يكشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۳۹۴
يك شهروند
Front Page

محله اي به نام امامزاده  حسن
همچنان، با صفا و صميمي...
بچه هاي اينجا خود جوشند. باور كنيد محله براي خودش كلكيسوني است.
ايرج بابا حاجي 
008787.jpg
وحيد هاشميان 

ماني راد
محله اي به نام يك امامزاده . امامزاده حسن را شايد خيلي ها شنيده يا ديده باشند. در امتداد خيابان قزوين فعلي ايستاده ايم. آجرهاي زمان را از ديوار تاريخ يك قرن بر مي داريم تا در راهي خاكي و پرخاروخس قرار گيريم. جلوي دروازه قزوين حدود صد سال و اندي پيش. موازي خط آهني كه بعدها در امتداد همين جاده كشيده شد. راه آهن تهران - تبريز، بعدها كه زمان گذشت و ساعت بارها نواخت جاده خاكي آن روزگار را جاده مخصوص نام نهادند. مستقيم مسير را پي مي گيريم تا به گنبد و بارگاهي نه چندان بزرگ مي رسيم. مكاني مقدس براي مسلمين. گلدسته و گنبد حاكي از اين ماجراست. نامش امامزاده حسن است از كنيه امام حسن مجتبي(ع). امام دوم شيعيان. پشت ديوار تاريخ مي نشينيم و دقايقي از زندگي مردمان آن زمان را به نظاره مي نشينيم. چند فرسنگ از دروازه قزوين به سمت غرب روستايي وجود دارد به نام همين امامزاده. قبل از آنكه قريه طهران پايتخت قجرها شود، چه رسد به اينكه تهران بزرگ متولد شده باشد محله اي قديمي و كهنه، همپاي تهران رشد كرد و ناگهان در نقطه اي به هم رسيدند. وقتي دست تهران قديم به اين محله رسيد، مردان سالخورده امروز محل نوجواناني بودند پرشور و بانشاط. خيلي از آنها همگام با محله بزرگ شدند. از قد  و پهنا قد كشيدند و فراتر از محل سابق ايستادند.
يك گام بلند از سده هاي پيش بر مي داريم و در تاريخ معاصر فرود مي آوريم. بحث احداث راه آهن سراسري  بود. خط آهن تهران - تبريز را نصب و اجرا مي كردند. دشت صاف بود و كار، آسان. 
پايين محله امامزاده حسن كه حالا جمعيت قابل توجهي داشت، براي سنگريزي و الواركوبي جاي بدي به نظر نمي آمد. خانه ها تا خط، فاصله زيادي داشت. هيچ كس نمي توانست پيش بيني كند كه روزي اين ريل مانند ماري از داخل حيات خانه ها مي خزد. مردم آستينشان را مي آورند و مار در داخلش مي فرستند. متاسفانه اين اتفاق روي داد و حالا آرامش بر خانه هاي لب خط حرام شده است. بچه ها از خانه كه پايشان را بيرون مي گذارند، پدر و مادر در استرس و اضطراب پرپر مي زنند. كودكشان را در خانه حبس كنند كه قوز بالاقوز مي شود. ولع كودك براي رسيدن به خط و گوش بر ريل گذاشتنش بيشتر مي شود. كودكان زيادي روي ريل ها مي دوند. اگر با رسيدن قطار نتواند از روي ريل فرار كند يا پايش پيچ بخورد، در حالي كه قطار عظيم الجثه، اين ديو آهني، سوت كشان و هراس انگيز نزديك مي شود، پدر و مادر بر سرزنان و گيج، اگر سكته نكنند و فرزندشان هر شب كنار دستشان خوابيده باشد، خيلي شانس آورده اند. در حقيقت لب خطي هاي امامزاده حسن، زندگي روان فرسايي را تجربه مي كنند. خانه هايي يك يا دو طبقه با بافت كهنه دهه چهل و پنجاه. حياتي كوچك كه جاذبه اش براي بچه ها زود از بين مي رود.
ورود دهه چهل 
با آغاز دهه چهل جمعيت زيادي به محل لبريز شد. زواري كه به زيارت امامزاده مي آمدند از آب وهواي خوش و باغ هاي دلپذيرش راضي بودند. خيلي ها خودشان ساكن شدند و بعد، بقيه اقوامشان هم آمدند. برخي از امامزاده تعريف كردند و بچه هاي فاميلي كه در پي مهاجرت و كسب و كار بودند، اين سفر را تجربه كردند و اغلب به مذاقشان خوش مي آمد. به ندرت در بين ساكنان اين برهه زماني محل، مي شد كسي از شرق كشور يافت. معمولا از آذربايجان، زنجان، گيلان و همدان آمدند و نخستين بچه محل هاي اين محله در حاشيه پايتخت شدند. تا تهران راه زيادي نبود. 
008784.jpg
حسين نجفي 

با درشكه و گاري تا دروازه قزوين مي رفتند. مسير پررونقي بود. زيارت و تجارت مسافران زيادي را سوار گاري مي كرد. امامزاده حسني ها، محصولات كشاورزي شان را در ميدان طاهري عرضه مي كردند. بازار محل رونق خوبي داشت ولي آنها خيلي زود وارد چرخه صادرات شدند و ميوه و صيفي در بازار طاهري سرريز شد و محصولاتشان به نام محلشان در تهران فروش مي رفت، تمام اين قضايا دست به دست هم داد تا ماجراي روند رشد محل از دريچه هاي روشن تري به چشم بيايد.
حد و حدود محله با يك تابلو قهوه اي رنگ در خيابان قزوين، جلو چشم ايستاده است. روي تابلو به رنگ سفيد نوشته ابتداي محدوده شهرداري منطقه .۱۷ چند قدم جلوتر سمت چپ، خيابان ۶متري است كه داخلش كانون ميثم حضور دارد. براي معرفي اش همين كافي است كه بگوييم زمين چمن دارد و سالن ورزشي. جنوب شهر تهران بزرگ ورزشكار خيز است، جاي درخت هاي سبز و سربلند، آدم هاي سربلند ايستاده اند. ولي ما در آغاز آشنايي با پاتوقي مواجه مي شويم كاملا متفاوت با تمام پاتوق هايي كه تاكنون در محله هاي تهران ديده ايم.
خيابان ابطحي
شهيرترين خيابان محله بعد ازامامزاده، ۱۲ متري ابطحي است. از ابتداي ورودمان به محل كه مدام چشممان را بر در و ديوار مي سرانديم، خانه هاي قديمي ساز دو طبقه در قاب نگاه مي ايستاد. گهگاه خانه هايي نوساز و چند طبقه، دفتر حس نوستالوژي را خط خطي مي كرد. خيابان ابطحي زياد دست نخورده است خوشبختانه مي شود، اينجا ردي از تاريخ معاصر هر چند كمتر از نيم قرن را پيدا كرد. رفتار و آشنايي آدم هايش يك جور رابطه سنتي زيباست كه هنوز با هم متحدند و در غم و شادي يكديگر شريك. اينها شعار نيست حقيقت عيني است كه به چشم مي آيد.  
008781.jpg
رشيد فرهادي،حسين كوهستاني، غلا مرضا و محمد رضا توپچي 

به ۱۲ متري ابطحي سرازير مي شويم. جوي باريكي كناره راست با آبي نه چندان كثيف و شايد حاوي چند پوست پفك و بيسكويت كنارمان راه افتاده. خوشبختانه فاضلابي به آن سرازير نشده است. مغازه مشاور املاكي سمت راست خيابان با نام درويش زير سايه ديوار به خانه هاي بغل دستي اش تكيه داده است. دو قاب عكس از نماهاي پشت صحنه فيلم تاريخي، بالاي ميز روي ديوار چسبيده است. جواني درشت اندام زير قاب عكس نشسته، داود رشيدي سريع شناخته مي شود. در سريال ولايت عشق گريم و لباسش در خاطرم چرخ مي خورد. كسي كه با لباس همان سريال كنار رشيدي ايستاده و خيره نگاهم مي كند همان است كه پشت ميز نشسته و حالا او هم درچرخه حافظه پيچ مي خورد و نقش مي بندد، صحنه هاي شمشيرزني و سوار كاري بين لشگريان. از پشت ميز برخاست و تعارف نشستن كرد.
حسين نجفي؛ ورزش و هنر
صحبت با هنر آغاز مي شود. كار جديد چه خبر؟ دلم لك زده بود براي بازي در سريال امام حسين(ع). به لحاظ اعتقادي شركت و بازي در اين سريال برايم ارزش زيادي داشت ولي كسب و كار اجازه نداد. ديگر متاهلم و داراي دو فرزند، بايد براي خانواده كاركنم نه دل خودم. ميخكوب اين دخمه شدم و فعلا گوشه نشين.
-بچه محل ها چطورند؟
از چه نظر؟ آنها به من لطف دارند ولي خب برخي از بچه ها وقت شوخي را نمي شناسند. مثلا يكي از بچه ها هر بعدازظهر جلوي مغازه مي ايستاد و از روي دوچرخه يا موتور داد مي زد؛ آكتور! يكي ديگر جلوي مشتري و بقيه وقعي نمي گذاشت، دستش را مي آورد جلو و مي گفت امضا بده، من فقط نگاه مي كردم.
يك سرشور آرايشگاه در پس پرده كنار رفته روي ديوار ايستاده است.
- قبلا اينجا آرايشگاه بود؟
بله،  شغل اول خودم بود. بنده آرايشگر بودم ولي كارم را با مجري گري در شبكه ۴ آغاز كردم. تا آن موقع گهگاه براي خودم چيزهايي مي نوشتم. بيشتر علاقه ام طنز و فيلمنامه بود. براي امتحان اجرا به شبكه ۴ رفتم فراخوان داده بودند و شركت كنندگان زيادي آمده بودند. در آزمون قبول شدم و با آقاي اعرابيان كارم را شروع كردم. ايشان تهيه كننده ومن مجري برنامه هاي ورزش بوديم. ۵-۶ ماه كشتي گزارش كردم ولي به خاطر يكنواختي برنامه ارضا نشدم. در آن روزگار از بازيگري خوشم نمي آمد بلكه متنفر هم بودم. يكي از دوستانم برنامه ريز «تنهاترين سردار» بود. به پيشنهاد او كارم را كنار مهدي فخيم زاده شروع كردم. او كارگرداني سخت گير بود ولي به خاطر مهارتم در شمشيرزني و سوار كاري از من راضي بود و توانستم در پروژه بعدي ايشان نيز شركت كنم. يكي دوبار، بدون برنامه ديالوگ هاي ديگران را گفتم وچون خوب ادا كرده بودم افتادم روي ريل بازي و تازه دريافتم چه كار جالب و دوست داشتني است.
- قبلا سوار كار بودي؟
حول و حوش سال ۶۸ بود. تازه ورزش بوكس آزاد شده بود. من از قبل در منزل تمرين مي كردم. اولين دوره مسابقات انتخابي تيم ملي بود، ورزشگاه حيدرنيا، زير پل حافظ. آن روزها خيلي جوان بودم. ۶۲ كيلوگرم وزن داشتم ودر باشگاه شهيد بهشتي تمرين مي كردم. ولي پس از بازي هاي انتخابي به كانون ميثم آمدم، آقاي كريمي كه مربي تيم ملي بود، آنجا به ما درس مي داد.
- پس چرا آرايشگر شدي؟  
008778.jpg
سيد علي ميري، داوود داداشي، سعدي افشار

بعد ازخدمت سربازي، پدرم اين مغازه را برايم خريد. او هم آرايشگر است. ما خانوادگي آرايشگريم ولي رشتي نيستيم. (مي خندد) آنها خوراك صفحه ميهمانشهرتان هستند.
آرمين توپچي
هنوز گرم صحبتيم و حسين نجفي چهره هاي محل را نام مي برد؛ برادران توپچي، مجيد صالحي، عليرضامنصوريان، وحيد هاشميان، رضا شاهرودي، حسين فركي و .... جواني هم سن و سال خودمان وارد مي شود ولي همان اندازه كه ما واژه روي كاغذ كاهي مي ريزيم، او وزنه بالاي سر وسينه برده است. قد بلند و درشت استخوان با لبخندي كه انگار نقشش روي لب هايش حك شده باشد به محض ورودش نجفي با چشمان درخشان مي گويد: ديديد گفتم. آرمين هم بازيگر است كمي خيره اش مي شويم. ته چهره اش آشناست كمي فكر مي كنيم و ناگهان سريال خواب و بيدار در خاطرمان دنگال مي خورد. جايي كنار رويا نونهالي در كادر قاب خاطره ايستاده است.
- آرمين تو را كجا ديده ايم؟
كمي فكر كنيد. اگر به كارهاي آقاي ميرباقري و فخيم زاده علاقه داشته باشيد مرا هم بعضي وقت ها يك گوشه كنارهايي مي توانيد پيدا كنيد.
- چه ورزشي را دوست داري؟
ما خانوادگي كشتي گيريم. عمويم سال ها قهرمان آسيا و كشور بود. محمدرضا توپچي. خودم هم ۱۰ سال كشتي گرفتم. در تهران چند مقام آوردم، ولي حدود ۵ سال است كه پرورش اندام را جايگزين كرده ام.
- چطور شد كه از تشك و وزنه رفتي سراغ دوربين و صحنه؟
يكي از دوستانم در مجله سينما مشغول بود. سال ۷۹ براي مجموعه مسافر ري دعوتم كرد تا بازي كنم. در آن سريال نقش برده را داشتم، بعد در مجموعه ملاصدرا نقش افسر ارتش پرتغال و در خواب و بيدار، محافظ ناتاشا را بازي كردم. البته در تمام اين كارها جلال بيگدلي كه هم بدلكار است و هم تهيه كننده، به نوعي معرفم بوده است.
- وقتي بازي مي كردي بچه هاي محل چه واكنشي داشتند؟
در صحنه اي از خواب و بيدار ما بايد شكست مي خورديم. آقاي فخيم زاده گفت تيراندازي كنيد، تيرتان كه تمام شد، تسليم شويد. من اشتباهي دستم را روي رگبار گذاشتم و چند تير پشت هم زدم، خشاب اسلحه ام خالي شد و تسليم شدم. بچه هاي محل گله داشتند كه بايد تا نبرد تن به تن مي ايستادم. دوست نداشتند من بازنده باشم.
- از عمويت و بچه محل ها چه خاطره اي داري؟
سال ها پيش مسابقه كشتي بين محمدرضا توپچي و محبي بود. برادران محبي كرمانشاهي بودند و در كشتي پهلواني رقيب سرسختي بودند. سالن هفت تير بود و مسابقات پهلواني كشور. سالن شلوغ بود. حداقل ۲۰۰ نفر بچه محل هاي امامزاده حسن براي تشويق به ورزشگاه آمده بودند. توپچي كشتي را ۴ بر ۳ جلو بود كه ظرف ۱۷ ثانيه ۳ اخطار بهش دادند. اينگونه اخطاردادن به لحاظ ظرف زماني در كشتي غيرقانوني است. عموي بزرگترم، غلامرضا كه او هم كشتي گير بوده طاقتش تاق شد، عصباني شد و به هيات داوران خروشيد. بچه محل ها بدتر از او عصباني شدند و سالن را به هم ريختند. ولوله اي به پا شده بود.
- بچه كه بودي، با بچه هاي محل چه بازي هايي مي كردي؟
جوبگردي بازي مشترك تمام بچه هاي امامزاده حسن بود. هر كدام در مقطعي اين بازي را تجربه كرده اند. يك كيسه فريزر آب مي كرديم و در جوي آب پول خرد جمع مي كرديم. البته شكل آن نهر آب با اين جوي هاي سيماني كثيف خيلي فرق داشت. آب روان و تميز بود و دورش چمن و انواع سبزي هاي سبز. يك بار كه مشغول جوبگردي بوديم با موتورسيكلت تصادف كردم و افتادم داخل جوي آب.سمت راست صورتم پاره شد.
حسين نجفي در خاطراتش سرگرمي هاي دوران كودكي را واگويه مي كند: «بچه كه بوديم، پول نداشتيم هر روز برويم استخرقاسمي. لاستيك مي انداختيم توي جوي و شيرجه مي زديم داخل آن. يادم مي آيد آن موقع بورس فيلم زورو بود. چادر مادرانمان را پشت شانه مي بستيم و نقاب به صورتمان مي زديم. تفريحمان شده بود كه برويم از روي خرپشته طبقه دوم ساختمان بپريم پايين روي ماسه ها. تفريح ديگر ساختن تيركمان سنگي و شكار گنجشك و قمري و كبوتر بود، ولي بخش اعظم هيجان كودكي بازي با قطار بود. به اندازه دو ايستگاه اتوبوس مي رفتيم تا به ايستگاه راه آهن مي رسيديم، چون سوراخ سنبه هاي محل را بلد بوديم يواشكي مي رفتيم پشت قطار، سر محل كه مي رسيديم. خودمان را پرت مي كرديم پايين. بعضي وقت ها با همين شيوه سوار قطار مي شديم. جلوي خانه، مدرسه يا قلعه مرغي مي پريديم پايين. چون حاشيه ريل، سنگ ريخته بودند، بعضي وقت ها زخمي و مصدوم هم مي شديم. بارها به خاطر اين شيطنت ها كتك خورده بوديم، ولي هيجانش را دوست داشتيم. در حقيقت حالا مي فهميم كه والدينمان حق داشتند. من خيلي مي ترسم كه فرزندانم به ريل راه آهن نزديك شوند. وقتي هم زمستان مي شد و برف مي آمد، كنار ريل برف بازي مي كرديم. مادرانمان از صبح تا شب چند بار لباسمان را عوض مي كردند.» 
008775.jpg
جمشيد هاشم پور، داريوش ارجمند، آرمين توپچي 

پيرمردي آذري زبان و مهربان با ريش و موي نقره فام وارد مي شود. آرمين و حسين بر مي خيزند و پدرخوانده معنوي محله شان را معرفي مي كنند. علي شاه نواز. پيرمرد دوست ندارد به اين عناوين صدايش كنند. مدام مي گويد: من كوچيك همه ام. دورو بر ۶۰ بهار را به تابستان دوخته و زير لحاف زمستاني جا گذاشته تا بهاري ديگر به آغوش بكشد. مي گويد: «سال ۳۲ به تهران آمدم يك الاغ داشتم و يادم مي آيد تازه به تهران آمده بودم كه در همين چهار راه ولي عصر كه آن موقع پهلوي مي گفتند مردم شعار زنده باد مصدق و مرگ بر مصدق سر مي دادند.»
بچه هاي محل مي گويند:« او محرم اسرار بچه ها است با همه مي جوشد از كودك تا پيرمرد ۹۰ ساله. لبخند از لبش نمي افتد يك ماه پيش تصادف كرد و در بيمارستان بستري شد. اهالي محل وقتي براي عيادتش مي رفتند، بيمارستان مي شد. ۱۲ متري ابطحي. پرستارها تعجب مي كردند كه ساكنان اين محله از فاميل به هم نزديك ترند. پدر ومادرها معتقدند وقتي جوانشان به خيابان مي آيد و پدر و مادر حضور ندارند، جاي هيچ نگراني نيست. فرزندانشان در اين كوچه ها پدري دارند به نام حاج علي كه برايشان قابل احترام و دوست داشتني است. او براي بچه هاي محل خواستگاري مي رود، در امر خير پيش قدم است براي امورعزا و رتق و فتق هم هميشه كمك حال اهالي است.
نكته جالب اين پاتوق (بنگاه درويش) جواناني هستند كه وارد مي شوند، همه ورزشكار و چهار شانه. جواني كه با صورت گرد و تپل و استخوان هاي درشت وارد مي شود، مهدي پسر حاج علي است. دوست صميمي و همسايه وحيد هاشميان بازيكن خوش تكنيك و كم حاشيه بايرن مونيخ. سال گذشته خانواده اش ا زمحل رفته اند سمت آريا شهر .
- مهدي با وحيد كه بازي مي كرديد، شيشه هم مي شكستيد؟
ناراحت مي شود، دوست ندارد در غياب وحيد شوخي كنيم جدي جواب مي دهد.
وحيد فقط شيشه هاي خانه خودشان را مي شكست.
- از وحيد چيزي در خاطرت مانده است؟
وحيد اوايل مي رفت كانون بازي مي كرد از كودكي با هم بوديم خب همسايه بوديم.
البته وحيد اهل رفيق بازي و اينجور حرف ها نبود. سرش به لاك خودش بود برادرش اصغر هاشميان خلبان زبده جنگ بود كه در جنگ شهيد شد. از آدم هاي خيري بود كه كسي نمي دانست. وقتي شهيد شد جميعت زيادي كه هيچ كس نمي شناخت مي آمدند و بر سرزنان برايش عزاداري مي كردند.
-وحيد هنوز هم به محل مي آيد؟
روزهاي قديم، گرمكن پاس مي پوشيد و مي رفت باشگاه. او يا داخل خانه بود يا زمين فوتبال. سر كوچه و محل نمي ايستاد. بعد از اينكه به آلمان رفت هر بار كه مي آمد ايران، در محل پياده قدم مي زد و به كارش مي رسيد. اصلا اهل پز دادن و مدل به مدل خودرو وارد كردن نيست. براي بچه هاي محل هم سوغاتي شكلات هاي معروف آلماني و تي شرت مي آورد.
- بازهم بگو.
هميشه شاگرد اول بود. اصلا خانوادگي هوش خوب و زيادي داشتند در تيم مدرسه هم بازي مي كرد كه حالا همكلاسي ها و هم بازي ها به خاطر دوستي با وحيد افتخار مي كنند. اگر مي خواستيم مسافرت برويم، خانوادگي مي رفتيم و يادم هست كه حياط خانه شان كوچه و خيابان ما بود. هرگاه مي خواستيم بازي كنيم، به خانه هاشميان مي رفتيم. وقتي وحيد رفت آلمان مادرش خيلي خوشحال بود. تيم ملي كه قهرمان آسيا شد و وحيد هم عضوش بود، توي محل هلهله و پايكوبي به راه بود. شب بود كه وحيد رسيد تمام محل با پلاكارد پوشيده شده بود. برايش گوسفند كشتند و او را روي دوش گرفتند و اسپند دود مي كردند.
حالا هم به محل كه مي آيد با همه خوش و بش مي كند. تا حالا نديده ايم كسي از او دلخور شده باشد راستي وحيد مشتري روزنامه خبر ورزشي است.
محل در گشت و گذار
از ۱۲ متري ابطحي كه آمديم بيرون به كوچه اي رسيديم به نام كوچه نهم. فيلم سرايدار را اينجا ساختند. فيلمي كه علي نصيريان با بازي درخشانش گونه اي از فقر اجتماعي را نمايش مي داد. وارد كوچه اي ديگر مي شويم. از دو خانم مسن كه مشغول صحبت هستند سراغ خانه توپچي را مي گيريم. مي گويند محمدرضا از اينجا رفته ولي پهلوون قلي هنوز هست، در اين كوچه بن بست در اول. جلوي در طوسي رنگ كوچكي از خانه دو طبقه قديمي ساز ايستاده ايم.
غلامرضا توپچي با سينه اي ستبر و شانه هاي پهن رو در رويمان ايستاده. خيلي راحت تعارفمان مي كند، داخل شويم. رفتار پهلوان خيلي آشناست. زود گرم مي گيرد. وقتي از پله ها بالا مي رويم، يك جفت كفش كشتي كوچك نظرمان را جلب مي كند. پهلوون و مي گويد: كفش پسرم است. ۸ ساله است و كشتي مي گيرد. از سابقه ورزشي اش مي پرسيم: «از سال ۱۳۵۵ مشغول ورزش شدم. تا ۵۷ كه هنوز حرفه اي نشده بودم. بعد از انقلاب جنگ شد و رفتم جبهه. حدود ۶ سال جنگيدم. البته يادگاري هايي هم از تركش هاي آن دوران دريافت كردم. بعد از جبهه دوباره برگشتم روي تشك و مشغول سر شاخ شدن شدم. درتهران قهرمان شدم. در مسابقات كشوري دوم و سوم شدم.  
008772.jpg

در وزن ۷۴ و ۸۲ كيلوگرم كشتي گرفتم. اواسط دهه ۶۰ بود. آن روزها سطح اغلب زندگي ها متوسط بود. تفريح بچه محل ها ورزش بود. برادر بزرگترم نيز قهرمان كشتي بود. الان ۵۵ ساله است. محمدرضا پهلوان كشور است كه بازوبند پهلواني را از مقام معظم رهبري دريافت كرده. الان هم مشاور حجت الله خطيب رئيس تربيت بدني استان است.
پهلوان از خاطرات كودكي تعريف كنيد.
سال ۱۳۳۷ به دنيا آمدم. خانه مان چند متر پايين تر از اينجا بود. در همين خيابان.تمام منطقه در چشم اندازمان باغ و مزرعه بود. تك و توك خانه اي ديده مي شد. اصالت پدرم از كرج بود و مادرم زنجان. تفريحات كودكي خاطره اي مي شود تا آخر عمر همراهمان. بازي كمربند بازي، الك دولك و بازي روي ريل بود. هنوز هم دوست دارم روزي مي رسيد كه مي شد باز پابرهنه بازي كنيم.
- نظرتان راجع به محل امامزاده حسن چيست؟
محل باصفا و با عشقي است. دوست ندارم از اينجا بروم. همه چيزش خوب و صميمي است. به ويژه اهالي اش. متاسفانه تفريحگاهي نداريم. به خاطر همين پاتوقمان معمولا باشگاه است.
پرسه در محل 
در محله كه پرسه مي زنيم، نام آدم هاي مشهوري به گوشمان مي خورد. برادران اكبرنژاد، پژمان درستكار كه كشتي گير بودند. رضا شاهرودي كه در پاساژ وحدت - بهترين مركز تجاري محل - مغازه بوتيك دارد. علي اكبريان و عليرضا منصوريان كه زماني در زمين چمن كانون ميثم توپ مي زدند. حسين فركي كه تا چهار سال پيش يك تاكسي هيونداي داشت و الان هم در كادر رهبري تيم ملي فوتبال است.
در خيابان سيدجوادي، مجيد صالحي هنرپيشه و كارگردان ساكن بود. تا همين يك سال پيش. در كوچه اي ديگر گرمابه آپادانا را مي بينيم كه مدت هاست متروكه و بلااستفاده مانده است. قرار است آن را بكوبند ولي به درد ساختمان سازي نمي خورد. زير ساختمانش ۶ حلقه چاه قرار دارد.
عمولطيف سال هاست صبح تا شب در محل كاسبي مي كند. او قنادي دارد و از قديم محل چيزهايي يادش مي آيد. از اشرار محل مي گويد: رسول تركه، لشگر عمو كه سه برادر بودند و نام برادر بزرگ لشگر بودند. آخرين شان هم اسماعيل افتخاري بود، مردي كه زماني تيتر حوادث روزنامه ها را مال خود كرد. به نام مرد هزار چهره. اينك در زندان به سر مي برد.
قديم ها قهوه خانه زياد بود. مردم كيپ تا كيپ مي نشستند به تماشاي تلويزيون و زير چشمي گردن كلفت هاي محل را مي پاييدند. تماشاي سبيل و شانه و سينه ستبر و خالكوبي هايشان. آن روزها محل آب انبار داشت كه حالا نيست. هفته اي يك بار آب باز مي شد توي جوي هاي محل. هر كس زورش بيشتر بود، آب بيشتري به آب انبار خانه اش مي كشيد.
داوود داداشي: يك سياه باز تمام عيار
داوود داداشي از ۵-۴ سالگي در همين محله بوده است. با او هم در بنگاه حسين نجفي آشنا شديم و فهميديم كه جانش به نمايش تخته حوضي بسته است و سياه بازي و تعزيه خواني. او هرگز حاضر نشده است سفيد، روي صحنه برود. اين اصطلاح خود اوست كه مي گويد سياه بازي كردن ريشه در نمايش سنتي ما دارد: وقتي ما به اينجا آمديم دورتادور بيابان بود. ما از زنجان آمديم به اينجا. قضيه مربوط به سال ۱۳۴۶ است. ماشين تك و توك به چشم مي آمد، بيشتر درشكه توي خيابان ها بود. من خيلي زود به سينما دل بستم، زير ده سال سن داشتم. نزديك ترين سينما، سالن سر پل بود.بعد سينما تيسفون، كيهان و ليدو. پاي ثابت فيلم هاي كمدي اين سينماها من بودم. به بازي هنرپيشه ها توجه داشتم و ژست هايشان را تقليد مي كردم. از همين امامزاده حسن تا لاله زار پياده مي رفتم و با ده تومان پولي كه به خون دل پس انداز كرده بودم، همه نمايش ها را با بازي سعدي افشار و ارحام صدر مي ديدم. از صبح تا شب نمايش سه بار اجرا مي شد. بين هر نمايش هم برنامه آواز بود و ژانگولر و شعبده بازي. مرا غروب بازور از سالن بيرون مي كردند.
داستان چگونگي ورود داوود داداشي بازيگر سياه بازي كه براي اجراي نمايش به آن سوي آب ها هم رفته است ماجرايي شنيدني به نظر مي آيد. اولين بازي او بر مي گردد به اوايل دهه ۶۰ و نمايش سلطان مبدل به كارگرداني داوود فتحعلي بيگي. او مي گويد: بعد از ديدن نمايش از آقاي فتحعلي بيگي خواستم به من هم نقش بدهد. پرسيد: تا حالا روي صحنه رفته اي؟ گفتم: نه. گفتم: ولي از عهده اش بر مي آيم، علاقه دارم. اصرار من باعث شد پايم به صحنه باز شود. در همان نمايش نقش نيزه دار به من داده شد. در واقع بايد در طول يك ساعت و نيم نمايش، مثل ميخ مي ايستادم و نيزه اي را شبيه نگهبانان قلعه، كجكي توي دست مي گرفتم. نه ديالوگي داشتم نه حركتي نه چيزي تا اينكه يكي از هنرپيشه ها يك روز به نمياش نرسيد و نيامد. همه افتادند به چه كنيم چه نكنيم. خواستند نمايش را يك روز تعطيل كنند. من درآمدم كه به جاي بازيگر غايب مي توانم اين يك روز را بازي كنم. چپ چپ نگاهم كردند. كارگردان گفت: دو روز طول مي كشد تا تو فقط ديالوگ ها را حفظ كني. گفتم حرف هايش را از برم، فوت آب. باور نمي كردند. آخر من هر روز نيزه به دست اين فرصت را داشتم كه ديالوگ هاي بچه ها را بشنوم و حفظ كنم. خلاصه كه نمايش شروع شد. به همه قوت قلب دادم كه بلدم بازي كنم، نترسيد و موفق شدم. از همان روز فهميدند كه من بازيگر سوژه كارم و في البداهه و مي توانم بدون متن هم بازي كنم.
به تن داداشي در آيين اختتاميه جشنواره تئاترهاي سنتي آييني «خرقه سياه» مي پوشانند. اين افتخار را هر بازيگري نمي تواند داشته باشد. داداشي يك دوجين تنديس و لوح تقدير و ديپلم افتخار در كارنامه دارد و در بيش از صد نمايش مطرح ايفاي نقش كرده است. با اين همه وقتي 
از محله امام زاده حسن حرف مي زند .مي گويد: «من عاشق همين ۱۲ متري ابطحي هستم. دليل روشن اين مساله را هم نمي دانم. فقط مي دانم كه با مردم اينجا انس گرفته ام.»
او نام هاي ديگري را در عرصه هنر به ميان مي آورد كه در همين محله بزرگ شده اند و باليده اند. نام هايي مثل ولي الله مومني دوبلور و بازيگر كه خيلي ها با بازي ميرزا كوچك جنگلي او را مي شناسند. محمود بصيري، محمود ديني، سياوش عياشي و ... داداشي درباره محله امام زاده حسن مي گويد، جايي كه تا اواخر دهه ۴۰ باغ هاي درندشت اش را حفظ كرده بود و به جاي جوي نهرهايي داشت پهن كه راه مي كشيد و مي رفت تا لب ريل آهن. حالا چهره عوض كرده است. اطراف امامزاده تا چشم كار مي كرد گندمزار بود. درخت هاي چنار، كاج، سيب، زردآلو، توت و گوجه سبز صف به صف ايستاده بودند. آب به قدر جوهر و برش صاحب خانه از نهر به آب انبارها مي ريخت. نهري كه حالا جايش را داده به جويي كه تويش آبي چرك و مرده بي  سر و صدا در رفتن است. جوي هايي كه تا بيست سال پيش پاتوقي براي جوي گردي متداول نوجوانان بود؛ معدن كشف تيله و سكه هاي خرد پنج ريالي، محل بازي تابستاني رايگان و پر از ماجراجويي نوجوان ها بود. حالا ۷۰ درصد اهالي محل ترك زبانند. براي همين است كه توي خيابان و پياده روها بيشتر از هر چيز در محاوره زبان  آذري و لهجه تركي هويداست. امروز هم مي توان از آن روزگار نشانه هايي ديد؛ درهاي چوبي تنگ در چارچوب هاي كهنه با كوبه هاي فولادي و كوچه هايي كه بارها لوكيشن فيلم هاي گوناگون بوده اند.ريل آهن و خانه هاي تك طبقه به هم چسبيده و عبور قطار و آدم هاي ريز و درشت يك محله. شايد براي همين حال و هوا است كه ميان آدم هاي سرشناس اينجا، كفه ترازو به نفع هنرپيشگان پايين آمده است.
داداشي از آخرين كار آماده نمايش مي گويد. از نمايش «دار و دلدار» كه به زودي در تالار سنگلج روي صحنه مي رود؛ نوشته پرويز زاهدي با كارگرداني فتحعلي بيگي. يكي از پر پرسوناژترين آثاري كه در عرصه هنر تخته حوضي مي تواند مثل بمب صدا كند. داداشي در آخر مي گويد كه از بچگي با تعزيه خواني بزرگ شده است. او از روزگاري مي گويد كه نقش حضرت رقيه و طفلان مسلم را در پنج سالگي بازي مي كرده و از امروز كه در نقش حضرت زينب و علي اكبر در تعزيه ها حضور دارد. «امامزاده حسن يكي از مناطقي بود كه در اجراي تعزيه حرف اول را مي زد. در جشنواره پاييزي فرانسه تمام تعزيه خوانان انتخاب شده از بچه هاي همين محل بودند.» اينها آخرين گفته هاي داوود داداشي است، كسي كه تقريبا همه عمرش را در اين محله به سر برده است.

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   حوادث  |   خبرسازان   |   در شهر  |   زيبـاشـهر  |
|  سفر و طبيعت  |   يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |