چهارشنبه ۳ تير ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۴۱۶
ايرانشهر
Front Page

دستان پايتخت دوختن كلاه را تجربه كرد
كلاه براي مردي است نه براي گرمي و سردي
همواره كلاه در نزد ايرانيان جايگاه ويژه اي داشته. چرا كه در روزگار گذشته آدم ها، براي سرشان ارزش و احترام ويژه اي قايل بودند و آن را اشرف اعضاي بدن مي  دانستند. بنابراين براي آن بهترين پوشش را تهيه مي  كردند
چندان معلوم نيست كه در كدام روز يا در كدام ماه قدم هاي مردي راه را آغاز كرد و كوه ها و آب درياها و جنگل ها را پشت سر گذاشت و به قصد دياري جديد و مامني تازه خانه اش را رها ساخت و به جاده دل سپرد.
010212.jpg
اينان نسل جديد كلا ه دوزند. ديگر نه از خيابان لا له زار خبري هست و نه كارگاه هاي هميشه پر مشتري كلا ه دوزي .
عكس :هادي مختاريان 

هيچ كس نمي  دانست كه قدم هاي مصمم او در كدام سرزمين آرام و بي  صدا سكني مي  گزيند. اما سال ها بعد در جايي مثل تهران او را مي شد ديد كه در اطراف خيابان لاله زار پرسه مي  زند. او كيست؟ از كجا آمده؟ ماجرا چيست؟
انقلاب بلشويكي آمده بود. با سلطه جويي و رعب و وحشت. آنها كه از آينده اين انقلاب چندان آگاه نبودند، مهاجرت را انتخاب كردند و هركدام به گوشه اي پناه بردند. او هم در ميانه اين موج راهي ايران شد و از روسيه تنها چيزي كه آورد تسلط بر زبان روسي بود. او مي توانست روسي را به راحتي صحبت كند. شايد به خاطر همين بود كه سال ها بعد وقتي كه در خيابان لاله زار، در كنار تماشاخانه دهقان، در مغازه كلاهدوزي مردي به نام كلاهچي مشغول به كار شده بود، عمده مشتريانش را افسران روسي تشكيل مي دادند. حتي «تكران» كه او نيز از روسيه به ايران آمده بود ودر كنار همين خيابان، كمي بالاتر يا پايين تر از گراند هتل، فروشگاه خورشيد را كه جزو اولين فروشگاه هاي مدرن كلاه بود، تاسيس كرد، نتوانست تابدين پايه در كلاهدوزي و جلب نظر مشتري رشد كند. از همان روزهايي كه او در مغازه برادرش و در كنارش رموز كار را مي  آموخت، آينده دور و درازي را براي خود مي توانست ببيند. او بعد از فراگيري حرفه كلاهدوزي نزد برادرش نماند. به مغازه اي ديگر رفت. در ابتداي خيابان لاله زار، مغازه كلاهچي. سال ها در مغازه كلاهچي كلاه دوخت و به مردم فروخت. او شايد بيش از هر كس ديگري در اين راه چشم فرسود و الان او را اگر ببينيد، عينكي ته استكاني و چهره اي شاداب در نظرتان جلوه گري مي  كند.« رفيع زندي» سال ها در همين خيابان لاله زار به كار پرداخت. او متولد ۱۲۹۹ است. شايد زماني كه او به كار پرداخت و در نزد برادرش شاگردي مي  كرد سن بسيار كمي داشت. چيزي حدود ۱۴ يا ۱۵ سال، اما چيزي نگذشت كه از كلاهدوزهاي معتبر پايتخت شد. اگرچه به همراه او بسياري ديگر به اين كار مشغول بودند، اما آنچه رفيع زندي را بيش از همه در چشم ها نگاه مي  دارد، ذوق وپشتكار بسيار اوست.
او بنا به سنت برادر بزرگترش به اين كار رو آورد و پس از چندي توانست گام هاي ترقي را بپيمايد و راه ديگري بجويد. شايد روزي كه تكران صاحب فروشگاه خورشيد، مجله اي در برابر او نهاد و تصوير يك كلاه را به او نشان داد و گفت: «كلاه قشنگي است» اصلا انتظار نداشت كه اين مرد تازه كار اما كاركشته بتواند بدون هيچ الگو و نمونه اي آن را بسازد و به تكران بدهد و بگويد: «اين همان كلاهي است كه شما آن را مي  پسنديد.» از آن پس بود كه بسياري از مشتري هاي خوش سليقه و ايرادگير، به او روي آوردند و انبوهي از آدم هاي مهم دولتي و غيردولتي او را به عنوان كلاهدوزي معتبر شناختند.
در روزي از روزها، وقتي كه در مغازه كلاهچي پشت چرخ سينگر نشسته بود و با پاهاي زمخت اش چرخ را به كار انداخته بود و مشغول دوخت كلاهي بود، كشيشي اروپايي تبار از همه جا سرگشته وارد مغازه شد و كلاه از سر برداشت و به او داد. رفيع كلاه را برانداز كرد. چندان دور از ذهن نبود كه بسياري از كلاهدوزان پايتخت نمي  توانستند كلاهي به همان سبك و سياق براي كشيش بدوزند. رفيع، نظري به كلاه انداخت. شايد همين نگاه كوچك كافي بود كه پس از چند ساعت كلاهي به همان شكل و شمايل ساخته شود. البته عجيب نبود كه كلاهچي يا تكران صاحبان دو مغازه كلاه فروشي در لاله زار كه مدت ها رقيب همديگر بودند و با يكديگر سال ها رقابت داشتند، سعي مي  كردند او را به خدمت بگيرند و مشتريان بيشتري به سمت خود بكشند. او رفيع زندي بود كه سال ها كلاه دوخت. شايد كلاه هاي دوخته شده به دست او، بر سر بسياري از مردان نامي رفت و او خود نمي دانست. او كلاه هاي بسياري براي افسران ارتش دوخت. اجرت كلاه در آن روز سه تومان ناقابل بود. او كلاه هاي بسياري را براي افسران خارجي در ايران دوخت و اجرت هاي كلان تري گرفت. شايد او كه الان پيرمردي است خوش مشرب، راست بگويد. «من سر افسران روسي بسياري كلاه گذاشته ام.» وخنده هايي كه در هوا رها مي  شود به خاطر روزهاي خوش  پشت سر است. او پيرمردي است كه مطمئنا از همكلامي با او سير نمي شويد؛ مردي كه از روزهاي گذشته مي  گويد و از كسب و كار و خاطرات شيرينش.
010254.jpg
اينجا كارگاه كلا ه دوزي است،شايگان ، و رفيع كلا هيان از باسابقه هاي اين صنفند.

سرنخ ماجرا
همه چيز از سيدعلي چاووشي شروع شد. كسي كه رئيس صنف كلاهدوزان و پرچم دوزان و آرم و علايم نظامي و... است. او گفت كه ما تهراني هستيم. او گفت كه از قديم كلاه داراي اهميت بسياري است. ما را به نزد بسياري از كلاهدوزان برد و آنها از تجاربشان برايمان گفتند. از روزگاري گفتند كه هيچ سري بي  كلاه نبود. اگر مردي به خيابان مي  آمد بايد سرش را مي  پوشاند.
از تهران روزهاي دور گفت و كلاه هاي مختلفي كه در آن روزگار مرسوم بود. كلاه بره، كلاه پهلوي، كلاه قاجاري، كلاه كپ و اين اواخر كلاه شاپو و انواع كلاه هاي مختلف مد روز. از اعضاي اين صنف گفت كه پيشكسوتانش عمدتا تهراني بودند و هستند. رفيع زندي را معرفي كرد و گفت اگرچه اصلا تهراني نيست، اما تهراني شده. از زمان هخامنشيان گفت و ايران باستان كه همواره كلاه در نزد ايرانيان جايگاه ويژه اي داشته. چرا كه در روزگار گذشته آدم ها، براي سرشان ارزش و احترام ويژه اي قايل بودند و آن را اشرف اعضاي بدن مي  دانستند. بنابراين براي آن بهترين پوشش را تهيه مي  كردند. از زمان باستان، كلاه در ميان مردم مرسوم بوده و به مناسبت هاي مختلف شكل اش تغيير مي  كرد. بعدها و به تدريج از اواخر دوره قاجاريه كلاه ها شكل و شمايلشان روزبه روز نو شد و به تقليد از الگوهاي خارجي روند توليد را پشت سر گذاشت. حتي بعد از كشف حجاب بسياري از بانوان براي آنكه حجابشان را رعايت كنند از كلاه استفاده مي  كرده اند. اما امروزه كلاه آن جايگاه ويژه را از دست داده است. شايد در همان روزهايي كه رضاخان اقدام به كشف حجاب كرد، به يكباره كلاه از سر آقايان برداشته شد و ديگر كمتر كسي از كلاه استفاده كرد. شايد، اين اقدام اجتماعي، نوعي اعتراض به رضاخان بود كه كلاه پهلوي را طي حكمي رسمي به همگان اجبار كرد و همه افراد را به استفاده از اين نوع كلاه ملزم. در همين روزهايي كه كلاه و كلاهدوزي در حال تغيير و تحول بود، در جايي ديگر عده اي از افراد به زردوزي مشغول بودند و با دست وطراحي به شيوه مرسوم قديم، لباس هاي امراي كشوري و لشكري را زردوزي مي  كردند. بعدها اين دو در جايي مثل امروز در كنار هم نشستند و اين عرصه جولانگاهي شد براي برخي از تهراني ها.
چاووشي از سال ۴۱ به اين كار پرداخت. در بازار كلاه فروشي ها او پسرك جواني بود كه شاگردي استاد مي  كرد و كار مي  آموخت. شايد آن روز كه پدرش دستش را گرفت و او را به خيابان سپه (امام خميني) آورد و به نزد يكي از دوستانش برد كه در كار قماش بود، به ذهن اين كودك حتي نمي  رسيد كه شغل آينده اش چيزي غيرازخريد و فروش پارچه باشد. او دست در دست پدر به مغازه دوست پدر مي  رود. اما در مغازه كسي نيست. آنها براي اينكه منتظر نمانند به نزد يكي ديگر از آشنايان پدر مي  روند كه كلاهدوز بود. تازه در آنجا بود كه اين كودك رويايي از آينده را در ذهنش پروراند. اصغري آشناي پدرش كه كلاه فروشي و كلاهدوزي داشت به عبدالله، پدر سيدعلي چاووشي مي گويد كه اين كودك را در مغازه اش بگذارد تا كار ياد بگيرد و اين اتفاق شايد سرنوشت امروزش را رقم زد. مردي تقريبا پنجاه و چند ساله كه اكنون به كار توليد انواع كلاه هاي نظامي و غيرنظامي مشغول است. او متولد بازارچه حاج غلامعلي در حوالي باغ فردوس است. اگرچه شغل پدر به نوعي به كار كلاهدوزها مربوط بود، اما آينده پسرك جوان چيزي ديگر شد. چاووشي  سال ها در اين كار بود و هم اكنون يكي از توليدكنندگان عمده كلاه است. او مي خندد و مي گويد:«كلاه براي مردي است نه براي گرمي و سردي!» اين حرف او جالب به نظر مي    رسد. او هم اكنون رئيس اتحاديه شان است. اتحاديه اي كه از اولين اتحاديه هاي به ثبت رسيده بوده و در سال ۱۳۲۰ تاسيس شده است.
درميان ديروز و امروز
010245.jpg
دو نسل از كلا ه دوزان در كنار هم.از چپ به راست رفيع زندي،سليماني، گلشناس، چاووشي و سنيعي.

عطر موم، عطر چاي جوشيده، عطر پارچه و نخ هاي تنيده شده در چرخ هاي ريز و درشت. پارچه هايي كه هر سو ديده مي  شود و كارگراني كه مشغول كارند. هوا گرم است. آنهاسخت به چرخ و پارچه مشغولند و از اينكه كسي آنجاست و نگاهشان مي  كند چندان ناخرسند نيستند. اينجا كارگاهي است در تهران، يك كارگاه كلاهدوزي. هر جا و هر سو يك كلاه به چشم مي  آيد. كلاه هاي مختلف با آرم هاي مختلف شركتي. كلاه هاي نظامي در اندازه هاي گوناگون. آدم ياد روزهايي مي  افتد كه استاد كلاهدوز در گوشه حجره اي تنگ و تاريك نشسته بود و با چرخ هاي زهوار در رفته آن روزها، پارچه هاي مختلف را به هم مي  دوخت و كلاهي فراهم مي  كرد به اندازه سر يك مشتري خيالي.
برخي از تهراني ها همچنان به رسم و آئين گذشته، به كلاه اهميت مي  دهند. آنها هنوز هم كلاه مي  دوزند
اصلا قرار نبود كه مشتري از در در آيد و اندازه سرش را تعيين كرده تا كلاهي به آن اندازه دوخته شود. فقط كافي بود استاد كلاهدوز در تخيلاتش غوري كرده و كلاهي به اندازه يك سر- هر چند خيالي- بدوزد. آن وقت مشتري كه از در مغازه كلاه فروشي داخل مي  آمد، كلاه هاي مختلف به سرش گذاشته مي  شد و از سرش برداشته مي  شد تا كداميك در سرش جا خوش كند. درست همان موقع بود كه مشتري دست در جيب هايش مي  كرد و يكي ۲ تومان درمي آورد و مي  داد به كلاه فروش و انعامي اندك به شاگرد. اين رسم، روزها و سال ها در همين تهران پا برجا بود. اگرچه اين جملات چاووشي پايه طنز دارد كه مي  گويد ما سر خيلي ها كلاه گذاشته ايم،اما درست است، آنها كلاه دوختند و دوختند و كلاه  هاي بسياري توليد كردند تا اينكه شدند كلاهدوز و الان همچنان همان كار است كه ادامه دارد. اگرچه امروز بيشترين توليدشان در حوزه كلاه هاي نظامي است، اما شغل همان است كه بود. «چه فرق مي  كند؟ كلاه يا سر مردم بايد بگذاريم يا سر نظامي ها.» از رفيع زندي وقتي پرسيديم كه آيا تا به حال سر خودتان كلاه گذاشته ايد؟ مي  گويد: «كلاه ما كلاه حقيقت است. ما سعي كرديم كه صادقانه كار كنيم. شايد در اين روزها كه كلاه آن ارزش و اعتبار ديرينش را از دست داده، چندان برايمان محصول جلوه گري نكند، اما كافي است سري به گذشته بزنيد. روزهايي را سراغ بگيريد كه هيچ كس بدون كلاه نبود. اگر كسي با سر بدون كلاه به خيابان و كوچه و بازار مي  آمد مورد طعن و سرزنش ديگران بود. آن روزهايي كه قيمت شلوار۳ تومان بود و كلاه قيمت بسيار بيشتر از آن داشت. مثلا مي  شد با پولي اندك شلواري خريد،اما براي خريد كلاه حتما بايد همياني برداشت. امروزه ديگر از آن رسم و رسوم خبري نيست. ديگر نمي  شود از آن مرداني كه همواره كلاه را در بالاترين نقطه قرار مي  دادند و شاني اجل براي آن قايل بودند خبري گرفت. كلاه انگار در تاريخ گم شده است. اين هم يكي از آن دستاوردهايي است كه مدرنيته به ما داده. حالا اگر از مغازه اي گذر كرديد و كلاه هاي مختلفي در آن ديديد، شايد نگاهتان اندكي پرسشگرتر باشد، اما مسلما اين همه ماجرا نيست.»
زردوزي 
010251.jpg
كارگاه آرم و علا يم نظامي كه چهره جديد حرفه زردوزي است.

در روزهايي كه درباري بود و شاهي، در روزهايي كه حشم و خدمي بود و رسم و رسومات مجلل پرزرق و برق، در آن ايام كه بسياري از بزرگان حكومتي هرازگاهي به دست بوسي سلاطين و شاهان مي  رفتند، در آن روزها، لباس هاي شاهانه و فاخري مي  بايد بر تن بزرگان مي  بود. لباس هاي پرزرق و برق كه ديده ها را تسخير كند و چشم ها را خيره. درست در همان روزهايي كه درباريان در پي جلوه گري بيشتر بودند، در همين تهران عده اي بودند كه به نور چشم هايشان جامه هايي را با نخ هاي زيبا و رنگارنگ زردوزي مي  كردند. يكي از آنها كسي بود به نام عبدالوهاب زردوز. او زردوزي را نه تنها در حوزه درباريان و امرا، بلكه براي نيروهاي نظامي نيز انجام مي  داد. او سال ها با هنر خود توانست نقوش زيبا و شكوهمندي پديد آورد. امروز هم اين هنر پابرجاست. اگرچه سرنوشتي ماشيني يافته است. گلشناس، يكي ازآن كساني است كه زردوزي مي  كند. او سال هاست به اين كار مشغول است. شايد از همان روزها در سال ۴۱ كه به عنوان شاگرد پا به اين عرصه گذاشت تا به امروز راه زيادي باشد. اما او و بسياري از همكارانش كه عمدتا تهراني اند، در اين كار خاك ها خورده اند و تلاش ها كرده اند. او متولد دروازه دولاب است. از روزهاي كودكي خاطره هاي بسياري دارد. درسال ۴۶ وقتي كه ماشين هاي مجهز و مدرن با تكنولوژي جديد وارد اين كار شدند او اسباب به ارث برده از استادانش را به كناري نهاد و به ماشين روي آورد، اما اينها دليل بر عدم سليقه و ذوق او نبود. هنوز هم مي  توان ذوق و شوري در كار او يافت. پدرش عطار بوده و شايد اين مي   تواند دليلي باشد بر قريحه ذاتي اش. او هم اكنون در كارگاهي در حوالي خيابان امام خميني مشغول به كار است. اگرچه سال هاگذشته، اما هنوز خاطرات روزهاي گذشته بر چهره اش سايه انداخته است. گلشناس نقوش بسياري را با دست هايش بر پارچه هاي مختلفي ترسيم كرده نقوشي كه پس از طرح زدن، مليله دوزي مي  شدند و اكنون در كنار كلاهدوزها با قامتي افراشته ايستاده است و از گذشته مي  گويد. در گوشه اي در تهران، در كارگاهي كوچك او هنوز هم راه و رسم پيشينيان را مي  پويد به راه و رسم جديد. او تمام كارهاي نيروهاي مسلح را انجام مي  دهد. چرا كه امروزه كسي لباس زردوزي نمي  خواهد. اما از وضعيت كاري اش نگران است. وقتي كه مي رويم به سراغش از عدم هماهنگي سفارش ها و تغيير رويه سفارش دهندگان مي  گويد. آرم ها و نشان هايي كه روز به روز عوض مي  شوند و توليدات آنها كه بلا استفاده در كنج انبارها مي  ماند . شايد براي اولين بار زماني كه به همراه پدرش در جست وجوي كار بوده و از روي تصادف به اين شغل، روي آورده، آينده اي اين چنين را نمي  توانست تصور كند، اما اكنون گلشناس كارش را عاشقانه دوست دارد.
ازكلاهدوزي تا توليد پرچم 
در كنار كلاهدوزي و زردوزي، برخي ديگر از تهراني ها به پرچم و ساخت آن مشغولند. سيد علي سنيعي يكي از آنهاست. اگرچه در كنار او احمد وكيلي، نيز مشغول به اين كار است. آنها عمده كارشان توليد انواع پرچم هاي كوچك و بزرگ است. سنيعي علاوه بر توليد انواع پرچم مدتي هم كارمند انرژي اتمي بوده، اما روزهاي از سر گذرانده در كلاهدوزي و زردوزي او را رها نكرد. او به كار توليد پرچم روي آورد. سال ها به اين كار پرداخت. چه از آن روزهايي كه شاهان قاجار با وسواس نه چندان معقول، پرچم ايران را شكل و شمايلي دادند و حالا اين پرچم تنها يك پارچه نيست. پر است از تعصب ها و غيرت ها و.... او پرچم هاي بسياري را توليد كرده. وكيلي نيز مانند اوست. شايد در روزهايي كه تهران در همين چند سال پيش در تب و تاب برگزاري اجلاس سران كشورهاي اسلامي بود، شما هم پرچم هاي رنگارنگ بسياري در خيابان ها و بزرگراه ها ديده ايد. اما اين پرچم ها زماني جلوه گري دارند كه به چشم مي  آيند. شايد كمتر پرسيده ايم اين پرچم ها را چگونه و چه كساني توليد مي  كنند. سنيعي پس از سال ها كلاهدوزي و زردوزي الان به كار توليد پرچم روي آورده است. اگرچه به ظاهر او از اين مجموعه جوانترين به نظر مي  رسد، اما تجارب بسياري را پشت سر گذاشته. سنيعي نيز تهراني است. اوست كه از كلاهدوزي مي  گويد و كلاه فروشي خورشيد را نشانمان مي  دهد. در كارگاهي كوچك در حوالي خيابان امام خميني، او سرگرم كار است. مردي كه اكنون روبه رويمان ايستاده، زماني در حجره هاي تنگ و تاريك زير دست استادان چيره دست توانسته به آرامي و در سكوت، چشم ها را خيره به دست هاي آنان كند و ياد بگيرد هر آنچه كه بايد. او از خاطرات دور ودرازش مي  گويد. از روزهايي كه از سرگذرانده. اگرچه تا مدت ها كلاه مي دوخته اما اكنون، رويه اش به سليقه مشتريانش عوض شده. يك كارمند قديمي الان به روزهاي گذشته اش بازگشته، به روزهايي كه در آن ردي از علاقه اش را مي  توان ديد. سنيعي نزد عمويش كلاهدوزي را آموخته. عمويش سال ها در تهران به كلاهدوزي مشغول بوده و وقتي كه اين جوانك تازه كار را به خدمت پذيرفت، مردم هنوز اشتياق به كلاه را از دست نداده بودند. هنوز مردم در پي پوشاندن سرشان بودند و بالاترين ارزش را به كلاه هايشان مي  دادند. اما الان آن جوانك ديروز بزرگ شده و مردم نيز ديگر اشتياقي به كلاه ندارند. سنيعي هم به كاري روي آورده كه از پيشه گذشته اش چندان فاصله نداشته باشد. هنوز هم او كلاه توليد مي  كند، اما براي نظاميان. بيشترين بخش كار او توليد پرچم است. اما با نگاهي به روزهاي گذشته، هنوز هم جواني اش جلوه گري مي  كند.

ستون ما
كلاهتان را قاضي كنيد
010215.jpg
رضوانه اشرفي پور
شايد از ميان ضرب المثل ها و تكيه كلام هايي كه امروزه رايج است، بخش قابل توجهي به كلاه اختصاص داشته باشد.
حتمابراي يكبار هم كه شده به كسي گفته ايم «كلاه بردار» يا «كلاه گذار» و يا چيزي مثل اين. يا اگر دوستي، رفيقي در معرض خطر بوده، به او گفته ايم: «مواظب باش تا كلاهت را باد نبرد» و يا «كلاهمان توي هم نرود» يا «كلاهش پشمي ندارد» و يا...
اما چرا اينقدر، اين پوشاكي كه امروز چندان مورد استفاده نيست بر زبان ما است و دهان به دهان مي چرخد و از تب و تاب نمي افتد.
اگر كمي دقت كنيم و اگر سري به روزهاي نه چندان دور گذشته بزنيم، متوجه مي شويم اين وسيله پوششي تا چه پايه در ميان گذشتگان ما داراي ارزش و اهميت بود. در روزهاي پشت سر، مردم آن اندازه كه به كلاه اهميت مي دادند، به هيچ وسيله ديگري تعلق خاطر نداشتند.از آنجا كه كلاه مخصوص پوشاندن سر بود، داراي اهميت بود. چرا كه بسياري از مردم سر را اشرف اعضاي بدن مي دانستند و تكريم و تجليل بسياري براي آن قايل بودند.
از روزهاي باستان و همان روزهاي آغازين تاريخ، ايرانيان، همواره از اين وسيله استفاده مي كردند. آنها از اينكه سرشان بي حجاب باشد، نگران بودند. حتي اگر كسي براي خريد كلاه پولي نداشت، پارچه اي را فراهم مي كرد و آن را بر روي سرش مي نهاد. اما انگار رضاخان در جريان كشف حجاب به يكباره هم چادر از سر زنان برداشت و هم كلاه از سر مردان. اين انقلاب مثلا مدرن او به يكباره بسياري از ارزش ها و سنت ها را از ميان برد.
شايد اگر در روزهايي دور، مردي بدون كلاه به خيابان مي آمد، چنان هياهو و جنجالي برمي خاست كه انگار آخرالزمان شده. اما حالا هيچ كس كلاهي بر سر ندارد.اگر هم اهميتي از كلاه و كلاهدوزي باقي مانده، همين ضرب المثل هايي است كه هر روزه دهان به دهان مي چرخد و مفاهيم بسياري را منتقل مي كند. امروزه ديگر كلاه را نبايد بالاي سر مردم جست. بلكه تنها در دهان ها نشاني از آن باقي است. اگر موافق اين سخنان نيستيد، شما كلاهتان را قاضي كنيد.

وقتي پهلوان تختي و نامجو از ضرب مدال ها ديدن كردند
قصه ستاره هاي طلايي
010248.jpg
سليماني و زندي به ياد روز هاي رفته خوشند.
مرجان عبدالهيان 
«يك دكمه سردست طلايي فرنچ هم مي تواند براي خودش سرنوشتي داشته باشد خواندني. از روزگاري كه برقش چشم ها را به خود مي خواند تا نوبتي كه نخ وفا نمي كند و دكمه رنگ و رورفته مي غلتد روي زمين و گم مي شود، خيلي چيزها مي تواند كه تغيير كند.»
وقتي از نعمت الله سليماني مي خواهيم خاطره اي تعريف كند، ازشغلش همين يكي دو سطر عايدمان مي شود. ۷۳سال زندگي و تجربه و كار،اين طور صحبت كردن را طبيعي جلوه مي دهد. كسي كه در يكي از روزهاي فروردين ماه ۱۳۱۰ به دنيا آمده و ۱۸ سال بعد، از جايي نزديكي هاي كاشان به دنبال نان و كار ،راهي تهران شده و از همان روزگار تا امروز كنار ماشين هاي پرس عمرش را گذرانده ، اولين روزهاي شروع كار را خوب به ياد دارد. اما پيش از آنكه بخواهد از آن سال ها بگويد ضرورت ديدن كارخانه ثمري را پيش مي كشد.كارخانه اي كه از پس شلتاق ماشين هاي پرس درجه هاي طلايي نظامي را به رديف تحويل مي دهد و خاطره ها دارد از زرق و برق سنجاق هاي كراوات و دكمه هاي سردست و نشان هاي خوش تركيب يقه.
سليماني به صراحت خودش را سركارگر كارخانه  ثمري معرفي مي كند، كارخانه اي كه ما فرصت ديدارش را از دست داديم و به جاي آن پاي صحبت هاي سركارگرش نشستيم: «سال ۱۳۲۸ مرا به آقاي ثمري معرفي كردند. نشاني محل كار مرا برد به خيابان پاستور و چهارراه خورشيد. مغازه ها سرتاسر زير نگين دربار بود با اجاره اي نزديك به ۴۰ تومان در ماه. كار هم مربوط به بازار بود و لوازم آرايشي و لوكس؛ از سنجاق كراوات و دكمه سردست بگير تا لوازم آرايشي مثل موچين و فرمژه. اول از همه صحبت از حقوق شد كه براي خودش رقمي بود در آن سال ها؛ روزي ۲تومان. آقاي ثمري گفت اما كار كردن با ما شرط دارد. گفت ما تا زنده ايم بايد با هم كار كنيم، نه اينكه وقتي فوت و فن آمد دستت ، بگذاري و بروي. قبول كردم و با هم مردانه دست داديم. آن دست دادن مردانه شد قرارداد محضري ما تا به امروز.»
اما كار هم مثل زندگي فراز و فرود دارد. زمين خوردن دارد و برخاستن. براي همين است كه زندگي زور و نيرو دارد و اميد و نوميدي هميشه رقيب يكديگر به حساب مي آيند. سليماني مي گويد: «سه چهار سال بعد رفتيم سراغ كار دولتي. در واقع از همان موقع بود كه كار ما با ارتش گره خورد و ستاره و قپه و دكمه يونيفرم جاي سنجاق كراوات و باقي قضايا را گرفت. همه اين نشان ها از سوئد وارد ايران مي شد، تا پيش از آن كسي در ايران از اين چيزها توليد نمي كرد.
ما از ستاره و دكمه هاي نظامي نمونه هايي درست كرديم و فرستاديم براي دربار كه تاييد شد و كارمان كليد خورد. سال ۳۲ بود و تهران در كشمكش درگيري هاي آن سال دست و پا مي زد. خوب يادم است كه درست مقابل مغازه ما سنگر بسته بودند. آن موقع ما از ۶ صبح كار مي كرديم تا ۶ بعد از ظهر. ۳ ميليون دكمه پالتو و لباس فرم سفارش گرفته بوديم و بكوب كار مي كرديم. قالب مي گرفتيم، دكمه ها را ضرب مي كرديم و دستگاه هاي پرس صبح تا شب يك بند روشن بود. سه چهارماهه از پس سفارش برآمديم و كار را تحويل داديم. بعد از آن بود كه ديگر براي اين قبيل كارها سراغ سوئد و كشورهاي ديگر نرفتيم.»
پشت ويترين هاي راسته خيابان سپه جشنواره رنگ است. پرچم هاي رنگارنگ روميزي چشم را بازي مي دهد. اما او در پياده رو مي ايستد و از ميان آن همه رنگ به علامت هاي جورواجوري كه مي تواند روي يقه پيراهن سنجاق شود و به قپه ها و ستاره هاي طلايي اشاره مي كند. مثل روز روشن كه با ذوق و شوق مي خواهد ماحصل حرفه۵۵ساله اش را پيش بكشد و به ما بفهماند كه چه روزهايي را به پاي اين كار ريخته است. مي خواهد براي ما كه نتوانستيم كارخانه ثمري را و ماشين هاي پرس را ببينيم طرحي بسازد از كارش و آن كارخانه، اما شايد برق طلايي نشان هاست كه باعث مي شود بگويد مدال هاي ورزشي هم ضرب مي كردند تا بپرسيم كه كدام يك از نامداران ورزش را ديده است و او از سال هايي بگويد كه براي كميته ملي المپيك مدال و نشان يادبود ساخته اند. «خدا بيامرز نامجو، قهرمان وزنه برداري جهان با چند نفر از وزنه برداران تيم ملي آمدند به كارخانه ثمري. كارخانه در نارمك بود؛ ۴۶ متري غربي. همه ايران نامجو را مي     شناختند. وقتي گروه شان براي بازديد آمده بودند كل كاركنان كارخانه خستگي شان دررفت. قهرمان ملي آمده بود تا از نزديك ضرب مدال ها را ببيند. قبل از آن هم پهلوان تختي را در كارخانه ديده بوديم. بچه ها وقتي قهرمان ها را مي   ديدند هر كدام به نوبه  خودشان، هم و غمشان را مي  گذاشتند روي شكيل درآوردن مدال ها. پرداخت، آبكاري و از آب درآوردن نقش و نگار روي مدال ها و بسته بندي پاكيزه، با ذوق وشوق ديدار قهرمان هاي ملي سروصورت مي گرفت...»
از تاريخ دقيق اين بازديدها مي پرسيم: گره به ابروها مي اندازد و فكر مي كند اما دست آخر مي تواند همان تاريخ تقريبي را به ياد بياورد و از صدمه حمله يك سكته بگويد. او ۷۳ بهار را پشت سر گذاشته است و ۵۵ سال كار را. دوباره به ياد تصوير فشردن دست ثمري مي افتيم و آن قرارداد مردانه و روبوسي صميمي اش با رفيع زندي؛ پيشكسوتي كه همه دوستش دارند.

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   حوادث  |   خبرسازان   |   در شهر  |   درمانگاه  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |