چهارشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۳۹۰
يك شهروند
Front Page

فرح اصولي، نقاش:
اول پنهان مي كردم كه مينياتور بلدم
فكر استفاده از قلم گيري ساده يك نوازنده براي جلد كتابي، راه آينده ام رانشان داد
فرانك آرتا
«گيزلا» وارگا سينايي وارد آتليه شد و گفت: چه كسي اين كار را كشيده؟ گفتم: من. گفت: مگر تو مينياتور بلدي؟ گفتم: آره. گفت: پس چرا تا حالا نگفتي؟
يك روز يك آقاي ۵۰ ساله به من گفت شاگرد شما بودم. به شوخي گفتم خواهش مي كنم نگوييد شاگرد من هستيد، چون اگر شما شاگرد من هستيد پس من چند سالم هست؟!

متولد چه سالي هستيد؟
008322.jpg

۱۳۳۲ زنجان.
كي وارد تهران شديد؟
فكر مي كنم دوازده ساله بودم كه به تهران آمدم.
چرا به تهران آمديد؟
براي اينكه بخش بزرگي از فاميلمان در تهران زندگي مي كردندو مادرم هميشه دل تنگشان مي شد و دوست داشت در كنار آنها زندگي كند. در عين حال معتقد بود در تهران امكانات بهتر و بيشتري براي تحصيل و رشد وجود دارد. خواهرم براي تحصيل به آلمان رفته بود و به نظر مي آمد در بازگشت، تهران شهر مناسب تري براي اقامت او هم هست.
در تهران راحت با فضاي پيرامونتان كنار آمديد؟
بعد از اينكه وارد تهران شدم، به دبيرستان رفتم. ابتدا در آنجاگمشده بودم. يك دبيرستان بزرگ با عده زيادي افراد غريبه...
چرا؟
چون فرق مي كند. كسي كه در تهران زندگي مي كند و همه او را مي شناسند با جايي كه هيچ كس او را نمي شناسد!
وقتي در زنجان به مدرسه رفتم، شرايط تحصيلي جور ديگري بود. مادرم مدير مدرسه بود و تقريبا همه مرا مي شناختند.
پس شرايط ويژه اي داشتيد؟
بله. ولي در تهران شبيه بقيه بودم!
چگونه توانستيد در آن فضا ادامه بدهيد؟
يادم مي آيد، دفعه اول يك انشا نوشتم، چون ادبيات را به اندازه نقاشي دوست داشتم. پس از اينكه سر كلاس آن انشا راخواندم، معلم آن را پسنديد و متوجه حضورم شد. گفت: ورقه ات را بياور مي خواهم نمره بدهم. بعد از خطم خوشش آمد و اولين تعريف را از من كرد. انگار يك جوري كشفم كرده بود. آن تعريف و تمجيد، قوت قلب و احساس خوبي به من داد و كم كم در آن فضا توانستم ادامه بدهم.
چه وقت مصمم شديد كه نقاش شويد؟
قصه طولاني دارد. وقتي در زنجان بودم، معلمم هميشه به من مي گفت: تو بايد نقاش شوي. از طرفي معلم ديگري به من مي گفت: خوب است كه نويسنده شوي. يعني يك چالشي ميان نويسنده و نقاش شدن در درونم وجود داشت و با هم حركت مي كرد تا اينكه يك روز معلم نقاشي ام در تهران گفت: من مي خواهم تو در مسابقه نقاشي شركت كني، بعد شركت كردم و برنده شدم. جايزه آن مسابقه، يك دوره كلاس نقاشي بود كه كلا سهاي آن روبه روي موزه ايران باستان تشكيل مي شد. در آنجا براي نخستين بار با ذغال و روي سه پايه كار كردم.
مدرسه اي كه رفتيد در كجا قرار داشت؟
منطقه غرب تهران. آن كلاس كه تمام شد، در چند مسابقه نقاشي ديگر شركت كردم و در يكي از مسابقات در سطح استان رتبه اول را كسب كردم. جايزه آن هم يك دوره كلاس سه ماهه تابستاني بود كه در هنرستان برگزار مي شد. در آنجا آقاي «محمدابراهيم جعفري» هنر تدريس مي كردند و به غير از معلم كلاس هاي تابستاني، مدرس هنرستان هم بودند. وقتي وارد آن كلاس ها شدم، انگار يك پنجره اي به رويم گشوده شد.
آن زمان چند سال داشتيد؟
۱۵ سال.
اين پنجره چگونه گشوده شد؟
آقاي جعفري خيلي به من ميدان دادند. تشويق مي كردند، حس مي دادند، پشتيبانم بودند و يك تاثير فراموش نشدني بر من گذاشتند. پيش از آن و در آن سن و سال ديگر تصميم داشتم كه ادبيات بخوانم و خودم را «نويسنده» تجسم مي كردم. ولي ايشان در همان زمان به من گفتند: چرا تو نمي خواهي نقاش شوي؟ قصد نداري در كنكور هنرستان شركت كني و وارد آن فضا بشوي؟ گفتم: تا حالا به اين موضوع فكر نكرده بودم. با وجود اينكه «نقاشي» هنر محبوب و مقبول خانواده مادري ام بود و آنها استعداد درخشاني در اين زمينه داشتند مثلا خاله ام هنرستان و دانشكده تزييني را تمام كرده بود، ولي نمي دانم چرا هيچ وقت تا آن زمان فكر نكرده بودم كه نقاشي را به صورت حرفه اي انتخاب كنم. به هر حال با توصيه آقاي جعفري در كنكور هنرستان شركت كردم و قبول شدم.
درستان در مدرسه خوب بود؟
بله.
خانواده با ورودتان به هنرستان مخالفتي نكردند؟
چطور؟
معروف بود كه هنرستان متعلق به بچه تنبل هاست!
(مي خندد) اتفاقا در مدرسه به من مي گفتند ، كسي كه درسش خوب است نبايد به هنرستان برود، حتي مادر و پدرم ته دلشان نگران بودند، ولي مي گفتند: اگربا اين رشته خوشبخت مي شوي،  پس آن رادنبال كن. كلا مادر و پدرم براي افكار ما احترام قايل بودند ضمن اينكه بخشي از گفته هاي مردم واقعيت داشت. آنهايي كه به خاطر فرار از درس به هنرستان رفتند، بعدها نقاشان قابلي نشدند. به هر حال وارد هنرستان شدم و آقاي جعفري معلمم شد. در آنجا مدت سه سال نقاشي خواندم. بايد اضافه كنم در مقايسه با جوانان امروزي، در آن موقع ما مهارت كمتر، ولي اعتماد به نفس بيشتري داشيتم.
چه رشته اي را در دانشگاه تحصيل كرديد؟
گرافيك براي اينكه نمي خواستم درس هاي تكراري بخوانم. به گرافيك، وانيميشن علاقه مند بودم و در عين حال عكاسي و طراحي صحنه هم مي كردم، حتي با گروه هاي تئاتري همكاري داشتم و بازيگري مي كردم.
چه جالب، نمي دانستم بازيگري هم كرديد؟
۶ سال درصحنه و تله تئاترهاي تلويزيوني بازيگري مشغول بودم
با كدام گروه تئاتري؟
تئاتر «پياده» كه آن موقع مهدي هاشمي، داريوش فرهنگ و سوسن تسليمي عضو اين گروه بودند و همين طور با پري صابري در تلويزيون و فرانك دولتشاهي ، محمود محمديوسف وخيلي هاي ديگر كار كردم. آن دوره، وقتي داشتم وارد دانشكده مي شدم يعني زماني كه هنرستان را به اتمام رساندم ، به سينما علاقه مند شدم. دلم مي خواست سينما بخوانم وكارگران سينما بشوم.
سينما، رقيب ادبيات و نقاشي شد...
(مي خندد) بله. آن موقع ديپلم هنرستان را براي رشته سينما در دانشكده نمي پذيرفتند كه به نظرم خيلي عجيب بود ولي بعدا اين قانون عوض شد. با خود مي گفتم به محض اينكه دانشكده را تمام كنم به انگلستان خواهم رفت تا درآنجا كارگرداني سينما بخوانم،  چون نمي خواستم بازيگر بمانم بازيگري فقط براي تجربه بود. ولي وقتي دانشكده تمام شد، زندگي ام شكل  ديگري به خود گرفت و در ايران ماندگار شدم.
پس ازدواج كرديد؟
بله، ديگر نقاشي و گرافيك را به طور جدي ادامه دادم تا اينكه انقلاب شد.
در آن زمان حتي كارهاي گرافيكي هم با مساله مواجه بود. چون گرافيك تبليغاتي براي كالا تقريبا برچيده شده بود. گرافيك فرهنگي هم راه معيني پيدا كرد وقتي انقلاب شد،  من ۲۵ سال داشتم.
يعني يكسال بود كه از دانشكده فارغ التحصيل شده بودم. هنوز هيچ اتفاقي نيفتاده بود فقط يك نمايشگاه دسته جمعي برپا كرديم و كمي هم فعاليت هنري به عنوان دانشجو انجام دادم. تازه داشتم شروع مي كردم كه همه چيز برچيده شد. شرايطي بود كه نمي دانستيد به كدام طرف مي رويد. آينده نقاشي ، گرافيك و سينما چه مي شود؟ در اين فاصله گرافيك و تصويرگري كتاب انجام مي دادم ولي دركنارش هميشه براي خودم نقاشي مي كردم ولي درنهايت هيچ چيزي مشخص نبود.
چون معيارهاي جديد گذاشته نشده بود و آنهايي هم كه كار مي كردند در جهت مشخصي حركت مي كردند.
مثل كارهاي هنرمندان حوزه هنري؟
بله. من اين نوع نقاشي را رد نمي كنم. چون اين نوع نقاشي محصول دوره خودش بود كه شرايطي خاص را بازتاب مي داد و هيچ اشكالي هم ندارد ولي آن كارها بايد صادقانه و درست باشد خودبخود هم پس از مدتي نقاشاني كه آن روش را كار مي كردند ، متحول شدند، يعني نمي توانستند در يك نقطه باقي بمانند...
يعني هنر را نمي شود محدود كرد...
نفس هنر مرزها را مي شكند، يعني هرچه بيشتر به جوهره هنر نزديك مي شويم، خودبخود ساحت هاي جديد و پنجره هاي زيادي به رويمان گشوده مي شود و در دراز مدت اين تحولات اتفاق مي افتد. ولي هر كدام از نسل  ما كه نقاش شديم فقط با تكيه به عشق و علاقه شخصي و بدون افق روشن نقاشي كرديم. هيچ چيز به خصوصي در اختيار ما نبود، نه گالري، نه موزه ، نه مطبوعات، نه تلويزيون، نه مركزي كه ما را حمايت كند و يا آثارمان را از ايران به خارج بفرستد. هيچ كدام از اين اتفاقات براي ما نيفتاد. همانند نقاشان قرن ۱۹ عمل مي كرديم، به شكل ايده آليستي براي خودمان نقاشي مي كرديم.
پيش از انقلاب فضاي فرهنگي پيرامون هنر چگونه بود؟
در مقايسه با حالا خب، خيلي فرق داشت در هنرستان مجموعا ۶۰ نفر بوديم كه هر كلاس فقط ۲۰ نفر دانش آموز حضور داشت. در دانشكده هم، سال آخر رشته گرافيك، شش نفر بوديم وقتي براي ديدن آثار نمايشگاهي مي رفتيم، به جز زمان افتتاحيه فضاي نمايشگاه هميشه خلوت بود و آدم هاي خاصي به نمايشگاه مي آمدند.
در آن زمان چند گالري نقاشي در تهران فعال بود؟
تعداد گالري ها خيلي زياد نبود. دقيقا به ياد نمي آورم ولي گالري هايي مثل سيحون، تخت جمشيد و هنر جديد فعال بودند و ما به عنوان كساني كه دانشجو بوديم، مدام از اين گالري ها بازديد مي كرديم .
معمولا چه افرادي از چه طبقه اي به گالري مي آمدند؟
اصولا مردم عادي به گالري ها نمي آمدند. چون «نقاشي» متعلق به طبقه خاصي بود؛ همزمان ، دست اندركاران ، دانشجويان و يا افراد معدودي كه بيشتر به طبقه مرفه تعلق داشتند از گالري ها بازديد مي كردند.
اصولا نقاشي خريداري داشت؟
خريد وفروش تابلو خيلي معني نداشت البته حرفه هاي ديگر هم اينگونه بود مثلا به خاطر مي آورم هنگام بازي هرگز به اين فكر نبوديم كه پول بگيريم. اگر از كل فروش مبلغي باقي مي ماند، همان رقم ميان افراد گروه تقسيم مي شد و آنقدر رقم مسخره اي بود كه همه با هم مي رفتيم شام مي خورديم و تمام مي شد! الان يك جواني كه شروع به بازي مي كند در ابتدا از دستمزد صحبت مي كند و يا نقاشي كه نخستين نمايشگاهش را برپا مي كند، بر روي تابلويش گاهي قيمت بالا مي گذارد و اگر به فروش نرسد ناراحت مي شود! آن زمان براي ما طبيعي بود، كسي كار نفروشد و يا در تاتر يك جوان دستمزد نگيرد. در واقع يك نوع آرمانخواهي بر تفكرات نسل ما حاكم بود. ولي اين طور هم نبود كه همه ميليونر بي نياز از پول باشيم. همه دانشجو بوديم و به پول هم نياز داشتيم.
ولي مثل حالا هزينه هاي تحصيل و زندگي سرسام آورنبود!
نبود ولي آنقدر هم ماديگرايي غالب نشده بود. با وجودي اينكه احتياج مالي نداشتم ولي دوست داشتم خودم كار كنم. نمي خواستم از پدر و مادرم پول بگيرم. بنابراين در جاهاي مختلف كار مي كردم، در دفتر آقاي فرشيد مثقالي و يا در آتليه ديزاين طراحي تدريس مي كردم. از ۱۸ سالگي كار تدريس را شروع كردم و خيلي از شاگردانم يا هم سن و سالم بودند و يا بزرگتر از من. بعدها در همان دانشكده اي كه خودم درس خواندم، شاگردانم تحصيل كردند. هنوز برخي از آنها را مي بينم و مي گويند كه شاگرد شما هستيم مثلا يك روز يك آقاي ۵۰ ساله را ديدم كه به من گفت: من شاگرد شما بودم. به شوخي گفتم خواهش مي كنم نگوييد شاگرد من هستيد، چون اگر شما شاگرد من هستيد پس من چند سالم هست؟!
در هنرستان و دانشكده به نقاشي ايران اهميتي داده مي شد؟
در آن زمان كوچكترين توجهي به هويت هنر ايران نمي شد! بيشترين تمركز روي شناخت هنر غرب بود و به هنر شرق كاملا بي اعتنا بودند ولي بعدها متوجه شدم كه هنر شرق، مثل ايران، چين و ژاپن چه هنر با ارزشي است و يا هنر كشورهايي مثل هند، پاكستان...
در كارهايتان از مينياتور ايراني الهام گرفتيد و تاثير آن به وضوح ديده مي شود. گرايش شما به اين سبك واكنشي بود به آن جريان غالب يا حاصل جوش و خروش دروني تان محسوب مي شود؟
خب! كارهاي اوليه ام هيچ شباهتي با شيوه اي كه بعدها و حالا دنبال مي كنم، نداشت.
ببينيد در هنرستان، آقاي محمود فرشچيان معلم مينياتور ما بودند و ايشان يكي از بزرگان مينياتور معاصر هستند. ولي من به طور شخصي تمايل نداشتم آن نوع مينياتور را دنبال كنم.
به خاطر جو غالب هنر غرب؟
نه اصلا . دلم مي خواست امتداد مينياتور قديم را دنبال كنم. مينياتوري كه امروزي شده بود و به آن نگاره گري مي گويند بر من اثر نمي گذاشت مثلا از مينياتور حسين بهزاد به اين طرف مرا مجذوب نمي كرد . من غرق مينياتورهاي قديم بودم.
شما گفتيد كه در هنرستان جو عليه مينياتور بود!
درست است. مي گفتند اين يك راه ارتجاعي است و نگاه تحقيرآميزي به مينياتور داشتند. معلمان و به تبع آن ما كارهايي به ابعاد يك متر يا دو متري را دوست داشتيم. كارهاي اكسپرسوينيستي با رنگ روغن در اندازه هاي بزرگ خيلي هيجان انگيز بود. برايمان سخت بود كه در يك فضاي كوچك (مثل مينياتور) كار كنيم و دايما به ما گوشزد مي كردند كه كارمان و خطوطمان شبيه مينياتور نباشد! ما فقط تاريخ هنر غرب را مي خوانديم و مطلقا تاريخ هنر ايران را تحليل نمي كرديم. در آن زمان كتاب درباره هنر ايران چندان يافت نمي شد. حتي در تاتر هم چنين بود به جز معدود نمايشنامه نويسان ايراني مثل: بهرام بيضايي، اكبر رادي و غلامحسين ساعدي كه كارهايشان اجرا مي شد، بيشتر آثار نويسندگان خارجي مثل: لوركا، چخوف، آرتور ميلر و برشت به اجرا در مي آمد، حتي خود من هم به عنوان بازيگر ترجيح مي دادم كه آن نقشها را بازي كنم. در گرافيك هم وقتي در كلاس مي خواستيم لي اوت كنيم، ترجيح مي داديم به جاي خط فارسي از خط لاتين استفاده كنيم! پس آنقدر آن فضا غالب بود كه حتي اوايل انقلاب پنهان مي كردم كه تكنيك مينياتور را بلد هستم. اين تكنيك را در هنرستان فرا گرفتم و بعد آن را كنار گذاشتم.
008325.jpg

پس چگونه مينياتور به تابلوهايتان راه پيدا كرد؟
وقتي از دانشكده فارغ التحصيلان شدم. براي طراحي جلد يك صفحه ايراني سفارش كار گرفتم. با خودم فكر كردم كه در فضاي كاملا سفيد، از يك فيگوري كه ساز ايراني مي نوازد، قلم گيري ساده كنيم. در همان لحظه «گيزلا» وارگا سينايي هنرمند معاصر و دوست نزديكم وارد آتليه شد و آن را ديد. گفت: چه كسي اين كار را كشيده؟ گفتم: من. گفت: مگر تو مينياتور بلدي؟ گفتم: آره. گفت: پس چرا تا حالا نگفتي؟ گفتم: اصلا حرف مينياتور را نزن، اين يك راه واپس گراست! و بعد با هم بحث كرديم. بعد به من گفت: مگر تو عرق ملي نداري؟ مگر ايران را دوست نداري پس اين ناسيوناليسم به چه درد مي خورد؟ اصلا برايت جالب نيست كه براي هنر اين كاري را انجام بدهي؟ گفتم: چه جوري؟ پاسخ داد: كسي كه تكنيك و تاريخ هنر غرب را مي شناسد و از طرفي با تكنيك و فضاي مينياتور آشناست، ممكن است بتواند يك راهي را پيدا كند!
بالاخره پس از بحثهاي فراوان چند بار اتودهايي مي زدم و دوباره پاره مي كردم و مي گفتم: نمي شه...!
و به گيزلا گفتم: تو مرا مجبور مي كني يك كار كنم كه آبرويم برود و اصلا موضوع برايم حيثيتي بود! تا اينكه خسرو سينايي قرار شد فيلمي درباره شهر نيشابور قديم و جديد بسازد. پس بايد تابلوهايي مي كشيدم كه فضاهايش تا حدودي شبيه مينياتورهاي قديم باشد مثل زلزله، حمله اعراب، حمله مغولها...
براي آن فيلم حدود ۴۰ تصوير كار كردم و از آنجا شروع كردم. منتها هيچ الگويي نداشتم و اصلا نمي دانستم به كدام طرف بايد بروم. بنابر اين دوره هاي مختلف را گذراندم كه شايد بشود چهار دوره را در كارهايم شاهد بود.
اول بيشتر نگاهم روي دوره صفويه بود، فرسكهاي چهل ستون مجذوبم كرد، به تدريج تحولاتي در كارم اتفاق افتاد و بعد سراغ مينياتور قديمي رفتم و به دقت آن را دوباره نگاه كردم. هنر چين، ژاپن، تركيه و هند را دنبال كردم.
مقالاتي در اين زمينه از شما خوانده ام.
بله. يك چيزهايي نوشتم و دقت مي كردم تا ارتباطاتشان را كشف كنم. مثلا تاريخ، جغرافيا، معماري، شعر، رفتارهاي اجتماعي، شخصيت ها را همه كنار هم گذاشتم تا به نتيجه اي برسم.
در حالي كه نقاشي را ۳۵ سال پيش در هنرستان شروع كرده بودم ولي فكر مي كنم راه واقعي ام را از ۲۱ سال پيش پيدا كرده ام و حالا با قاطعيت مي توانم بگويم، پنج سال است كه احساس مي كنم فلسفه و ديدگاهم شكل واضحي به خود گرفته و مي توانم دريافت و ادراكم را به آثارم منتقل كنم و به اصطلاح در اين مسير گيج و گنگ نيستم. اما در تمام مدت تلاش مي كردم از ابتذال به دور باشم و با صداقت آن چيزي را كه اعتقاد دارم، بيان كنم و حرف متفاوتي بزنم.
نخستين نمايشگاه انفرادي را چه سالي به پا كرديد؟
سال ۱۳۶۴ در آتليه خودم.
واكنش ها چگونه بود؟
فضا كاملا بسته بود. يكسري افراد شناخته شده را دعوت كردم كه كارها را ديدند و اتفاقا يكسري از كارهايم را خريدند و در آن فضاي بي افق برايم تعجب آور بود.
چرا؟
چون برخلاف پيش از انقلاب و به رغم وجود سال هاي جنگ و فشار مسايل اقتصادي توانستم در آن دوران خيلي زياد تابلو بفروشم. جالب اينكه آن كساني كه پيش از انقلاب به گالري نمي رفتند در آن زمان به بازديد نمايشگاهم آمدند و حتي تابلو خريدند.
هنر نقاشي، مردمي شد؟
بله، سپس گالري ها افتتاح شدو استقبال آن قدر زياد شده بود كه جاي تعجب داشت!
خانم اصولي ! شهر تهران را براي زندگي دوست داريد؟
من آدم علاقه مند به شهرهاي بزرگم. هميشه مي گويم اگر نخواهم در تهران زندگي كنم، پس در نيويورك، يا شهر شلوغ ديگري زندگي كنم. از سكون و سكوت وحشت دارم. من تهران را با تمام آلودگي هايش و شلوغي هايش دوست دارم و هر وقت از ايران خارج مي شوم، دلتنگ تهران مي شوم.
به خاطر زن بودن، تلاش مضاعفي مي كنيد؟
اكثر دانشجويان دختر هميشه اعتقاد دارند كه كار كردن براي زنان سخت است. من مي دانم سخت است ولي غيرممكن نيست. مي گويم اگر مي خواهيد موفق باشيد بايد زحمت مضاعفي بكشيد. هيچ كس با دست ديگري كار نمي كند و هر آدمي با دست خودش به جايي مي رسد. اگر چهار تا نقاش زن در دنيا هست پس مي شود پنجمي بود.

زايش
اين فرح اصولي است كه مي گويد:« به نظر من لذت معنوي كه يك هنرمند هنگام كار كردن مي برد، با هيچ چيز قابل مقايسه نيست. يك جور شعف، يك نوع جنون، يك سر مستي غيرقابل توصيف است. اين را فقط مي توان با خلاقيت مادرانه مقايسه كرد. هنگام نقاشي حس من شبيه لحظه اي است كه بچه ام را به دنيا  آوردم. هنگام زايمان فهميدم كه اين لحظه شبيه خلق اثري است. ساعت ها به نوزادم نگاه  كردم، انگار به اقيانوس بيكران خيره شده بودم.»
مي گويند «اشاره»مطلب بايد خواننده را به خواندن آن تشويق كند.اگر شما هنوز تشويق نشده ايد،ديگر كاري از من بر نمي آيد!

هنر ايراني
008328.jpg
مي گويد: سعي كردم در همه چيز جست وجو كنم. من كه از پيش به شعر و ادبيات علاقه مند بودم،خود به خود شعر كلاسيك و شعر امروز را دنبال مي كردم و در كارهايم اثر مي گذاشت. بعد به معماري ايراني و تناسبش توجه كردم. آبستره هندسي كه در كاشي كاري ها و گليم هايمان وجود داشت را دنبال كردم. اينها همه شدند راهنماهاي من. حتي وقتي به روستايي مي رفتم مي ديدم كه كسي جوراب مي بافد، موتيف آن جوراب و رنگ هايي كه كنار هم قرار مي گرفت، الهام بخش من مي شد. هنر عامه و ديدشان برايم خيلي انديشمند بود. از سوي ديگر معتقدم آدم ها هميشه يك ارتباطي با اسطوره دارند. يعني نفرت هميشه نفرت و عشق هميشه عشق است. مادر هميشه مادري، جنگ هميشه جنگ است. منتها ابزار و لباسش عوض مي شود ولي ماهيت آن تغيير نمي كند. به هر حال وقتي موضوعي به سراغم مي آيد، مدت ها ذهنم را مشغول مي كند كه چگونه آن را روي كاغذ و تابلو پياده كنم. چون تكنيك كارم محدوديت هايي دارد. چون اين فيگورهايي كه مي آورم يك جور تمثيل است يعني فضاي مثالي ذهنم هست. پس بايد خيلي دقيق عمل كنم. به هر حال معماري ايران توجه مرا جلب كرد، بعد كاشيكاري و حجاري. حتي شخصيتي كه به عنوان «ايراني» از آن ياد مي كنيم، مثل حرف زدنمان، احساسمان، طنزمان و ... بعد ظرافت هايي در شخصيتمان است كه مختص خود ماست، خيلي بر من تاثيرگذار بود. خيلي وقت ها حرفهايمان را نمي گوييم، يعني مي خواهيم بگوييم ولي نمي گوييم.
همه چيزمان در لفافه است. صراحت هم نداريم.
درواقع به نظر من آن وجه جذاب هنر ايران است و به تدريج در طول تاريخ شخصيت ما شده است. حتي وقتي بچه بودم، وقتي به اتفاق خانواده مي خواستم به ميهماني بروم، اگر همان زمان ميهماني سر مي رسيد و سوال مي كرد: داشتيد جايي مي رفتيد؟ مادرم مي گفت: نه. در حالي كه واقعيت اين بود كه بيرون مي رفتيم و ما هم به عنوان فرزندان خانواده حق نداشتيم، حرف بزنيم. آن موقع كه بچه بوديم از اين موضوع بسيار عصباني مي شدم. حالا اين رفتار را با زماني كه به اروپا مي رويد، مقايسه كنيد. شما وقتي هنگام ناهار به خانه يك فرد اروپايي مي رويد، بدون اينكه به شما تعارف كند، مشغول غذا خوردن مي شود و بايد منتظر شويد تا غذايش را تمام كند! براي ما ايراني ها هميشه اين برخورد عذاب آور بوده و هست و تقريبا هيچ ايراني را نمي شناسم كه از اين موضوع رنج نبرد! با وجود اينكه سال ها در آنجا زندگي كرده باشد. بالاخره اين نوع رفتارها شخصيت يك ملت را مي سازد. يك ملتي هنرش جدا از شخصيتش نيست و شخصيت يك ملت را تاريخ،جغرافيا، آب و هوا، حكومت ها و طبيعتش مي سازد. بنابراين مطالعه شخصيت يك آدم همان قدر براي من مهم است كه كنكاش بر روي يك تابلوي نقاشي يا شنيدن نواي موسيقي و يا ديدن يك منظره ايراني. همه اينها به من ياد مي دهد كه چگونه و چطور نقاشي كنم.

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   حوادث  |   خبرسازان   |   در شهر  |   درمانگاه  |
|  يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |