سيامك گلشيري از داستان نويسان پركار و شناخته شده نسل جوان است، كه سه مجموعه داستان و چهار رمان در كارنامه خود دارد. داستانهاي سيامك گلشيري، فضاهايي دلهره آميز و گاه ترسناك دارد و آدم هاي داستانش با همديگر تعامل و كنش هاي غيرمتعارفي دارند. با او پيرامون آثارش و فضاي داستانهايش گفت وگويي كرديم.
رضا قنبري
* سيامك گلشيري را تعريف كنيد؟
- آدمي است كه از اول صبح تا ساعت نه يا نه و نيم مي نويسد و بعد مي رود سر كار. آنجا هم بين كارهايش، اگر فرصت كند، دو سه صفحه اي مي نويسد. گاهي هم چيزي ترجمه مي كند. عصر ساعت پنج برمي گردد توي خانه. هنوز به خانه نرسيده، مي رود سراغ ويدئوكلوپ. يك فيلم يا سي دي كرايه مي كند. شب ها هم، ساعت نه، اگر كاري نداشته باشد، يك ساعتي اطراف خانه قدم مي زند. آخر شب هم كتاب مي خواند. همين.
* چطور شد رفتيد سراغ داستان نويسي؟ فقط لطفاً شعار ندهيد.
- اهل شعار نيستم. بارها گفته ام كه در دوره تحصيل قبل از دانشگاه از كتاب، به خاطر جو خانه مان، متنفر بوده ام. ولي هميشه يك چيز در من بود. آن هم قصه تعريف كردن. بي نهايت هم به فيلم علاقه داشتم. در همين دوران كتاب هاي پليسي و ترسناك هم خيلي دوست داشتم، اما كلاً از كتاب بدم مي آمد. يادم است بچه هاي كوچه را جمع مي كردم و برايشان داستان هاي ترسناك تعريف مي كردم. عاشق اين بودم كه بترسانم شان. نمي دانم چه اتفاقي برايم افتاد كه در اوايل دوران ليسانس شروع كردم به نوشتن. آن وقت ها به جين آستين خيلي علاقه داشتم. يك رمان هم درست عين غرور و تعصب نوشتم، منتها غرور و تعصبي كه در تهران اتفاق مي افتاد. اي كاش دورش نينداخته بودم.
* چرا؟ داستان خوبي بود و حالا پشيمانيد؟
- نه، قرن نوزدهمي بود. با اين حال تمامش واقعيت داشت. بخشي از خاطراتم بود. اگر حالا بود، مرورش مي كردم. خيلي دلم مي خواست مي خواندمش.
* در داستان هاي شما همين عنصر دلهره و وحشت كه گفتيد، حضور جدي دارد. چرا آدم هاي داستان هاي شما دچار دلهره و ترس هستند؟
- اين چيزي نيست كه بتوانيد از من بپرسيد. شايد برمي گردد به خود من. به هر حال فكر مي كنم بتوانيد دلايل روانشناسانه منطقي برايش پيدا كنيد. داستاني كه تازه تمام كرده ام، داستان زن و شوهري است كه حدود يك سال است ازدواج كرده اند. آمده اند شمال و شب قرار است بروند ويلاي بغلي كه يك زن و شوهر ارمني در آنجا زندگي مي كنند. در تمام طول مدتي كه قرار است بروند آنجا و در خود مهماني، يك نوع حالت اضطراب در شخصيت ها وجود دارد. بخصوص در شخصيت زن داستان. مدام با اين فكر مواجه است كه زندگي اش در حال از هم پاشيدن است. البته تمام نشانه ها براي اينكه نشان بدهد زن به اينجا رسيده، در داستان وجود دارد. بيشتر بار داستان هم بر ديالوگ هايي است كه بين شخصيت ها برقرار مي شود. ببينيد، نمي توانم بگويم چرا اين زن دچار دلهره و وحشت است، ولي مي توانم بگويم كه چنين آدمي را ديده ام، با همين دلهره ها و ترس ها. داستان كوتاه، هرچند فقط يك برش خيلي كوتاه از زندگي است، ولي بايد كاري كند كه گذشته شخصيت ها در ذهن ما ساخته شود وگرنه داستان ناموفق است. در ضمن من نويسنده اي هستم كه دوست دارم از چيزهايي كه دور و برم اتفاق مي افتد، بنويسم. دوست دارم بقال چاق سر كوچه ام را با آن ريش بورش، در داستان بياورم. دوست دارم ميدان ونك، در داستانم، همين ميدان ونكي باشد كه هست. سعادت آباد همين خيابان سعادت آبادي باشد كه هست. دربند همين دربندي باشد كه هست، با همين آدم ها كه مي نشينند توي كافه هايش و چاي مي خورند و قليان مي كشند. دلهره ها و ترس ها هم در همين آدم هاست. به نظر من، نه فقط من، كه همه ما به خصوص در جهان حاضر، پر از وحشت و دلهره ايم.
* پس در واقع آدم هاي داستان هايتان از جهان بيرون متن به داستان مي آيند؟ يعني به نوعي خاص، روايتي رئاليستي؟
- ببينيد، فضا همين فضاي واقعي است. يعني همين ميدان ونك با ماشين ها و آدم هايي كه از آن مي گذرند يا همين دربندي كه وجود دارد با آدم هايش و بدي و خوبي هايي كه دارند. بعد ناگهان از دل آنها يك داستان درمي آيد. باور كنيد من خيلي وقت ها به قصد داستان نمي نويسم. يعني شروع مي كنم به نوشتن يك صحنه كه مثلاً در اتوباني كه در آن قدم مي زنم، ديده ام و بعد همين طور مي نويسم و ناگهان مي بينم يك داستان شده. البته بحث باور پذيري بي اندازه برايم مهم است. يعني بايد دلايل روانشناسانه خيلي خوب از كار دربيايند.
در ضمن در داستان هاي اولم گاهي يك اتفاق عجيب و غريب هم مي افتاد. اما در داستان هايي كه طي اين سه، چهار سال نوشته ام، هيچ اتفاقي در داستان نمي افتد، ولي فكر مي كنم كشش دارند، بخصوص ديالوگ ها. واقعاً تمام تلاشم اين است كه همه چيز را به واقعيت نزديك كنم.
* پس در واقع اتفاقات پيرامون تان، در يك فرايند فكري و دروني، به داستان تبديل مي شوند؟يعني انگيزه و سوژه شما براي داستان آدمها و اتفاقات واقعي هستند؟
- بله، دقيقاً همين طور است. شايد بشود گفت كه براي اكثر آدم هايي كه در داستان هاي من وجود دارند، مي شود يك ما به ازاي بيروني پيدا كرد. با وجود همه اينها بايد بگويم تمام اتفاقات ساختگي و تخيلي هستند، يعني ممكن است اصلاً اتفاق نيفتاده باشند، اما دقيقاً بر واقعيت منطبق هستند.
* آيا در خلق فضاهاي وهم آلود و پر هيجان، از نويسندگان ديگري تأثير گرفته ايد؟ مثلاً رد پاي آثار بورخس و يا رئاليسم- سوررئاليسم كوندرا؟
- از هيچ كدام از اين نويسندگاني كه نام برديد، تأثير نگرفته ام، هرچند بعضي از آثارشان را دوست دارم. آثار جنايي را خيلي دوست دارم. يكي از نويسندگاني را كه خيلي دوست دارم، سر آرتور كانن دويل است. به نظرم شرلوك هولمز يك جاهايي خيلي بهتر از شخصيت هاي آگاتا كريستي و ژرژسيمنون است. نويسندگان آمريكايي را هم خيلي دوست دارم، همينگوي، تنسي ويليامز، ادوارد آلبي، سلينجر. كارور را كه ديگر نگوييد.
* نمي توان اين طور گفت كه از كانن دويل و كارور تأثيرات ناخودآگاه گرفته ايد؟
- شايد بشود همين طور گفت. من هفت سال پيش در اصفهان فيلمي ديدم كه الان اسمش يادم نيست. داستان سه پسر بيست و چند ساله بود كه يك شب در يك محله خلوت در نيويورك گرفتار چند گانگستر مي شوند. در تمام طول فيلم گانگسترها در ساختمان هاي عجيب و غريب دنبال آن پسرها هستند. فيلم فضاي عجيبي داشت. آن پسرها بالاخره نجات پيدا كردند، اما فضاي آن فيلم هميشه در ذهن من بود. بعدها، وقتي تنگه وحشت مارتين اسكورسيزي را ديدم، ناگهان داستان مهماني تلخ در ذهنم جرقه زد. اين همان تأثيرات ناخودآگاه آن فيلم هفت سال پيش بود.
* زبان داستان هايتان ساده و روان است و ريتم تندي دارد، آيا اين شيوه نوشتاري منحصر به خودتان است؟
- نه، خيلي ها اين طور مي نويسند و مي نوشتند، منتها در اين نوع داستان ها، نوع نگاه است كه تفاوت دارد. جهان نويسنده هاست كه با هم فرق دارد. البته بحث تكنيك هم مطرح است. شايد بشود گفت اولين كسي كه به اين شيوه مي نوشت، همينگوي بود. در داستان هاي او، اتفاقات پشت سر هم مي آيند، با جملات گاهي بسيار كوتاه.
* جهان ذهني سيامك گلشيري چگونه است؟
- سؤال خيلي سختي است. شايد براي شناخت جهان ذهني سيامك گلشيري بايد آثارش را خواند. راستش را بخواهيد من اصلاً چيز زيادي از جهان ذهني سيامك گلشيري نمي دانم.
* يعني خالقي هستيد كه مخلوقش را نمي شناسد؟
- من تمام تلاشم اين است كه آدم ها را، آن طور كه هستند، وصف كنم. عمل ها و عكس العمل هايشان را وصف كنم و البته در يك موقعيت خاص از زندگي گيرشان مي اندازم. نمي دانم تا چه اندازه اين آدم ها را مي شناسم. در واقع شايد مي نويسم كه به شناخت دست پيدا كنم، چه خودم و چه شخصيت ها را. گاهي وقت ها از شخصيت هاي داستانم اعمالي سر مي زند كه خودم هم تعجب مي كنم. يك بار در مراسم تشييع جنازه يكي از بستگان نزديكم، يك چيز خيلي عجيب ديدم. لااقل براي خودم عجيب بود. وقتي جسدش را آوردند نزديك قبر، يك دفعه دخترش، پريد روي جسد. نزديك بود با جسد بيفتد توي قبر. بعد كارهايي كرد كه اصلاً نمي توانم بگويم. جيغ هايي مي زد، كارهايي مي كرد كه ديگر فقط براي من جنبه ترس و وحشت نداشت. خيلي تعجب كرده بودم. بي نهايت تعجب كرده بودم. چيزي كه من از آن زن سراغ داشتم، يك آدم كاملاً معقول و كم حرف بود. ولي در آن وقت داشتم يك آدم ديگر را مي ديدم. همان وقت ها بود كه داستان كوچه تاريك به ذهنم خطور كرد. البته داستان كوچه تاريك واقعاً اتفاق افتاده بود. آن داستان، داستان زني است كه يك شب در كوچه تاريكي، سگي به او حمله مي كند و زن بچه شيرخواره اش را مي گيرد جلو خودش و بعد كه دارد قضيه را براي شوهرش تعريف مي كند، باور نمي كند كه اين كار را كرده و مي زند زير گريه. آدم ها در بعضي لحظات است كه متوجه مي شوند هنوز خودشان را نمي شناسند. مضافاً بر اينكه ما مدام در حال تغييريم. مطمئن باشيد اگر آدم فكر مي كرد كه كاملاً خودش را مي شناسد، ديگر نويسنده نمي شد.
* دوست داشتيد با گارسيا ماركز قهوه مي خورديد؟
- راستش را بخواهيد بيشتر دوست داشتم با كوئنتين تارانتينو قهوه مي خوردم.
* يك شعار بدهيد.
- در تمام زندگي ام از شعار دادن پرهيز كرده ام. ادبيات جدي از شعار دادن جداست.
* اگر بگويند مجبوريد اين كار را بكنيد، چه شعاري مي دهيد؟
- مردم ، كتاب بخوانيد.