يكي از آن اتفاق هايي كه شمس العماره را تا سال هادرا ذهان زنده نگه داشت، مراسم عروسي دختر مظفرالدين شاه است
مردم دو جغد نر و ماده را بارها ديده بودند كه بر فراز اين كاخ منزل گزيده اند. هر بار كه خبر مي رسيد شاه مريض است، بلافاصله، چشم هاي نگران مردم در اطراف ساعت كاخ مي چرخيد و در پي ديدن جغدها بودند
اين سخنان، مثل شمشير بر دل عروس خانم نشست. درست در همان لحظه بود كه دختر مظفرالدين شاه قرار از كف داد و به شمس العماره پناه برد و پا در يك كفش كرد و از پسرعمويش طلاق خواست. ماجرا هنوز تمام نشده بود
يك شاه و هزار آرزو. اين وصف ناصرالدين شاه است. كسي كه آرزوها و بلندپروازي هايش شهره تاريخ است. يكي از نخستين بازتاب ها و انعكاس هاي سفرهاي دور و دراز ناصرالدين شاه به اروپا، كاخي است كه هنوز هم پابرجاست. شمس العماره.
|
|
اين كاخ در سال ۱۲۸۴ هجري قمري ساخته شد. از چندين سال قبل تر ناصرالدين شاه به فكر گسترش محدوده باغ سلطنتي خود افتاده بود. او پس از چندي توانسته بود تالارهاي مختلفي از جمله تالار موزه، تالار آئينه، تالار عاج، كاخ ابيض و بسياري را بنا نهد. اما هيچ كدام از آنها نتوانسته بود نظر شاه را به خود جلب كند. در يكي از سفرهاي ناصرالدين شاه به اروپا، او تحت تاثير معماري غربي، عده اي از مهندسان و معماران فرانسوي را با خود به تهران مي آورد و تصميم به پي ريزي بنايي مي كنند كه بتواند آنگونه كه هست، جلال و جبروت ناصرالدين شاه را نمايان سازد. بالاخره شمس العماره ساخته مي شود. ساختماني عظيم در پنج طبقه؛ يكي از بزرگ ترين بناهاي تاريخي تهران در دوران قاجاريه. البته تاثير دوستعلي خان معيرالممالك در ساخت اين بنا را نبايد ناديده گرفت. او به همراه عده اي از معماران و مهندسان فرانسوي توانستند با ساخت اين بنا، يكي از آرزوها و بلندپروازي هاي شاه را به تحقق برسانند اما آنچه كه سال ها بعد براي همگان جالب بود و تاثيرگذار، اتفاقات و ماجراهايي بود كه در پيرامون اين كاخ به وقوع پيوست. حكايت هاي بسياري كه اين كاخ برانگيخت شنيدني و جذاب است.
بناي كاخ بر ويرانه
محل ساخت اين كاخ در اطراف خيابان جديدالاحداث ناصريه تعيين شد. مهندسان و معماران فرانسوي روزها و هفته ها در اطراف ارگ سلطنتي پرسه زدند و بالاخره تصميم گرفتند در حاشيه غربي خيابان ناصريه، اين كاخ را پي ريزي كنند، اما حاشيه اين خيابان پر بود از مغازه ها و دكان ها و زمين هاي متعدد كه متعلق به مردم بود. يك روز بدون آنكه اتفاقي بيفتد تعدادي سرباز و مامور به داخل مغازه ها و زمين ها ريختند و آدم ها و صاحبان آن را از آنجا بيرون كردند. درست چند روز بعد بود كه تمام بناهاي آنجا تخريب و اولين مرحله ساخت اين بنا آغاز شد. درست چند سال بعد، مردمي كه صاحب زمين هاي آن قسمت بودند، ديدند كه كاخي بزرگ و عظيم بر زمين آنها بنا شده. تمام تلاش ها و زحمت ها براي به دست آوردن حقوق پايمال شده شان به نتيجه اي نرسيد. چرا كه اين كاخ، خانه كسي نبود جز جناب شاه. اعتراض و ناله و گلايه جز مسخره شدن از هر سو، نتيجه اي نداشت. عده اي از اين مالباختگان نزد يكي از روحانيون بنام آن روز تهران رفتند. «ميرزا عبدالرسول افجه اي» يكي از وعاظ و صاحب نفوذان تهران بود و حتي ناصرالدين شاه هم به او احترام و تكريم فراوان مي كرد. ميرزاعبدالرسول به مردم قول داد تا چاره اي در مورد اين مشكل شان بينديشد. خانه ميرزا عبدالرسول در پشت ميدانچه اي كه روبه روي كاخ شمس العماره بود قرار داشت. مردم به محض اينكه، قول مساعد ميرزا را شنيدند منتظر ماندند تا مگر با انديشه او به هدفشان برسند.
ماجرا چيست؟
|
|
در يكي از روزهايي كه ناصرالدين شاه بر تخت سلطنت تكيه داده بود و به آرامي در انديشه دور و دراز خود پايتخت آرماني اش را مي ساخت ناگهان آشوبي در كاخ پيچيد و سر و صداي بسياري به راه انداخت. همهمه در همه جاي كاخ مي چرخيد. شاه نگران از اين سر و صدا به خود آمد. ابر و در هم كشيد و نزديكان اش را طلبيد. عده اي از خادمان با چهره اي بر افروخته به خدمت شاه رسيدند و عرض كردند كه عده اي از مردم هر روز، ميرزا عبدالرسول افجه اي را بر شانه هايشان از جلوي كاخ عبور مي دهند. هر روز چند بار در جلوي كاخ اين اتفاق مي افتد. شاه كمي به فكر فرو رفت و سبيل هاي مبارك اش را جويد و دستور داد تا ماموران بيشتر در احوال مردم و ميرزا تحقيق كنند. اما به اين قضيه كفايت نكرد. حكايت همان بود كه بود. هر روز عده اي از مردم، ميرزا عبدالرسول، روحاني معروف را از جلوي كاخ بر دوش هايشان به اين طرف و آن طرف مي بردند. سر و صدا بالا گرفت. كليد حل اين معضل در دستان كيست؟! شاه دستور داد تا ميرزا عبدالرسول را به نزد او بياورند. آخر به قول شاه، براي روحاني وارسته و عالم بزرگي چون عبدالرسول چنين رفتارهايي ناپسند و زشت به نظر مي رسيد. شاه تصميم گرفت تا اين روحاني را به حرف بكشد و او را به صرافت بيندازد كه كارش چندان پسنديده نيست. درست در همان روز بود كه چند مامور با فرماني از سوي شاه به در خانه ميرزا عبدالرسول رفته و او را به نزد شاه بردند.
همگان منتظر ماندند تا شاه او را نصيحت كند. رسم بر آن بود كه شاه از ميرزا توضيح بخواهد. تالار اصلي كاخ شمس العماره پر بود از خدم و حشم. ميرزاعبدالرسول هم در گوشه اي منتظر بود تا شاه لب به سخن بگشايد و دليل اين نكته را از او بشنود و شاه لب به سخن گشود. «مدتي است كه نوكران ما ديده اند شما برگرده خلايق نشسته و از جلوي كاخ ما عبور مي كنيد. ملت حيران شده و دولت نگران. حكايت چيست ميرزا.» شايد اين سوال در ذهن هيچ كس به اندازه شاه مبهم نبوده، اما توجه همگان به اين مساله بسيار بيشتر از شاه بود. ميرزا عبدالرسول گفت از آنجا كه زمين هايي كه شاه براي ساخت كاخ شكوهمندش از مردم گرفته، غصبي بوده و پولش را به ملت نپرداخته است، عبور كردن از اين زمين ها ازنظر شرعي مشكل دارد. او گفت كه ممكن است گرد و خاك اين زمين هاي غصبي بر تن و لباس او بنشيند و او كه يك روحاني است و نمازگزار، نتواند فرايض ديني اش را آنگونه كه بايد انجام دهد. از آنجا كه ميرزا درآمد چنداني ندارد تا چهارپايي بخرد، بنابراين عده اي از همسايگان او را بر دوش مي گيرند تا وقتي كه ميرزا براي نماز گزاردن به مسجد بازار مي رود، بر لباس اش گرد و خاك زمين غصبي ننشيند. او گفت كه مجبور است هر روز از اين زمين ها عبور كند. حال نمي داند كه شاه، قبله عالم، چگونه در اين كاخ و بر اين زمين ها كه غصبي است نماز مي گزارد. تازه در اينجا بود كه ناصرالدين شاه متوجه زيركي ميرزا شده بود. اما چه كار مي توانست بكند. چاره اي جز اين نبود كه به او قول بدهد تا پول هاي مردمي كه زمين ها از آنان به زور گرفته شده را به آنها در اسرع وقت باز پس دهد. وقتي كه ميرزا از كاخ خارج شد، ناصرالدين شاه دوباره به انديشه دور و دراز خود رفت تا شايد رنگي از خيال را در كوچه هاي خاكي تهران بزند و اين شهر را به شكوه شهرهاي در فرنگ ديده برساند.
جغدهاي حكومت گردان
شايد يكي ديگر از اتفاقات جذاب و شايعات شنيدني كه پيرامون اين كاخ در نزد مردم رواج يافت، تاثيرزيادي بر روند سلطنت قاجاريه گذاشت. مردمي كه در خيابان ناصريه پرسه مي زدند كاخ شكوهمند شاهان قاجار را مي ديدند، شايد از عمده ترين كساني بودند كه به اين شايعات باور داشتند. آنها دو جغد نر و ماده را بارها ديده بودند كه بر فراز اين كاخ منزل گزيده اند. هر بار كه خبر مي رسيد شاه مريض است، بلافاصله، چشم هاي نگران مردم در اطراف ساعت كاخ مي چرخيد و در پي ديدن جغدها بودند. آنها فكر مي كردند كه اگر اين جغدها كه علامت شومي و نحوست است ديده شوند، شاه از بيماري جان سالم در نخواهد برد. خبر بيماري شاه، چشم ها را به برج ساعت كاخ مي كشاند. گويي شومي اين جغدها باعث شده بود كه بعد از دو روز چرخ زدن در آسمان بالاي كاخ، ميرزا رضا كرماني ماشه اسلحه اش را بكشد و ناصرالدين شاه را بكشد. مهم اينست كه مردم اين را يك علامت مي دانستند. زماني كه محمد عليشاه مرد و حكومت رابه احمدشاه داد، اين جغدها بودند كه چند روز متوالي در آسمان ناصريه با بالهايي گشوده چرخ مي زدند و مردمي كه آنها را مي ديدند با سلام و صلوات آرزوي به خيرگذشتن يا رفع بلا را مي كردند. جالب است كه عمده ترين دليل تغيير حكومت از نظر برخي عوام، نه تحولات سياسي، بلكه پرگشودن چند جغد بر بالاي كاخ بوده است.
جشن عروسي در شمس العماره
|
|
يكي از آن اتفاقاتي كه شمس العماره را تا سال هادر ذهن ها زنده نگه داشت، مراسم عروسي دختر مظفرالدين شاه است درست درهمين شمس العماره كه سال ها مورد توجه بسياري از مردم بوده و شايعات بسياري درمورد آن ساخته شده. دختر مظفرالدين شاه رخت عروسي برتن كرد، يك عروسي جنجالي كه نظيرش را هيچ كس نه شنيده و نه ديده است. روزي كه پسر مويد الدوله (برادر مظفرالدين شاه و حاكم وقت تهران) تصميم مي گيرد با دختر عموي خود، كه دختر شاه نيز هست ازدواج كند، چنان سر و صدايي به راه مي افتد كه نظيرش وجود نداشته، همه اين جنجال ها زير سر كسي نبود جز رئيس تشريفات دربار مظفرالدين شاه. او تصميم مي گيرد تاجشن شاهانه ترتيب دهد. بنابراين برنامه اي تدارك مي بيند كه براساس آن عروس خانم از آسمان به زمين بيايد. او به اين منظور سيمي بزرگ از برج شمس العماره به خانه داماد كه در گذر نوروزخان تقريبا ۳۰۰ متري شمس العماره بوده مي كشد و هودجي طراحي مي كند تا عروس را بر آن بنشانند و از بالاي سر مردم به خانه بخت ببرند. مظفرالدين شاه كه از اين طرح به شگفت آمده، مراسم پرخرجي را تدارك مي بيند. روز عروسي، دختر مظفرالدين شاه از اينكه سوار هودج شده و از آسمان راهي خانه داماد شود مي ترسد. هرچه اطرافيان شاه وخود مظفرالدين شاه تلاش مي كنند تا او را وادار كنند كه سوار هودج شود، به نتيجه نمي رسند. بالاخره تصميم عوض مي شود. عروس را سوار كالسكه مي كنند و به خانه داماد مي برند. مردمي كه چشم به آسمان داشتند تا كي عروس سوار هودج از آسمان بگذرد، كالسكه اي را مي بينند كه عروس سوار آن شده و به خانه شوهر رهسپار گشته است. هشت شبانه روز جشن عروسي ادامه دارد. مهريه سرسام آور آن زبان به زبان مي چرخد و حيرت ها برانگيخته مي شود. پانزده هزار سكه اشرفي، دوازده پارچه آبادي ، چندين رشته قنات و طلا وجواهرات فراواني كه ارزش تقريبي آن به سيصد هزار تومان آن روز مي رسد، همه اينها مهريه دختر شاه است. بالاخره پس از چندين روز جشن و سور در اطراف شمس العماره عروس به خانه داماد برده مي شود. دختر شاه از اينكه چنين جشن باشكوهي براي او به راه انداخته اند انگار از دماغ فيل افتاده، چنان بادي به غبغب اش مي اندازد و فخر مي فروشد كه حتي داماد هم دلزده مي شود . عروس خانم پس از سر و صداي اين عروسي و درست درون حجله براي داماد، شرايط مي گذارد كه درهمين امشب ، بايد تمام مشكلات احتمالي آينده، ريشه كن شود. او به پسرعمويش كه شوهرش نيز هست مي گويد كه اگر من مشكلي يا مساله اي از نظر تو دارم به من بگو، درمقابل من هم عيب و نقص هاي تو را به تو مي گويم داماد از اين پيشنهاد يكه خورده و سعي مي كند كه عروس را از اين پيشنهاد منصرف كند. اما به نظر عروس خانم مرغ يك پا دارد، بالاخره پس از التماس ها و تهديدها، آقا داماد راضي مي شود. عروس خانم مي گويد كه جناب داماد از تمام كمالات بهره مند است. داراي چهره جذاب و مردانه اي است و در رفتارش وقار و متانت موج مي زند. اما يك نكته است كه خاطر عروس خانم را نگران كرده . پسرعموي محترم داراي قدكوتاهي است. بجز اين از تمام شئونات بزرگي بهره مند است. داماد ابرو در هم مي كشد و دندان تيز مي كند تا عيبي در عروس خانم بيابد. نوبت داماد مي شود و داماد با دندان گردي لب به سخن مي گشايد. «شما هم از تمام محسنات و خوبي ها بهره منديد فقط دهانتان بسيار بزرگ است.» اين همان جمله اي است كه نبايد گفته مي شد چنان فرياد و شيوني در پي اين حرف ها در عمارت گزرنورزخان پيچيد كه همگان را نگران كرد. اين سخنان، مثل شمشير بر دل عروس خانم نشست. درست در همان لحظه بود كه دختر مظفرالدين شاه قرار از كف داد و به شمس العماره پناه برد و پا در يك كفش كرد و از پسرعمويش طلاق خواست. ماجرا هنوز تمام نشده بود كه مظفرالدين شاه برادرش را به حضور طلبيد و خواست كه پسرش را وادارد تا دختر شاه را طلاق دهد اين قائله با طلاق دادن دختر مظفرالدين شاه به پايان رسيد و ماجراي ديگر در شمس العماره پديد آورد. اين شمس العماره هم چه حرف ها در پي اش ندارد!