شنبه ۷ شهريور ۱۳۸۳ - - شماره ۳۴۸۰
دانشجو-۲
Front Page

ناميان كلاس هاي شلوغ دانشگاه و گمنامان خلو ت گورستان
تمام قطعه ها در آرامشي عجيب فرو رفته اند، من هم براي آن كه آرامش اين آرامگاه را بر هم نزنم، آهسته قدم برمي دارم. حس كنجكاوي ام ميدان ديد چشم هايم را وسيع تر كرده است، نگاهم به هر سنگ نوشته اي كه مي افتد لحظه اي آن را مرور مي كند و مي گذرد.
... نمي دانم چند ساعت بود كه راه مي رفتم و سنگ نوشته قبور چند قطعه از بهشت زهرا را  مي خواندم كه ناگهان نامي آشنا تمام عمق ذهنم را تكان  داد، دكتر «... » ؛ يادش بخير، ترم اول سال دوم دانشگاه، استاد شيمي، راستي چند بار به كلاسش دير رسيدم!؟
ياد صبح سه شنبه اي افتادم كه با عجله خود را به كلاس رساندم و يكي از بچه ها گفت كه استادمان ديروز فوت كرد …
000936.jpg

استادان كجا مي آرامند؟!
مي خواستم براي اداي دين و احترام، بر مزار چند تن از استادان دانشگاه ها بروم، غافل از آن كه اين استادان همان گونه كه غريبانه زيستند، آرام و بي هيچ جنجال خبري فوت كردند و در نخستين قبر خالي دفن و به فراموشي سپرده شدند، بي آن كه نشاني از آن ها در وزارتخانه يا دانشگاه مربوطه وجود داشته باشد.
به ياد صحبت هاي يكي از مسئولان وزارت علوم مي افتم كه وقتي درباره «قطعه استادان» از وي جويا شديم، با تعجب از اين موضوع، گفت: با مرده ها چكار داريد؟ بگذاريد فعلاً مشكل زنده ها را حل كنيم.
البته شايد سخنان اين مسئول درست باشد كه رسيدگي به وضعيت معيشتي، اجتماعي و رفاهي اعضاي هيأت علمي در اولويت پيگيري براي تهيه قطعه دانشگاهيان قرار دارد؛ اما در جامعه اي كه شب جمعه هاي آن قرين شده با قرائت ياسين و الرحمن و توزيع خيرات براي اموات، اختصاص جايگاهي براي تدفين اساتيد حتي اگر تنها شاگردانش بر مزارشان بروند، كار غيرمعقولي نيست.
زماني كه با يك استاد دانشگاه درباره اين موضوع صحبت مي كنيم، او با چشماني كه به ياد همكاران از دست رفته اش نمناك شد، بيان مي كند: ما اساتيد بسيار بزرگي در دانشگاه ها داشتيم كه در خلوت و سكوت خود غريبانه فوت كردند. بي آن كه نامي از آن ها در بين دانشجويان باقي مانده باشد.
او در حالي كه قطره  اشك ريخته بر گونه اش را پنهان مي كند، خيلي گذرا مي گويد: اختصاص قطعه ويژه دانشگاهيان، خوب است... شايد ياد و نام اساتيد پيشكسوت و بازنشسته اين گونه زنده تر شود.
اما استاد ديگري رفع مشكلات معيشتي و افزايش جايگاه دانشگاهيان در جامعه امروز را مهمتر از اختصاص قطعه دانشگاهيان بيان مي كند و مي گويد: البته اختصاص اين قطعه از پراكندگي اساتيد پيشكسوت و از فراموش شدن ياد آن ها جلوگيري مي كند.
در كشور ما ايران، كه برخي نهادها براي گراميداشت ياد و ارج نهادن به يك عمر تلاش و خدمات ارزنده نيروهاي مرحوم آن عرصه قطعه هاي مختلفي مانند قطعه هنرمندان، ورزشكاران و غيره در بهشت زهرا و ساير قبرستان ها اختصاص داده اند كه حتي گذر از مقابل آن ها حس احترام را در فرد برمي انگيزد، اين پرسش را در ذهن مطرح مي كند كه چرا تاكنون اقدام مؤثري در خصوص پيگيري براي اختصاص «قطعه دانشگاهيان» صورت نگرفته است؟
اين تلاشگران عرصه علم و دانش، يك عمر تلاش علمي و خاك تخته خوردن را به جان مي خرند، در نهايت در گستره  گورستان، دفن و نامشان در ميان ديگر سنگ نوشته ها گم مي شود.
من همچنان زندگينامه كوتاه استاد را كه با گرد و خاك تزيين شده، مي خوانم. اما ذهنم درگير خاطراتي است كه با اين انسان فرزانه در كلاس درس داشتيم، تازه فهميدم استاد در ۶۲ سالگي فوت كرده است. به ياد آن لحظات، با چشم هاي خيس از استاد خداحافظي مي كنم و او را در ميان تنهايي اش كه انگار به اندازه شلوغي كلاس هاي دانشگاه دوستش دارد، تنهايش مي گذارم.
با خود مي انديشم كه افسوس چشم هاي بصيرت ما را دود بي مهري گرفته است و آن قدر در ظواهر اين تنگستان غرق شده ايم كه ارزش انساني انسان ها را با شهرتشان مي سنجيم، نه ميزان خدماتي كه با صرف وقت و فكر به جامعه ارايه كرده اند.
استادان دانشگاه تنها در شعار و پيام هاي مسئولان، نخبگان و پشتوانه علمي جامعه معرفي مي شوند، اما در واقعيت امر آن قدر مظلومانه زندگي مي كنند كه نه در دوران حيات، بلكه پس از مرگشان نيز كسي سراغي از آنها نمي گيرد.
* * *
تنها تابلوي اعلانات دانشگاه، خبر نيامدنشان را براي هميشه اعلام مي كند
يك قهرمان شطرنج ۱۲ ساله يا يك بازيگر جوان سينما كه شايد در خور تقدير باشد، به راحتي تيتر صفحات ورزشي يا فرهنگي روزنامه مي شود و عنوان برنامه هاي خبري و غيرخبري شبكه هاي تلويزيوني را پر  كرده و گرفتن امضا و عكس يادگاري با آن ها آرزوي برخي افراد مي شود، اما استادان دانشگاه زماني كه در قيد حيات هستند با كوهي از مشكلات معيشتي مواجه هستند و فريادهاي خاموششان به گوش هيچ مسئول و صاحب ميزي نمي رسد.
به قدري ساكت و بي صدا مي روند كه هيچ كس متوجه نبودشان هم نمي شود، تنها يك برگه كوچك تابلوي اعلانات دانشگاه، خبر نيامدنشان را براي هميشه اعلام مي كند...
به راستي اگر دانشجويي، شاگردي، همكاري ياهمكلاسي بخواهد پس از سال ها سراغي از استاد خود بگيرد، براي گرفتن آدرس محل دفن مي تواند به وزارت علوم مراجعه كند؟ آيا ليست اسامي و نشاني محل دفن اساتيد فوت شده در وزارتخانه هاي علوم و بهداشت وجود دارد؟!

نگاهي به فعاليت هاي داوطلبانه دانشجويان در آموزش نقاشي به كودكان خياباني
نقاشي هاي بي آب و رنگ
فائزه محمدي شكيبا
از دانشجو خيلي شنيده ايم و خيلي گفته اند همه، كه يا تعريف و تمجيدهاي پرطمطراق بوده است از فعاليتهاي علمي و كسب مقام در المپيادهاي علمي، ورزشي و هنري و برپايي تئاتر و جشنواره دانشجويي، يا شكايت و فرياد از درگيري هاي سياسي دانشجو، اعتصاب غذا و مباحثه هاي جنجال برانگيز در صحن دانشگاه و يا آه و افسوس از فرار مغزها و فقط همين.
اما اين همه كار دانشجو نيست و دانشجو همه اش اين نيست. فعاليت دانشجويي لايه هاي بسيار عميقي دارد كه با اين همه شناخت، هنوز ناشناخته مانده، تاريك و روشن هاي بسياري دارد كه براي ديدنش «چشمها را بايد شست». توي همين شهر درندشت، توي يكي از شلوغ ترين محله هاي جنوب تهران، عده اي دانشجو دور هم جمع شدند و جور ديگري به اين واژه معنا دادند.
در سال ۷۹، در محله دروازه غار تهران حدود ۶ دانشجوي داوطلب به پشتوانه انجمن حمايت از حقوق كودك، در محوطه پارك خواجوي كرماني و در زير سايه درختان، شروع به آموزش حدود ۲۰ كودك خياباني كردند، كه حالا بعد از چهار سال اين بچه هاي كار و معلمان دانشجويشان كه بعضاً به سمت فارغ التحصيلي مي روند، براي خودشان مدرسه دارند، مدرسه اي به نام «جوادالائمه» كه به صورت پاره وقت بعدازظهر ها در اختيار بچه ها قرار مي گيرد و يك روز در ميان دختران و پسران كار از آن استفاده مي كنند.
000933.jpg

و علاوه بر اين شهرداري منطقه ۱۲ هم ساختماني را در ضلع غربي ميدان شوش كه سابقاً انبار ضايعات شهرداري بوده است، به عنوان خانه كودك در اختيار انجمن حمايت از حقوق كودك قرار داده است. كه اين همه دستاورد كوچكي نيست. اكثريت كادر آموزشي اين مدرسه را دانشجوياني تشكيل مي دهند كه داوطلبانه آموزش كودكان خياباني را تقبل كرده اند.
نيازي دانشجوي سال آخر مهندسي پزشكي اميركبير و مدير مدرسه است، مونا كه سال سوم شيمي خواجه نصير است و هم مربي بچه هاي مهد است و... اينها از جنس خودمان هستند، از همين حوالي، تهران مركز، علامه، سوره، خواجه نصير و... اما در وجود آنان چيزي هست متفاوت از ديگران، چيزي از جنس آب و آينه. ريحانه وحيد، دانشجوي بازيگري تئاتر است. او براي تحقيق جامعه شناسي به محله دروازه غار آمده، و اين مركز را از طريق خود اين بچه ها شناخته و حدود ۴ سال است در كنار آنها كار آموزش را برعهده دارد.
وقتي دليل آمدن و ماندگاريش را مي پرسم، مي گويد: «به عقيده من تعليم اين بچه ها يعني داشتن جامعه اي كم تنش تر. آگاه كردن آنها يعني جرم و ناهنجاري كمتر و جامعه اي سالم تر.» او خود را نسبت به اين بچه ها متعهد مي داند. او در اين كودكان روند رو به رشدي را مي بيند. به عقيده ريحانه و خيلي ديگر از دانشجويان اين مركز، اين كودكان بيشتر از آنچه از آموزگار خود درس بگيرند، به آنها درس مي دهند. اين بچه ها با وجود اين كه از داشتن خانواده هاي خوب، بهداشت، پول و امكانات اوليه زندگي محروم اند، شادمان به آنچه دارند دل خوش كرده اند.
زندگي را آن طور كه هست پذيرفته اند، نه آن طور كه بايد باشد. اگر از هر كدام از اين بچه ها بپرسي چه آرزويي داري؟ و بارها اين پرسش را تكرار كني، مي گويد: «هيچ.» ريحانه در كنار اين بچه ها در كلاس درس، از صميم قلب خنديده و شادي كرده و روزمرگي زندگي را به فراموشي سپرده است. ريحانه وحيد مي گويد:« دلم مي خواهد همه آدمها در يك سطح باشند و تفاوت هاي فاحش از بين برود. دوست دارم اگر خسرو خوب نقاشي مي كشد روزي در همين رشته شكوفا شود و به مرد بزرگي تبديل شود و جبر زمانه و فقر خانواده او را به بيراهه نكشد.» او براي اين خواسته و آرزوي خود چهار سال كنار اين بچه ها بوده و با آنها زندگي كرده است. ريحانه مي گويد: «تا جايي كه بتوانم، موفق يا ناموفق، مفيد يا بي ثمر، در كنار اين بچه ها مي مانم.»
دانشجويان اين مركز در كنار تدريس و آموزش به كودكان، به فعاليت هاي مفيد ديگري هم اشتغال دارند. از سال ۱۳۸۰ يكي از جامعه شناسان فعال طرحي را تدوين كرده است به نام طرح توانمند سازي كودكان در وضعيت دشوار، كه اين طرح ۱۱ كميته كاري دارد، شامل مددكاري و بهداشت و حرفه آموزي و تحقيق و توسعه، مسئول اكثر كميته ها دانشجويان هستند.
مسئول كميته بهداشت نينا سميعي است كه مهندسي مكانيك سيالات خوانده و حالا مسئول اتاق بهداشت است، مهمترين فعاليت بهداشت تغذيه بچه هاست. مركز دو روز در هفته به بچه ها غذاي گرم مي دهد و باقي روزها زنگ تفريح كيك و بيسكويت پخش مي شود.
نينا دانشجوي شهرستان بود، در ترمينال جنوب كه منتظر ماشين مي نشسته با اين بچه ها، حرف مي زده و دوست مي شده و از آنها خريد مي كرده، دانشجوياني كه دور از خانه در غربت شهرهاي ديگر درس خوانده اند، با اين حس و نگاه نينا غريبه نيستند. اوايل نينا هم مثل خيلي هاي ديگر نگاهي ترحم آميز به اين بچه ها داشته بود اما بعد از ورود به خانه كودك نگاه و هدف او فقط فرهنگ سازي است و حالا كه اين بچه ها نقاشي مي كنند، قلم به دست مي گيرند، اثري خلق مي كنند و نمايشگاهي به پا مي سازند براي اين مربي جوان بسيار خوشايند است و اين اتفاق كوچكي نيست براي او و بچه ها.
مجيد بي فيله مديريت صنعتي مي خواند سال سوم. او از بچه هاي همين حوالي است و انگار بيش از بقيه با حال و هواي اين بچه ها يكي شده است از ۴ سال پيش تا به حال براي ورزش بچه ها بسيار تلاش كرده است و حالا به همت كميته ورزش، ۴۰ نفر از اين بچه ها مي توانند به ورزشگاه شهيد هرندي بروند. و از امكانات ورزشگاه استفاده كنند كه برايشان بسيار عجيب و شگفت انگيز است. دختران كاراته  كار مي كنند و پسران فوتبال. در اين مركز قطعاً قهرماني مطرح نيست اما در بين همين بچه ها استعدادهاي بسياري وجود دارند كه اين شروع مي تواند راه رسيدن شان را هموار كند.
بر طبق ماده ۱۳ پيمان نامه حقوق كودك (كودك حق دارد عقايد خود را بيان كند) و حالا به همت داوطلبان، كودكان كار نشريه اي به نام چرخ دستي را چاپ مي كنند كه شامل صفحات شعر، درددل و خاطره نويسي است. اين يكي از دستاوردهاي كار داوطلبانه در اين مركز است. اين كه به اين بچه ها امكان حرف زدن، خنديدن، خواندن و خواستن داده شده است. يكي از بخشهاي اين نشريه قصه هاي برج غار است. يكي از اين قصه ها كار پسري است به اسم محمد. به اميد آن كه روزي محمد قصه هاي بزرگي بنويسد متن اش را برايتان مي آورم. «من در برج غار دوست دارم كسي را كه شفابخش باشد پيدا كنم تا پاي برادرم را خوب كند. برادر من به خاطر پايش هميشه از ما عقب است او نمي تواند فوتبال بازي كند. من دوست دارم در برج غار دكتر باشد.» خاطرم هست وقتي زلزله هرچه ديوار بود آوار كرد روي شهر بم، بچه هاي علوم پزشكي دانشگاه تهران كميته كمك رساني تشكيل دادند. نيرو فرستادند و كمك نقدي كردند و يك ليست بلند بالا نوشتند از اسامي بيش از ۳۰۰ دانشجوي داوطلب كمك رساني و امداد از رشته هاي مختلف علوم پزشكي به آنان كه زخمهايشان مرهم نداشت. و حالا اينجا چقدر زياد است، زخم بي مرهم روي دست و دل اين كودكان كار. دلم مي خواهد مثل محمد بنويسم: «من دوست دارم در برج غار كسي را كه شفابخش باشد پيدا كنم، من دوست دارم...»
با عسل  گرامي مي رويم سمت كلاس درس، بچه ها لباسهاي رنگارنگ پوشيده اند و قد و قامتهاي مختلف دارند. اما همه كلاس اولند از فضيله دختر بچه ۸ ساله افغان تا سروناز ۱۳ ساله. بچه ها علاقه عجيبي به يادگيري دارند، سركلاس دفتر مشق هاي خوش خط شان را نشانم مي دهند. خيلي از بچه ها كتاب ندارند. به گفته نيازي مدير مدرسه آموزش و پرورش تهيه امكانات آموزش اين بچه ها را جزو وظايف خود نمي  داند. هزينه كتاب و وسائل اين بچه ها با كمكهاي مردمي (به شماره حساب ۴۲۷۷ بانك ملي شعبه اسكان كد ۲۷۱ به نام انجمن حمايت از حقوق كودك)، به سختي تهيه مي شود.
«... همان غريبه كه قلك نداشت من بودم
و كودكي كه عروسك نداشت من بودم.»
اكثريت اين بچه ها يا افغان هستند و يا بخاطر نداشتن شناسنامه از هرگونه امكانات محرومند، عسل روزنامه نگاري خوانده با اين كه اكثر بچه هاي كلاسش افغاني هستند. اما مي گويد: «مليت اين بچه ها براي من مهم نيست. اين بچه ها بي گناه به دنيا آمده اند و حالا به خاطر جنگ و فقر از چرخه آموزش كشور دور شده اند، من دوست دارم ميزبان خوبي براي اين بچه ها باشم.»
معلم روي تخته سرمشق مي دهد. مداد بچه ها تمام شده است. و خيلي ها چون نه كيفي دارند و نه جامدادي، مدادهايشان را گم كرده اند. بچه ها چيزي نمي نويسند روي تخته سياه اين كلاس: «سارا انار ندارد».

|  دانشجو-۲  |   دانشجو-۳  |   دانشجو-۴  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |