پژمان راهبر
اينجا فرق مي كند. براي ثبت مرگ 7 هزار نفر، جان يك انسان ارزش زيادي ندارد. شما يك وظيفه اي داريد، شما در اين لحظه يك عكاس خبري هستيد كه بايد تاريخ را ثبت كنيد
۱- قرار ما نزديك نيمه شب بود، در دفتر فرنود. آپارتماني بزرگ كه ديوارهايش پر از فضاي خالي بين قا ب هاست. ساتيار مي گويد: عادت ندارد عكس هايش را به ديوار بزند. اينهايي را هم كه مي بيني كار دانشجوهايي است كه با آقاي فرنود درس داشته اند.
فرنود احتياجي به معرفي ندارد، جايگاه ويژه اش در مطبوعات جهان از او شخصيتي معتبر ساخته و او براي اين جايگاه بيش از 25 سال تلا ش و استقلا ل خود را حفظ كرده و اكنون نيز هنوز پركار و پرثمر به تلا ش هايش ادامه مي دهد و تجارب ارزنده خود را به دانشجويانش منتقل مي كند.
يك بروشور اما در گوشه اي توجه ما را جلب مي كند. بروشوري با تصوير زلزله رودبار. عكس محمد فرنود و اطلاعاتي از كارها و اعتبار او. جملاتي مثل برنده دو جايزه ويژه هيات داوران بين المللي در نمايشگاه و مسابقات جهاني ورلدپرس. اين بيوگرافي البته بسيار مطول تر از اين حرف هاست.
۲- فرنود با جمله بيا و اين عكس ها را ببين، خستگي از تنت در مي رود. تصاوير فوق العاده اي از كارهاي جديدعكاسان آژانس مشهور سيپاپرس را از جنگ نجف نشانمان مي دهد. دقايق بعد كه مي خواهيم مصاحبه را شروع كنيم، دوباره حرف ما را قطع مي كند و مي رود پشت كامپيوتر. بهترين عكس هاي المپيك... بعد از چند دقيقه او سبكتر به نظر مي رسد. چرا؟ در مصاحبه خواهيد خواند.
۳- چكيده 3 ساعت گفت وگوي ما با محمد فرنود، عكاس خبري ، صفحه اي است كه مقابل شماست و البته صحفه روبه رو كه با عكس هاي او از جنگ بسته شده، عكس هايي كه بعد از 25 سال تازه و داغ به نظر مي رسند.
خبر حمله عراق را كي شنيديد؟
اوضاع غير عادي بود. گفتند عراقي ها به فرودگاه مهرآباد حمله كرده اند.
روز 31 شهريور؟
بله ،حتي عراقي ها كوره پز خانه هاي اطراف ورامين را به عنوان پالايشگاه گرفته و زده بودند.
كجا كار مي كرديد؟
با تمام مطبوعات كار مي كردم. بيشتر با كيهان و اطلاعات. البته در استخدام جايي نبودم، چون كلا با استخدام و مسايل اداري ميانه اي ندارم و هميشه استقلا لم را حفظ كردم.
واژه جنگ بين ايران و عراق كي متولد شد؟
قبل از آن من به بيروت رفته بودم، البته آن جنگ داخلي بود و چريكي و خانه به خانه، اما آنچه اينجا اتفاق افتاد بسيار متفاوت بود. جنگ بود، جنگ واقعي....
چيزي كه با آن آشنا نبوديم.
بله شوك آور بود.... فردا تيتر زدند حمله همه جانبه عراق به شهرهاي ايران.
چند سالتان بود؟
۲۳ سال
چند وقت بود كار را شروع كرده بوديد؟
۶ سال
شما تصميم گرفتيد عكاس جنگ باشيد و به جبهه برويد؟
اين طبيعت و جبر زمانه بود. آن روزها تحليل خاصي از جنگ داشتم و احساس مي كردم جنگ طولاني در پيش داريم. تصميم من ثبت حقيقت و واقعيت بود، بدون تاثير احساسات.
در ابتدا من درگير داستان ديگري بودم، گروگانگيري در لا نه جاسوسي آمريكا. من از روز اول تا لحظات آخر پيگير اين ماجرا بودم. پس از همين روزهاي پرالتهاب و ماجراهاي در پي آن بود كه جنگ آغاز شد. اولين بار به منطقه غرب رفتم و بعد به جنوب. يك تيم 20 نفره بوديم به شهر بستان، رسيديم. شب كه شد به ما گفتند برگرديد اهواز، اما من مخالفت كردم و برنگشتم و با دو نفر از دوستانم ماندم . خلاصه شب مانديم و صبح پر از لحظات عجيب بود. حمله بي رحمانه عراقي ها به پل الوان.
آنجا بود كه اولين بار ترسم را گذاشتم كنار و از صحنه حمله هواپيماها به پل عكس گرفتم. صحنه اي بود كه مادري داشت فرزندش را نجات مي داد و صحنه هاي بمباران آواره ها. آنجا بود كه فهميدم عمق ماجرا چقدر است و نيروهاي ما با كمترين تجهيزات نظامي چگونه مي جنگند؟
بيشتر توضيح بدهيد.
چيزي را كه در جبهه مي ديدم برايم باوركردني نبود. سيل آدم هاي بدون امكانات كه دست به كارهاي عجيب و غريب نظامي مي زدند. كارهايي كه براي خارجي ها قابل باور نبود، اما ما دركش مي كرديم. رشادت بود و شهامت و ...
عكس رژه معروف شما كه سمبل ملي جنگ تحميلي شناخته شده در همين فضا متولد شد؟
بله، تفسيري كه در بعضي لحظات حساس جنگ به آن رسيدم و معني واقعي عكاسي جنگ براي من همين بود كه جزئيات را در كليات به تصوير بكشم. عكسي كه نقاشي شده، پوستر شده و خلاصه سمبلي كه از جنگ مانده، از آدم هايي كه جانشان را گذاشته بودند كف دستشان و مي رفتند. براي من خيلي سخت بود كه فقط از كشته شدن آنها عكس بگيرم. ماجراي عكس رژه ماجراي جالبي بود. قرار بود اعزامي صورت بگيرد. من ايستاده بودم نگاه مي كردم كه نگاهم به نگاهي گره خورد با يك چهره اسطوره اي. از ورزشگاه آزادي تا ميدان آزادي پابه پايشان دويدم. وقتي كليك كردم پيش خودم گفتم: فرنود اين يادگاري توست از جنگ و يكي ازعكس هايي كه از خودم باقي گذاشتم همين عكس است. تمام آن ايثار، شهامت و شجاعت و پايداري در اين عكس هست.
آيا جنگ براي عكاس ها يك فرصت بود؟
شايد، البته خطرات بسياري بود، ولي بايد خطرات را پس مي زديم و آنها را نمي ديديم ، شهامت منطقي يك عكاس خبري حرفه اي در نديدن ترس است مثلا روزهايي مثل فتح خرمشهر.
آيا حضور شما در روزهاي مهمي مثل اين، به دليل يك حس خاص بود يا خبر داشتيد كه مثلا امروز عمليات به سرانجام مي رسد؟
شيوه كار ما اينطور نبود كه هر روز جبهه باشيم. ما جنگ را در كليات به تصوير مي كشيديم، اما در عين حال لحظات پيروزي را بايد مي ديديم و ثبت مي كرديم. در مورد خرمشهر بايد بگويم كه پيروزي قابل تصور بود.
حركت ما به جلو بود، گرچه همراه با تلفات و خيلي مسايل، اما ما وجب به وجب خاكمان را پس گرفتيم، نكته اي كه در استمرار جنگ به وضوح مشاهده مي كرديم. در روز آزادي ما از سمت شلمچه وارد خرمشهر شديم. روز بزرگي بود، با كمترين آسيب و بيشترين صدمه به عراقي ها. اگر اشتباه نكنم ما 11 هزار نفر اسير گرفتيم. من بعد از عكاسي در خرمشهر بلافاصله با كاوه به اهواز برگشتم تا از شادي مردم در خيابان ها هم عكس بگيريم.
روز خوبي بود؟
بله، خاطره بزرگ همه كساني كه جبهه رفته اند... تا لمس نكنيد متوجه نمي شويد. حتي اگر مي گفتند ميدان مين جلوي شماست دنبال جايي مي گشتيم كه از اين تله رد بشويم و به خرمشهر برسيم. اين نتيجه همه رشادت هاي آنان بود كه جنگيده بودند،بايد آن لحظه آنجا مي بوديم.
و شما احساساتي شده بوديد؟ چطور؟
خب، بالا خره من يك عكاسم نه يك سرباز.
يك عكاس در لحظاتي نمي تواند از جلد خودش جدا نشود، درست است؟
يك عكاس اگر از خودش جدا بشود، قادر نيست كار خودش را به درستي انجام بدهد. اين يك درد است. در چنين شرايطي بايد با احساسات مقابله كرد ولي خب خرمشهر موضوع ويژه اي بود. ما بايد آزادسازي را نشان مي داديم.
يعني هيچ وقتي در موقعيتي قرار نگرفتيد كه مجبور باشيد دوربين را كنار بگذاريد؟
چرا، در بمباران بستان زن عربي مشغول وضع حمل بود. تلخ ترين صحنه زندگي... به او كمك كردم. عراقي ها...قيافه اش عوض مي شود.
ديگر چه؟
آواره ها وضع بدي داشتند. بايد به آنها كمك مي كرديم. يكي از عكاسان بار آنها را گذاشته بود روي دوشش و به آنها ياري مي داد، من هم سعي داشتم بچه هاي كوچك را دور خودم جمع كنم و از محوطه خطر دورشان كنم. شدت بمباران بسيار زياد بود و آنها ضجه مي زدند. سعي مي كردم تا كنار جاده با آنها بروم و تحويل خانواده شان بدهم.
تصويري از شما چاپ شده بود كه وسط بمباران ايستاده ايد و عكس مي گيريد.
كاوه اين عكس را از من گرفته. جمعيت پناه گرفته بود، ولي من مي دويدم و كار مي كردم دوبار اول را پنهان شده بودم، اما ريسك كردم وبار سوم عكاسي كردم. اين تصاوير تنها سندهايي است كه از مردم عادي در جنگ وجود دارد.
و آيا ثبت يك صحنه ارزش جان يك انسان را دارد؟
از منظر من نه، گرچه خيلي ها به خلاف اين عقيده دارند. فتوژوناليسم در جنگ فرمول هاي مختلفي دارد، از جمله درمورد خطر كردن. اگر مساله خبري از ابعاد بين المللي برخوردار باشد، بايد خطر كرد. مثل روزي كه به فاو رفتيم يا روز حلبچه يا روز فتح خرمشهر.
بمباران جهنمي و ضد انساني هنوز رخ نداده بود، به ما گفتند حلبچه آزاد شده و ما رفتيم براي عكاسي. ما تصميم گرفته بوديم برويم، البته دركليات، اما تن به هر خطري نمي داديم...، اما آزادي حلبچه بسيار مهم بود.
درآن روز چه اتفاقي افتاد؟
در مريوان، يك سرهنگ خلبان بسيار عجيب و شجاع گفت ما را به حلبچه مي رساند. اينكه مي گويم عجيب، به اين دليل است كه مثل ژيمناست ها با پشتك و وارو ما را از لابه لاي دره ها و تنگه ها عبور داد تا به حلبچه برسيم.
چرا؟
شرايط غير عادي بود. شهر زير بمباران شديد بود و او بايد در ارتفاع پايين پرواز مي كرد تا بلايي سرش نيايد. خلاصه رسيديم به 5 كيلومتري حلبچه و او گفت، بپريد پايين. من مي روم و برمي گردم، چون اگر مي ايستاد، كارش تمام بود. درست در همين لحظه از پايگاه تماس گرفتند و گفتند وضعيت بسيار غير عادي است، برگرديد. اصطلاحا گفتند فوق العاده قرمز. ما 10 دقيقه آنجا ايستاديم و مي خواستيم پيشروي كنيم، اما نمي شد. لحظه اي بعد ديديم هواپيماهاي عراقي، بمباران شيميايي را شروع كردند. ما 4 نفر صحنه را مي ديديم. خلبان گفت: ماسك ها را بزنيد. گفتيم حداقل در هلي كوپتر را باز كن تا ما عكس بگيريم، گفت امكان ندارد... خلاصه، برگشتيم و نشد از اين فاجعه عكس بگيريم.
مي خواستم بپرسم اگر در موقعيتي قرار بگيريد كه بدانيد فقط شماييد كه مي توانيد از فاجعه اي مثل حلبچه عكس بگيريد، مرگ را مي پذيريد؟
بله، اينجا فرق مي كند. براي ثبت مرگ 7 هزار نفر، جان يك انسان ارزش زيادي ندارد. شما يك وظيفه اي داريد، شما در اين لحظه يك عكاس خبري هستيد كه بايد تاريخ را ثبت كنيد. اگر شرايطش بود من حتماوظيفه ام را انجام مي دادم و خطر آن را هم مي پذيرفتم و اين كار را مي كردم.
در كدام روزهاي خيلي مهم جنگ حضور داشتيد؟
آزادسازي بستان، آزادسازي خرمشهر، همين بمباران حلبچه و خيلي روزهاي ديگر، مثلا گرفتن فاو، آزادي قصر شيرين، البته من در تهران هم عكاسي اجتماعي خودم را دنبال مي كردم.
عكاسي چه نقشي در جنگ داشت؟
انقلاب و جنگ بزرگترين خدمت را به عكاسي ما كرد و البته عكاسي و عكاسان ما هم خدمت بسياري به انقلاب و جنگ كردند. هنوز يادم هست مثلا يادم هست يك روحاني با دوربين پولارويد از صحنه هاي انقلاب عكس مي گرفت و فردا آن را دم مسجد در تيراژ بالا چاپ مي كرد و دست مردم مي داد تا همه آگاه شوند چه مي گذرد. اين قدرت عكاسي است.
و قدرت واقعيت
.
بله. عكاسي عين واقعيت است. خود واقعيت كه ممكن است بسيار تلخ باشد. البته عكاس دوست ندارد فقط اين صحنه ها را ثبت كند، اما گاهي امكانش نيست اما با ثبت اين تصاوير مي شود كمك بسياري به ماجرا كرد.
چه كمكي؟
يك عكاس نمي تواند جلوي جنگ رابگيرد، اما مي تواند جهان را از عمق فاجعه انساني آگاه كند و در اين راه بايد مخاطره را بپذيرد. روزي كه ما به سمت خرمشهر مي رفتيم بين ما بحث بود، بحث اينكه برويم يا نرويم. دو به دو مساوي بوديم كه تصميم به رفتن شد. ماشين به سمت شلمچه مي رفت كه يك گلوله كاتيوشا بر اثر وزش باد خورد به سنگري كه مقابل ما بود و جلوي چشم ما پنج نفر تكه تكه شدند. اين وزش باد ممكن بود شديدتر باشد و گلوله به ما بخورد. شوخي نبود. خبرنگار اشپيگل در فاو از ترس سكته كرد. كسي كه تجربه حضور در چند جنگ مهم مثل ويتنام را داشت.
در اين سال ها شده از يك واقعه مهم جنگي عقب بيفتيد و حضور نداشته باشيد؟
گفتم كه بيشتر روزهاي كليدي را در جبهه حضور داشتم. البته قصد من نشان دادن كليات جنگ بود و نشان دادن كسي كه تجاوز را آغاز كرد و البته بعدها عوارض جنگ. عميقا معتقدم جنگ هنوز تمام نشده و در لا به لا ي زندگي مردم وجود دارد.
بعد از جنگ چطور ماجرا را دنبال كرديد؟
وقتي شنيدم اسرا را آزاد مي كنند، بلافاصله از پاريس خودم را رساندم مهر آباد تا اين لحظه را از دست ندهم. روز پر شور و خاطره انگيزي بود.
يكي از بهترين روزها.
بهترين روز البته آزادي خرمشهر است.
و بدترين؟
حلبچه.
عكس ها چه طور به تهران مي رسيد؟
طبيعتا تجهيزات امروز نبود. ما هم دوست نداشتيم عكس ها را دست هر كسي بدهيم. اعتماد نداشتيم. خودمان مي آمديم تا نگاتيو را درست ظاهر كنيم. بعد هم نمايشگاه عكس خياباني مي گذاشتيم.
هيچ عكس گرفته شده اي در اين مدت از دست نرفت؟
نه، من خيلي مراقب بودم.
مراقب خودتان هم بوديد؟
يك عكاس جنگ نمي تواند مراقب خودش باشد. همين كه شما 8 سال خون ببينيد كافي است. جنگ تلخ است. اين واقعيت كتمان ناپذيري است، گرچه مي شود در تفسير زيبا نگاهش كرد اما ممكن است در جنگ واقعيات صريح و آزاردهنده اي جريان دارد. به خصوص اگر شما عكاس انديشه گرا و آرمان گرايي باشيد به شدت ضربه مي خوريد.
چرا؟
شما صحنه را مي بيني و تحليل مي كني. خود من وقتي مي خواستم از يك شهيد عكس بگيرم حتما بايد مظلوميت او را هم به تصوير مي كشيدم، كاري كه انجامش 4 سال طول كشيد.
آنها كه مدت طولاني تري از شما در جبهه بوده اند چطور؟
يك عكاس حرفه اي جنگ در دراز مدت به انزوا كشيده مي شود. خود من با وجود آنكه در جبهه تقريبا ديگر از آرپيچي و گلوله و خمپاره نمي ترسيدم به محض ورود به تهران، وقتي وضعيت قرمز مي شد دنبال هفت سوراخ مي گشتم براي پنهان شدن. كلاه كاسكت مي گذاشتم... و همسايه ها به من مي خنديدند. مثل آدم هاي دوشخصيتي از صداي خش خش برگ درخت ها از جا مي پريدم يا وقتي آرامش مطلق بود، عصبي مي شدم.
گفتيد جنگ براي شما تمام نشده؟
در روزهاي جنگ گاهي مي شد با قطاري مسافرت مي كرديم كه نيمي از آن شهيد بود. من بايد شهدا را دنبال مي كردم. مي رفتم خانه هايشان يا بهشت زهرا و گلزار شهدا. حس عجيبي در اين لحظات هست. امروز مثل خيلي سال هاي بعد از جنگ سعي مي كنم موقع سال تحويل از خانواده هايي عكس بگيرم كه سر خاك عزيزانشان هستند. اين غم انگيزترين و زيباترين عكس هاي من هستند يا وقتي شهدا را برمي گردانند... جنگ هنوز لابه لاي زندگي ماست.
كار كداميك از بچه هاي عكاسي جنگ را، قبول داريد؟
اكثرا عالي كاري كردند. علي فريدوني و سعيد صادقي كه اكثر اوقاتشان را در جبهه سپري كردند، محسن شانديز، امير علي جواديان ،محمد صياد، كاوه كاظمي ، احمد ناطقي و چند تا از دوستان ديگر.
از بين اين جمع، كسي بود كه استعداد درخشاني داشته باشد و از دست برود؟
در جنگ چند نفر را از دست داديم كه آخرينش كاوه گلستان عزيز بود، كسي كه سال هاي زيادي با هم كار كرديم. اما در جاي ديگري از دست رفت.
و تقدير عجيبي بود. جان سالم به در بردن از اين جنگ وكشته شدن دركردستان عراق.
او مي رفت تا از كردستان عراق عكاسي كند. خيلي دوست داشت... كاوه اتفاقا آدمي نبود كه اهل ريسك باشد ولي آنجا... وقتي نگاه مي كنم از بمباران 30 هواپيما گذشتيم و زنده مانديم، تعجب مي كنم. اين همان تقدير است.در اينجا بغض فرنود مي تركد و صورتش را پنهان مي كند
بعد ازاين جنگ در هيچ جنگي عكاسي نكرديد؟
ما در ايران نبوديم. ما مشغول جمع آوري عكس براي كتاب و نمايشگاهي در خارج از ايران بوديم كه جنگ خليج شروع شد. از آژانس آمدند و گفتند انتخاب شده اي بروي. گفتم نمي روم. وسايل و بليت و ويزا هم آماده بود اما من قبول نكردم. ديگر تحمل جنگ را نداشتم.
ترسيديد؟
نه، ولي مي خواستم به زندگي ادامه بدهم. به همين دليل به المپيك ها پناه بردم، به ورزش؛ جايي كه زيبايي است و رنگ و شور و نشاط. من هر شب اين عكس ها را تماشا مي كنم و آرام مي شوم و در حالي كه از خشونت فرار مي كنم اما نمي توانم آن را دنبال نكنم مثل زلزله بم.
پس ايران و عراق گويي تجربه شما بود.
نه. وقتي صدام شروع به كشتار شيعيان كرد، قاچاقي وارد عراق شديم و از بصره عكاسي كرديم. اين هم به دليل وظيفه اي بود كه نسبت به شيعيان وجود داشت. ما عكس ها را در دنيا منتشر كرديم و همه متوجه اين تراژدي شدند. اين چيز متفاوتي با جنگ خليج بود كه آدم هاي ديگري مي توانستند در آنجا عكاسي كنند و من سناريو خودم را دنبال مي كردم و براي من مهم نيست كه فقط عكس خوب بگيرم بلكه مهم ا ين است كه از چه چيزي عكس خوب بگيرم ،مهم ديدن نيست ،مهم چگونه ديدن است،با حفظ صداقت و تعهد و ديدن واقعيت وانتقال درست آن به جامعه و نسل آينده.