شنبه ۵ دي ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۵۹۲
دل من سايه زلف تو مي خواست
وگرنه سايه ديوار بسيار
026163.jpg
لابد زمين هم عاشق تو بود وگرنه چطور مي شود كه دلش بلرزد؟
عكس: ساتيار

ستون ما
بم، سالگرد آن روز تلخ،... تلخ، تلخ، تلخ 
آرزو شهبازي 
گفتم: مگر مي شود دل زمين لرزيده باشد و تو هنوز آنجا ايستاده باشي؟
نگفتم. تن زخمي اش پرده اي بود ميان من و آفتاب. قدم نمي رسيد كه به صورتش نگاه كنم، اما مي ديدم كه هست. همان جاي هميشگي. با همه آنهايي كه دور و بروش بودند و مثل شاگردهاي مدرسه، درس تازه شان را تكرار مي كردند. بايد مي گفتم. نگفتم. نگفتم كه وقتي فرداي آن روز، سر همان قرار قديمي ديدمش، دلم هري ريخت پايين. ترسيده بودم كه مبادا مثل خيلي از آدم هاي شهر رفته باشد و بچه ها همديگر را گم كرده باشند. قرارمان همان جا بود. كنار دستش. دستي كه هميشه روي سرمان بود تا زير سايه خنكش، از روزهاي داغ كوير بگذريم و برسيم به شب.
بچه ها نيامدند و من نگفتم كه از خيال نبودنش، تمام كوچه هاي خراب را دويده بودم تا برسم و ببينم كه هنوز آنجاست و دلم بلرزد از بودنش. مادر هميشه دلش مي لرزيد. دست مي كشيد روي گونه هاي رنگ پريده اش و از خيال گم شدن ما توي تاريكي، چشم مي دوخت به انتهاي كوچه. تو از كوچه خيلي دور بودي و ما هميشه وقتي آفتاب مي رفت و بازي سايه ها تمام مي شد، تو را آنجا در آن نقطه دور و تاريك رها مي  كرديم و به خانه برمي گشتيم. دل مادر هميشه تا آن موقع شب هي لرزيده بود و من هنوز آنجا بودم. توي دلش، انگار آب از آب تكان نخورده بود. مادر دوستم داشت. براي همين بود كه محكم چسبيده بودم گوشه دلش و با هيچ تكاني نمي لرزيدم. جايم را هم به كسي نمي  دادم.
لابد زمين هم عاشق تو بود وگرنه چطور مي شود كه دلش بلرزد؟ حالا يك سال از آن قرار قديمي گذشته و من هر روز، مدرسه كه تمام مي شود، به سوي تو مي آيم. كوچه ها شبيه گذشته نيستند. من اما راه تو را بلدم. تو آنجا ايستاده اي، محكم. مادر نيست. بچه ها هم نيستند.
يك سال پيش كسي از آن دورها صدايشان كرد و رفتند. زمين آنها را خيلي دوست داشت. براي همين هم حالا يك گوشه امن و آرام، تو دل زمين خوابيده اند تا يك روز دوباره از دل خاك بيرون بيايند و بشوند يك درخت، يك گل، يك باغچه يا يك نخل كه اگر يك روز دل عاشق زمين دوباره لرزيد، محكم بايستند و قد خم نكنند.
حالا من هر روز مي آيم كنار تو تا براي اولين جوانه هايي كه از دل خاك بيرون مي آيند، اسم تازه اي بگذارم.
حالا پنجره كوچك كانكس را كه باز مي كنم، مي توانم ببينمت كه از همه چادرها بلندتري و از همه خانه هايي كه آوار شدند محكم تر و من اين پنجره و اين راه دور را خيلي دوست دارم، چراكه مي توانم از اين فاصله، صورتت را ببينم كه خورشيد را از خودش عبور مي دهد و به شهر مي تاباند و مي توانم محكم بايستم و به جاي مادر و به جاي همه بچه هايي كه حالا هم توي دل خاك هستند و هم توي دل، من بگويم:
سلام! نخل صبور من!

پدر دوقلوها گم شده
گفت و گو با عطا طاهر كناره عكاس تصوير مشهور زلزله بم 
026166.jpg
يك سال بعد سر خاك دوقلو ها قبري كه خانه ابدي چهار نفر است. ... دوقلو ها و دو بمي ديگر.

عكس معروف شما از آن پدر بمي تاريخي شد. اين شهرت و تاريخي شدن را دوست داري؟ به زبان ديگر خوشحالي كه صاحب اين عكس تويي؟
خب از لحاظ فني - منظورم قالب خود عكس است كه به تصوير كشيده شده - عكس بسيار قوي و جانداري است؛ چه از لحاظ خود سوژه، چه از لحاظ فني در عرصه حرفه اي عكاسي. پس از اين بابت كارم را دوست دارم، اما از اينكه آن حادثه، دلخراش و تاسف بار بود و خيلي از هموطنان ما در اين حادثه بي خانمان شدند و جانشان را از دست دادند، بسيار متاسفم.
و تو چرا رفتي قبرستان، در حالي كه همه داخل شهر دنبال سوژه بودند؟
خيلي اتفاقي بود. همه متمركز شده بودند توي بم، اما من توي بروات بودم يورا اسم محلي اش است. وسيله اي نبود، يك ماشين گفت: من مي روم بهشت زهرا. بدون آنكه خودم بدانم منظور آن كدام بهشت زهرا است،سوار شدم. وقتي رسيديم، به جاي بم سر از گورستان بروات درآورديم. اسم گورستان آنجا هم بهشت زهرا بود.
عكس تكان دهنده اي بود.
زلزله جمعه اتفاق افتاد. من ساعت 30:8 صبح مطلع و حدود يك بعدازظهر وارد شهر بم شدم، جايي كه فقط اسم بم را با خودش داشت. وقتي خرابه ها را ديدم، ياد فيلم هاي جنگي افتادم، چون جنگ هميشه ويراني را با خودش دارد. اما اينجا جنگي نبود. آنها كه زنده مانده بودند، جنازه هاي قوم و خويش هاشان را خوابانده بودند.
من با عابدين برادرم و هماوندي كه هر دو عكاس اند، از ماشين پياده شديم و خواستيم كارمان را شروع كنيم. با راه افتادن دوربين هامان و صداي دكلان شور آن آدم ها تازه متوجه ما شدند و گريه و شيون شان بالاي سر جنازه ها شروع شد. اولين عكس من مربوط به يك دختر بود كه پتو را از روي جسد پدرش كنار زد و سر پدرش را بغل كرد و با گريه ازش مي خواست كه بيدار شود، اما او ساعت ها قبل فوت كرده بود و هيچ صدايي را نمي شنيد. من اينجا بود كه بي اختيار زدم زير گريه.
وقتي از آن دو بچه عكس مي گرفتي، چطور؟
اوج گريه هام همان موقع بود كه داشتم از آن دو تا بچه روي شانه پدرشان عكس مي گرفتم. آن موقع بود كه ديگر طاقت نياوردم و نشستم، اما آن صحنه چنان از حيث تصويري قوي بود كه از خودم خواستم اين سوژه را تا آخر دنبال كنم و عكس بگيرم. حتي در خاكسپاري آن بچه ها وقتي آخرين سنگ را روي قبر مي گذاشتند تا پوشانده شود، من به پدرشان كمك كردم.
شما در آن چند روزي كه آنجا بوديد، به عنوان يك ايراني چه احساسي داشتيد؟
از بس كه آنجا با صحنه هاي فجيع روبه رو شدم و از طرفي شغلم ايجاب مي كرد كه اين صحنه ها را به وضوح ببينم و در قاب عكس به ثبت برسانم.در يك مقطع حتي دوست داشتم كمك كنم، اما نمي توانستم. بعد از روز اول كه آمدم هتل تا عكس ها را ارسال كنم، آنقدر از عكاسي بدم آمده بود كه از تصور خارج است، چون محكوم بودم اين صحنه ها را از نزديك ببينم و اين اصلا خوشايند ن-ب-ود. گفتم همين كه برگردم تهران عكاسي را مي گذارم كنار، اما يكي از دوستانم كه متوجه شد من خيلي ناراحتم و تحت تاثير قرار گرفته ام، مرا دلداري مي داد.
ساعت هاي اوليه در بم نبود. همان شب CNN م-جب-----ور ش----ده ب----ود عكس هاي ما را نمايش بدهد. درست بعد از روز اول كه آن دوست به من گفت تو با اين عكس ها توانستي افكار عمومي را با اين فاجعه آشنا كني، ك--م-ك ه-اي م-ردم ه-م شروع شد. اينجا بود كه يك جور آرامش نسبي پيدا كردم و دوباره مصمم تر كارم را ادامه دادم. شايد باور نكنيد، من تا يك بامداد كار مي كردم و ساعت 3 بامداد دوباره از كرمان راه مي افتادم سمت بم. صبحانه و ناهار و شامم هم يك وعده بود كه توي ماشين مي خوردم.
در مجموع بعد از زلزله چند بار براي عكاسي به بم رفتيد؟
بعد از 5 روز كار كردن در بم برگشتم تهران. 3، 4 روز گذشت و من كمك هاي مردمي را عكاسي كردم، بعد دوباره برگشتم بم و يك هفته ماندم. بعد چهلم رفتم و همين طور اين عكاسي ادامه داشت. اگر بخواهم حساب كنم، شايد 6، 7 سفر از روز اول زلزله تا حالا به بم داشته ام كه آخرين سفرم 20 روز پيش بود.
با گذشت اين يك سال، چه تفاوت و تغييري را ديديد؟
از كليت شهر آواربرداري هايي كه شده بود و كانكس هايي كه كنار خانه هاي ويران بود، به چشم م-ي آمد و زندگي مردمي كه در چارچوب آن كانكس ها روز را شب مي كردند وجود داشت. اما تغيير چنداني صورت نگرفته بود، اما اميد به زندگي بهتر در چشم هاي مردم و به خصوص بچه ها موج مي زد. اين اميد بود كه عكس هاي مرا در مقايسه با روزهاي اول جدا مي كرد. اما از لحاظ بستر شهري بايد بگويم كه آنها احتياج به كمك خيلي خيلي بيشتري دارن-د، ه-رچن-د كه چند ك---ي--ل-----وم--ت-----ر آن ورت-----ر اسكلت هاي فلزي بلند براي انبوه سازي ديده مي شد كه هنوز در مرحله اسكلت ساختمان باقي مانده اند.
اما زيباترين صحنه ها در كانكس ها به چشم مي آيد كه آموزش و پرورش براي دانش آموزان تهيه كرده بود. ت-نها آنجاست كه بچه ها بي خيال از همه چيز زندگي مي كنند و شيطنت  هايي از آنها سر مي زند كه مرا به ياد بچگي خودم مي اندازد.
026169.jpg
وقتي جنازه ها را برداشت، به نظر مي رسيد كه هم از لحاظ ذهني و هم از لحاظ فيزيكي حمل جنازه ها برايش سنگين است و سر يكي از بچه ها يله داد به سمت چپ و نزديك بود از دوش پدر به زمين بيفتد. من يك لحظه دوربين را كنار گذاشتم و زدم زير گريه. خيلي زود متوجه شدم كه كار من در اين ماجرا عكاسي و نشان دادن واقعيت است.
سراغ پدر دوقلوها رفتي؟
اول سر خاك آنها رفتم. دوست داشتم ببينم چه تغييري روي قبر آنها صورت گرفته است، اما خيلي به سختي توانستم جاي آنها را پيدا كنم، چون چند سنگ قبر بود كه هيچ مشخصاتي كه نشان دهد قبر آنهاست، نداشت. شروع كردم سنگ قبرها را يكي يكي خواندن كه متوجه شدم سنگ قبر بالاي آنها به اسم 4 نفر است. منتها تصويري كه روي سنگ قبر بود، متعلق به آن بچه ها نبود و به فوت شده ديگري اختصاص داشت. تنها زير سنگ قبر، اسم كوچك آنها قيد شده بود.
از يكي از افرادي كه آمده بود براي فاتحه خواني، سراغ پدر اين بچه ها را گرفتم. گفت كه من دقيق نمي دانم خانه آنها كجاست، ولي مي دانم اقوام آنها در همين شهر بروات هستند. از او خواهش كردم اگر ممكن است به اتفاق به دنبال پدر بچه ها برويم و او هم قبول كرد. وقتي به شهر رسيديم، سراغ خانواده و اقوام بچه ها را گرفتيم كه آنها گفتند اطلاع دقيقي ندارند و چون زن وي نيز در زلزله فوت كرده بود، ديگر كسي را نداشت و الان 2 روز در خانه اين فاميل، 2 روز خانه آن فاميل سرگردان است. باز به اصرار من به يكي ديگر از اقوامش سر زديم كه شايد سراغي از او داشته باشد، اما او هم همان صحبت ها را كرد. خلاصه نتيجه اي نداشت.
در اين گيرودار، طبيعي است كه آن پدر دچار چنين مسايلي شود. چند نفر شبيه به وي در بم ديديد؟
اتفاقا همان آدمي كه به همراهش از قبرستان به سراغ پدر مي رفتيم، تنها فرزندش را به همراه همسرش از دست داده و به تنهايي زندگي مي كرد. فكر مي كنم آدم هاي زيادي به اين شكل بودند كه فقط يكي از آنها را توانستيم در عكس به تصوير بكشيم.
در يك موقعيت متفاوت، بچه هايي را ديدم كه پدر و مادر خود را همزمان از دست داده بودند و در يتيمي زندگي مي كردند.
فصل مشترك اين بچه هاي يتيم شده و پدران تنها چه بود؟
عمق فاجعه را در اينجا مي توان ديد. پدري كه تحمل ديدن مريضي بچه هايش را ندارد، مجبور مي شود مرگ فرزندان و همسرش را با هم ببيند.
در يك مدرسه بچه هاي كلاسي را ديدم كه معلم نداشتند. پرسيدم چرا معلم نداريد؟ گفتند: معلم ما ديروز فوت كرده است. اين معلم پنج شنبه به بچه ها گفته بود: اگر من را شنبه نديديد، حلالم كنيد. اين معلم كسي بود كه فرزندان و زنش را در زلزله از دست داده و هميشه در كلاس با حالت غمگين صحبت مي كرد و به همين خاطر هم خودكشي كرد تا زندگي تلخش را پايان دهد.
فكر مي كني بالاخره يك روز آن پدر را پيدا كني يا خير؟
خيلي ها به من گفتند كه بايد اين موضوع را دنبال كني تا پيدايش كني، ولي من فكر مي كنم زندگي اين فرد يك جنبه شخصي و يك جنبه كاري دارد. خلوت آن مرد بايد باقي بماند تا در آن با فاجعه كنار بيايد. هرچند ممكن است كه از نظر كاري اين مساله باعث توليد عكس هاي جالبي شود، ولي نبايد خلوت شخصي زندگي  او را بكاويم. يك تهيه كننده هم پيشنهاد داد كه اين ماجرا را به فيلم تبديل كنم كه به دلايل اخلاقي نپذيرفتم.
آيا پدر عكس را ديده بود؟
همه اقوام آنها اين عكس را ديده بودند. مي گفتند كه پدر بچه ها هم آن عكس را دارد.
...وقتي عطا از اين ماجرا صحبت مي كند،دستش به نظر مي رسد مي لرزد. نمي دانيم به چه فكر مي كند.
بازتاب هاي بين المللي چه بود؟
جايزه دوم عكس خبري ورلدپرس فوتو، عكس سال در آمريكا، بهترين عكس روزنامه اي در آمريكا، بهترين عكس خبري جشنواره مطبوعات ايران و يكي از بهترين عكس هاي سال 2003 خبرگزاري فرانسه... گزارش خبرگزاري فرانسه نشان مي داد كه اين عكس در خيلي جاها منتشر شد و بيشترين مراجعه كننده را داشته است.
و اميدواريم فقط واقعيت هاي تلخ نصيبت نشود!
ميخندد ان شاءالله.

وقتي بزرگ شم مي يام تو آسمون پيشت
026175.jpg
چه جوري مي شه به خدا نامه نوشت؟
نام و نام خانوادگي: اميرمحمد آموزگار
كلاس:
مدرسه: شهداي دانش آموز
متولد: 1357
راستي نامه چيه؟ براي كيه؟ تو نامه چي مي نويسند؟
اينها سوال هايي بود كه از مادرم پرسيدم.
آخه معلم مان گفته بود نامه اي براي خدا بنويسيم.
مادرم گفت: پسرم، نامه يك تكه كاغذ هست كه دو نفر كه از هم دور هستند و همديگر را نمي بينند توي آن از حال همديگر و اتفاق هايي كه براي آنها افتاده مي نويسند و نشاني اون جايي كه براي هم نامه فرستادن روي پاكت نامه مي نويسند.
راستي مادر، براي خدا هم مي شه نامه نوشت؟ چه جوري آدرس بنويسم؟ چه طوري به دست خدا مي رسه؟
مادرم گفت: پسرم البته كه مي شه براي خدا نامه نوشت. مي شه با خدا صحبت كرد و از اتفاق هايي كه برايمان افتاده، نوشت، اما پسر خوبم بايد بدوني كه خدا احتياجي نداره كه ما برايش نامه بنويسيم. اون از همه چيز ما خبر داره و به ما خيلي نزديكه.
مادرم پرسيد: خب پسرم چرا اين سوال ها را از من پرسيدي؟ من جواب دادم: چيزي نيست مادر.
بعد از اينكه سوال هايم تمام شد، رفتم بيرون از كانكس نشستم و رفتم توي فكر كه چه چيزي براي خدا بنويسم.
بعد از چند دقيقه شروع كردم به نوشتن...
(نوشته هايي كه مي خوانيد خواسته هاي خدا از بچه هاست. مثل خواست هاي بچه هاي فيلم خدا مي آيد مجيد مجيدي كه براي درمان مادرشان به خدا نامه نوشتند و از قضا نامه را كارمندان پستخانه خواندند و ... شايد اگر مسوولان اعم از وزرا و نمايندگان و روساي سازمان ها و مديران بخش خصوصي نامه هاي معصومانه بچه هاي بم را بخوانند، اوضاع كمي تغيير كند.)
خوب شد زلزله اومد
نام و نام خانوادگي: مريم ولندباري نژاد
كلاس:
مدرسه: ملاصدرا
متولد: 1371
مي خواهم خداجون يك كم باهات درد دل كنم تا از غم هايم كاسته شود. يك احساس خوبي به من مي گه كه همين الان كه دارم اين نامه را برات مي نويسم، همين جا كنارم حضور داري.
آخه مي دوني چيه؟ اكنون ماه ها از زلزله مي گذرد، هنوز نتوانسته ام مثل سابق كه با شور و اشتياق درس خود را مي خواندم، بخوانم. از تو مي خوام كه توانايي خاصي را در وجودم به وجود آوري تا بتوانم شور و شوق سابق را به دست آورم. خداجون زلزله علاوه بر اينكه اثرات مخربي براي من داشته است، حس هايي هم داشته است كه يكي از اين حس ها آن بود كه سابق آنقدر غرور داشتم كه همه آدم ها را در برابر خود كوچك مي ديدم. به قول بعضي ها انگار از دماغ فيل افتاده بودم، اما حالا چي؟ به نظر خودم خيلي خوب شدم يا آنكه قبل از لزله آدمي بداخلاق بودم. با همه به تندي برخورد مي كردم، ولي اكنون تمام رفتار و كردار من تغيير كرده. به گونه اي كه آدمي نو و تازه به دنيا آمده، شده ام. همه مي گن خداجون اين زلزله يه آزمايش الهي بوده، مي خواي با اين زلزله صبر و ايستادگي هركس را به معرض امتحان قرار بدهي. هرچند كه تو خودت جواب اين امتحان را مي داني، مي خواهي ما هم نمره امتحان خود را بدانيم. اميدوارم كه از اين امتحان نمره خوبي گرفته باشم...
تو را از دست ندادم
026172.jpg
نام و نام خانوادگي: مژده نظام آبادي 
كلاس:
مدرسه: ام البنين 
...اي پناه بي پناهان، اي كس بي كسان، اي چاره بيچارگان، اي خالق مخلوقان، اي مهربان مهربانان، هرچه هستم از تو هستم. كس بي كسان تويي، آقا تويي، سرور تويي، من نيازمند توام.
من به خالقم مي نويسم كه اگر سايه مهر تو بر سرم نباشد، چه كنم؟ به كجا پناه ببرم؟ اگر نظر لطف تو نباشد، من چه كنم؟ چه سازم من، اگر در بيابان باشم؟ بدون پناه و سرپناه در زير آسمان توام. من خانه ام را زير آسمان تو ساخته ام. من به خدا مي نويسم. اگر همه چيزم را از دست داده ام، اگر عزيزانم را از دست داده ام، اگر بي خانه و كاشانه شده ام، اگر شهرم را از دست داده ام، اگر مدرسه ام خراب شده، اگر همه و همه چيزم را از دست داده ام، تو را كه از دست نداده ام، اي خداي مهربان...
من از خدا تشكر مي كنم 
نام و نام خانوادگي: ندارد
سلام عموپورنگ. عموپورنگ من خيلي تو را دوست دارم. عموپورنگ من مي خوام درباره خدا حرف بزنم.
... ما بايد از دستورات خدا اطاعت كنيم، اگرچه در بم زلزله شده و من مادربزرگ و خاله و عمه و دخترعمه ام را از دست داده ام، ولي باز هم از خداوند تشكر مي كنم. چون خداوند به همه چيز قادر است، مي تواند همه چيز را بيافريند و مي تواند همه چيز را از ما بگيرد و ما بايد هميشه شكرگزار خداوند باشيم. عموپورنگ نامه مرا از تلويزيون براي همه بخوان. خداحافظ عموپورنگ.
شهر ما رو آباد كن 
نام و نام خانوادگي: وحيد بيغم 
كلاس: پنجم 
نام پدر: يدالله 
مدرسه: شهيد اندرزگو
...من يك كودك زلزله  زده بمي هستم كه از فرسنگ ها دور اين نامه را به خداي خود مي نويسم و درددل خود را با زبان كودكانه براي او بازگو مي كنم و اميدوارم كه جواب مرا بدهد.
اي خداي خوب، من از تو مي خواهم كه هميشه در درس هايم به من كمك كني و خواسته هاي مرا برآورده بنمايي چون تو بخشنده و مهرباني...
...خداجون تو خودت در دل ما يك نور اميدي بينداز و شهر ما را آباد كن. از تو سپاسگزاريم كه به ما صبر و تحمل داده اي كه اين مصيبت را تحمل كنيم. خداجون حرف زدن با تو تمام نمي شود، هرچه بگويم كم گفته ام، اما زبانم قاصر است.

اشتباه شده بود
دوچرخه را دادم حميد
فرصت خوبي است تا بچه هاي بم كه عزيزانشان را از دست داده بودند، درددل خود را در گفت وگو با خدا بيرون بريزند و تسكين پيدا كنند
امسال عيد نداشتيم. نه فشفشه، نه ترقه، نه هيچي. حميد با بغض مي گويد: هر سال دهنمان از كلمپه و شيريني، خوشمزه بود اما امسال از اشك، شور است.
عزا تمام بم را گرفته بود و ما هم افتاده بوديم وسط غم و غصه. نه شب نشيني  اي، نه خانه عمو يا خاله اي و نه بازي با رفقا و فاميل. خيلي هاشان ديگر نيستند. يك شب كه خوابيده بوديم، همه شان رفتند پيش خدا. فردا صبح من را از لاي آوار بيرون آوردند. يادم هست كه بابا با صورت خوني روي خاك خوابيده بود.
***
يك روز برمان داشتند و بردند ورزشگاه شهيد بيگلري. جاي سوزن انداختن نبود. عمو پورنگ را شناختم. آن وسط داشت حرف مي زد و بچه ها را مي خنداند. هي مي گفت مسابقه، مسابقه، اول ياد حامد برادرم افتادم. صبح تا شب كارش اين بود كه مسابقه بدهد. مرتب پاي تلفن بود، از اين برنامه تلويزيوني به آن برنامه راديويي... اما الان 11 ماهي هست كه رفته و از او بي خبريم. خدا كند آن دنيا تلويزيونش برفكي نباشد واو بتواند مسابقه ها را تماشا كند.
يك بعدازظهر كه با حميد بازي مي كرديم، رضا آمد پيش ما و از مسابقه گفت:
-به خدا نامه بنويسيد. جايزه هم دارد.
حميد مثل هميشه هول شد و رفت سراغ دفترش و يك ورق كند تا نامه اش را زودتر از همه برساند دست خدا.
اما اين عموپورنگ مرتب حرف خودش را مي زد: فرصت خوبي است تا بچه هاي بم كه عزيزانشان را از دست داده بودند، درد دل خود را در گفت وگو با خدا بيرون بريزند و تسكين پيدا كنند. حميد در ورزشگاه بيگلري كنار من ايستاده بود و مرتب براي عمو پورنگ كف مي زد، از بس كه دوستش دارد. حتي وقتي عموپورنگ آمد و سرزده سرش را داخل كانكس ما  كرد، طوري دنبالش دويد كه پايش از عقب به پس كله اش مي خورد. همان لحظه اي كه اشك در چشم عموپورنگ حلقه زد. بعد آقاي مدير او را كشيد كنار و گفت: تو توانستي چند لحظه بچه ها را شاد كني و آنها مصيبت شان را فراموش كردند. از تو متشكريم. و عموپورنگ جواب داد: من به آرامش رسيدم. ديدن لبخند اين بچه هاي داغديده بهترين خاطره زندگي من است. 
روزي كه ما به ورزشگاه رفتيم، يك روز بعد بود و نامه ها را تحويل داده بوديم. حميد مي گفت حتما جايزه مي برد، اما در اصل براي ديدن عموپورنگ مي رود آنجا؛ جايي كه تا پايمان را به داخلش گذاشتيم، دلمان تاپ تاپ كرد. حميد از خوشي داد مي  زد، مثل من كه لذتي زير پوستم دويده بود.
صداي عموپورنگ مي آمد: يك روز به ستاد برگزاري مسابقه رفتم و نشستم كنار كساني كه نامه ها را مي خواندند. تعدادي از نامه ها را به من نشان دادند. وقتي آنها را مي خواندم با خود گفتم كه خوش به حال خدا كه اينقدر دوستدار دارد. خوش به حال خدا كه اين همه قلب هاي پاك و بي آلايش او را مي خواهند و خوش به حال او كه با خدا صحبت مي كند. با خودم گفتم كه اي كاش ما بزرگترها هم بي ريا خدا را ستايش مي كرديم. كاش دعاي ما مثل بچه ها باشد، از قلبمان بجوشد و نه از زبانمان و كاش دعاي خيلي از ما بزرگترها بوي ريا و تظاهر نمي داد.
و من ياد بي  بي افتادم كه موقع نماز ما را به خط مي كرد و مي گفت: از ته دل بخوانيد.
آخرين باري كه آمده بودم اينجا، فوتبال بود. دايي در يكي از تيم ها بازي مي كرد و من و حامد آمده بوديم تشويقش كنيم. درست مثل عموپورنگ كه هر كاري مي كرد اين حميد برايش دست مي زد. وقتي عموپورنگ مي گفت: بچه ها سبك شدند. حميد مي پريد هوا، اما من بيشتر ياد دايي افتاده بودم كه در آن بازي 3 بار گل زد و بعد براي من و حامد بستني خريد.
عمو پورنگ داد مي زد: خوشحالم از اينكه بچه هاي بم گفتند و ما شنيديم و نگرانم از اينكه آنها گفته باشند ما هم شنيده باشيم اما عمل نكنيم و شايد هم فراموش كنيم.
بعد هم نوبت خواندن اسامي برنده ها شد وقتي كه اسم مرا به عنوان برنده دوچرخه خواندند، ديدم حميد گريه اش گرفته. عصر كه برگشتيم، حميد رفت داخل كانكس و در را روي خودش بست. مي دانيد، گريه او تا وقتي كه نگفتم خدا گفته دوچرخه را اشتباهي به من داده، قطع نشد. روز خوبي بود، جاي شما خالي. من و حميد الا ن چند روز است سرگرمي جديد داريم. او رانندگي مي كند و من ترك دوچرخه مي نشينم و مي رويم تماشاي ارگ. چه نفسي دارد اين حميد!

دوچرخه بفرست
نامه يك مادر
خانم بني اسدي
... عموپورنگ سلام. خسته نباشيد. با تشكر از شما و همه ملت ايران كه واقعا همت كرده اند و با ما بمي ها همدردي كردند. پيام تشكر ما را به مردم ايران برسانيد.
و همچنين با تشكر از همه دست اندركاران كه ترتيب اين مسابقه را دادند تا شور وشوقي درون دانش آموزان بمي  به وجود آورد و خوشحالي را دوباره پس از ماه ها در چهره آنها ببينيم.
عموپورنگ، من مادري هستم كه پسر بچه اي 4 ساله به نام محمدعلي دارم. از وقتي كه برگه هاي مسابقه  نامه اي به خدا پخش شده با توجه به علاقه اي كه به شما دارد اين برگه را مي  گيرد و با زبان شيرين كودكانه اش از من خواهش و تمنا مي  كند كه مادر، نامه اي به نام عموپورنگ بنويس كه برايم دوچرخه اي بفرستد و من هم مي  دانستم كه اين مسابقه مخصوص بچه هاي دبستان و راهنمايي است، با توجه به اصرار محمدعلي مجبور شدم نامه اي به اين شكل برايتان بنويسم. ان شاءالله موفق و مويد باشيد.

بيام توآسمونا
نام و نام خانوادگي: اميرحسين جعفري مقدم 
كلاس: متولد 1376
مدرسه:
نام پدر: جلال 
... من دلم مي  خواهد وقتي كه بزرگ شدم خلبان شوم كه بيايم تو آسمونا، خواهر و برادرم و تو را ببينم. آخه خيلي دلم براشون تنگ شده اما خوشحالم كه اونا كنار تو هستند. خدا خيلي خيلي دوستت دارم. خداحافظ 
اگرچه نامه ها ويراش شده اند، اما گفته هاي بچه ها را هر طور هم كه ويرايش كنيم صفا و سادگي و صميميت را مي شود در ميان كلمات ديد. اما اي كاش كلمات همانطور كودكانه باقي مي ماند.

سرزمين من! بيدار شو
026178.jpg
يادمان نمي رود، هيچ وقت اجازه نداشتيم در مدرسه آدامس بجويم، اما مي شود به اين چشم هاي سرشار از زندگي گفت؛ شادي نكن.
معلم اين مدرسه بمي حتما عاشق ديدن چنين شيطنت هايي است، آن هم وقتي كه شاگردش به تصوير خانه زيبايي در كتاب درسي خيره شده است.

اينجا بم است. ايران. زمين جنبيد و در آغاز سپيده دم آوار خاك گلي خونين را بر چشم منتظران بيداري فرو كوفت.
اخبار فاجعه از نخستين ساعات بامداد منتشر شد، اما خبر هولناك هنوز نرسيده است. همه جا تعطيل است. زنگ ها به صدا در مي آيد تلفن ها به كار مي افتد و بوق اشغال. بوي فاجعه مي آيد. ساعت ها مي گذرد. مردم. مردم. مردم. چه مردمي. تك تك آمدند و ناگهان سيل خروشان مردم همه جا را گرفت. چه مي خواهيد. هرچه داريم مي دهيم. فرودگاه غلغله است. مردم از شهرهاي مجاور هجوم آورده اند. هر كس قوم و خويشي دارد، سراغ مي گيرد. هر كس هر وسيله اي مي يابد بر مي دارد تا به كمك بشتابد. ديوان سالاري رنگ مي بازد. درجه و سلسله مراتب به چشم نمي آيد. بار ديگر معلوم مي شود كه ما ايراني هستيم. هنوز فرياد سعدي در گوش ما طنين مي اندازد كه:
چو عضوي به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
اين بي قراري را به عينه مي بينم. فروشندگان حاشيه خيابان آزادي به وسط خيابان آمده اند، زنجير انساني تشكيل داده اند. ماشين ها را به منتهي اليه راست خيابان هدايت مي كنند. بخشنامه اي در كار نيست. همه پاسبان شده اند و پدرم وقتي مرد، پاسبان ها همه عاشق بودند. راه را باز كنيد. آمبولانس مي آيد، شايد قلب شكسته بالي در گوشه اي به تپيدن ادامه دهد. راه را باز كنيد تا از تپيدن باز نماند. آمبولانس، مددكار، پزشك. فرودگاه غلغله است. پزشكان و دانشجويان پزشكي، پرستاران و بهياران التماس مي كنند كه سوار هواپيما شوند. هيچ آداب و ترتيبي در كار نيست. بليت نمي خواهند. كارت شناسايي ات را نشان مي دهي و مي روي. مي خواهم وطنم را بسازم دوباره.
به محمد علي علومي - داستان نويس - زنگ مي زنم. مي دانم پدر و مادرش در بم هستند، علي بغض مي كند و سرش را از گوشي تلفن بيرون مي آورد. بر شانه ام مي گذارد و با هم گريه مي كنيم. نه براي پدر علي كه براي همه پدراني كه فرزندانشان نگران ياري است كه در كسان مي جويد. مي گويد براي كدام گريه كنم. پدرم، برادرم، مادرم، همسايه ام ... . خبرنگاران، عكاسان مي آيند، همه گريان. تو كه نديده اي؛ شهر دود شده است. آن بمي كه 8 سال پيش ديدي، ديگر نيست. خبر فاجعه هنوز جا نيفتاده است. به شهر مي آيم. آبستن بحران است. نه، خيال مي كنم خبر ندارند. هر جا كه مي روم صف مشتاقان كمك را مي بينم. آن كس كه چيزي ندارد آمده است خون بدهد تا حيات در رگي نخشكد.
مسابقه مهرباني است. همه بي مهابا مي دوند. برنده سهمي نمي برد، جز عشق. هيچ كس از زير كار در نمي رود. در مراجعه به هيچ ميز و كارمندي به ميز بغل دستي حواله ات نمي دهند. انگار دبيرخانه و ستاد و كارشناس مربوطه در اين عالم جايي ندارد
عكس ها: عطاء الله طاهركناره 
026199.jpg
026193.jpg
026181.jpg
انساني يعني فراموشكار، اما چه كسي مي تواند باور كند 5 دي چطور روحشان را تكان داد. آنها تا عمر دارند سوژه براي نوشتن انشاهايشان دارند و تا عمر دارند تجربه براي ساختن. انسان يعني فراموشكار، شايد به همين دليل هم باشد كه طبيعت هر كاري بتواند مي كند تا فراموش نكنيم آنچه را كه سست بنا كرده ايم چه زود از دست داديم. شايد هم فرق انسان ها تنها در اين است: هركه كمتر گذشته را فراموش كند، بهتر گذشته را مي سازد.
. همه مسئولند. همه، همه كاره اند. بار ديگر عشق و مهرباني ايراني گل كرده است. ديوان سالاري و كاغذبازي و سلسله مراتب دود شده. از شوق مي لرزم. نمي توانم اشك هاي خودم را نگه دارم. چرا اين تشكيلات عريض و طويل دولتي عشق را نشناخته اند و گنجايش محبت اين مردم را ندارند؟ مردم باز نشان داده اند كه وقتي بخواهند مي توانند. ياري نمي كند اين دست، اين قلم. اين قلم مست مي  ناب شده است.
وقتي دانشجويي را مي بيني كه با جثه نحيف خود بيل در دست گرفته تا كودكي را از زير خروارها خاك بيرون بكشد، وقتي مهندسي را مي بيني كه كاري از دستش بر نمي آيد اما مي تواند گور بكند، اگر قلمت مست نشود واي بر احوالت.
بياييد از اين فاجعه و همدلي بعد از آن درس بگيريم. كلامم را با شعري از دوست شاعرم انسيه سياوش به پايان مي برم:
شهر من / سرزمين من / مي خواهم براي كودكم زنده و سبز باشي هميشه / پس / بيدار شو.
اسدالله امرايي، روزي پس از فاجعه 
026187.jpg
هركجاي ايران مي تواند باشد، اگر نگويم اينجا بم است. فقط يك نكته اين وسط مي ماند. به آن طرف دوربين نگاه كن، آنها مي دانند اين لنز كنجكاو چرا به آنها زل زده است. آنها مي دانند كه ميليون ها نفر از چهره شان مي خواننددر اين يك سال چه بر آنها گذشته است.
رونق بازارم...
در بدو ورودم به بم راهي قبرستان مركزي شهر شدم. چه آباد شده بود. بعدها فهميدم كه اين تنها مكاني است در اين شهر كه تا اندازه اي در آن ساخت و ساز صورت مي گيرد.
هر روز ده ها خانواده داغ ديده با بيل و كلنگ و ... مشغول نصب سنگ روي قبر عزيزانشان هستند. قبل از رسيدن به قبرستان نيز در كنار خيابان هاي منتهي به آن تعدادي مغازه يا شايد بهتر باشد كه بگوييم كارگاه هاي سنگ تراشي را كه سخت مشغول آماده سازي و حك تصاوير قربانيان روي سنگ قبرها بودند ديدم. اين موضوع خود سوژه خوبي برايم شد. سراغ همان سنگ تراشان رفتم. يكي مي گفت كه از بعد از زلزله تا كنون نزديك به 15 هزار سنگ قبر ساخته است.
026196.jpg
فرداي زلزله. هنوز بعضي از اجساد گم اند و دست هايي كه دربه در دنبال عزيزي خاك را زير و رو مي كرده است، حالا به دنبال زندگي است. حتي اگر هزار بار آرزوي مرگ كني، اين زندگي است كه تو را دنبال خود مي كشد. دست هايت را به آسمان دراز كن، زندگي آغوشش را باز كرده است.
در كارگاه اين آقا، قيمت سنگ قبرها هم از 70 هزار تومان تا 200 هزار تومان متغير بود. او از جيرفت بدانجا آمده بود و از درآمدش هم راضي به نظر مي رسيد. ديگر براي او هم ديدن عكس قربانيان در سن هاي مختلف عادي شده بود. شايد تا به حال عكس هزار كودك را روي سنگ قبرها حك كرده بود.
خانواده هايي در بم هستند كه بين 30 تا 50 نفر از اعضاي فاميل را در اين زلزله از دست داده اند. سوال اينجاست كه آنها چگونه از پس هزينه اين كار برمي آيند. اگر قيمت هر سنگ قبر را به صورت ميانگين 100 هزار تومان بگذاريم، آيا تهيه 3 ميليون تا 4 ميليون براي فرد بجا مانده آن هم در چنان شرايطي آسان است؟
مادري مي گفت: من پولي كه دولت به عنوان ديه پرداخت كرده است را تماما در اين كار خرج كرده ام و جواد، تنها بازمانده خانواده كه 25 نفر از نزديكانش را از دست داده، هنوز نتوانسته كه بر سر مزار خواهرش سنگ قبري بگذارد. او ديگر پولي براي اين كار ندارد.

دايي كوچيكه عشق زلزله
026184.jpg
ناگهان زد و دايي كوچكه عاشق شد! بد هم عاشق شد. آن جوان متين و معقول كه مثل همه جوان ها و نوجوان هاي محله، پسين ها از دبيرستان كه برمي گشت، كتاب هايش را مي انداخت كنار كوچه و پاچه هاي شلوار ورمي ماليد و با كمك دوستانش ريسماني از اين ديوار به آن ديوار مي كشيد و بعد، همه شان بنا مي كردند به واليبال بازي و ... غرق گرد و خاك و غبار و ليچ عرق مي شدند و گاهي هم، زير لب يا بلند به همديگر و به گروه رقيب، فحش و دشنام و متلكي مي پراندند و خلا صه، آن دايي كوچكه كه مثل همه بود، ناگهان از اين رو به آن رو شد و حالا ديگر با بچه هاي كوچه واليبال بازي نمي كرد و فحش نمي داد و وقتي كه مي باخت، به طرف حريفانش مشت و لگد نمي پراند و ... آه، طفلك داشت از پا مي افتاد! لاغر بود، لاغرتر هم شد. حالا هر شب، شلوارش را زير لحاف مي گذاشت تا خط اتو داشته باشد، روزي چند بار موهاي شلال و بلندش را شانه مي زد. جلو آينه مي ايستاد و به خود خيره مي ماند و آه مي كشيد و زير لب، به آواز چيزهايي مي خواند و موسيقي اش را هم خودش اجرا مي كرد. وقتي هيچ كس در اتاق نبود، دايي كوچكه مي دويد جلو آينه بزرگ توي تاقچه، مي ايستاد و بلند بلند آواز مي خواند، توي آينه به خودش نگاه مي كرد، دست هايش را باز مي كرد، به همديگر گرهشان مي زد، سر خم مي كرد، ابرو بالا مي پراند، آواز مي خواند و گريه مي كرد. من و برادر كوچكترم، از پشت در او را نگاه مي كرديم، خنده مان مي گرفت. آخر چه بلايي به سر دايي كوچكه آمده؟ اين اداها براي چيست؟ حيف! حيف از دايي كه مي توانست با آن كتك كاري هايش باعث افتخار ما باشد. شايد اگر همان طور پيش مي رفت، مي شد يكه بزن شهر، ولي... حيف! حيف از او كه در نوخاستگي هدر رفت و داشت تلف مي شد. شده بود پوست و استخوان. آن هم پوست و استخواني سياه سوخته كه مدام، زلف شانه مي زد و مواظب بود كه ذره اي گرد و خاك بر كت و شلوار نيمدارش ننشيند!
بي بي - پيرزن مهربان همسايه - معتقد بود كه دايي كوچكه را چشم زده اند. مي گفت كه بايد براي رفع چشم زخم، اسفند دود كرد و زاغ و كندر سوزاند. اين كارها را كردند و نتيجه نداد، دايي كوچكه روز به روز آب مي شد و فقط موهايش درازتر و دماغش بزرگتر مي شد. آواز مي خواند، گريه مي كرد. شب ها خواب نمي رفت. كتاب درسش را برمي داشت و مات مي ماند. مي گفت از بس كه درس هايم سختند اينطور شده ام. مي گفت كه زاويه حاده را چطور به دست بياورم؟ سينوس و كسينوس به خيالتان راحت است؟ درس ها مرا به اين حال و روز انداخته اند.
مي گفتند - پس چرا آواز مي خواني؟
مي گفت - تا دلم باز شود!
مي گفت و چشم هايش ناگهان پر اشك مي شد. بي بي گفت كه اسم آدم هاي شورچشم و حسود و بخيل را روي تخم مرغ بنويسند. نوشتند. آداب و رسومي داشت. با زغال، روي پوسته سفيد تخم مرغ خط هايي كشيدند، خانه خانه. بعد اسم خيلي ها را نوشتند كه مشهور بود چشم هايشان شور است. به نظرم مي آمد كه اينها، گناهكاراني بالفطره  اند! تعجب مي كردم كه مي شنيدم اسم اين همسايه و آن همسايه را مي گويند. آن آدم هاي مظلوم و بي سروصدا و مهربان. آه! پس آنها هم خطاكار هستند و من نمي دانستم. آنها بودند كه دايي كوچكه را از بين برده بودند. چه قدرت خوفناك اهريمني داشتند و از ظاهرشان چيزي معلوم نبود ! بي بي گفت كه اسم او را هم بنويسند.
همه گفتند كه نه و هيچ كس شك ندارد كه شما از برگ گل هم پاكتريد.
بي بي، يادم است كه چهره نجيب مظلومانه اي داشت، نگاهي مثل نگاه بچه ها، بي هيچ شرارتي، آنقدر زلال، آنقدر معصومانه، آنقدر پاك... كه مي شد نشست و مدت ها نگاهش كرد، آه كشان گفت - مي شود كه آدم نخواسته، عزيزش را چشم بزند.
اسم بي بي را هم به اجبار نوشتند و تخم مرغ را سپردند به دست خودش، به بي بي و او زير لب چيزهايي گفت و بعد اسم همسايه ها و دوست و آشناها را يكايك مي گفت و تخم مرغ را مختصر فشار مي داد. نشكست. اسم خودش را گفت، شكست ! همه حيرتزده پس كشيدند و از خجالت سر به زير انداختند. خود بي بي هم سرخ شد و سر به زير انداخت و بعد آه كشان لاحولي  گفت و دست ستون كرد و به زحمت از جا برخاست و تاتي كنان دور شد، گذشت.
من هم ترسيده و هم حيرتزده شده بودم. بچه بودم و دنيا برايم پر از رمز و راز بود. آن همه رازهاي ترسناك! بي بي هم شد يكي از همان رازها. مدتي طول كشيد تا دوباره بي بي با قصه هايش، شكل قديم بگيرد. دوباره مهربان و مانوس بشود. بشود آن آدمي كه دلسوز همه بود. دلسوز گياه و خاك و پرنده ها هم بود. انسان ها كه ديگر جاي خود داشتند! اما دايي كوچكه عيب ديگري هم پيدا كرد. او كه قبلا خيلي كم به سينما مي رفت، حالا هر هفته  جايش در تنها سينماي بم بود. سينما هرندي و هر فيلم را چند بار مي ديد. يك بار مرا هم با خودش برد به سينما. فيلم مرد حنجره طلا ... هم عشق و عاشقي بود، هم كتك كاري داشت و هنرپيشه اش مثل دايي كوچكه، مرتب آواز مي خواند و حالا يادم نيست كه مثل دايي كوچكه گريه هم مي كرد يا نه؟ و آيا مثل دايي كوچكه، مرتب توي آينه به خودش نگاه مي كرد يا نه؟ اينها را يادم نيست، ولي خوب به خاطر دارم كه داشتيم از سينما برمي گشتيم. زديم از كوچه پس كوچه ها برگرديم به خانه. دايي كوچكه در اين عوالم نبود. مثل هميشه غرق در فكر و خيال بود. دست مرا محكم گرفت و فشرد. ايستاد و نگاهم كرد. چشم هايش غرق اشك، نگاهش غمبار، صدايش انگار از گريه گرفته بود كه بغض كرده گفت: علي، علي، تو ديگر مرد شده اي، مگر نه؟ من نمي دانستم كه مرد شدن يعني چه؟ ولي حس مي كردم كه بايد مقام و موقعيت مهمي باشد، گفتم: بله، مرد شده ام.
گفت : چيزي مي گويم به هيچ كس نگو.
خوشحال شدم، گفتم: باشد، چشم نمي گويم.
گفت: من عاشق شده ام.
و آن وقت اشك هايش شرري ريختند. نمي دانستم كه عاشقي چه درد بي درماني است. اصلا نمي دانستم كه عاشقي يعني چه؟ اگر دايي كوچكه مي گفت كه ديوانه زنجيري شده مي فهميدم، چون بعضي ها همين را پشت سرش مي  گفتند و با تاسف به حالش دل مي سوزاندند.
با پريشان حالي نگاهش كردم. دايي كوچكه گفت: تو ديگر مرد شده اي، نامه اي مي  دهم، بده به دختري كه نشانت مي  دهم، باشد؟
با ترديد سرجنباندم. دايي كوچكه گفت: اين كارها، كارمردهاست. تو ديگر بچه نيستي، اگر سرت را هم بريدند به هيچ كس، هيچ چيز مگو، باشد؟
گفتم كه باشد!
026190.jpg
دست جلو آورد. دست داديم، محكم، مردانه! به راه افتاديم. دايي كوچكه را با تحسين نگاه مي  كردم. چون كه بي  بي، قصه ها از شاهزاده هايي گفته بود كه عاشق دختر شاه پريان مي  شدند. بيچاره مي  شدند و سر مي  گذاشتند به كوه و بيابان. حالا به نظرم مي  آمد كه دايي كوچكه هم يكي از همان شاهزاده هاست. به نظرم اين دم و آن دم بودكه او، مثل قصه ها، 7 جفت كفش آهني بپوشد وسر به بيابان بگذارد. عاشق شده، عاشق دختر شاه پريان!
نزديك خانه، دايي كوچكه گفت: فردا ظهر، وقت تعطيلي مدرسه ها بيا سر كوچه، كنار دكان سيد يوسف. آنجا دخترو را نشانت مي  دهم. نامه مي  دهم. بده به او، باشد؟
به همين سادگي است كه مي بيني. شايد روزي اشكت هم برايش در نيايد. شايد هم روزي حتي فراموشش كني. اما امروز... خودت را مي بيني و تنهايي ات را و نمي داني ماتم تنهايي خودت را بگيري يا غم مرگ ناگهاني او را تحمل كني. بيشتر نگاه كن؛ اين خود خود زندگي است كه تو را به بازي گرفته، وگرنه او در كنار ده ها هزار همشهري ديگرش به ابديت پيوسته است، بدون اينكه آينه اي برابر آينه اش بگذارند.
دوباره محكم و مردانه دست داديم و من آن شب تا صبح خوابم نبرد. هيجانزده بودم چون مرد شده بودم و فردا ظهر، دختر شاه پريان را به چشم مي ديدم. دختري كه دايي كوچكه را هلاك مي كرد، حتما خيلي زيباست. بال هم دارد؟ روي زمين راه مي رود يا همين طور در آسمان مي پرد؟ موهايش طلايي است يا مشكي؟ نكند ازمن، از اين بچه اي كه خيلي هم مودب نيست و تازه، دزدي هم مي     كند و شيريني و حلواي خانه  را دزدانه مي    خورد و يك قران دوقران پول از جيب پدرش كش مي    رود، بدش بيايد؟ چنين بچه اي مي تواند دختر شاه پريان را ببيند؟ افسوس! كاش كه قدري بهتر بودم. كاش دروغگو نبودم، دزد نبودم و فحش نمي دادم تا مي توانستم مورد توجه دختر شاه پريان باشم. مي شود كه دختر شاه پريان، يكهو عاشق من بشود؟ پس دايي كوچكه چي؟
با اين جور فكرها بود كه به خواب رفتم و تا ظهر روز بعد، دل توي دلم نبود. خيلي زودتر از ظهر، رفتم دم دكان سيد يوسف. دكاني كوچك و نيمه تاريك با چند بسته سيگار و بيسكويت و شكلات... منتظر ماندم تا دايي كوچكه بيايد. آمد. رنگش پريده بود. مي  لرزيد. كت و شلوارش تميز بود. سرش را شانه زده بود. موهايش برق مي  زدند. شايد با وازلين چربشان كرده بود از بس كه مي درخشيدند و ازشان عرق مي چكيد. دايي كوچكه حال خوبي نداشت. پول داد و از سيد يوسف سيگار خريد. دست هايش مي    لرزيد تا پك به سيگار زد به سرفه افتاد. مدام به ته كوچه نگاه مي   كرد. به اطرافش نگاه مي كرد. از ترس او من هم ترسيدم. نكند به جاي دختر شاه پريان، دختر شاه اجنه بيايد با سم و دم و شاخ؟ اي داد!
بالاخره دايي كوچكه، رنگ پريده، لرزان گفت: آمد. بدو، نامه را بده.
با دستي لرزان، پاكتي به من داد. من هم با دستي لرزان از ترس، پاكت را گرفتم و رد نگاه دايي كوچكه را نگاه كردم. از ته كوچه، مريمو داشت مي  آمد. دورتر را نگاه كردم تا بلكه دختر شاه پريان را ببينم.
دايي كوچكه، لرزان و حقه  گفت: پس سزاوار چي هستي؟ بود نامه را بده. الان رد مي    شود،مي  رود.
گفت و به جلو هلم داد. تازه فهميدم كه دايي كوچكه عاشق مريمو شده است. هر دو نفرشان پاك از نظرم افتادند و بي  اعتبار شدند. مريمو كجا و دختر شاه پريان كجا؟! آن وقت آدم مي    آيد عاشق مريمو بشود؟ برادر كوچك مريمو، دوست و همكلاس من بود. بارها به خانه شان رفته بودم براي توپ بازي و شمشيربازي و بازي با ماهي هاي حوض بزرگشان.
بارها ديده بودم كه مادر مريمو، چطور دخترش را دعوا و سرزنش مي  كند و به او مي  گويد كه شلخته خانم! نه درس مي  خواني و نه خانه داري بلدي، كي مي  آيد تو را بگيرد؟
نامه به مريمو دادن كه اين همه ترس و لرز و آداب و اصول ندارد كه با خيال راحت رفتم و نامه را دادم به مريمو، او هم نامه را گرفت، گذاشت ميان كتاب هايش و نيم نگاهي به دايي كوچكه انداخت به طرزي كه به نظرم عجيب و خنده آور مي    آمد، به خودش تكاني هم دادو دور شد و آن وقت، دستمال سفيدش افتاد ميان كوچه.
داد زدم: هوي ي مريمو، دستمالت.
چيزي نگفت. حتي برنگشت نگاه بكند. دايي كوچكه دويد و دستمال را از روي خاك وخل كوچه برداشت و بوسيد و مات ماند. كار من تمام بود. حال خوبي نداشتم، خيال مي  كردم كه دختر شاه پريان را مي  بينم و حالا... به گمانم با بيزاري به دايي كوچكه نگاه كردم كه همانطور مات و مبهوت، وسط كوچه خشكش زده بود. گذشت. دايي كوچه دوباره عوض شد؛ اين بار، وقتي كه مدرسه ها تعطيل مي    شد و دختر دبيرستان ها و مريمو به خانه برمي گشتند. دايي كوچكه آتش به پا مي    كرد. وسط كوچه روي دست هايش راه مي    رفت و بلافاصله برمي خاست و بنا مي    كرد به آواز خواندن. صدايش مي    گرفت ولي كن نبود. ديگران، دوستانش به او مي   خنديدند اما دايي كوچكه اين حرف  ها حاليش نبود، از ديوار هفت چين بالا مي   رفت و مريمو نگاه از دايي كوچه برنمي داشت...
يك روز جمعه، نزديك غروب بود كه خانه ها به شدت تكان خوردند و غريدند و فورا زن و مرد و بچه ، همه با جيغ و داد و بيداد ريختند توي كوچه. زلزله!
مريموهم ، توي كوچه، ميان جماعت بود. چشم هايش بدجوري گشاد شده بودند. دايي كوچكه هم، با زيرشلوار و زيرپيراهن، لابه لاي جمعيت بود، با كفش هاي لنگه به لنگه... كمي كه گذشت، دايي كوچكه به خود آمد. شايد از مريمو و از سر و وضع خودش خجالت كشيد كه تند برگشت به خانه.
بي  بي  گفت: كجا مي  روي؟
چند نفر داد زدند: الان مي   روي زير آوار.
دايي كوچه هم داد زد: زلزله ترس دارد؟
بعد، در آن غروب ترسناك كه خفاش ها داشتند از لانه هايشان به در مي           آمدند و تمام كوچه و آسمان را پرمي كردند، ناگهان صداي آواز دايي كوچكه از ميان خانه برخاست. آن آواز را خوب به ياد دارم. زهره داريوش رفيعي را مي        خواند و همه، مجذوب آواز، ساكت گوش مي   كردند به صداي دورگه دايي كوچكه كه مي   خواند:
ياد از آن روزي كه بودي زهره يار من 
دور از چشم رقيبان در كنار من 
مي خواند و با دهان آهنگش را مي زد... تندبادي   وزيد و در آهني خانه آقاي ياوري را محكم به هم كوبيد. صداي آواز قطع شد و دايي كوچكه سرآسيمه با همان سر و وضع با زيرپوش و شلوار زير، پابرهنه به ميان كوچه جهيد و مثل ديوانه ها ورجه ورجه كرد. جماعت كه ترسيده و جا خورده بود، پس كشيد و بعضي ها هم بلند خنديدند. مريمو هم به طرزي عصبي خنديد. دايي كوچكه ديد و نگاه برگرداند. سر به زير انداخت. به خانه برنگشت. رفت و به ديوار تكيه كرد و نشست. نگاهي هم به مريمو نكرد. ديگر هيچ وقت نگاهش نكرد. بعد از آن بارها مريمو و دايي كوچكه را در كوچه و خيابان مي ديدم كه تا به همديگر مي رسيدند، نگاه برمي گرداندند. انگار نه انگار كه روزي روزگاري، يكي شان شاهزاده قصه بوده و يكي شان دختر شاه پريان ! بعدها دايي كوچكه تلخ و پرزهر گفت: دايي، هيچ زني نيست كه لايق باشد آدم عاشقش بشود.
يك بار پرسيدم : از مريم خانم خبر داري؟
نگاهش تلخ و غمگين شد، گفت: مي گويند شده است معلم و چند تا بچه هم دارد.
بعدها دايي كوچكه گاهي آواز مي خواند و هر بار كه زهر ه را مي خواند به ياد آن غروب مي افتادم. غروب امسال كه در ميان ويرانه ها و آوار محله مي چرخيدم، نگاهم به كورسوي غبارآلود زهره افتاد و انگار صداي دورگره آن وقت هاي دايي كوچكه از زير آوارهاي خانه برخاست:اين بوي خوش از سلسله موي كه داري؟
و در زير آوارهايي كه مي شد فرو نريزند، سلسله موها داشتند مي پوسيدند.
محمد علي علوي داستان نويس و طنزپرداز و اهل بم است. اوشب زلزله در جيرفت بود و وقتي رسيد كه پدر و مادر و برادرش را از دست داده بود اما از پشت گوشي تلفن در همان روزهاي سياه به ما كه نمي  دانستيم چه بايد براي تسلايش بگويم، گفت: مي  دانم... ناراحت  هستيد، مي  دانم و كمي بعد كه مجال ديدارش دست داد با همان لبخندهاي نجيبش چند تصوير از صبح روز پس از زلزله پيش چشمان آورد. طنز كلامش پابرجا بود، همان طور كه تلخي نگاهش. از آنجا كه زبان ترجمه، روح شعر را مي  كشد تكرار حرف هاي او كه مي  خنداند و مي  گرياند بر همين پايه بدون آن روح خواهد بود. اما يك چيز را خوب به ياد داريم. بعد از زلزله رفت به همان محلي كه با همبازي هاي كودكي اش بازي مي  كرد و ميان خرابه ها و تل خاك آوازي را با سوت زد كه در نوبت كودكي با دوستانش مي  خواندند.به اين تصوير دقت كنيد.
چند داستان نوشت و گفت كه نمي  توانسته كه ننويسد. يك سال گذشت تا ما يكي از داستان هاي او را منتشر كنيم؛ همين.

ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |