نمي خواهم بگويم صحنه فرود هواپيما در مهرآباد - در تقابل با صحنه فرود در فرودگاه گرگان - بد ريخت است، اما به هرحال از جنس ديگري است
آشوراده همان آبسكون معروف است كه در تاريخ مي خوانديم؛ واقع در شبه جزيره ميانكاله كه از بندر تركمن تا بهشهر ادامه دارد
سه روز گرگان بودم؛ آنچه مي خوانيد، گزارش سفر است؛ آن هم گزارشي سردستي و نه سفرنامه.
اين نوشته، حاصل يك نشست است و تهي از بازي هاي زباني و هرچه مشابه آن.
سه شنبه ۲۱ بهمن؛ براي بچه هاي كوچولوي توي سالن انتظار ادا در مي آورم. دلم مي خواهد خوشحال باشيم و البته اعلام مي كنم كه در اين سفر، من ميزبان نيستم! هواپيماهاي تهران - گرگان، اي.تي.آر. هستند و ملخي. ۴۵ دقيقه اي به گرگان مي رسند و تا ارتفاع ۱۹ هزار پا بيشتر پرواز نمي كنند. صداي چرخش پروانه هاي موتور هواپيما بعد از مدتي برايت عادي مي شود. اگر هوا خوب باشد، زيباترين پرواز داخلي، پرواز تهران - گرگان است. از مهرآباد كه بلند مي شوي، با چشمانت مي بيني و تعقيب مي كني كه به سمت البرز مي روي و چون در ارتفاع پايين حركت مي كني، كوه هاي برف گرفته جلوه خاصي در نظرت دارند و بعد با فاصله كم، از كنار عظمت و شكوه دماوند رد مي شوي؛ طوري كه حس مي كني مي تواني دست دراز كني و دماوند را به چنگ آوري. احسان كه كنارم نشسته مي گويد: همه سفر، به اين منظره دماوند مي ارزد. در پايان هم، قبل از رسيدن به گرگان، از حاشيه خزر عبور مي كني و در آخرين مرحله، دشت گرگان را زير پايت مي بيني؛ با تمام طيف هاي سبز؛ سبز و سبز و باز سبز. سايه هواپيما را بر روي اين طيف بي نظير سبز تماشا مي كني تا آهسته آهسته، سايه به هواپيما نزديكتر شود و دست آخر به هم برسند. خلبان، هواپيمايش را به نرمي بر زمين مي نشاند. ميهماندار، دماي گرگان را ۲۵ درجه سانتيگراد اعلام مي كند. هوا گرم است. سوار تويوتاي لندكروزش مي شويم و به خانه مزرعه پدرم مي رويم. كمي استراحت مي كنيم. ماشين را تحويل مي گيريم. رانندگي با اين ماشين برايم سخت است، خصوصا كه راهنماي راست ندارد و چراغ ترمز. جاده ناهارخوران را بالا مي رويم و به دوستان ارتشي، سلام مي كنيم؛ ماشين هايمان شبيه اند! اگر كمي گل ماليش كنيم، مي شود خود جبهه... مجتمع جهانگردي گرگان را سر و سامان داده اند و چايخانه اي سنتي ساخته اند.
در پياله هاي تركمني چايي مي خوريم و مي رويم به ديدن مادربزرگم. مادربزرگم را - كه تنها بازمانده مادربزرگ ها و پدربزرگ هايم هست - خيلي دوست دارم. احسان و فرهاد خيلي زود با مامان بزرگ صميمي مي شوند. به حياط با صفاي خانه مي رويم. نارنگي ها چشم احسان را گرفته. چوب بزرگي برمي داريم و نارنگي مي چينيم و روي آلاچيق مي نشينيم و مي خوريم؛ از توليد به مصرف! حياط خانه مامان بزرگ را از بچگي دوست داشتم؛ عصرانه هاي روي آلاچيق را هم.
چهارشنبه ۲۲ بهمن؛ در تراس خانه، صبحانه مفصلي مي خوريم؛ دست كم براي من كه عادت به صبحانه خوردن ندارم زياد است. نان قلاچ گرگاني را …مش رمضان” - باغبان - صبح زود پشت در گذاشته. از تراس، همه جا سبز است. صحبت به سبزي گرگان كه مي رسد، به فرهاد مي گويم …دشت گرگانه ديگه!” و جواب مي شنوم …دشت عشق است ” از اينكه از شهر محبوبم اينطور تعريف مي كند، خوشحال مي شوم. سر صبحانه، با احسان درباره شهرهاي مادريمان - به شوخي و جدي - رقابت مي كنيم. احسان از شيراز و زيبايي هايش مي گويد و من از گرگان. جنگ كه فرسايشي مي شود، احسان - از سر بزرگواري- مي گويد: …شيراز ما اونجاس كه رفقامون باشن!” منطق مكالمه گسسته مي شود؛ جمله در عشق هاي بالاست و حرفي براي گفتن نمي ماند! پيش از ظهر، به ناهارخوران مي رويم. جنگل و كوه دوست داشتني.
خيلي ها گرگان را به ناهارخوران مي شناسند. از كوه بالا مي رويم؛ نه خيلي زياد. هوا گرم است. شايد نه خيلي گرم، اما به هر شكل، زمستاني نيست. جايي مي نشينيم. فرهاد، عكس ماكرو از گل هاي ريز صورتي و سفيد - سيكلمه و پامچال - مي گيرد. از خودمان هم عكس مي گيريم. ناهارخوران، عجيب زيباست.
برگ ها، كف زمين را پوشانده اند و درخت ها با شاخه هاي لخت بلندشان آسمان را گرفته اند. نمي تواني جايي را نگاه كني بي آنكه درختان را هم در منظر داشته باشي.
يكي دو ساعتي با حرف و عكس مي گذرد. احسان، كادر سينمايي مي بندد و فرهاد، با زحمت قابل تقديري عكس ماكرو مي گيرد... پايين مي رويم؛ مقصد، چايخانه سنتي هتل جهانگردي است. باز، چايي مي خوريم و بعد با تاكسي به …زيارت” - روستاي زيباي نزديك گرگان- مي رويم. در ده قدم مي زنيم. روستا، بي نهايت زيباست. به قول دوستان، پر از دسكتاپ!
سراغ بقالي ده مي رويم. پيرمردي است. پنير زيارت مي خواهيم. قدري برمي دارد و مي كشد. پنير زيارت، خوشمزه است. وقتي شير مي جوشد، با ماست - به عنوان مايه - پنير را مي سازند. عسل زيارت هم مي خريم. پياده، كم كم پايين مي آييم. سلانه سلانه، دو ساعتي تا خود ناهارخوران پياده راه هست. ميانه راه، از قهوه خانه اي نان زيارت هم مي خريم. نان را زنان ده در تنور مي پزند. نان، هنوز گرم است. هوس مي كنيم نان و پنير زيارت بخوريم. همانطور كه راه مي رويم، نان و پنير مي خوريم. پايين مي آييم و آواز مي خوانيم.
پنج شنبه ۲۳ بهمن، برنامه صبحانه مفصل با نان تازه مش رمضان، همچنان پابرجاست؛ مني كه عادت به صبحانه ندارم، تا خرخره مي خورم! قصد مي كنيم به بندرتركمن برويم. اين بار هم با ميني بوس. كمي باران باريده؛ لابد كشاورزها خوشحالند. تركمن ها، داخل ميني بوس شوخي مي كنند و به زباني كه نمي دانيم، حرف مي زنند. همين كه مي رسيم، به اسكله مي رويم؛ قايقي مي گيريم به مقصد آشوراده.
آشوراده همان آبسكون معروف است كه در تاريخ مي خوانديم؛ واقع در شبه جزيره ميانكاله كه از بندر تركمن تا بهشهر ادامه دارد.
شيلات در اين شبه جزيره تقريبا متروك، رستوراني دارد. كفال و اوزون برون و ماهي سفيد مي خوريم. با احسان درباره ماهي جنوب و شمال توافق نظر ندارم و خب، البته تعجبي هم ندارد! به قايقران، گفته ايم ساعت ۴ برگردد. در جزيره، قهوه خانه اي مي شناسم كه كسي جز قايقران ها و معدود كارمندهاي مستقر در جزيره سراغش نمي رود. در فرصت باقيمانده، سراغ قهوه خانه مي رويم. مي گويم اين از همان سنخ قهوه خانه هايي است كه دوست دارم: نيمكت و ميز و چايي و بخاري و لهجه اردبيلي - كه هنوز سر در نياورده ايم آنجا چه مي كنند. گويا، اسم قهوه چي مختار است.
احسان درباره عكس روي ديوار از او مي پرسد. خود قهوه چي است ۲۵ تا ۳۰ سال پيش. عكس را بعدا رنگي كرده اند. قهوه چي و دو قايقران، تركي صحبت مي كنند.
قايقمان مي آيد و برمي گرديم بندر. سراغ بازارچه گمرك مي رويم. كمي قدم مي زنيم و احسان كلاه تركمني مي خرد. زن فروشنده با كلاه ادا درمي آورد و مي خنديم. با ميني بوس برمي گرديم گرگان. آقاي جعغري دنبالمان مي آيد. قبل از شام، چند فصل از اتاق روشن بارت را مي خوانيم و نظر مي دهيم. كتاب خواندن دو نفره را قبلا تجربه كرده بودم؛ مثلا - از نوع حضوريش - …درجه صفر نوشتار” بارت را با استاد دوتايي خوانديم. جمله هاي بارت درخشان است. در همين حين، مه قشنگي سراسر نماي بيرون را پوشانده.
چاي داغ كنار پنجره باز كه منظره دشت مه آلود را قاب گرفته، خيلي مي چسبد. بعد مدتي، كتاب را كنار مي گذاريم. فرهاد، آتش درست مي كند. اين چند روزه خيلي غذا خورده ام! صبحانه و ناهار و شام مفصل؛ به حساب سفر مي گذارم! طي فرآيند عجيبي دو تا سيب هم كباب مي كنيم. من دوست ندارم. اما فرهاد هر دو را - شايد چون قول داده سيب كبابي خوشمزه است - مي خورد. بعد از شام هم حساب و كتاب مي كنيم؛ حرف مي زنيم و مي خنديم. دير وقت شب است كه مي خوابيم.
جمعه ۲۴ بهمن؛ براي يك ربع به دو بعدازظهر بليت برگشت داريم. صبحانه مفصل در تراس خانه، جزو لاينفك برنامه روزانه است. تميزكاري را در حد ظاهري شروع مي كنيم و اسباب هايمان را جمع. آقاي جعفري تا خانه مامان بزرگ مي رساندمان. نيم ساعت ، يك ساعتي با مامان بزرگ هستيم، خداحافظي مي كنيم. تاكسي تلفني مي گيريم تا ببردمان فرودگاه. سر راه مي رويم به امامزاده عبدالله گرگان تا فاتحه اي براي بابا بزرگ بخوانيم. بابابزرگ، پدربزرگ خوب من بود كه وقتي كوچك بودم - هفت، هشت ساله مثلا - فوت شد. همان خاطره هاي محدودم از او سراسر خوبي است و هر چه هم شنيده ام، خوبي و خوبي و باز خوبي. فاتحه اي مي خوانيم، قبر را مي شوييم و مي رويم فرودگاه. فرودگاه گرگان را قشنگ درست كرده اند... در سالن انتظار، باز كمي اتاق روشن مي خوانيم. سوار هواپيما مي شويم. اين بار، دماوند سوي ديگر پنجره است. فرهاد اين دفعه عكسش را مي گيرد - از پشت پنجره هاي كدر هواپيما. به نظرم، رفتني خيلي نزديكتر به دماوند بوديم.
احسان، اتاق روشن مي خواند و من هم مدام، از پنجره بيرون را نگاه مي كنم. پايان راه، احسان مي گويد: …خيلي كنجكاوم بدونم به چي فكر مي كني؟” و من درمي آيم كه هيچ وقت نمي فهمي! ...
نمي خواهم بگويم صحنه فرود هواپيما در مهرآباد - در تقابل با صحنه فرود در فرودگاه گرگان - بد ريخت است، اما به هرحال از جنس ديگري است. آنجا سبزي مي بيني و اينجا رنگ خاكستري و رنگ خاك.
آنجا مزرعه و اينجا آپارتمان و بزرگراه. در فرودگاه مهرآباد، علي دنبالمان آمده.
پويان