فائزه محمدي شكيبا
از دانشجو خيلي شنيده ايم و خيلي گفته اند همه، كه يا تعريف و تمجيدهاي پرطمطراق بوده است از فعاليتهاي علمي و كسب مقام در المپيادهاي علمي، ورزشي و هنري و برپايي تئاتر و جشنواره دانشجويي، يا شكايت و فرياد از درگيري هاي سياسي دانشجو، اعتصاب غذا و مباحثه هاي جنجال برانگيز در صحن دانشگاه و يا آه و افسوس از فرار مغزها و فقط همين.
اما اين همه كار دانشجو نيست و دانشجو همه اش اين نيست. فعاليت دانشجويي لايه هاي بسيار عميقي دارد كه با اين همه شناخت، هنوز ناشناخته مانده، تاريك و روشن هاي بسياري دارد كه براي ديدنش «چشمها را بايد شست». توي همين شهر درندشت، توي يكي از شلوغ ترين محله هاي جنوب تهران، عده اي دانشجو دور هم جمع شدند و جور ديگري به اين واژه معنا دادند.
در سال ۷۹، در محله دروازه غار تهران حدود ۶ دانشجوي داوطلب به پشتوانه انجمن حمايت از حقوق كودك، در محوطه پارك خواجوي كرماني و در زير سايه درختان، شروع به آموزش حدود ۲۰ كودك خياباني كردند، كه حالا بعد از چهار سال اين بچه هاي كار و معلمان دانشجويشان كه بعضاً به سمت فارغ التحصيلي مي روند، براي خودشان مدرسه دارند، مدرسه اي به نام «جوادالائمه» كه به صورت پاره وقت بعدازظهر ها در اختيار بچه ها قرار مي گيرد و يك روز در ميان دختران و پسران كار از آن استفاده مي كنند.
و علاوه بر اين شهرداري منطقه ۱۲ هم ساختماني را در ضلع غربي ميدان شوش كه سابقاً انبار ضايعات شهرداري بوده است، به عنوان خانه كودك در اختيار انجمن حمايت از حقوق كودك قرار داده است. كه اين همه دستاورد كوچكي نيست. اكثريت كادر آموزشي اين مدرسه را دانشجوياني تشكيل مي دهند كه داوطلبانه آموزش كودكان خياباني را تقبل كرده اند.
نيازي دانشجوي سال آخر مهندسي پزشكي اميركبير و مدير مدرسه است، مونا كه سال سوم شيمي خواجه نصير است و هم مربي بچه هاي مهد است و... اينها از جنس خودمان هستند، از همين حوالي، تهران مركز، علامه، سوره، خواجه نصير و... اما در وجود آنان چيزي هست متفاوت از ديگران، چيزي از جنس آب و آينه. ريحانه وحيد، دانشجوي بازيگري تئاتر است. او براي تحقيق جامعه شناسي به محله دروازه غار آمده، و اين مركز را از طريق خود اين بچه ها شناخته و حدود ۴ سال است در كنار آنها كار آموزش را برعهده دارد.
وقتي دليل آمدن و ماندگاريش را مي پرسم، مي گويد: «به عقيده من تعليم اين بچه ها يعني داشتن جامعه اي كم تنش تر. آگاه كردن آنها يعني جرم و ناهنجاري كمتر و جامعه اي سالم تر.» او خود را نسبت به اين بچه ها متعهد مي داند. او در اين كودكان روند رو به رشدي را مي بيند. به عقيده ريحانه و خيلي ديگر از دانشجويان اين مركز، اين كودكان بيشتر از آنچه از آموزگار خود درس بگيرند، به آنها درس مي دهند. اين بچه ها با وجود اين كه از داشتن خانواده هاي خوب، بهداشت، پول و امكانات اوليه زندگي محروم اند، شادمان به آنچه دارند دل خوش كرده اند.
زندگي را آن طور كه هست پذيرفته اند، نه آن طور كه بايد باشد. اگر از هر كدام از اين بچه ها بپرسي چه آرزويي داري؟ و بارها اين پرسش را تكرار كني، مي گويد: «هيچ.» ريحانه در كنار اين بچه ها در كلاس درس، از صميم قلب خنديده و شادي كرده و روزمرگي زندگي را به فراموشي سپرده است. ريحانه وحيد مي گويد:« دلم مي خواهد همه آدمها در يك سطح باشند و تفاوت هاي فاحش از بين برود. دوست دارم اگر خسرو خوب نقاشي مي كشد روزي در همين رشته شكوفا شود و به مرد بزرگي تبديل شود و جبر زمانه و فقر خانواده او را به بيراهه نكشد.» او براي اين خواسته و آرزوي خود چهار سال كنار اين بچه ها بوده و با آنها زندگي كرده است. ريحانه مي گويد: «تا جايي كه بتوانم، موفق يا ناموفق، مفيد يا بي ثمر، در كنار اين بچه ها مي مانم.»
دانشجويان اين مركز در كنار تدريس و آموزش به كودكان، به فعاليت هاي مفيد ديگري هم اشتغال دارند. از سال ۱۳۸۰ يكي از جامعه شناسان فعال طرحي را تدوين كرده است به نام طرح توانمند سازي كودكان در وضعيت دشوار، كه اين طرح ۱۱ كميته كاري دارد، شامل مددكاري و بهداشت و حرفه آموزي و تحقيق و توسعه، مسئول اكثر كميته ها دانشجويان هستند.
مسئول كميته بهداشت نينا سميعي است كه مهندسي مكانيك سيالات خوانده و حالا مسئول اتاق بهداشت است، مهمترين فعاليت بهداشت تغذيه بچه هاست. مركز دو روز در هفته به بچه ها غذاي گرم مي دهد و باقي روزها زنگ تفريح كيك و بيسكويت پخش مي شود.
نينا دانشجوي شهرستان بود، در ترمينال جنوب كه منتظر ماشين مي نشسته با اين بچه ها، حرف مي زده و دوست مي شده و از آنها خريد مي كرده، دانشجوياني كه دور از خانه در غربت شهرهاي ديگر درس خوانده اند، با اين حس و نگاه نينا غريبه نيستند. اوايل نينا هم مثل خيلي هاي ديگر نگاهي ترحم آميز به اين بچه ها داشته بود اما بعد از ورود به خانه كودك نگاه و هدف او فقط فرهنگ سازي است و حالا كه اين بچه ها نقاشي مي كنند، قلم به دست مي گيرند، اثري خلق مي كنند و نمايشگاهي به پا مي سازند براي اين مربي جوان بسيار خوشايند است و اين اتفاق كوچكي نيست براي او و بچه ها.
مجيد بي فيله مديريت صنعتي مي خواند سال سوم. او از بچه هاي همين حوالي است و انگار بيش از بقيه با حال و هواي اين بچه ها يكي شده است از ۴ سال پيش تا به حال براي ورزش بچه ها بسيار تلاش كرده است و حالا به همت كميته ورزش، ۴۰ نفر از اين بچه ها مي توانند به ورزشگاه شهيد هرندي بروند. و از امكانات ورزشگاه استفاده كنند كه برايشان بسيار عجيب و شگفت انگيز است. دختران كاراته كار مي كنند و پسران فوتبال. در اين مركز قطعاً قهرماني مطرح نيست اما در بين همين بچه ها استعدادهاي بسياري وجود دارند كه اين شروع مي تواند راه رسيدن شان را هموار كند.
بر طبق ماده ۱۳ پيمان نامه حقوق كودك (كودك حق دارد عقايد خود را بيان كند) و حالا به همت داوطلبان، كودكان كار نشريه اي به نام چرخ دستي را چاپ مي كنند كه شامل صفحات شعر، درددل و خاطره نويسي است. اين يكي از دستاوردهاي كار داوطلبانه در اين مركز است. اين كه به اين بچه ها امكان حرف زدن، خنديدن، خواندن و خواستن داده شده است. يكي از بخشهاي اين نشريه قصه هاي برج غار است. يكي از اين قصه ها كار پسري است به اسم محمد. به اميد آن كه روزي محمد قصه هاي بزرگي بنويسد متن اش را برايتان مي آورم. «من در برج غار دوست دارم كسي را كه شفابخش باشد پيدا كنم تا پاي برادرم را خوب كند. برادر من به خاطر پايش هميشه از ما عقب است او نمي تواند فوتبال بازي كند. من دوست دارم در برج غار دكتر باشد.» خاطرم هست وقتي زلزله هرچه ديوار بود آوار كرد روي شهر بم، بچه هاي علوم پزشكي دانشگاه تهران كميته كمك رساني تشكيل دادند. نيرو فرستادند و كمك نقدي كردند و يك ليست بلند بالا نوشتند از اسامي بيش از ۳۰۰ دانشجوي داوطلب كمك رساني و امداد از رشته هاي مختلف علوم پزشكي به آنان كه زخمهايشان مرهم نداشت. و حالا اينجا چقدر زياد است، زخم بي مرهم روي دست و دل اين كودكان كار. دلم مي خواهد مثل محمد بنويسم: «من دوست دارم در برج غار كسي را كه شفابخش باشد پيدا كنم، من دوست دارم...»
با عسل گرامي مي رويم سمت كلاس درس، بچه ها لباسهاي رنگارنگ پوشيده اند و قد و قامتهاي مختلف دارند. اما همه كلاس اولند از فضيله دختر بچه ۸ ساله افغان تا سروناز ۱۳ ساله. بچه ها علاقه عجيبي به يادگيري دارند، سركلاس دفتر مشق هاي خوش خط شان را نشانم مي دهند. خيلي از بچه ها كتاب ندارند. به گفته نيازي مدير مدرسه آموزش و پرورش تهيه امكانات آموزش اين بچه ها را جزو وظايف خود نمي داند. هزينه كتاب و وسائل اين بچه ها با كمكهاي مردمي (به شماره حساب ۴۲۷۷ بانك ملي شعبه اسكان كد ۲۷۱ به نام انجمن حمايت از حقوق كودك)، به سختي تهيه مي شود.
«... همان غريبه كه قلك نداشت من بودم
و كودكي كه عروسك نداشت من بودم.»
اكثريت اين بچه ها يا افغان هستند و يا بخاطر نداشتن شناسنامه از هرگونه امكانات محرومند، عسل روزنامه نگاري خوانده با اين كه اكثر بچه هاي كلاسش افغاني هستند. اما مي گويد: «مليت اين بچه ها براي من مهم نيست. اين بچه ها بي گناه به دنيا آمده اند و حالا به خاطر جنگ و فقر از چرخه آموزش كشور دور شده اند، من دوست دارم ميزبان خوبي براي اين بچه ها باشم.»
معلم روي تخته سرمشق مي دهد. مداد بچه ها تمام شده است. و خيلي ها چون نه كيفي دارند و نه جامدادي، مدادهايشان را گم كرده اند. بچه ها چيزي نمي نويسند روي تخته سياه اين كلاس: «سارا انار ندارد».