چهارشنبه ۱۱ شهريور ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۴۸۳
يك شهروند
Front Page

گفت وگو با سعيد حاجي ميري، كارگردان و تهيه كننده سينما و تلويزيون
يك مشت عدد اول
ما همه عدد اوليم يعني به اندازه تمام افراد اين مملكت نظم داريم. هر كسي نظم خودش را دارد و فقط به خودش قابل تقسيم است و به يك. مضرب مشتركي از آنها نمي شود گرفت 
اولين فيلم داستاني جنگي را هم ما ساختيم. يك فيلم ۴۲ دقيقه اي بود به نام «روايت رزم» كه در سال ۶۰ ساخته شد. قبل از آن هيچ كس جرات نكرده بود درمورد جنگ فيلم داستاني بسازد
اميرموسي كاظمي 
عكس ها: ساتيار
014796.jpg

آقاي حاجي ميري، شما اهل كجا هستيد؟
من متولد قزوين هستم.
تاچه سالي قزوين بوديد؟
تا سال ۵۶ يعني تا ۱۵ سالگي آنجا بودم و بعد آمدم تهران.
براي ادامه تحصيل؟
بله. دانشگاه پلي تكنيك قبول شدم، رشته راه و ساختمان.
در ۱۵ سالگي؟
بله. من كلاس سوم ابتدايي بودم كه متفرقه خواندم و تصديق ششم نظام قديم را گرفتم و يك راست رفتم كلاس هفتم، يعني اول دبيرستان. اين شد كه هميشه از همسن هايم ۳ سال جلوتر بودم و نسبت به همكلاسي هايم ۳ سال كوچكتر، الان هم همين طور است. كوچك همه هم هستيم.
آن همدوره ها را هنوز هم مي بينيد؟
به شدت. ما سالي دوبار دوره داريم كه آخرينش همين ماه پيش بود. يك باغي هست در قزوين كه دوستان قرار مي  گذارند وجمع مي  شوند. قرار بعدي مان هم اولين پنج شنبه بعد از ماه رمضان است.
حاضر غايب هم مي كنيد؟
دبيري داريم به نام آقاي حسين محمدزاده كه از بچه هاي همان دوران است. پول جمع مي   كند. حاضر غايب مي   كند. تلفن ها را مي   گيرد و زنگ مي   زند. خب هر دفعه هم جمِعي غايبند كه در همان زمان تماس مي   گيرند و اظهار همبستگي مي   كنند. اين خاصيت فقط هم در ديپلمه هاي سال ۵۶ دبيرستانمان در قزوين يعني «اميركبير» وجود داشت. اتفاقا ۲ سال پيش قرارمان در همين سبحان فيلم بود. هربار هم عكس مي گيريم ، فيلم مي گيريم و دفعه بعد به همديگر مي دهيم. كلا جمع خوبي است.
اين برنامه را از چه سالي شروع كرديد؟
۴ سال پيش بود كه يكي از بچه ها همت كرد و بعد از ۲۳ سال شروع كرد به پيدا كردن همه. البته خيلي كم با همديگر در ارتباط بوديم. در واقع ارتباط من با بچه ها بيشتر از بقيه كم شده بود و دليلش هم اين بود كه وارد حرفه اي شده بودم كه در ميان همكلاسي ها هيچ مشابهي نداشت. اولين بار در هتل استقلال تهران جمع شديم و بعد از آن دوره اي شد. دفعه اول كه گرد آمديم، همه چيز شبيه فيلم «ضيافت» كيميايي بود. هركس سرگذشتي داشت كه شنيدنش براي ديگران جالب بود.
چه خاطره اي از اين ديدارها داريد؟
سرنوشت هايي كه هر كدام از بچه ها پيدا كرده اند، جالب ترين بخش اين قضيه است. اينكه هر كدام چي بوديم و چي شديم. بعضي ها هستند كه به شدت تغيير قيافه داده اند و آدم باور نمي   كند اين همان آدم است. بعضي ها هم هستند كه تكان نخورده اند. به هر حال آدم ها هميشه شبيه آن چيزي مي شوند كه به آن مي انديشند.
توي آن آدم ها، معروف تر از سعيد حاجي ميري هم كسي هست؟
من آنقدر ها هم معروف نيستم. در واقع حرفه من اين تصور را ايجاد مي كند. هميشه در آن جمع، اولين سوال دوستان از من است. علتش هم اين است كه كارهايم را مي بينند و اسمم را.
كمتر از همه هم دلشان براي من تنگ مي شود چون خبرم را دارند. مثلا اين بار كه رفتيم بحث «دايره ترديد» بود. خلاصه هرچه سوال درمورد تلويزيون و سينما دارند مي پرسند. يك بار يادم هست كه آنقدر سوالات مختلف از من پرسيده بودند كه به شوخي گفتم تلويزيونتان خراب نيست. نمي خواهيد برايتان تعمير كنم.
در عين حال مسوول سمعي - بصري هم من هستم و توقع دارند دوربين فيلمبرداري و عكاسي را من ببرم و فيلم ها را تكثير كنم و عكس هاي قديمي را كه همه آورده اند اسكن كنم و خلاصه از اين جوركارها و البته من هم با شوق و افتخار مي پذيرم.
در كدام محله قزوين زندگي مي كرديد؟
خيابان مولوي (محله ديمخ) محل تولد من و خيابان نادري كه الان شده بلوار نادري محل رشد و نمو من است. الان هم خانه پدري ام در خيابان خيام قزوين است كه يكي از برادرهايم با خانواده اش در آنجا زندگي مي كنند. ما كلا ۴ برادر و يك خواهر يكي يكدانه و ته تغاري هستيم.
الان هم به آن محله نادري سر مي زنيد؟
خيلي. در واقع دلم پر مي  كشد و مي  روم به سوي محله هاي قديمي. مثلا اين دفعه رفتم سراغ لوكيشن هاي «اسكادران عشق» كه اطراف قزوين است و تجديدخاطره اي كردم. حتما به زيارت اهل قبور مي  روم چون پدر، پدربزرگ ها، مادربزرگ ها و ساير اقوام آنجا مدفون هستند. اصلا يكي از دلايلي كه باعث مي شود به قزوين بروم، سرزدن به ريشه ها و اصالت هايمان است و اينكه فراموش نكنم كي بودم و كي شدم.
آن محله ها با ۳۰ سال پيش چقدر تفاوت كرده است؟
يك بخش هايي تقريبا هيچ تفاوتي نكرده مثلا كوچه هاي تو در تويي كه به خيابان اصلي خيلي نزديك نيست. ولي بقيه جاها خيلي تغيير كرده در عين حال آن بخشي كه مي تواند مرا به گذشته ها ببرد، تغيير نكرده و سرجايش است.
بعد از اينكه دانشگاه پلي تكنيك قبول شديد و به تهران آمديد، كجا ساكن شديد؟
خب خاله من تهران زندگي مي كرد و در ابتداي امر آنجا زندگي مي كردم ولي چون ايشان ۵ تا دختر داشتند خيلي برايشان سخت بود. به هر حال مدت كوتاهي من را تحمل كردند و بعد رفتم منزل دايي ام كه او هم تهران زندگي مي كرد. پدر و مادرم به خاطر وضعيت سياسي مملكت و شلوغي دانشگاه ها هيچ رضايت نداشتند كه من به خوابگاه بروم و اصرار داشتند كه من پيش خاله يا دايي ام باشم. تا مدتي همين كار را كردم ولي زياد طول نكشيد كه به خوابگاه نقل مكان كردم.
اولين خانه شخصي تان در تهران كجا بود؟
ترم دوم بودم، يعني زمستان ۵۶ كه با تعدادي از دوستان خانه اي در سيدخندان گرفتيم. اين دوستان همان بچه هاي دوران دبيرستان در قزوين بودند كه حالا هر كدام يك دانشگاهي مي رفتند. ۴ نفر بوديم و يك آپارتمان اجاره كرديم. يادم هست كه در همان بحبوحه انقلاب، صاحبخانه مان هم فرار كرد و رفت اسرائيل و ما مانده بوديم كه اجاره را به چه كسي بدهيم. بعد از انقلاب بود كه به ما خوابگاه دادند. خوابگاهي بود در خيابان دمشق بالاتر از ميدان فلسطين كه به خوابگاه دمشق معروف بود. آن خوابگاه هنوز هم هست و البته به اسم شهيد جليل شرفي كه اين شهيد هم از دوستان خوب ما بود كه آن زمان مسوول خوابگاه بود و بعدها در جنگ شهيد شد و اسمش روي خوابگاه ماند. به هر حال تا تابستان سال ۶۰ كه ازدواج كردم، در خوابگاه زندگي مي كردم و بعد از آن هم تا سال ۶۴ كه صاحبخانه شديم چند خانه عوض كرديم.
اين خانه ها بيشتر در چه مناطقي بود؟
بيشتر اطراف منيريه بوديم و خيابان انتظام. اين خيابان كه پايين تر از ميدان منيريه و رو به روي خيابان فرهنگ واقع است يكي از اصيل ترين و قديمي ترين محله هاي تهران است كه من خيلي آن را دوست دارم.
بعد از آن مدتي هم منزل مادر خانمم مي نشستيم تا اينكه خانه اي خريديم درميدان انقلاب ، بين فروردين و ارديبهشت، كوچه بهشت آئين. البته خدا رحمت كند پدرم را، آنقدر از دست اسباب كشي هاي من و سختي هايي كه همسرم مي كشيد خسته شده بود كه آمد تهران، آن خانه را براي ما خريد. آن زمان من در قيد و بند اين چيزها نبودم و به فكر خانه خريدن نبودم .حتي كار مي كردم و نمي رفتم حقوق بگيرم، چون آن موقع معتقد بودم در زماني كه جوانان همقطار شهيد مي شوند، پول گرفتن و كسب درآمد گناه دارد. البته نه با تعبير معصيت، بلكه ترجيح نمي داديم به دنبال پول باشيم.
خلاصه پدرم كه ديد من به فكر نيستم و همه اش درگير و دار فيلمسازي و جنگ و اين جور مسايل هستم، آن خانه را خريد و گفت برو اينجا زندگي كن. بعد هم چون ما با موتور اينطرف و آنطرف مي رفتيم، نمي دانم از كجا شنيده بود كه خانم من از روي موتور افتاده كه البته واقعيت نداشت، يك روز ديدم با يك ژيان آمد تهران و گفت مرا برسان ترمينال برگردم قزوين. خلاصه اينگونه بود كه به من ياد داد به فكر زندگي باشم .
هنوز هم همانجا زندگي مي كنيد؟
014799.jpg

بعد از آن رفتيم شهرك اقدسيه و الان هم در ازگل زندگي مي كنيم.
چه ويژگي  خاصي باعث شد تا ازگل را براي سكونت انتخاب كنيد؟
آب و هوا. من سه تا دختر دارم كه برايم خيلي عزيز هستند. مدتي بود احساس مي كردم رنگ آنها هميشه زرد است. هرچقدر تغذيه شان را عوض كرديم تاثيري نداشت تا اينكه گفتند هوا خيلي موثر است. به همين دليل سال ۷۴ بود كه يك آپارتماني توي شهرك اقدسيه، بالاي جاده لشكرك، پايين دارآباد خريدم. راهمان خيلي دور شد اما به خاطر هواي نسبتا خوب روي آن قضيه موثر بود.
البته توصيه  دوستان هم در انتخاب آن محل موثر بود. قيمت ها هم خيلي بالا نبود و بالاخره  آن زمان كه ازگل هنوز دهات بود رفتيم آنجا.
منطقه ايده آل شما براي زندگي در تهران كجاست؟
ببينيد من چون بچه تهران نيستم، طبيعتا نوستالوژي در تهران غير از منيريه ندارم.
منيريه را هم به خاطر اينكه خانه خاله ام آنجا بود و از بچگي هر وقت مي آمديم تهران آنجا بوديم، دوست دارم.
شايد هم چون نزديك ميدان قزوين است؟
بله. اصلا دليلش همين است عمدتا اهالي قزوين ساكن تهران حول وحوش همين مناطق زندگي مي كنند.
بنابراين تنها جايي كه من نسبت به آن نوستالوژي دارم همين منطقه است و البته آن هم خيلي قوي نيست. به هر حال انسان با خاطرات كودكي ونوجواني اش زندگي مي كند و تمام دوران زندگي تحت تاثير اين دوران است. بنابراين چون من اين دوران را درتهران نبودم، هرگز نمي توانم مثل كسي كه اين دوره را در تهران گذرانده قضاوت كنم. اين است كه براي هر كسي يك نقطه اي مي تواند ايده آل باشديا بر عكس. بايد ببينيد هر كسي اين دوران را در كجا گذرانده؟ من هيچ وقت نمي توانم مثل كسي كه بچه تهران است به اين شهر نگاه كنم. درواقع ۷۰ درصد مردم تهران همين وضعيت را دارند.
اگراز ابتدا درتهران به دنيا آمده بوديد و اينجا رشد كرده بوديد، آيا فكر مي كنيد الان در جايگاه بالاتري بوديد و آيا ۱۵ سال زندگي در شهرستان شما را از آن هدف نهايي تان دور نكرد؟
ابدا. برعكس فكر مي كنم كه چه بسا پايين تر هم بودم. آن ۱۵ سال زندگي من در قزوين باعث شد كه بتوانم بهتر خودم را حفظ كنم، چون درشهرستان اصالت انسان ها بيشتر تقويت مي شود و من اين را از موهبت هاي الهي مي دانم كه تا ۱۵ سالگي قزوين بودم و از آن به بعد براي دوران داشت و برداشت آمدم تهران نه دوران كاشت.
حتما سفرهاي خارجي داشتيد؟
بله، من همان سال ۵۶ كه دانشگاه قبول شدم و ديپلم گرفتم پدرم به عنوان جايزه مرا به يك مسافرت دوماهه دور اروپا برد. تا همه جا را ببينيم و هيچ وقت چشمم به دنبال اين نباشد كه خارج بروم. براي همين بعد از انقلاب و به  رغم همه مسووليت هايي كه داشته ام، هيچ وقت به دنبال اينكه سفرخارج با خرج جمهوري اسلامي بروم نبوده ام و تنها سفر خارجي كه به خرج دولت رفتم، سفر حج بود در سال ۶۲.
تفاوت پايتخت يك كشور اروپايي با تهران را درچه چيزهايي مي دانيد؟
نظم. اينقدر اين نظم  مهم است كه حضرت امير (ع) مي فرمايند: «اوصيكم عبادالله بالتقوي الله ونظم امركم» يعني بعد از تقوا، اول نظم را توصيه مي كنند. زير بنا و شالوده تمامي عمران و آباداني بشر است؛ چه در مسايل اخلاقي، چه در مسايل مادي. در آن كشورها آدم احساس مي كند كه مديران با تدبيري در پشت پرده، رشته امور را به دست دارند و اصلا شهوت ديده شدن هم ندارند. برايشان نظم مهم است، نه ناظم. همه هنرشان اين است كه اين ناظمان جامعه هرچه مخفي تر باشند. همه چيز مديون همين نظم است و آن هم تشكيل مي شود از يك زير ساخت مدني و اجتماعي كه چون اين زير ساخت وجود دارد، نظم هم به وجود مي آيد وگرنه نظم به خودي خود كه به وجود نمي آيد. اركان يك جامعه بايد نظم پذيري داشته باشد تا يك ناظم بتواند آن را اجرا كند. لازمه اين زير ساخت هم اين است كه تفكر و فرهنگ آد م ها در زير بناها تابع يك قانون رياضي خاصي باشد، يعني اينكه عدد صحيح باشد و اعشاري نياورد. عدد اول نباشد كه جز به خودش و يك قابل تقسيم نيست. ما همه عدد اوليم يعني به اندازه تمام افراد اين مملكت نظم داريم. هر كسي نظم خودش را دارد و فقط به خودش قابل تقسيم است و به يك. مضرب مشتركي از آنها نمي شود گرفت. اين برمي گردد به شكل منحني ذهني آدم ها كه براي ما شرقي ها بيشتر سينوسي است تا مربعي. شايد بايد در زير بنا به همه چيز ترديد كرد چرا كه درواقع تمام علوم بشري كه دنياي امروزه براساس آن اداره مي شود متاسفانه همه غربي است. اين در حالي است كه در فرهنگ شرقي و اسلامي خود ما، همه چيز تعريف شده است، همه را خودمان نابود كرديم و حالا داريم از يك كپي كج و معوج و بي قواره غربي استفاده مي كنيم. هر كشوري كه توانسته اصالت هاي خودش را محفوظ نگه دارد پيشرفت كرده و ترديدي نيست در اينكه ما بايد برگرديم. اگر چنين همتي نيست پس لااقل شكل اصلي نمونه هايي كه در غرب است را بياوريم. اينقدر اداي اينكه نمي خواهيم غرب زده شويم رادر نياوريم.
اين نظمي كه شما از آن صحبت كرديد، ۳۰ سال پيش كه به تهران آمديد در اين شهر بود؟
كاملا نه، ولي بهتر بود. به دليل اينكه جمعيت كمتر بود. ديكته كمتري گفته مي شد و درنتيجه غلطش كمتر بود. يعني اداره شهر تهران در ۳۰ سال پيش اينقدر كار مشكلي نبود.
از بحث تهران خارج مي شويم. قصه آشنايي شما با سينما به چه سال هايي بازمي گردد؟
من از بچگي دوربين سوپر ۸ داشتم و فيلم هاي ۸ ميلي متري مي گرفتم. سينما جوان قزوين هم مرتب سرمي زدم و با آنها كار مي كردم. كار تئاتر مي كردم و در عين حال عكاسي هم مي كردم. دانشگاه پلي تكنيك هم كه آمدم طبيعتا به سوي گروه فيلم و عكس سازمان دانشجويان مسلمان كشيده شدم و بعد از انقلاب مسوول آن گروه فيلم و عكس شدم. در ماجراي لانه جاسوسي هم همين مسووليت را برعهده داشتم و به اتفاق آقاي كمال تبريزي و آقاي مهدي ايراني شاد و همچنين آقاي رضا بهزاديان كه مدير شبكه ۲ بود و الان رئيس اتاق بازرگاني تهران است و يكي ديگر از دوستان به نام محمد هاشمي كه همسر خانم ابتكار رئيس سازمان حفاظت از محيط زيست هستند. ما گروه فيلم و عكس بوديم و فيلم لانه جاسوسي يعني همان فيلمي كه بچه ها از ديوار لانه جاسوسي بالا مي روند را ما گرفتيم و بعد شديم گروه فيلم و عكس لانه جاسوسي در داخل سفارت كه از گروگان ها و وقايع روزمره لانه فيلم مي گرفتيم. بعد هم با وقوع انقلاب فرهنگي در ارديبهشت سال ۵۹، من نماينده پلي تكنيك شدم در واحد فرهنگي جذب نيروي اتحاديه انجمن هاي اسلامي سراسر كشور. من از پلي تكنيك بودم، آقاي محمدعلي اثني عشري از دانشگاه علم و صنعت و خانم سعيده بخش عليان از دانشگاه شهيد بهشتي. ما سه نفر كميته فرهنگي جذب نيروي اتحاديه را تشكيل مي داديم كه بعد از تعطيلي دانشگاه ها در جريان انقلاب فرهنگي، ما ۱۰۳ نفر از دانشجويان دانشگاه هاي تعطيل شده را كه در بخش فرهنگي ثبت نام كرده بودند تحت پوشش داشتيم كه بسياري از مديران فرهنگي امروز مملكت از همين ۱۰۳ نفر هستند. مثلا يكي از آنها همين آقاي حيدريان است كه معاونت سينمايي هستند. يا آقاي مرادخاني كه مركز سرود بود يا آقاي مشيري كه رئيس مركز انيميشن سازي تلويزيون (شركت صبا) است و خيلي هاي ديگر. با اينها ما مصاحبه كرديم و آنها را جذب كرديم و آموزش داديم و بين ارگان هاي مختلف تقسيم كرديم. مثلا بنياد هنري مستضعفان، وزارت ارشاد، تلويزيون، حوزه هنري و خيلي جاهاي ديگر. آموزش آنها هم در تله   فيلم بود كه الان سيمافيلم است. خود من هم بعد از اين كارها به پيشنهاد آقاي فخرالدين انوار كه آن موقع مدير فعاليت هاي فرهنگي تلويزيون بود مسووليت سينماي آزاد را برعهده گرفتم. سينماي آزاد مشابه انجمن سينماي جواني بود كه ارشاد تاسيس كرده بود. البته سينماي آزاد از انجمن سينماي جوان قبل از انقلاب موفق تر بود. شهريور ۵۹ بود كه من آنجا را تحويل گرفتم و تبديل شد به مركز اسلامي فيلمسازي آماتور. ۱۳نمايندگي در استان ها را هم فعال كرديم. باز يك تعدادي از نيروهايي كه امروزه در سينما هستند هم جزو بچه هاي آن مركز بودند. مثل آقاي حاتمي كيا، آقاي تبريزي، آقاي عزيز حميدنژاد، آقاي محمد آفريده كه مسوول سينماي تجربي وزارت ارشاد است و خيلي هاي ديگر.
خودم هم در كنار اين مسووليت فيلم مي ساختم. اولين فيلم داستاني كوتاه هم را با نام «بچه هاي ديار صفا» در سال ۶۰ ساختم كه اين فيلم در اولين جشنواره فيلم فجر جايزه بهترين كارگرداني را گرفت. اولين فيلم مستند زمان جنگ را هم من و آقاي تبريزي گرفتيم، به نام «شهادت طلبان». آن موقع هنوز نه روايت فتح بود، نه گروه حقيقت و جهاد سازندگي و نه هيچ گروه ديگر. روزهاي دوم، سوم جنگ بود كه ما با دو دوربين ۱۶ ميلي متري به جبهه رفتيم و حدود يك ماه آنجا فيلم مي گرفتيم و محصول آن شد اولين فيلم مستند تاريخ سينماي جنگ ايران.
اولين فيلم داستاني جنگي را هم ما ساختيم. يك فيلم ۴۲ دقيقه اي بود به نام «روايت رزم» كه در سال ۶۰ ساخته شد. قبل از آن هيچ كس جرات نكرده بود درمورد جنگ فيلم داستاني بسازد. اتفاقا اين فيلم خيلي هم مورد استقبال قرار گرفت.
بعد از آن هم كار كارگرداني و تهيه كنندگي را ادامه دادم تا هم اكنون كه حاصل آن سال ها، فيلم هايي چون آواي غريب، توهم، آتش در خرمن، اسكادران عشق و مجموعه هاي تلويزيوني سوءتفاهم و خودكرده را تدبير نيست، شد. سازمان سينمايي سبحان را هم در سال ۶۸ تاسيس كردم كه الان ۱۶ سال است در حال فعاليت است و «دايره ترديد» كه در حال حاضر از شبكه اول سيما دوشنبه شب ها پخش مي شود، يكي از توليدات اين سازمان است.
به نظر مي رسد سعيد حاجي ميري آن عجله اي را كه در تحصيل داشت و منجر به اين شد كه از ۱۵ سالگي به دانشگاه برود، در عرصه فيلمسازي نداشته است؟
البته فكر مي كنم منظور شما در عرصه كارگرداني است. به هر حال كارگرداني نكردن من و ترجيح دادن تهيه كنندگي به كارگرداني، دلايلي دارد كه خود يك مبحث جداگانه را مي طلبد. به هر حال من براي كارگرداني شرايطي دارم كه در حال حاضر اين شرايط وجود ندارد و معتقدم كه در مقام تهيه كنندگي است كه مي توان سينما را در مسير صحيح هدايت كرد.

خاصيت روز تعطيل
اگر براي يك بار هم كه شده تنه تان به تنه روزنامه نگاران خورده باشد، حتما مي دانيد كه پنج شنبه روز تعطيل جماعتي است كه جمعه ها را بر خود حرام مي كنند تا شنبه شما بدون روزنامه نماند. اما سعيد حاجي ميري با اينكه نه يك بار، بلكه چند بار، آن هم خيلي سفت و سخت - يك بارش را كه ما خبرداريم - به پست اين جماعت خورده است، گويا اين نكته را فراموش كرده بود، چرا كه ساعت ۲ بعدازظهر روز پنج شنبه ۵ شهريورماه در دفتر سبحان فيلم منتظرم بود.
از خاصيت هاي روزهاي تعطيل هم يكي اين است كه حتي اگر قيد ناهار منزل را بزني، باز هم نمي تواني راس ساعت ۲ سرقرارت حاضر شوي و اين شد كه با ۲۰ دقيقه تاخير روبه روي حاجي نشستم.
گرسنگي روحي 
مي  گويد: «فرهنگ به اندازه نياز انسان به غذا، اهميت دارد. شما از درخانه كه مي روي بيرون تعداد مغازه هايي كه به قصد تغذيه انسان ها در فعاليتند بشمار، شيريني فروش ها، خواربارفروش ها، سوپرماركت ها، ميوه فروش ها، آبميوه فروش ها، ساندويچي ها، رستوران ها و .... شما مي بيني ۸۰-۷۰ درصد مشاغل از اين نوعند. حالا برو بيرون و ببين چند درصد مشاغل دست اندركار تغذيه روح آدم هستند. چند تا كتاب فروشي مي بيني؟ چند تا ويدئو كلوپ؟ چند تا كاست فروش، تابلو فروش؟ مي بيني كه چقدر درصد اين نوع مشاغل نسبت به دسته اول كمتر است. در صورتي كه همه قبول داريم غذاي روح بسيار مهمتر است. هركس بايد به خودش رجوع كند و ببيند كه چقدر بيشتر از لحاظ روحي گرسنه اش مي شود تا از لحاظ جسمي. متاسفانه توجه نداريم يعني گرسنگي روحي برايمان قابل تحمل تر است و البته كشنده تر. با اين تفاوت كه مرگش خونريزي ندارد.»
014802.jpg

اصالت شهرستان 
مي  گويد: «شهرستان اصالتش بيشتر است، چون كم جمعيت تر است. آدم ها بيشتر همديگر را مي شناسند. توي خيابان در يك شهرستان وقتي راه مي روي كلي آشنا مي بيني و اين باعث مي شود كه احساس كني هميشه در معرض ديد آشنايان قرار داري. در نتيجه يك حيايي باعث مي شود كه كمتر كار خلاف و ناصواب بكني. بنابراين مجبو رمي شوي اصالت هايت را تقويت و خودت را كنترل كني. اما در ابرشهري مثل تهران اينگونه نيست، در نتيجه انسان دچار يك جور غفلت مي شود و اصلا احساس نمي كند كه اگر فلان كار را بكند يا فلان لباس را بپوشد، آبرويش مي رود يا به عبارت ديگر يك جور بي هويتي به انسان تزريق مي شود و اين وظيفه رسانه هاي جمعي، راديو، تلويزيون و روزنامه هاست كه اين فرهنگ را تقويت كنند تا در ابرشهرهايي مثل تهران، بحران بي هويتي بر انسان ها غلبه نكند.»
تدبير پدر
مي  گويد:« يادم هست در شهريورماه ۵۶، روزي كه مي خواستم براي ثبت نام بروم دانشگاه پلي تكنيك تهران، پدرم تعمدا نگذاشت هيچكس به بدرقه ام بيايد، حتي مادرم. خودش مرا آورد به گاراژي كه در سبزه ميدان قزوين بود و سوار اتوبوس «تهران سير» كرد و گفت برو. براي من كه دو سال قبل از آن شاهد مراسم بدرقه برادر بزرگم كه براي تحصيل به فرانسه رفته بود، بودم خيلي سخت بود كه بپذيرم براي او آن همه گريه و فغان راه انداختند و براي من هيچ. خلاصه پدرم ساكم را داد دستم و از پنجره اتوبوس خداحافظي كرد و رفت. حتي منتظر نماند تا اتوبوس حركت كند و بعد برود. خيلي به من برخورده بود، پيش خودم مي گفتم ببين براي آن داداشت چه كردند، ولي به تو اصلا محل نگذاشتند. بعدها به من گفت كه در تو، يك چيز ديگر ديده بودم. تو بايد همان طور مي رفتي تا مستقل شوي. البته خودم هم بعدا فهميدم و انصافا همان كار باعث شد كه روي پاي خودم بايستم.»
مدفن من كجاست؟
مي گويد: «در وصيت نامه من هنوز اينجا خالي است كه من را كجا دفن كنند. نمي دانم من را مي برند قزوين كه فاميل ها همه آنجا هستند، وطنم است و دوستش دارم يا اينكه به طور طبيعي ببرند قطعه هنرمندان بهشت زهرا. نمي  دانم.»

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   خبرسازان   |   دخل و خرج  |   در شهر  |   درمانگاه  |
|  يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |