اين بار رقم محمد بچه درويش...
يك روز در خانه عمه ام ديدم كه يك پرده درويشي بزرگ در حياط قرار دارد و قسمتي از آن را مي خواهند تعمير كنند. وقتي آن صحنه را ديدم ديگر ازخود بيخود شدم
الان چند تايي بيشتر قهوه خانه در تهران وجود ندارد! كه معروف ترين آن قهوه خانه آذري است كه در ميدان راه آهن قرار داد. آنجا تابلوي نقاشي زياد وجود دارد
فرانك آرتا
؛yahoo.com Faranak arta
متولد كدام شهر هستيد و كي به دنيا آمديد؟
بسم ا...الرحمن الرحيم. متولد سال ۱۳۱۵ يكي از روستاهاي اراك هستم.
كودكي را چگونه گذرانديد؟
بنده از كودكي، پدر و مادرم را از دست دادم. آن موقع وسيله و امكانات نبود و آنها هم مريض بودند.
پدر و مادر را در چه سني از دست دادي؟
آنگونه كه به من گفتند، قنداقي بودم كه پدرم فوت كرد و تقريبا ۴ساله بودم كه مادرم فوت كرد. اصلا قيافه هايشان را به ياد نمي آورم.
عكسي از آنها باقي نمانده؟
دخترم! آن موقع ها در شهرها هم عكاس پيدا نمي شد، چه برسد به روستاها. حتي خيلي از شناسنامه ها هم عكس نداشتند.
سرپرستي شما را چه كسي قبول كرد؟
من يك خواهر بزرگتر داشتم... دخترعموي پدرم، خواهرم را برد و از او نگهداري كرد. او شوهر كرد و حالا ۸ تا بچه دارد. الحمدا... وضعشان هم بد نيست و تمام فرزندانش تحصيل كرده و در اراك زندگي مي كنند.
خود شما چه طور؟
من ماندم بي سرپرست... بنده در اراك يك عمه اي داشتم كه او تنها دخترش را تهران شوهر داده بود و به خاطر دخترش به تهران نقل مكان كرد، شوهر عمه ام هم كفاش بود. او مرا به فرزندي قبول كرد.
چند سال تان بود كه به تهران آمديد؟
فكر مي كنم ۷-۶ سال بيشتر نداشتم كه به تهران آمدم. اول خدا بعد هم عمه پشتيبان من شد. او خيلي به من محبت كرد و تا موقعي كه فوت كرد، كنارش بودم. خدا بيامرزدش... شوهر دختر عمه من درويش بود و پاي پرده درويشي مي خواند.
نقالي مي كرد؟
نه به كسي «نقال» مي گفتند كه در «قهوه خانه ها» فقط از شاهنامه صحبت مي كردند.
ولي « درويش» ها مذهبي مي خواندند، يعني پرده هاي درويشي به ديوار نصب مي كردند و در مصائب ائمه اطهار (س) مي خواندند، در جاهايي مثل امامزاده ها، تكيه ها و حسينيه ها.
شما هم كنار دست او كار كرديد؟
نه... يادم هست مرا به كفاشي، مسگري ، آهنگري و نجاري هم گذاشتن تا كار ياد بگيرم ولي اصلا به هيچ كدام علاقه اي نداشتم. از طرفي من در اراك «مكتب» و در تهران هم به «اكابر » رفته بودم و كمي خواندن و نوشتن بلد بودم.
چگونه نقاش شديد؟
يك روز در خانه عمه ام كه او هم پيش دامادش يعني «حاجي درويش» زندگي مي كرد ديدم كه يك پرده درويشي بزرگ در حياط قرار دارد و قسمتي از آن پاره شده ومي خواهند آن را تعمير كنند. بعد متوجه شدم يك آقاي نقاشي تقريبا ۴۵-۴۰ ساله اين پرده ها را بازسازي مي كند وقتي آن صحنه را ديدم ديگر ازخود بيخود شدم. مثل اينكه گمشده زندگي ام را پيدا كردم.
كنارش ايستادم و همينطور به آن آقا نگاه كردم. آرام، آرام جلو رفتم، البته اين را هم بايد بگويم كه حاجي درويش دوست داشت مرا شاگرد خودش بكند...
يعني « بچه مرشد» شويد؟
بله. مثلا پرده هاي درويشي را روي كولم بگذارم و دنبال او بروم. ولي هيچ وقت دوست نداشتم اين كار را انجام دهم و با «حاجي درويش» درگيري داشتم.
خودش پسر نداشت؟
آن موقع فقط دختر داشت. ولي بعدها خدا به او پسر هم داد البته يك برادر هم همسن و سال من داشت كه به كار درويشي علاقه داشت و همراهش مي رفت ولي دايما سركوفت مي زد كه او مي آيد و من همراهش نمي آيم.
نقاشي كردن را بيشتر دوست داشتيد؟
بله... خلاصه جلوتر رفتم به آن آقا كه «حسين» نام داشت. گفتم: «حسين آقا» شاگرد نمي خواهي؟ گفت: مي خواهي نقاش بشوي؟ گفتم: بله، گفت: نقاشي را دوست داري؟ گفتم: بله و پاسخ داد: قبول، شاگرد من شو. فوري موضوع را با عمه ام در ميان گذاشتم، عمه ام مثل من، دوست نداشت درويش بشوم، بنابراين گفت: برو شاگرد حسين آقا بشو.
«حسين آقا» همان «حسين قوللر آقاسي» معروف بود؟
بله! كه بهترين نقاش قهوه خانه اي بود...
آن موقع در كدام محله تهران زندگي مي كرديد؟
خيابان نواب. يك چهارراهي بود به نام «سالار» كه به هفت چنار منتهي مي شد. خيابان ما هم «مقتدري» نام داشت.
محله فقيرنشين بود؟
بد نبود. هم صاحبخانه هم مستاجر در آنجا زندگي مي كرد البته در آنجا باغ هاي زياد و معروفي وجود داشت.
پس بالاخره شاگرد حسين آقا شديد...
بله. آن موقع قهوه چي ها طرفدار اين نوع نقاشي بودند. از نقاش دعوت مي كردند در قهوه خانه نقاشي كند.
به غير از قهوه چي ها، طالبان اين نوع نقاشي چه كساني بودند؟
مردم كوچه و بازار. اين نقاشي متعلق به طبقه اشراف نبود. يادم مي آيد آقاي محمد مدبر در قهوه خانه اي در خيابان شاپور براي قهوه چي ها تابلو مي كشيد. قهوه چي ها براي اينكه مشتري هايشان زياد شود تابلوها را به در و ديوار مي زدند و در كنارش مرشدها و نقالان مي خواندند. به خاطر همين تابلوها بود كه قهوه خانه ها شلوغ مي شد.
مردم كوچه و بازار براي چه تابلوها را سفارش مي دادند؟
برخي نذر مي كردند و به نقاش سفارش مي دادند كه سرگذشت امام حسين(ع)، روز عاشورا و ورود امام(ع) را به كربلا بكشد. بعد اين تابلو را از قاب در مي آوردند، لوله مي كردند و به كربلا، نجف يا كاظمين مي بردند و آنجا هديه مي كردند... بالاخره آن روز «حسين آقا» به من آدرس «قهوه خانه آقارسول» را داد.
قهوه خانه آقارسول در كدام خيابان بود؟
نزديكي هاي ميدان قزوين.
آن روز سر قرار رفتم، ولي هم مي ترسيدم و هم خجالت مي كشيدم، چون تا آن موقع قهوه خانه نرفته بودم. در آنجا مردم مي نشستند، قليان و چپق مي كشيدند.
آن روز حسين آقا نيامد و بدقولي كرد. به خانه برگشتم ولي نااميد نشدم و گفتم: دوباره فردا مي روم. فردا كه به قهوه خانه رفتم، حدود ساعت ۱۱ صبح حسين آقا آمد. بعد از سلام و احوالپرسي، گفت: محمد! من پسر ندارم، در عوض صاحب پنج دختر هستم، تو بايد پسرم بشوي. روزها با هم كار مي كنيم، شب ها هم به خانه من مي آيي - چون او از زندگي من مطلع بود و خيلي هم ناراحت شده بود - بيا پيش خودم و نقاش شو ولي پول نمي دهم، هر چه من خوردم، تو هم بخور تا نقاشي را ياد بگيري. من از خدا مي خواستم از زيردست حاجي درويش خلاص شوم و قبول كردم. بالاخره كار با حسين آقا را شروع كردم. حتما مي دانيد در آن زمان دو تا نقاش بودند كه خيلي شهرت داشتند: يكي همين حسين آقا وديگري هم محمد مدبر. حتي آقاي مدبر شاگرد پدر حسين آقا بود.
يعني استاد عليرضا قوللر آقاسي؟
بله. ايشان كارگاه كاشي پزي داشتند و كاشيكار ماهري بودند. هنرمندي در خانواده حسين آقا موروثي بود.
استاد، گل و بوته هاي گچ بري ها را درست مي كرد... در واقع «لندني سازي» مي كرد.
«لندني سازي» يعني چه؟
يعني گچ بري هاي سقف و ديوار ته مانده بعضي از ساختمان هاي قديمي و سنتي را رنگ آميزي مي كرد...
بله مي گفتيد...
گروهي از نقاشان بودند كه در كاخ ها از اين كارها انجام مي دادند. استاد عليرضا روي قلمدانها و قليانها كار مي كرد،پدر حسين آقا و خودش، استاد كاشي سازي و نقش و نگار كاشي بودند. خلاصه «محمد مدبر» هم پيش پدر حسين آقا شاگردي مي كرد و دوست و ياور هميشه حسين آقا بود. البته قلمش خيلي شيرين بود و بيشتر تابلوهاي مذهبي مي كشيد.
آن موقع حسين قوللرآقاسي شاگرد زياد داشت؟
خب شاگردي مثل حالا نبود. بيشتر رابطه پدر و فرزندي و مريدي و مرادي بود. حسين آقا يك پسر خوانده اي داشت كه همانند من يتيم بود، اسمش فتح الله بود، به او اجازه داده بود در امضاهايش «فتح الله قوللر آقاسي» بنويسد. فتح الله به موسيقي علاقه داشت و «ني» مي نواخت بعد حسين آقا برايش قره ني خريد. او هم در مجالس عروسي ساز مي زد و هر وقت كارش كساد مي شد، سراغ نقاشي مي آمد. ولي خداوكيلي قلمش به حسين آقا شباهت داشت.
فتح الله كنار شما كار مي كرد؟
نه. او اول آمده بود و بعد وقتي از خانواده حسين آقا جدا شد، من جايش آمدم.
الان در قيد حيات است؟
نه. تقريبا ۴-۳ سال پيش فوت كرده اند... حسين آقا چند شاگرد معروف داشت؛ مثل آقايان عباس بلوكي فر، محمد رحماني، فتح الله قوللر آقاسي، عنايت الله روغنچي و ...
ولي در كتاب نقاشان قهوه خانه وقتي به بخش «به ياد ياران» مي رسيم، اسمي از شما به عنوان شاگرد حسين آقا به چشم نمي خورد؟
چرا هست، منتها با عنوان محمد درويش يا (محمد بچه درويش). حتي در صفحه ۱۸۶ كتاب اسم «محمد فراهاني» هم آمده است. البته بگويم يك آهنگراني هم دنبال فاميلي من هست ولي چون طولاني است آن را حذف كردم.
چند سال شاگرد حسين آقا بوديد؟
وا... يادداشت نكردم ولي فكر مي كنم ده سال شاگردي كردم. حتي تا شهرهاي ملاير، بروجرد، همدان و ... با حسين آقا سفر كردم و براي قهوه چي ها تابلو كشيديم.
چه شد كه مستقل شديد؟
يادم هست، يك شب شب عاشورا بود و در حسينيه باب همايون خرج مي دادند. حسين آقا گفت: محمد برويم آنجا، آقاي مدبر هم هست، غذا هم مي دهند و عزاداري هم مي كنيم. با هم رفتيم آنجا. در حسينيه دو تا استاد با هم شروع به صحبت كردند و من از فاصله دور صدايشان را مي شنيدم. شنيدم كه آقاي مدبر مي گويد: «اين محمد ديگر بزرگ شده و خوب نيست توي خانواده ات كه دختر داري رفت و آمد كند.»
وقتي اين را شنيدم منقلب شدم. با اينكه همسر حسين آقا برايم مادري مي كرد و به او مي گفتم مادر و دخترانش هم مثل خواهرانم بودند. حتي در كارهاي خانه به آنها كمك مي كردم ولي با اين حال خيلي سرد شدم. خلاصه از حسين آقا اجازه گرفتم كه جدا شوم و جدا كار كنم. به خانه عمه ام برگشتم. در آنجا به حاجي درويش گفتم «حاج آقا من نقاشي ياد گرفتم، اجازه بده برايت پرده درويشي بكشم.» گفت: مگر تو ياد گرفتي؟ گفتم: شروع مي كنم اگر پسنديدي، ببر اگر نه، پس بده به خودم. او هم قبول كرد. ۲۰-۱۰ تومان به من پول داد. با آن پارچه، رنگ و قلم خريدم و شروع كردم به پرده كشيدن. يادم هست اين پرده برايم ۴۰ تومان تمام شد. از نظر خودم زياد خوب نبود ولي ديگر پشتش را گرفتم و كم كم دستم راه افتاد و بدون اغراق تاكنون مدت ۵۰ سال براي دراويش پرده كشيدم.
الان در قهوه خانه هاي باقيمانده، چنين تابلوهايي طرفدار دارد؟
الان چند تايي بيشتر قهوه خانه در تهران وجود ندارد! كه معروف ترين آن قهوه خانه آذري است كه در ميدان راه آهن قرار داد. آنجا تابلوي نقاشي زياد وجود دارد. البته بقيه هم زياد ما را نمي شناسند و سعي مي كنند با وسايل ديگر قهوه خانه شان را زينت دهند.
الان به غير از شما چه كساني «پرده درويشي» مي كشند؟
ما ۵نفريم. يكي آقاي حسن اسماعيل زاده (چليپا) كه چشمشان ناراحت است. بعد آقاي حسين همداني كه سكته كرده اند و با دست راست ديگر نمي تواند كار كند، قلبشان هم ناراحت است و فقط گاهي با دست چپ كار مي كنند. يكي آقاي علي لرني است كه شاگرد عباس بلوكي فر بوده و يكي هم آقاي احمد خليلي. آقاي خليلي ۲۰ سال است كه كارمند صدا و سيماست و آقاي لرني هم كارمند دانشگاه هستند و بيشتر دكورسازي مي كنند. ولي ما ۳نفر، يعني من و حسن اسماعيل زاده و حسين همداني چون اداره اي نبوديم، شب و روز كارمان نقاشي بوده است. منتها من و آقاي همداني علاقه زيادي به كشيدن«پرده درويشي» داشتيم و داريم و اگر دروغ نگويم نفري صدتا پرده درويشي كشيديم. حالا اينها به كجا فروخته شده اند، خدا مي داند. شايدالان در خود تهران ۱۰ تا پرده بيشتر موجود نباشد.
شما شاگرد داريد؟
نه، متاسفانه.
چرا؟
چون فضا و امكانات ندارم. من خودم در حوالي امام زاده حسن زندگي مي كنم ولي خانه ام كوچك است. اصولا كار نقاشي به فضاي بزرگ نياز دارد. خيلي دوست دارم اين نقاشي را ياد بدهم. مردن حق است وسفري است كه همه مي روند. ولي همان طور كه حسين آقا به من نقاشي ياد داد و پس از مرگش خدا بيامرزگو دارد، من هم دوست دارم بعد از مرگم كساني باشند كه يادي از من بكنند و برايم دعا كنند. هرچند كه من قابل نيستم.
اصولا جوانان به اين سبك نقاشي علاقه نشان مي دهند؟
وا... هر كاري اگر تبليغ شود، مردم نسبت به آن علاقه نشان مي دهند. ولي براي كارها زياد تبليغات نمي شود. با اينكه اين نقاشي ايراني است ولي حتي با اسم آن هم آشنا نيستند. با اين حال در نمايشگاه قرآن ماه رمضان سال گذشته وقتي كار ارايه دادم، حدود ۵۰ نفر دختر و پسر خواستند كه اين نقاشي را ياد بگيرند. بنده آدرس خيابان بهشت، شهرداري، ساختمان «خانه هنرهاي ايراني» را دادم. حدود ۳-۲ ماه به ما شاگرد دادند ولي متاسفانه آنجا تعطيل شد و ديگر مار ا نخواستند و از آنجا بيرون آمديم.
فرزندانتان كار شما را دنبال كردند؟
متاسفانه نه. ۲تا پسر و ۵ دختر دارم ولي هيچ كدام علاقه به كار من ندارند.
از زندگي در تهران راضي هستيد؟
بله. چون تابلوهايمان در تهران بهتر به فروش مي رسد. مجموعه داران و عده اي از دلالان خريدار كارهاي ما هستند.