اكبر هاشمي
او شهيد است، درجه اش بالاست، هر كسي كه بيايد سر قبر بچه من، هر دعا و حاجتي كه داشته باشد قبول مي شود. آخر او پاك بود
بيجه گفت: سگ پارس مي كرد، يونس ترسيده بود، سگ را فراري دادم. با هم دوست شديم. زير يك درخت 2 ساعت صحبت كرديم و بعد او را بردم خانه... خفه اش كردم و سوزاندم
من مادر يونس بدبختم باد در كوره خانه مي پيچد و خاك ها را به سرمان مي ريزد. زن ما را به داخل خانه مي برد، جايي كه يونس آنجا مشق مي نوشت، غذا مي خورد و شب ها مي خوابيد. توي يك خانه 3 در،۴ آنها شش نفرند. يعني شش نفر بودند. با كشته شدن يونس، حالا ديگر 5 نفر شده اند. مادر و پدر، نسرين خواهر يونس كه 19 سال دارد، سليم كه سال بعد ديپلمش را مي گيرد و ادريس كه دوم دبيرستان است.
هميشه رياضياتم ضعيف بوده و اينجا هم نتوانستم حساب كنم كه چگونه آنها شب ها در يك خانه 3* 4 در كنار هم مي خوابند، روي زمين كه يك گليم نازك و رنگ رو رفته پهن است، گوشه چپ اتاق رختخواب ها را چيده اند، با دو متكاي سفيد با گل هاي آبي و قرمز و گوشه راست خانه يك كمد كوچك زير تلويزيوني براي تلويزيون 14 اينچ سياه و سفيد. بالاي تلويزيون كنار عكس يونس پر است از عكس هاي هنرپيشه هاي هندي مثل COVINDA و سلمان خان .
- برنامه كودك هم نگاه مي كرد؟
- بله خيلي دوست داشت ، از مدرسه كه مي آمد مي نشست جلوي تلويزيون . چه برنامه هايي را دوست داشت، ادريس مي گويد: برنامه هاي علمي، آخه يونس مي خواست دكتر شود.
حسن ملاكي، 42 ساله، پدر يونس ما را مي برد بالاي اتاق يا همان خانه و اصرار دارد روي پتو بنشينيم. پتويي كه نه سفيد است و نه كرم، ديگر رنگي ندارد و تكيه بدهيم به بالش هايي كه روي آن نقش خرسي است، طرحي كودكانه. قبل از آمدن به پاكدشت و به خانه يونس تصور مي كردم مي توانم از اتاق خصوصي يونس گزارشي تهيه كنم. اتاقي پر از اسباب بازي و تختخواب و...
ادريس مي گويد: مدتها بود كه خواب برادرش را مي ديده.
خواب مي ديدم كه داريم با يونس بازي مي كنيم، مي خواستم بپرسم كه كي تو را كشته كه از خواب مي پريدم. مادر چايي مي آورد و مي رود گوشه اتاق مي نشيند.
- مادر، بچه چندمت است؟
از ادريس مي پرسد ، چندم بود؟ ادريس مي گويد. مادر به عكس يونس خيره شده است.
عروسك خرسي آبي كنار ميز تلويزيون آنها كه انگار دارد توي خانه دنبال يونس مي گردد. وقتي دفتر و كتاب يونس را مي آورند تا عكس بگيريم زن به آرامي اشك مي ريزد، اما مرد دارد مقاومت مي كند.
مشق هاي يونس نيمه تمام مانده، بخشي از آن را در كلاس نوشته، مي خواست بقيه اش را توي خانه بنويسد. خيلي زرنگ بود، معدلش از 19 كمتر نبود.
خودش بارها مي گفت مي خواهم دكتر شوم. شايد فردا دانشمند بشوم. خاطره اش خيلي زياد است. اين را پدر مي گويد:زمين كشاورزي نداشتيم. مي گويد: برمي گرديم، دادگاه كه تمام شود برمي گرديم. حسن ملاكي با خانواده اش از مهاباد آمده بود تهران تا شايد بچه هايش خوشبخت شوند.
جايي كه يونس و ديگر بچه هاي قرباني پاكدشت را دفن كرده اند نزديك خانه يونس است.
از خانه يونس مي زنيم بيرون، ادريس با آن چشم هاي قهوه اي اش كه پر از اشك است مي گويد:اي كاش، بيجه به من حمله مي كرد. مي دانستم با او چه كار كنم. مادر مي گويد:آنقدر خجالتي بود كه اگر الان اينجا بود از شما فرار مي كرد.
و خيلي ضعيف بود. بچه بود، اما حرف هايي كه مي زد عجيب بود، مثل ملا ها عالمان بود. نمي دانم چطور گولش زد.
از ادريس مي پرسم وقتي بزرگ شدي دوست داري چه كاره شوي؟ آهي كشيده و مي گويد: مهندس.
راه مي افتيم به سمت گورستان، موقع خداحافظي مادر يونس به آرامي مي پرسد: قاتل را چه كار مي كنند؟
از كنار چاده پيچ در پيچ كه مي گذريم، حسن ملا كي 43 ساله به نقطه اي از جاده اشاره كرده و مي گويد: آنجا نگه داريد. پشت درخت ها، راه باريكه اي را نشان داده و مي گويد: يونس تا اينجا آمده است. مي پرسم از كجا مي دانيد؟ خودم از بيجه سوال كردم، گفت: سگ پارس مي كرد، يونس ترسيده بود، سگ را فراري دادم. با هم دوست شديم. زير يك درخت 2 ساعت صحبت كرديم و بعد او را بردم خانه... خفه اش كردم و سوزاندم.
بغضي گلويش را گرفته، اگر بيجه را بدهند به من تكه تكه اش مي كنم.
- مي تواني؟
- وقتي او 20 نفر را بكشد من نتوانم يك نفر را بكشم؟ چطور اين بچه هاي بي گناه را كشته؟ من وقتي مي خواهم يك مرغ را سر ببرم، دلم نمي آيد و بعد مي گويد كه هنوز هم نمي توانم باور كنم كه چطور بي شرف او را تا فرون آباد برده تا آنجا، نگاه كنيد 3 كيلومتر راه است. با چه كلكي او را برده نمي دانم؟ اصلا امكان ندارد كه يونس خودش رفته باشد به دلخواه او. خيلي هوشيار بود. نمي دانم!!
شيفت بعدازظهر مي رفت مدرسه، دوم راهنمايي بود. چهارشنبه بود فكر مي كنم 3/10/82 ، 3 روز از زمستان گذشته بود. امتحانش را كه داده بود، ساعت 5 يا 20:5 از مدرسه خارج شده و تا نزديكي خانه هم آمده بود، تا 100 متري جاده امامزاده.
بيجه مي گويد سر همين نزديكي خانه گولش زده، اما نمي دانم چطوري.
پدر يونس هم مثل ديگران ديروز در دادگاه بود و شنيده كه بيجه در مورد قتل يونس چه چيزهايي را گفته: خدا لعنتش كند. جگرمان زخم بود، اما ديروز جگرمان را آتش زد.
گورستان كوچكي است، اما متفاوت از گورستان هايي كه ديده ام. روي قبر ها فقط بلوك هاي سيماني 50*50 ديده مي شود كه روي بعضي از آنها علامت * و + ديده مي شود. اينها قبرهاي خالي و آماده است اين علامت ها يعني اينكه اينجا كسي دفن شده است. آنها حتي پول خريد يك سنگ را هم ندارند.
روي قبر يونس تلي از خاك و گل هاي پژمرده است كنار مي زنيم، قبل از اينكه سيمان سفت شود يك نفر با انگشت نوشته: جوان ناكام.
او شهيد است، درجه اش بالاست، هر كسي كه بيايد سر قبر بچه من، هر دعا و حاجتي كه داشته باشد قبول مي شود. آخر او پاك بود. مرد اشك مي ريزد. خجالت نمي كشد، موقع حرف زدن طوري تعريف مي كند كه انگار مرغ را كشته بيجه را مي گويد.
از قبرها فاصله مي گيريم و پدر يونس مي خواهد پيش او بماند، مي رويم اما هنوز چند قدمي دورتر نشده ايم كه مي پرسد: حالا كه اين بچه ها را كشته، شما نمي دانيد آخر چرا آتششان زده؟
مادر احسان نمي خواهد چيزي بگويد. مي گويد با روزنامه ها كاري ندارد. توي روزنامه نوشته اند احسان اتاق خواب نداشت. خب احسان 8 ماه است كه مرده، نمي توانم كه اتاق را نگه دارم، كردمش اتاق دختر ها آنها ديگر پسر ندارند و ديگر نمي توانند هم داشته باشند. پدر آرام مي گويد: چه فايده؟ بچه ام كه زنده نمي شود. بگذار هر چه مي خواهند بنويسند. سه تا دختر دارم
مرد پك عميقي به سيگار زده و در حاليكه به نقطه اي نامعلوم خيره شده مي گويد: چه فايده؟
پدر احسان مي گويد: 12 سال داشت، برادر بيجه همكلاسيش بود. قبلا دو، سه هزار تومان پول به پسرم داده بود، احسان روي رو دربايستي رفته بود خانه قاتل. زارعي كه هنوز پيراهن سياه به تن دارد، حرف هايي كه در ملاقات با سردار قاليباف هم گفته بود را بار ديگر تكرار مي كند: اين وانت را مي بينيد جلوي در پارك شده بود خودم بيجه را مي بردم دادگاه، اگر دو تا سيلي مي زدند اعتراف مي كرد. يك بچه كوچيك اين ها را لو داده بود كه چاقو به سرش خورده بود. من از همان اول به برادر كوچيك بيجه مظنون بودم. چند بار آمده بود در خانه مان از احسان پرسيدم اين كيه؟ گفت: دوستم. قيافه اش شبيه ايراني ها نبود و به پسره گفتم برو اينجا ديگر پيدايت نشود. احساس خوبي نداشتم، من نمي دانستم او در كوره زندگي مي كند فكر مي كردم توي محل خودمان است. آنقدر بيجه را بردم و آوردم كه 72 روز اينها را انداختند، زندان.
پدر مي گويد: شبي كه احسان گم شده، با كمك 100 نفر از فاميل و همسايه ها ريخته اند توي كوره و همه چاله و چوله را گشته اند، آنها نمي دانستند كه پشت در قفل شده سوله، جنازه، بي جان احسان انتظار آنها را مي كشد.
دو تيكه لباس مثل لباس هاي بچه ها را پيدا كرديم و آورديم مادرش ديد گفت: نه
به خانواده احسان مي گويم: خبر داريد كه تعدادي از افراد نيروي انتظامي و قوه قضائيه را به خاطر كوتاهي دادگاهي مي كنند؟
پدر احسان زارعي مي گويد: چه فايده، قاضي عباسي مقصر است، اما اسمش كه نيست، 29/11/82 توي دادگاه گفتم اين بيجه قاتل است، دادگاه قبول نكرد. گريه كردم، التماس كردم، مي ديدم كه قاتل با برادر كوچكش پچ پچ مي كرد كه مقاومت كن، چيزي نگو.
حالا مادربزرگ و پدر بزرگ احسان هم مي آيند و كنارمان مي نشينند توي اتاق بزرگ.
- درخواست ديه هم كرديد؟
- من ديه نمي خواهم. يك نفر در برابر 20 نفر كه اصلا عادلانه نيست. بيچاره شدم. بيجه نه به خاطر بچه هاي ما، بايد به خاطر كشتن آن۱۰۰ سگ و گربه اي كه كشته، اعدام شود.
مي پرسم: دوست داري كه خودت حكم را اجرا كني؟ بايد بدهند دست خودم تا بكشم مي تواني؟ هر كدام يك ضربه، چرا نمي توانم؟
مادر دلش براي احسان، براي صداي او و بازيگوشي هايش تنگ شده، مادر هر روز گريه مي كند، روزي دو سه بار.
پدربزرگ حالا مثل ابر بهار اشك مي ريزد و در حاليكه عكس احسان را درآغوش گرفته و مي بويد و مي بوسد، مي گويد: با هوش بود ، زورش از قاتل بيشتر بود. سه دوري برنج مي خورد، احسان من قهرمان بود.
مادر بزرگ مي گويد: براي تيم فوتبال دعوتش كرده بودند.
پدر بزرگ ديگر آرام و قرار ندارد، مي خواهد حرف بزند، حرف و از نوه اش بگويد.
مي گفت مهندس مي شوم.
يك هفته بچه ات جلو چشمت نباشد مي تواني تحمل كني؟
تلويزيون فقط مي گويد در پاكدشت كشتند. تمام شد و ديگر هيچ نمي گويد
پدر باز هم سيگار مي كشد و به آرامي مي گويد: حتي يك مجلس ختم هم نگذاشتند. آيا اگر يك ميليارد به مسوولان بدهم كه ناخن بچه شان را بكشند قبول مي كنند؟ وضعيت از حالت مصاحبه خارج شده، خانواده ها مي گريند. دو مرد وارد اتاق مي شوند، با پدر احسان دست مي دهند . ما بازرس ويژه دفتر رياست جمهوري هستيم.
پدر تعارفشان مي كند: بفرماييد. مي نشينند. مرد پكي به سيگار مي زند: چه فايده؟