پرم از دوست چشمه و ماهم
|
|
خسرو احتشامي
خسرو احتشامي از پيشگامان غزل نئوكلاسيك است. صرف نظر از برخي تركيب سازي ها يا واژه گزيني ها، او را در نو كردن غزل، بيشتر بايد در فضاهاي تازه اي كه جستجو مي كند، شناخت و در زبان و حتي در موسيقي شعر، همچنان مانند غزل كلاسيك فاخر و فخيم مي سرايد؛ از اين جهت او را بايد در ميانه غزل نو و همساز با ميانه رواني از قبيل «سايه» و «بهمن صالحي» كه با احتياط از غزل كلاسيك فاصله مي گيرند، تلقي كرد.احتشامي طبعي انزواطلب دارد و پس از گذشت چهار دهه شاعري، هنوز مجموعه مستقل و كاملي از آثارش منتشر نشده است. جالب است كه اين انزوا با كيفيات مختلفي در يك نسل از غزل سرايان نو از قبيل بهمن رافعي، نوذر پرنگ و حتي به نوعي ديگر، حسين منزوي به چشم مي خورد. شايد يكي از علت هاي پايايي اين شاعران همين انزوا باشد و همين بي اعتنايي به نشر آثارشان، مانند خمي شراب كه هرقدر ديرتر سرش را بردارند، سر را سياهتر مست مي كند. در دو دهه اخير كم نبوده اند غزل سراياني كه به قول بيدل:
بيدل از مشت شرار ما به عبرت چشمكي است
يعني آغازي كه ما داريم بي انجام سوخت
شاعراني كه مثل شراره آتش درخشان شروع كردند اما عمر موفق سرودنشان به يك دهه نرسيد. اما امثال احتشامي ها هنوز دارند با نفسي پرمي سرايند.
احتشامي غزل سرايي است خوب و در معدودي از كارهايش فوق العاده؛ اما مرور كارنامه شاعري اش بسيار پربار و درس آموز براي جوانترهاست.
زيارت
چو زائران حرم شاعري دعا مي كرد
تو را به پاي ضريح غزل صدا مي كرد
و شمع ها همه نور دخيل مي بستند
به قفل عشق كه هر ذره را طلا مي كرد
به مُِهر زمزمه پيشاني عزيزي بود
ميان آينه نقشي خدا خدا مي كرد
حلول عود كه ديوار در هوا مي ساخت
نگاه دلشدگان را، ز هم جدا مي كرد
نشست و چارقد خويش را به پنجره بست
زني كه خرمني از گيسوان رها مي كرد
و دستي از پس پرچين نقره اي خود را
به دست ديگري آن سوتر آشنا مي كرد
ز دور گوشه ي چشمي به آشنايان داشت
كسي كه با نگهي كار كيميا مي كرد
در آن قداست مطلق كه جز كلام نبود
چو زائران حرم شاعري دعا مي كرد
زن كوچ
اي ساقه سرور كه پيدايي و گمي
در ديده گرسنه من خواب گندمي
ييلاق را تموج سُِكر ترانه ها
قشلاق را تداعي گرم ترنمي
پا در ركاب و دست به قنداق و گل به سر
اسطوره شجاعت زن را تداومي
پيغام رازناك سواران عشق را
در سنگلاخ، رويش گلضربه سمي
با سكه زار چارقدت بر فراز اسب
گنج ستاره بر سر كوه تهاجمي
بر مفرشي كه رنگ اصالت گرفته است
معيار باستاني پيكار مردمي
وقتي به دوش، بافه به لبخند مي نهي
تنديس راستين تلاش و تبسمي
مي رويي از كرانه اين دشت هر بهار
اي ساقه سرور كه پيدايي و گمي
صورت ساقي
زلاليم زلاليم بلورينه نابيم
روانيم روانيم غزلواره آبيم
تراويده شوريم، عرق كرده نوريم
بنوشيد بنوشيد كه شعريم و گلابيم
در اين شام در اين شام كه سنگ آمده بر جام
گل افشان سروديم، چراغان شرابيم
به مهماني اين ساز درآييد همآواز
شما چاوش چنگيد كه ما روح ربابيم
نه موج است نه موج است كه خيزابه اوج است
عجب نيست عجب نيست اگر پر تب و تابيم
نخوانيد نخوانيد كه خواندن نتوانيد
كه ما واژه رمزيم كه ما كهنه كتابيم
زبان ملكوتيم، سخنگوي سكوتيم
اشارات نگاهيم، عبارات عتابيم
چو تصوير چو تصوير در اين غربت دلگير
نظر كرده رنگيم، قفس بسته قابيم
اقاقي ست اقاقي ست، گل صورت ساقي ست
ببوييد ببوييد كه پيران شبابيم
در اين شيشه ببينيد كه انديشه ببينيد
زلاليم زلاليم بلورينه آبيم
خداحافظ
گريه در لحظه بدرود فراموش مكن
اي سفر كرده مرا زود فراموش مكن
خفتن و قصه ديدار نخستين گفتن
شب مهتاب و لب رود فراموش مكن
بوسه و آه كه با خط عبور دو نگاه
گرمي خاطر ما بود فراموش مكن
سر چو بر بالش گلدوز چمن سوز نهي
عاشقي را كه نياسود فراموش مكن
ياد اين لولي ديوانه كه در تنهايي
باد با ياد تو پيمود فراموش مكن
گل داوودي سرخي كه بر آن سينه زدم
زير باران ،شب بدرود فراموش مكن
شاعري را كه پس از ترك تو صد بار بهار
حلقه بر در زد و نگشود فراموش مكن
رفتنت آتشي افروخت كه دريا هم سوخت
شيون آينه در دود فراموش مكن
شعر اغيار فراموش كن اي يار ولي
اين غزلهاي غم آلود فراموش مكن
مثل رودابه
به شانه هاي غزل زلف استعاره بباف
به بام آينه زنجير از ستاره بباف
ببند چله گيسو به دار قالي مهر
گليم كهنه عشق مرا دوباره بباف
به پشت كوهه زين چون عروس قشقايي
پرند پيرهن كوچ را سواره بباف
سمند، خسته و در، بسته مثل رودابه
به دستگيري عاشق كمند چاره بباف
هنوز كولي نيزار انتظار مني
ترنج رنج مرا با ني نظاره بباف
فضاي خلوتيان، ترمه فرش مقدم توست
مليله ي قدمي را بر اين كناره بباف
به كارگاه نگاه اي كتان، تنيده ز ماه
حرير عاطفه را با نخ اشاره بباف
ز راز قصه ما تا كسي خبر نشود
به شانه هاي غزل زلف استعاره بباف
با پير هرات
پُِرم از دوست چشمه و ماهم
«ليس في جُبّتي سوي اللّهم»
دوست در من چكيده من در او
صبح و ساحل ستاره و چاهم
مي تراود ز ابر پيرهنم
بركه و خنده ي سحرگاهم...
پير مينايي ام كه خندان باد
كرد از راز مستي آگاهم
ريخت بر خاك، جام و گفت اي عشق
تا تو هستي، تو را، تو را خواهم
پشت آيينه جاده اي ست غريب
همسفر كو، مسافر راهم...
سالك سينه شقايقهاست
قاصد اشك و كولي آهم
من به دنياي من نمي گنجد
پُِرم از دوست چشمه و ماهم
ديروز
ظهر كه طرح سايه ها ريخته روي تخت بود
پاي لطيف باغچه سوخته و كرخت بود
آه بلند مادرم داشت هزار خاطره
هفت دري هنوز هم آينه دار بخت بود
تا كه دريچه بسته شد، سقف قفس شكسته شد
فنچ، كنار ناودان، گربه سر درخت بود
هديه ي كيف كودكي خنده سطل ياد را
كاغذ تكه تكه و دفتر لخت لخت بود
حوض همان و شست وشو، عمر همان و آرزو
پيرهن جوانيم پير به بند رخت بود
از پس پلك پنجره مي نگرم گذشته را
آمدنم چه سهمگين زيستنم چه سخت بود
قصه زادروز من گم شده بر لب زمان
هفته و ماه و سالها اين همه رفت و جَخت بود
|