميان جمع و مثلا در يك ميهماني هم اين مطلب گفته شود كه اوضاع انساني تر مي شود. حجم سرهايي كه به اين ور و آن ور مي روند و آه هايي كه كشيده مي شوند، اوج لحظات انساني را رقم مي زند. همه شروع به نظر دادن مي كنند. يكي از كوتاهي مسوولان مي گويد. يكي از اسراف هايي كه در ادارات و سازمان ها مي شود مي گويد. يكي ديگر جملات فيلسوفانه اي درباره از بين رفتن انسانيت در اين دنياي مدرن مي گويد و خلاصه بحث هاي انساني حسابي گرم مي شود. چاي و شيريني و ميوه در اين بحث ها حسابي مي چسبد. حرف زدن درباره ازبين رفتن انسانيت همراه با نوش جان كردن يك شيريني تازه، چيز ديگري است. مي توان بحث را به جاهاي ديگر كشاند. اينكه جهل و بيسوادي ريشه اين مشكلات است.
اينكه مشكلات فرهنگي زمينه ساز اين مشكلات هستند و اول از همه بايد عقب ماندگي را جبران كرد. در اين لحظات نوشيدن قهوه و نسكافه، فضاي فرهنگي اين بحث انسان دوستانه را عمق ديگري مي بخشد. گرماي بحث چنان بالا رفته است كه حتي خوردن غذاهاي رنگارنگ هم باعث قطع شدن بحث نمي شود. سيني ها و ظرف ها خالي مي شوند، ولي انسانيت از همه اينها مهمتر است. پس بحث را حتي در كوچه و هنگام خداحافظي هم مي توان ادامه داد. شب در لحظه خواب مي توانيد راحت سر را بر بالين بگذاريد كه روز انساني را پشت سر گذاشته ايد. فردا روز ديگري است. ببينيد امروز روزنامه ها چه چيزي را به سوژه اول خود تبديل كرده اند. امروز روزي سياسي است يا اقتصادي يا ورزشي يا چيزهاي ديگر. هرچه باشد خوراك بحث هاي شما آماده است. اصلا نگران نباشيد.
دور از اين فضاهاي انسان دوستانه، پيرمرد در ميان زباله ها مي لولد و تكه پلاستيك ها را جمع آوري مي كند. كودكان با حشرات دور و بر خود، سرشان را گرم مي كنند و به اميد يافتن اسباب بازي زباله ها را جست وجو مي كنند. اينبار در ميان زباله ها، چيز آشنايي به چشم مي خورد. يك روزنامه با تصويري از محل زندگي آنها. كودك با خوشحالي آن را برمي دارد و به سمت پدرش مي رود: «بابا، بابا، اين عكس خونه ماست» پدر سرش را از ميان زباله ها بيرون مي كشد. نگاهي به خنده پسرش مي كند و به او لبخند مي زند و به كارش ادامه مي دهد. چند دقيقه بعد كاغذ روزنامه روي يك بادبادك در آسمان خودنمايي مي كند.

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   حوادث  |   خبرسازان   |   در شهر  |   زيبـاشـهر  |
|  سفر و طبيعت  |   يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |