شنبه ۷ شهريور ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۴۸۰
ايرانشهر
Front Page

از روياي ديروز تا حقيقت امروز
فرو رفته در پوست خرگوش
من نه آدم بلندپروازي هستم، نه كاري به كار كسي دارم. هميشه سرم توي لاك خودم است. امكان ندارد يك خيابان را الكي اين ور و آن ور بروم. بزرگترين آرزويم اين است كه هيچ گاه محتاج كسي نشوم
عكس: هادي مختاريان 
014370.jpg

گزارش اول 
ليلا درخشان 
مي  گويد جمعه ها مصاحبه نمي  كنم؛ «هر لحظه روز جمعه طلاست.» ما پس يك روز غيرتعطيل به سراغش مي   رويم. آدمي كه داخل پوست يك عروسك زندگي مي  كند.
عروسك خرگوش است و بچه ها عاشقش هستند. اين عروسك هر روز مقابل پارك ساعي منتظر بچه هاست. اما گرداننده عروسك براي لقمه اي نان تلاش مي  كند، الزاما آدم دوست داشتني و شادي نيست. شما هم اگر بايستيد تا آدم هاي مختلف به صورت هاي مختلف از جمله هل دادن، كشيدن دم، تكه  انداختن و... به شما عكس العمل نشان دهند، پشت آن صورتك فقط اخم مي  كنيد و به دنيا فحش مي  دهيد.
- ۲۸ سالمه، تا سوم راهنمايي درس خوندم، پدرم كشاورز بود. ۵ تا خواهر و برادريم، اصليتم سبزواري است.
خواندن يك آگهي در روزنامه كافي است تا سرنوشت او به مدت ۳ سال با اين كار گره بخورد، كسي كه قبلا جوشكار بوده.
صدايش از درون خرگوش به سختي شنيده مي  شود. وقتي اعتراض مي  كنيم، دهان خرگوش را تا آخر باز مي  كند؛ «با باز شدن دهان خرگوش يك جفت چشم خسته بيرون مي    افتند كه مدام به اين ور و آن ور مي   چرخند تا مبادا بچه اي از محبت و نوازش محروم بماند!
- اگر همه انعام مي   دادند الان پولدار مي   شديم.
«كارم را دوست دارم، مي  گويند شادي آور است. فقط يه ذره گرمه، ۳ ماه تابستان خيلي اذيت مي  شم.»
روي كلمه «يه ذره» و «اذيت» كمي مكث   كنيد. او آدم محكمي است؛ آدمي كه در ناحيه گردن فشاري بالغ بر ۴ كيلو وزن كله خرگوش را تحمل مي  كند و جيك نمي  زند.
- روزهاي اول واقعا برايم غيرقابل تحمل بود. احساس مي  كردم كوهي روي سرم است. از شدت گرما سر درد و تنگي نفس مي  گرفتم. اما الان ديگر برايم عادي شده است و مشكلي ندارم، ۴۸ ساعت هم روي سرم باشد خيالي نيست.
چانه آقا خرگوشه گرم شده. دنيايش را مي  ريزد روي داريه.
- وقتي از اين جلد بيرون مي  آيم، شك مي  كنم الان درون عروسك هستم يا نه، گاهي اوقات يادم مي  رود كه الان خودم هستم يا آقا خرگوشه، يك راست مي  روم سراغ بچه ها و آنها را بغل مي  كنم.
سروكله چند تا بچه شيطان از دور پيدا مي  شود. وقتي جلو مي  آيند معلوم مي  شود بچه هاي خياباني هستند كه مشغول فروش آدامس و... هستند. خرگوش دستي به سروروي آنها مي  كشد و يكي يكي آنها را بغل مي  كند. بچه ها خيلي ذوق مي  كنند، مي  خواهند يك بسته آدامس به خرگوش بدهند كه قبول نمي  كند.
بچه كه بودم آرزو داشتم خلبان بشوم: «عاشق كارهاي هيجاني بودم. اما حالا زندگي، يكنواخت و بي  هيجان است. بهترين خاطره دوران كاري ام زماني بود كه از طرف جام جهاني كشتي ما را براي تشويق بردند. خيلي هيجان داشت.»
يك پسر بچه كه خرگوش خيلي كوچكي در دست دارد از كنار ما در مي  شود. آقا خرگوشه پسر بچه را صدا مي  زند: «بيارش اينجا مي  خواهم نوازشش كنم. به هر حال هر چي باشه ما با هم همنژاديم و حرف همديگر را بهتر مي  فهميم.» و با زبان خرگوشي و بچه گانه با بچه خرگوش صحبت مي  كنه!
وقتي از خواب هايي كه مي  بينيد مي  گويد، ياد داستان «مسخ» مي  افتم؛ «گرگورسامسا» كه سوسك شده بود.
«توي خواب خودم را به شكل خرگوش مي    بينم. خواب مي    بينم با همين لباس خانه دوست و آشنا مي    روم. با همين لباس به مغازه مي  روم... تمام خواب هايم با آقاخرگوشه همراه است...»
چند نفر پشت سر هم رد مي  شوند و خيلي جدي با خرگوش سلام و عليك مي  كنند. متوجه مي  شويم اينها از دوستان و همكاران قديمي اش هستند كه كاري با پوسته خرگوش ندارند و با آدم درون آن طرف هستند.
«بدترين خاطره ام مربوط به روز چهارشنبه سوري پارسال بود. يك پسر بچه  سيگارتي انداخت توي صورت من (دهن خرگوش). اگر سريع كله خرگوش را در نمي  آوردم حالا چشم هايم كور شده بود... آن روز خيلي احساس بدي داشتم و واقعا تنها روزي بود كه با تمام وجود از اين كار متنفر شدم. خيلي غصه خوردم ولي اين طور خودم را دلداري دادم شايد آدم ها يادشان مي  رود يك نفر توي اين عروسك دارد نفس مي  كشد و كار و كاسبي مي  كند.
«وقتي خودم را با بقيه همكارانم مقايسه مي  كنم، مي  بينم وضعيتم از آنهاخيلي بهتر است. بعضي از همكارانم در شاه عبدالعظيم هستند كه واقعا وضعيت بدي دارند، زير آفتاب، هواي بد، جاي بد و...
چند تا همكار ديگر دارم كه وضعشان البته كمي بهتر است. يك موش توي پمپ بنزين ولي عصر- يه پسرخاله روبه روي پارك ملت و يه دلقك توي سرزمين عجايب. از اوضاع و احوال ودرآمدشان مي  پرسم. ولي كلا خيلي دلم برايشان مي  سوزد چون واقعا مي  دانم چه زجري مي  كشند.»
يكي ازدوستان خرگوش سر مي  رسد و وقتي متوجه قضيه مي  شود، مي  گويد: آن خاطره ات را گفتي؟
«يك روز داشتم اينجا مثل هميشه كار مي         كردم كه دو تا موتوري آمدند و مي         خوانستند كله مرا بدزدند. خيلي مقاومت كردم تا بالاخره دوستانم به كمكم آمدند و بالاخره كله ام نجات پيدا كرد. به هر حال اين لباس قيمتش گران است. ۱۶۰ هزار تومان.» و مي      خندد. دوست داشتم صحنه اي را ببينم كه او از سر واقعي اش محافظت مي   كرد!
بچه اي ديگر از راه مي  رسد همراه با پدر و مادرش است. به سمت آقا خرگوشه مي آيد. خرگوش او را به آغوش مي كشد و پدر و مادر مي خواهند به راهشان ادامه دهند. انگار يادشان رفته يك آدم به چه دليلي درون اين عروسك رفته. خرگوش مي گويد: «انعام مرا نمي       دهيد؟» و يك ۵۰ توماني مي گيرد.
«اين لباس در كنار بدي هايش خوبي هايي هم دارد. مثلا در هر مغازه اي كه برويم به ما تخفيف مي  دهند. آنها خيلي دوست دارند كه براي ده دقيقه هم شده در مغازه شان باشيم. چون بچه ها به زور پدر و مادرشان را به طرف من مي  آورند و اين به نفع صاحب مغازه مي  شود. من به غير از اين كار در مراسم شادي، عروسي، جشن  تولدها، مهدكودك ها و... هم مي  روم. خيلي هم خوش مي  گذرد.»  
014373.jpg

از او در مورد روز خواستگاري اش مي  پرسيم؛ «وقتي مي    خواستم بروم خواستگاري. خجالت مي    كشيدم بگويم شغلم چي هست، گفتم كارم جوشكاري است. اما به هر حال يك روز كه لباس ها را براي شست و شو به خانه برده بودم، خانمم تعجب كرد. گفت: اينا ديگر چيه؟ گفتم يك روز با من بيا تا بهت نشان دهم. بعد كه فهميد خيلي هم خوشحال شد و گفت كاش دوربين عكاسي مي    آورديم و عكس مي    گرفتيم...»
گلويش خشك شد و اجازه مي  خواهد برود آبي بخورد. يك پارچ آب هم براي ما مي  آورد. واقعا خرگوش مهرباني است.
«من نه آدم بلندپروازي هستم، نه كاري به كار كسي دارم. هميشه سرم توي لاك خودم است. امكان ندارد يك خيابان را الكي اين ور و آن ور بروم. بزرگترين آرزويم اين است كه هيچ گاه محتاج كسي نشوم.» البته دوستان و همكارانش كه آنجا نشسته اند اين قسمت  را از حرف هايش قبول ندارند. مي  گويند: كمي عصبي است و گاهي اوقات كه از دست مردم عصباني مي  شود عصبانيتش را سر ما خالي مي  كند.
«در فيلم صورتي نقش بازي كرده ام، آمدند اينجا و گفتند كمي با اين لباس بايد ادا و اطوار دربياوري. دوباره هم قرار است بيايند، يك بار هم از طرف صدا و سيما آمدند با من مصاحبه كردند. گفتند: چه پيغامي براي جوان ها داري؟ گفتم: تا مي     توانند كار كنند تا محتاج كسي نشوند.»
حالا  آقا گربه مشغول حرف زدن با سازنده عروسك است. پشت به ما ايستاده، مشغول صحبت از معايب كله خرگوش است... هنگام خداحافظي از او مي  خواهيم چهره واقعي خودش را ببينيم. كله گربه را كنار مي  زند.... پسري آفتاب سوخته كه چهره اش از سن واقعي اش خيلي بيشتر نشان مي  دهد... صورتش عرق كرده و حسابي خسته است. كمي گردنش را نرمش مي  دهد و دستي به سرو رويش مي  كشد و با ناراحتي مي  گويد. آخرش قيافه من را هم ديديد...»

ستون ما
مسخ
شهرام فرهنگي 
به آيينه خيره شد و خودش را خوب نگاه كرد. پيش از آن قلك اش را شكسته بود تا پول خردهايش را اسكناس كند و اسكناس ها را خرج سر و وضع اش كند. يك شلوار نو، يك پيراهن كهنه اما شسته شده و اتوكشيده، يك كفش واكس زده و موهايي كه آخرين اسكناس صرف كوتاه شدنشان شده بود. او روز مهمي در پيش داشت. مي رفت كه از شر بي كاري خلاص شود.
به آيينه خيره ماند و پرواز كرد به دوران خوب سادگي؛ روزهايي كه تنها به پرواز فكر مي كرد. خودش را در پشت آيينه ديد كه كوچك شده است. آنقدر كوچك كه به مزرعه پدري بازگشت و شد همان خلبان ساختگي دهن خودش. آنروزها هر وقت يك هواپيما را روي صفحه تلويزيون مي ديد يا چه فرق مي كند، روي آسمان مزرعه پدري مي ديد، قند توي دلش آب مي شد. توي دلش كه از آب شدن قند شيرين شده بود، با خودش مي گفت: «خدايا يعني مي شه منم يه روز با يه هواپيما روي آسمان مزرعه پرواز كنم و يك نفر برايم از اين پايين دست تكان بدهد.»
تكاني به صورتش داد و دوباره بزرگ شد؛ از مسخ بيرون آمد. خنديد به هر چه آرزو كه در مزرعه پدري چال شده بود، موهايش را صاف كرد و در آيينه تنها تصوير ديوار روبه رو باقي ماند.
بايد مي رفت. رئيس منتظرش بود. رئيس البته صاحب يك شركت هواپيمايي، يك شركت بزرگ تجاري، يا حتي يك مؤسسه توليد فيلم كه نياز به بدل كار خلبان داشته باشد هم نبود. اما هرچه بود باز هم رئيس بود و اين رئيس نياز به يك كارمند ويژه داشت. پسر مسير خانه تا محل قرار با رئيس را با روياي خلباني پشت سر گذاشت و رسيد. چند دقيقه انتظار پشت در اتاق رئيس براي پايان تمام روياها و رسيدن به حقيقت كافي بود. مي شد پيش بيني كرد كه مذاكره با رئيس بي هيچ دردسري به نتيجه مي رسد. او آماده بود تا تبديل به همان شود كه رئيس مي خواست؛ مي خواست كه مسخ شود!
... چند روز بعد خرگوش شد. داخل خيابان مي ايستاد تا مردم نگاهش كنند. كسي انتظار نداشت يك خرگوش را وسط شهر ببيند. آن هم يك خرگوش بزرگ كه حتي بزرگي اش دليلي براي تغيير هويت خرگوش نبود. پسر خرگوش شده بود و مثل خرگوش مهربان بود. آدم ها اما گاهي هوس مي كردند با خرگوش مثل خرگوش رفتار كنند.
خرگوش اما مثل خرگوش ترسو نبود. آخر او يك آدم بود كه خرگوش شده بود؛ مسخ شده بود.
پيش خودش مي گفت: « بگذار آزار برسانند. شايد آنها به لباس من حسادت مي كنند. آخه اين لباس ۱۶۰ هزار تومان مي ارزد.» شايد فكر مي كرد اين لباس از لباس خلباني هم گرانقيمت تر است. شايد او نمي دانست كه ۱۶۰ هزار تومان براي بعضي ها پول توجيبي است. پسر هنوز هم آنجاست. هنوز هم فرورفته در پوست خرگوش، مثل خرگوش به زندگي نگاه مي كند و تا مردم ببينندش و بخندند؛ اين خنده ها يعني رضايت مردم از جايي كه خرگوش پرسه مي زند، يعني...
پسر هنوز مسخ شده آنجا ايستاده. پسر هيچ نشاني از گرگوار سامسا ندارد كه در ذهن فرانتس كافكا ساخته شد و مسخ را آفريد. اين مسخ روِيا نيست، اين مسخه حقيقت است. خواستند كه پسر مسخ شود. پسر مسخ شد؛ خودش خواست كه مسخ شود!

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   خبرسازان   |   دخل و خرج  |   در شهر  |   درمانگاه  |
|  يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |