|
|
ناگهان زد و دايي كوچكه عاشق شد! بد هم عاشق شد. آن جوان متين و معقول كه مثل همه جوان ها و نوجوان هاي محله، پسين ها از دبيرستان كه برمي گشت، كتاب هايش را مي انداخت كنار كوچه و پاچه هاي شلوار ورمي ماليد و با كمك دوستانش ريسماني از اين ديوار به آن ديوار مي كشيد و بعد، همه شان بنا مي كردند به واليبال بازي و ... غرق گرد و خاك و غبار و ليچ عرق مي شدند و گاهي هم، زير لب يا بلند به همديگر و به گروه رقيب، فحش و دشنام و متلكي مي پراندند و خلا صه، آن دايي كوچكه كه مثل همه بود، ناگهان از اين رو به آن رو شد و حالا ديگر با بچه هاي كوچه واليبال بازي نمي كرد و فحش نمي داد و وقتي كه مي باخت، به طرف حريفانش مشت و لگد نمي پراند و ... آه، طفلك داشت از پا مي افتاد! لاغر بود، لاغرتر هم شد. حالا هر شب، شلوارش را زير لحاف مي گذاشت تا خط اتو داشته باشد، روزي چند بار موهاي شلال و بلندش را شانه مي زد. جلو آينه مي ايستاد و به خود خيره مي ماند و آه مي كشيد و زير لب، به آواز چيزهايي مي خواند و موسيقي اش را هم خودش اجرا مي كرد. وقتي هيچ كس در اتاق نبود، دايي كوچكه مي دويد جلو آينه بزرگ توي تاقچه، مي ايستاد و بلند بلند آواز مي خواند، توي آينه به خودش نگاه مي كرد، دست هايش را باز مي كرد، به همديگر گرهشان مي زد، سر خم مي كرد، ابرو بالا مي پراند، آواز مي خواند و گريه مي كرد. من و برادر كوچكترم، از پشت در او را نگاه مي كرديم، خنده مان مي گرفت. آخر چه بلايي به سر دايي كوچكه آمده؟ اين اداها براي چيست؟ حيف! حيف از دايي كه مي توانست با آن كتك كاري هايش باعث افتخار ما باشد. شايد اگر همان طور پيش مي رفت، مي شد يكه بزن شهر، ولي... حيف! حيف از او كه در نوخاستگي هدر رفت و داشت تلف مي شد. شده بود پوست و استخوان. آن هم پوست و استخواني سياه سوخته كه مدام، زلف شانه مي زد و مواظب بود كه ذره اي گرد و خاك بر كت و شلوار نيمدارش ننشيند!
بي بي - پيرزن مهربان همسايه - معتقد بود كه دايي كوچكه را چشم زده اند. مي گفت كه بايد براي رفع چشم زخم، اسفند دود كرد و زاغ و كندر سوزاند. اين كارها را كردند و نتيجه نداد، دايي كوچكه روز به روز آب مي شد و فقط موهايش درازتر و دماغش بزرگتر مي شد. آواز مي خواند، گريه مي كرد. شب ها خواب نمي رفت. كتاب درسش را برمي داشت و مات مي ماند. مي گفت از بس كه درس هايم سختند اينطور شده ام. مي گفت كه زاويه حاده را چطور به دست بياورم؟ سينوس و كسينوس به خيالتان راحت است؟ درس ها مرا به اين حال و روز انداخته اند.
مي گفتند - پس چرا آواز مي خواني؟
مي گفت - تا دلم باز شود!
مي گفت و چشم هايش ناگهان پر اشك مي شد. بي بي گفت كه اسم آدم هاي شورچشم و حسود و بخيل را روي تخم مرغ بنويسند. نوشتند. آداب و رسومي داشت. با زغال، روي پوسته سفيد تخم مرغ خط هايي كشيدند، خانه خانه. بعد اسم خيلي ها را نوشتند كه مشهور بود چشم هايشان شور است. به نظرم مي آمد كه اينها، گناهكاراني بالفطره اند! تعجب مي كردم كه مي شنيدم اسم اين همسايه و آن همسايه را مي گويند. آن آدم هاي مظلوم و بي سروصدا و مهربان. آه! پس آنها هم خطاكار هستند و من نمي دانستم. آنها بودند كه دايي كوچكه را از بين برده بودند. چه قدرت خوفناك اهريمني داشتند و از ظاهرشان چيزي معلوم نبود ! بي بي گفت كه اسم او را هم بنويسند.
همه گفتند كه نه و هيچ كس شك ندارد كه شما از برگ گل هم پاكتريد.
بي بي، يادم است كه چهره نجيب مظلومانه اي داشت، نگاهي مثل نگاه بچه ها، بي هيچ شرارتي، آنقدر زلال، آنقدر معصومانه، آنقدر پاك... كه مي شد نشست و مدت ها نگاهش كرد، آه كشان گفت - مي شود كه آدم نخواسته، عزيزش را چشم بزند.
اسم بي بي را هم به اجبار نوشتند و تخم مرغ را سپردند به دست خودش، به بي بي و او زير لب چيزهايي گفت و بعد اسم همسايه ها و دوست و آشناها را يكايك مي گفت و تخم مرغ را مختصر فشار مي داد. نشكست. اسم خودش را گفت، شكست ! همه حيرتزده پس كشيدند و از خجالت سر به زير انداختند. خود بي بي هم سرخ شد و سر به زير انداخت و بعد آه كشان لاحولي گفت و دست ستون كرد و به زحمت از جا برخاست و تاتي كنان دور شد، گذشت.
من هم ترسيده و هم حيرتزده شده بودم. بچه بودم و دنيا برايم پر از رمز و راز بود. آن همه رازهاي ترسناك! بي بي هم شد يكي از همان رازها. مدتي طول كشيد تا دوباره بي بي با قصه هايش، شكل قديم بگيرد. دوباره مهربان و مانوس بشود. بشود آن آدمي كه دلسوز همه بود. دلسوز گياه و خاك و پرنده ها هم بود. انسان ها كه ديگر جاي خود داشتند! اما دايي كوچكه عيب ديگري هم پيدا كرد. او كه قبلا خيلي كم به سينما مي رفت، حالا هر هفته جايش در تنها سينماي بم بود. سينما هرندي و هر فيلم را چند بار مي ديد. يك بار مرا هم با خودش برد به سينما. فيلم مرد حنجره طلا ... هم عشق و عاشقي بود، هم كتك كاري داشت و هنرپيشه اش مثل دايي كوچكه، مرتب آواز مي خواند و حالا يادم نيست كه مثل دايي كوچكه گريه هم مي كرد يا نه؟ و آيا مثل دايي كوچكه، مرتب توي آينه به خودش نگاه مي كرد يا نه؟ اينها را يادم نيست، ولي خوب به خاطر دارم كه داشتيم از سينما برمي گشتيم. زديم از كوچه پس كوچه ها برگرديم به خانه. دايي كوچكه در اين عوالم نبود. مثل هميشه غرق در فكر و خيال بود. دست مرا محكم گرفت و فشرد. ايستاد و نگاهم كرد. چشم هايش غرق اشك، نگاهش غمبار، صدايش انگار از گريه گرفته بود كه بغض كرده گفت: علي، علي، تو ديگر مرد شده اي، مگر نه؟ من نمي دانستم كه مرد شدن يعني چه؟ ولي حس مي كردم كه بايد مقام و موقعيت مهمي باشد، گفتم: بله، مرد شده ام.
گفت : چيزي مي گويم به هيچ كس نگو.
خوشحال شدم، گفتم: باشد، چشم نمي گويم.
گفت: من عاشق شده ام.
و آن وقت اشك هايش شرري ريختند. نمي دانستم كه عاشقي چه درد بي درماني است. اصلا نمي دانستم كه عاشقي يعني چه؟ اگر دايي كوچكه مي گفت كه ديوانه زنجيري شده مي فهميدم، چون بعضي ها همين را پشت سرش مي گفتند و با تاسف به حالش دل مي سوزاندند.
با پريشان حالي نگاهش كردم. دايي كوچكه گفت: تو ديگر مرد شده اي، نامه اي مي دهم، بده به دختري كه نشانت مي دهم، باشد؟
با ترديد سرجنباندم. دايي كوچكه گفت: اين كارها، كارمردهاست. تو ديگر بچه نيستي، اگر سرت را هم بريدند به هيچ كس، هيچ چيز مگو، باشد؟
گفتم كه باشد!
دست جلو آورد. دست داديم، محكم، مردانه! به راه افتاديم. دايي كوچكه را با تحسين نگاه مي كردم. چون كه بي بي، قصه ها از شاهزاده هايي گفته بود كه عاشق دختر شاه پريان مي شدند. بيچاره مي شدند و سر مي گذاشتند به كوه و بيابان. حالا به نظرم مي آمد كه دايي كوچكه هم يكي از همان شاهزاده هاست. به نظرم اين دم و آن دم بودكه او، مثل قصه ها، 7 جفت كفش آهني بپوشد وسر به بيابان بگذارد. عاشق شده، عاشق دختر شاه پريان!
نزديك خانه، دايي كوچكه گفت: فردا ظهر، وقت تعطيلي مدرسه ها بيا سر كوچه، كنار دكان سيد يوسف. آنجا دخترو را نشانت مي دهم. نامه مي دهم. بده به او، باشد؟
به همين سادگي است كه مي بيني. شايد روزي اشكت هم برايش در نيايد. شايد هم روزي حتي فراموشش كني. اما امروز... خودت را مي بيني و تنهايي ات را و نمي داني ماتم تنهايي خودت را بگيري يا غم مرگ ناگهاني او را تحمل كني. بيشتر نگاه كن؛ اين خود خود زندگي است كه تو را به بازي گرفته، وگرنه او در كنار ده ها هزار همشهري ديگرش به ابديت پيوسته است، بدون اينكه آينه اي برابر آينه اش بگذارند.
دوباره محكم و مردانه دست داديم و من آن شب تا صبح خوابم نبرد. هيجانزده بودم چون مرد شده بودم و فردا ظهر، دختر شاه پريان را به چشم مي ديدم. دختري كه دايي كوچكه را هلاك مي كرد، حتما خيلي زيباست. بال هم دارد؟ روي زمين راه مي رود يا همين طور در آسمان مي پرد؟ موهايش طلايي است يا مشكي؟ نكند ازمن، از اين بچه اي كه خيلي هم مودب نيست و تازه، دزدي هم مي كند و شيريني و حلواي خانه را دزدانه مي خورد و يك قران دوقران پول از جيب پدرش كش مي رود، بدش بيايد؟ چنين بچه اي مي تواند دختر شاه پريان را ببيند؟ افسوس! كاش كه قدري بهتر بودم. كاش دروغگو نبودم، دزد نبودم و فحش نمي دادم تا مي توانستم مورد توجه دختر شاه پريان باشم. مي شود كه دختر شاه پريان، يكهو عاشق من بشود؟ پس دايي كوچكه چي؟
با اين جور فكرها بود كه به خواب رفتم و تا ظهر روز بعد، دل توي دلم نبود. خيلي زودتر از ظهر، رفتم دم دكان سيد يوسف. دكاني كوچك و نيمه تاريك با چند بسته سيگار و بيسكويت و شكلات... منتظر ماندم تا دايي كوچكه بيايد. آمد. رنگش پريده بود. مي لرزيد. كت و شلوارش تميز بود. سرش را شانه زده بود. موهايش برق مي زدند. شايد با وازلين چربشان كرده بود از بس كه مي درخشيدند و ازشان عرق مي چكيد. دايي كوچكه حال خوبي نداشت. پول داد و از سيد يوسف سيگار خريد. دست هايش مي لرزيد تا پك به سيگار زد به سرفه افتاد. مدام به ته كوچه نگاه مي كرد. به اطرافش نگاه مي كرد. از ترس او من هم ترسيدم. نكند به جاي دختر شاه پريان، دختر شاه اجنه بيايد با سم و دم و شاخ؟ اي داد!
بالاخره دايي كوچكه، رنگ پريده، لرزان گفت: آمد. بدو، نامه را بده.
با دستي لرزان، پاكتي به من داد. من هم با دستي لرزان از ترس، پاكت را گرفتم و رد نگاه دايي كوچكه را نگاه كردم. از ته كوچه، مريمو داشت مي آمد. دورتر را نگاه كردم تا بلكه دختر شاه پريان را ببينم.
دايي كوچكه، لرزان و حقه گفت: پس سزاوار چي هستي؟ بود نامه را بده. الان رد مي شود،مي رود.
گفت و به جلو هلم داد. تازه فهميدم كه دايي كوچكه عاشق مريمو شده است. هر دو نفرشان پاك از نظرم افتادند و بي اعتبار شدند. مريمو كجا و دختر شاه پريان كجا؟! آن وقت آدم مي آيد عاشق مريمو بشود؟ برادر كوچك مريمو، دوست و همكلاس من بود. بارها به خانه شان رفته بودم براي توپ بازي و شمشيربازي و بازي با ماهي هاي حوض بزرگشان.
بارها ديده بودم كه مادر مريمو، چطور دخترش را دعوا و سرزنش مي كند و به او مي گويد كه شلخته خانم! نه درس مي خواني و نه خانه داري بلدي، كي مي آيد تو را بگيرد؟
نامه به مريمو دادن كه اين همه ترس و لرز و آداب و اصول ندارد كه با خيال راحت رفتم و نامه را دادم به مريمو، او هم نامه را گرفت، گذاشت ميان كتاب هايش و نيم نگاهي به دايي كوچكه انداخت به طرزي كه به نظرم عجيب و خنده آور مي آمد، به خودش تكاني هم دادو دور شد و آن وقت، دستمال سفيدش افتاد ميان كوچه.
داد زدم: هوي ي مريمو، دستمالت.
چيزي نگفت. حتي برنگشت نگاه بكند. دايي كوچكه دويد و دستمال را از روي خاك وخل كوچه برداشت و بوسيد و مات ماند. كار من تمام بود. حال خوبي نداشتم، خيال مي كردم كه دختر شاه پريان را مي بينم و حالا... به گمانم با بيزاري به دايي كوچكه نگاه كردم كه همانطور مات و مبهوت، وسط كوچه خشكش زده بود. گذشت. دايي كوچه دوباره عوض شد؛ اين بار، وقتي كه مدرسه ها تعطيل مي شد و دختر دبيرستان ها و مريمو به خانه برمي گشتند. دايي كوچكه آتش به پا مي كرد. وسط كوچه روي دست هايش راه مي رفت و بلافاصله برمي خاست و بنا مي كرد به آواز خواندن. صدايش مي گرفت ولي كن نبود. ديگران، دوستانش به او مي خنديدند اما دايي كوچكه اين حرف ها حاليش نبود، از ديوار هفت چين بالا مي رفت و مريمو نگاه از دايي كوچه برنمي داشت...
يك روز جمعه، نزديك غروب بود كه خانه ها به شدت تكان خوردند و غريدند و فورا زن و مرد و بچه ، همه با جيغ و داد و بيداد ريختند توي كوچه. زلزله!
مريموهم ، توي كوچه، ميان جماعت بود. چشم هايش بدجوري گشاد شده بودند. دايي كوچكه هم، با زيرشلوار و زيرپيراهن، لابه لاي جمعيت بود، با كفش هاي لنگه به لنگه... كمي كه گذشت، دايي كوچكه به خود آمد. شايد از مريمو و از سر و وضع خودش خجالت كشيد كه تند برگشت به خانه.
بي بي گفت: كجا مي روي؟
چند نفر داد زدند: الان مي روي زير آوار.
دايي كوچه هم داد زد: زلزله ترس دارد؟
بعد، در آن غروب ترسناك كه خفاش ها داشتند از لانه هايشان به در مي آمدند و تمام كوچه و آسمان را پرمي كردند، ناگهان صداي آواز دايي كوچكه از ميان خانه برخاست. آن آواز را خوب به ياد دارم. زهره داريوش رفيعي را مي خواند و همه، مجذوب آواز، ساكت گوش مي كردند به صداي دورگه دايي كوچكه كه مي خواند:
ياد از آن روزي كه بودي زهره يار من
دور از چشم رقيبان در كنار من
مي خواند و با دهان آهنگش را مي زد... تندبادي وزيد و در آهني خانه آقاي ياوري را محكم به هم كوبيد. صداي آواز قطع شد و دايي كوچكه سرآسيمه با همان سر و وضع با زيرپوش و شلوار زير، پابرهنه به ميان كوچه جهيد و مثل ديوانه ها ورجه ورجه كرد. جماعت كه ترسيده و جا خورده بود، پس كشيد و بعضي ها هم بلند خنديدند. مريمو هم به طرزي عصبي خنديد. دايي كوچكه ديد و نگاه برگرداند. سر به زير انداخت. به خانه برنگشت. رفت و به ديوار تكيه كرد و نشست. نگاهي هم به مريمو نكرد. ديگر هيچ وقت نگاهش نكرد. بعد از آن بارها مريمو و دايي كوچكه را در كوچه و خيابان مي ديدم كه تا به همديگر مي رسيدند، نگاه برمي گرداندند. انگار نه انگار كه روزي روزگاري، يكي شان شاهزاده قصه بوده و يكي شان دختر شاه پريان ! بعدها دايي كوچكه تلخ و پرزهر گفت: دايي، هيچ زني نيست كه لايق باشد آدم عاشقش بشود.
يك بار پرسيدم : از مريم خانم خبر داري؟
نگاهش تلخ و غمگين شد، گفت: مي گويند شده است معلم و چند تا بچه هم دارد.
بعدها دايي كوچكه گاهي آواز مي خواند و هر بار كه زهر ه را مي خواند به ياد آن غروب مي افتادم. غروب امسال كه در ميان ويرانه ها و آوار محله مي چرخيدم، نگاهم به كورسوي غبارآلود زهره افتاد و انگار صداي دورگره آن وقت هاي دايي كوچكه از زير آوارهاي خانه برخاست:اين بوي خوش از سلسله موي كه داري؟
و در زير آوارهايي كه مي شد فرو نريزند، سلسله موها داشتند مي پوسيدند.
محمد علي علوي داستان نويس و طنزپرداز و اهل بم است. اوشب زلزله در جيرفت بود و وقتي رسيد كه پدر و مادر و برادرش را از دست داده بود اما از پشت گوشي تلفن در همان روزهاي سياه به ما كه نمي دانستيم چه بايد براي تسلايش بگويم، گفت: مي دانم... ناراحت هستيد، مي دانم و كمي بعد كه مجال ديدارش دست داد با همان لبخندهاي نجيبش چند تصوير از صبح روز پس از زلزله پيش چشمان آورد. طنز كلامش پابرجا بود، همان طور كه تلخي نگاهش. از آنجا كه زبان ترجمه، روح شعر را مي كشد تكرار حرف هاي او كه مي خنداند و مي گرياند بر همين پايه بدون آن روح خواهد بود. اما يك چيز را خوب به ياد داريم. بعد از زلزله رفت به همان محلي كه با همبازي هاي كودكي اش بازي مي كرد و ميان خرابه ها و تل خاك آوازي را با سوت زد كه در نوبت كودكي با دوستانش مي خواندند.به اين تصوير دقت كنيد.
چند داستان نوشت و گفت كه نمي توانسته كه ننويسد. يك سال گذشت تا ما يكي از داستان هاي او را منتشر كنيم؛ همين.