سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳ - سال سيزدهم - شماره - ۳۶۳۴
روايت داوود روز بهاني از روزهاي پر التهاب
باديگاردها
روز ورود امام، خودمان را آماده كرده بوديم تا هيچ خللي در برنامه هايمان وارد نشود، ولي شوق و شور استقبال مردم نظم از پيش تعيين شده را برهم زد
029370.jpg
از سويي هجوم جمعيت و شوق و شورمشتاقان ديدار با امام فضا را به شدت احساسي كرده بود. مردم عاشقانه براي ديدن امام نزديك خودرو مي آمدند وما بايد آنها را نگاه مي داشتيم.
مهراد قوام 
قرارمان ديداري از تبعيدي ها بود. خيلي ها در شهرهاي دور و محروم در تبعيد به سر مي  بردند. اصلا اگر آمارهاي آن روزها را دوباره ورق بزنيم، در مي  يابيم پنجه هاي تبعيد به هر جاي كشورمان رسيده بود. به راحتي معلوم مي  شود، دهه 50 بورس تبعيد بود. در نقاط محروم امكانات براي هيچ كس فراهم نبود، جز برخي مناطق كه خوانين ثروتمند در لباس فئودال گاهي به رعيتشان سري مي  زدند. تبعيدي ها كه اكنون بعد از نزديك به 30 سال از آن روزهاي سرد و خفقان گذشته، سكاندار جامعه امروزند.
آن لحظه هاي چشم در چشم و واژه  رمزگفتن، هرگز در خاطرمان نمي  گنجيد كه به زودي كنار هم مبارزات مسلحانه خواهيم داشت . اين گفته هاي داوود روزبهاني ، يكي از همين حاميان تبعيدي هاي آن روزهاست. در گفت و گو با او بي مقدمه سراغ اصل مطلب رفتيم.
يعني هيچ تشكيلاتي از قبل نداشتيد؟
خير. هر كس براي خودش و در ذهنيت خودش مبارزه مي   كرد. مي  دانستيم خيلي هاي ديگر در همين آب و خاك با همين انديشه ها و پرسش ها مثل خودمان به خواب مي  روند، ولي تشكيلات گروهي نداشتيم. به همين دليل درخودجوش بودن انقلاب اسلامي ايران هيچ جاي ترديدي نيست. از سال 1344 تا 13 سال بعد، يعني گذشت يك نسل، مبارزات ما به همين جا ختم مي     شد. سال 1356 دريچه ديگري روي مبارزان گشوده شد. برايمان فرصتي پيش آمد تا بسياري از كساني كه نامشان در جامعه روشنفكري اسلامي گل انداخته بود و مي   درخشيد را ببينيم. به منطقه شمال آذربايجان رفتيم و از آنجا نوار مرزي را پايين آمديم. ماموريتمان ديدار از تبعيدي ها بود. از طرف آقاي ملكي، شهيد مفتح و شهيد مطهري و مرحوم طالقاني ماموريت داشتيم نامه ها و بيانيه ها را به تبعيدي ها برسانيم. پول و تاجايي كه در توان بود امكانات برايشان مي  برديم. عمدتا اين مبالغ صرف مبارزه يا كمك به مردم همان محل مي  شد. نقاط تبعيد محروم بود. به مناطق مركزي ايران نيز رفتيم. در شهر نايين به ديدار آيت الله آذري قمي رفتيم و در يزد خدمت آيت الله فاضل لنكراني رسيديم. خب پيش هر كدام كه مي رفتيم، بحث وگفت وگو شكل مي گرفت. اطلاعات مي داديم، تحليل مي كردند. ما روشن تر مي شديم و كم كم به حساسيت در ظرافت بيني هاي ماجراهاي اطراف نگاه مي كرديم.
بازاري ها از پشتوانه هاي انقلاب اسلامي محسوب مي شوند و از همان روزها حاميان تبعيدي ها بودند. بازار تهران كه مركز تجارت ايران در بخش خصوصي بود، از مركزيت هاي مذهبي به حساب مي آمد. هميشه در اين جماعت اكثريت با مذهبيون بوده است. آنان كمك هاي مالي زيادي مي كردند. به هر حال نامه ها و بيانيه ها دست به دست در كشور مي گشت.
در مناطق جنوبي به رفسنجان رفتيم. آنجا با آيت الله خلخالي ملاقات كرديم و سپس به سيرجان رفتيم. آقايان معادي خواه، صبور، كريمي نوري و علي بابايي را در اين شهر ديديم و صحبت هاي زيادي شد. از سيرجان تا شهر بابك را از زير پاشنه چرخ خودروها در كرديم تا آيت الله رباني املشي را ببينيم و از آنجا به محروم ترين نقاط در جنوب شرقي ايران رفتيم. در شهر مرزي ايرانشهر آيت الله خامنه اي و حجتي كرماني صحبت هايي داشتند و در چابهار به ديدار آيت الله مكارم شيرازي و شيخ حسين عمادي رفتيم.
بيانيه ها و نامه ها چگونه بود؟ منظورم محرمانه بودن يا نبودنشان است؟
برخي نامه ها محرمانه بود، ولي اوايل بيشتر پيغام بود و انتقال ايده ها و نقطه  نظرها از طريق نامه و بيانيه. مطبوعات خيلي بسته بود. كتبي كه ما دست به دست مي گردانديم مخفيانه چاپ مي شد. مسافرت مي رفتيم و اين چيزها را به تبعيدي ها مي رسانديم. آنان اگرچه به نظر رژيم در دنياي قطع ارتباط زندگي مي كردند، ولي فقط كافي بود بهشان اخبار را برسانيم. در آن محيط هاي خلوت، مي نشستند و جامعه را تحليل مي كردند. نهرهاي انقلاب اينگونه از نقاط محروم شروع شد. بيانيه ها را به روش ديگري كه با امروز بسيار متفاوت است، صادر مي كردند. جامعه روحانيت مبارز، هسته نخستين مبارزات اسلامي بود. آقاي ملكي بيانيه اي به من مي دادند تا ببرم خدمت ديگر اعضاي جامعه روحانيت تا امضا كنند. مثلا وقتي به مناسبت شهادت آيت الله مصطفي خميني بيانيه نوشتيم، 38 نفر زير بيانيه را امضا كردند. آنان با بيانيه شان حركت تروريستي حكومت پهلوي را محكوم كردند. آقايان بازرگان و سحابي هم بودند. ديگر مي توانم ازآقايان كروبي، موسوي خوئيني ها، شهيد مفتح، شهيد مطهري، موسوي نام ببرم و باز هم بودند عزيزاني كه اكنون نامشان در خاطرم نيست. بعدها كه وضعيت مبارزه در استراتژيك اضطراري قرار گرفت، ما هم خودمان محرم شده بوديم. نامه هاي شخصي را محرمانه مي پنداشتيم كه براي خانواده و دوستان مي فرستادند. در مبارزه چيزي پنهان نبود.
پس به عبارتي مي توانيم مساجد محل را نقطه آغاز جريان هاي خياباني بناميم؟
بله، در مساجد ما كتاب و اعلاميه از دست جامعه روشنفكري مذهبي مي گرفتيم. هنگام تعويض، همفكران و همراهانمان را مي شناختيم، ولي هنوز فرد بوديم. از تابستان 57 تنور انقلاب گرم و گرم تر شد. با شعارنويسي شروع شد. هر كس براي خودش برنامه اي داشت و شب پنهان از چشم ديگران شعار مي نوشتيم. زمان گذشت و ساعت بارها نواخت. ديگر به همسالانمان اعتماد پيدا كرده بوديم. آنها كه در مسجد مي آمدند و در جلسات خصو صي مباحثه شركت مي كردند يا شايد روزي سر پل تجريش كتابي به هم داده بوديم، 2، 3 نفره مي شديم و با رنگ روي ديوار مي نوشتيم...
جلسات و رفت و آمد خرج دارد. اين هزينه از كجا تامين مي شد؟
از همان مساجد. ائمه جمعه اين كار را انجام مي دادند. در هر محل هم آدم هاي زيادي بودند كه استطاعت مالي داشتند و براي انقلاب تا حد توانشان هزينه پرداختند. ببينيد وقتي رود انقلاب جريانش تندتر شد، سرعت انسانيت و عشق نيز رشد كرد. همه به يكديگر كمك مي كردند. اگر 2 نفر در خيابان درگير مي شدند، همه آنها را از هم جدا و درجا آشتي مي دادند. وادارشان مي كردند يكديگر را ببوسند. اصلا رسيدن پول و هزينه مطرح نبود. از زمين و آسمان كمك مي رسيد.
مي خواهيم برسيم به اينكه كميته استقبال و حفاظت فيزيكي از امام چگونه تشكيل شد. ابتداي ماجرا كجا بود؟
جامعه روحانيت مبارز طي دو حكم جداگانه از سوي شهيد بهشتي و شهيد مطهري، حاج محسن رفيقدوست را مدير پشتيباني، تداركات و ناظر حفاظت كرده بود. آقاي صادق اسلامي هم مسوول كميته حفاظت انتخاب شده بود. ما حدود 50-40 نفري بوديم. خيلي ها همان جواناني بودند كه در محل هاي ديگر مانند ما كارشان را آغاز كرده و مورد اعتماد بودند. مصطفي تحيري، مسوول آموزش كميته حفاظت انتخاب شده بود. او از كلاه سبزهاي ارتش شاه بود. البته نفوذي بود، يعني از همين مساجد خودمان جدا نشده بود؛ پنهاني ارتباطاتش را حفظ كرده بود.
آموزش هاي نظامي هم ديديد؟
ما يك سري مسايل امنيتي را آموزش مي ديديم و شناخت اسلحه و جنگ افزارهاي خياباني جديد را. مثلا انواع نارنجك، گاز اشك آور، تفنگ هاي۱۰ m و يوزي به ما معرفي شد. طرز كار و چگونگي در امان ماندن. بچه ها نياز به آموزش  دفاع شخصي و اينجور چيزها نداشتند. تيم حفاظت، بچه هاي ورزشكار بودند.
ورزش شما چه بود؟
من قهرمان صخره  نوردي بودم. كوهنوردي مي كردم و دو صحرايي مي دويدم. شايد به خاطر نزديكي منزلمان از شميران تا دربند و كوه هاي زيباي البرز. محمدرضا طالقاني، رئيس فدراسيون كشتي هم بود. بچه هاي تيم ورزيده بودند و هر كدام از پيش مسلح بوديم. آقامحسن اسلحه ها را بهمان داده بود. ما هم انگار تله پاتي بينمان برقرار باشد، يكديگر را مي شناختيم. از رفتار همديگر متوجه اسلحه مي شديم.
تيراندازي را تجربه كرده بوديد؟
دشت هاي بين فرحزاد و سعادت آباد. آنجا آموزش تيراندازي ديديم. كوه هاي آشتيان نيز يكي از محل هاي تمرين بود. آنجا مي رفتيم پرتاب انواع نارنجك را آزمايش مي كرديم.
اولين جلسه آموزشي كجا برگزار شد؟
خانه حاج محسن رفيقدوست، خيابان لرزاده، كوچه زيبا. همان يك بار بود، بعد به خاطر مسايل امنيتي جايمان را تغيير داديم. البته بيشتر آشنايي و ارنج كردن و هماهنگي نيروها شكل گرفت. همه آمادگي داشتند.
چطور 50-40 نفر گرد هم آمديد؟
هسته اصلي كميته استقبال را آيت الله خامنه اي، شهيد بهشتي، شهيد مطهري، عسگر اولادي و رفيقدوست تشكيل مي دادند. آقامحسن مرا مي شناخت. شوهر خواهرش در تجريش ظروف كرايه جعفري را مي گرداند، از كسبه معتبر محل بود. به من گفت چند نفر از بچه هاي مورد اطمينان شميران را ببرم منزلش براي آموزش و تشكيل كميته حفاظت. من هم دوستاني را كه مي شناختم باخبر كردم و به اتفاق رفتيم منزل ايشان. 15-10 نفر بوديم. در آن جلسه اسلحه را از حاج  محسن گرفتيم. محور اصلي را رفيقدوست انتخاب كرد و باقي تيم، بچه هاي ديگر بودند از محله هاي ديگر.
يعني از پيش از آن خبر نداشتيد؟
خير، من بخش نخست را در جريان نبودم كه چگونه تصميم مي گيرند، تيم حفاظت جمع آوري كنند. در آن جلسه حاج محمود كريمي و آقاي صبور كه پيش از آن در تبعيد ديده بودمشان مرا به عنوان نيروي مسلح پيشنهاد كردند. با خيلي ها در تبعيدشان آشنا شده بودم كه حالا از ديدنشان در تهران خوشحال بودم. آقاي راشد يزدي را پيش از آن در گلپايگان ديده بودم. حدود دي ماه اين كميته تشكيل شد.
پس چندان در روزهاي انقلاب مسلح نبوديد؟
خير، قيام ما خياباني بود. از وقتي قرار شد امام بيايد، چند روز پيش از فرار شاه ما گرد هم آمديم. قيام ما از مساجد شروع شد. در شب هاي شعارنويسي خيلي ها را ديده بوديم. در خيابان با اشاره اي به همرزمان 5 نفري شعار مي داديم. در كمترين فاصله مي شديم 10 نفر و 50 نفر. كم كم مردم بيشتري به جريان انقلاب پيوستند. روي سقف خودرو خودم مي ايستادم و با بلندگوهاي قديمي آن روزها شعار مي دادم. يك بار با آقاي هاشمي بوديم و شهيد مفتح. ايشان شعارها را پالايش مي كردند. گهگاه نيروهاي سازمان يافته چپي داخل مردم شعاري حزبي سر مي دادند و آقاي مفتح ما را روشن مي كرد و شعارهاي مذهبي را بلند سر مي داديم. ما حزب خاصي نبوديم. مردم بوديم.
الان از آقاي هاشمي خبري داريد؟ از دوستان ديگر آن روزها چطور؟
خيلي ها سعادت داشتند و شهيد شدند. برخي هم بازنشسته شده اند، ولي آنهايي كه مشغول كارند را گاه مي بينم. مثلا چند بار در سپاه مصطفي تحيري را ديدم. هاشمي الان سفير ايران در برزيل است. از موقعيت هاي شغلي يكديگر چندان باخبر نيستيم. پس از انقلاب هر كدام، عهده دار مسووليتي شدند و درگير امور اجرايي.
تيم شما پس از انقلاب چه شد؟
ما در كميته هاي محل بوديم. پس از پيروزي انقلاب در مسجد رفاه مسايل و توانايي و شناخت افراد بررسي مي شد و مي رفت سراغ حفاظت كه آن موقع مهمترين كار بود. من مسوول كاخ سعدآباد شدم و با آقاي عباس ملكي پسر آيت الله ملكي كميته تجريش را راه اندازي كرديم. شهيد لاجوردي رفت دادستاني، شهيد كجوري به نگهداري اوين اعزام شد. آقايان مهدوي كني، باقري كني، ناطق نوري، هاشم صباغيان، معادي خواه، ايرواني، خسروشاهي، غيوري، لاهوتي، عماري و شهيد محلاتي نيز بودند.
آنان هم عضو كميته استقبال بودند؟ مركزيت استقرارتان كجا بود؟
بله، مدرسه رفاه. از پيش در مدرسه رفاه مستقر شده بوديم و با حمايت اهالي محل اين مدرسه در اختيارمان بود. حمايت مردم بالاترين ضريب ايمني را فراهم كرده بود. آنجا برنامه ريزي مي كرديم و عمليات ها شكل مي گرفت.
جذاب ترين عمليات آن روزهايتان كدام است؟
روز ورود امام، خودمان را آماده كرده بوديم تا هيچ خللي در برنامه هايمان وارد نشود، ولي شوق و شور استقبال مردم نظم از پيش تعيين شده را برهم زد. قرار بود 8 سواري و 10 موتورسيكلت به شكل مسلح از امام محافظت كنند. خودروها مي خواستند سپر به سپر حركت كنند كه ازدحام جمعيت مانع آن شد. به خاطر همين تند پياده شديم و دويديم و پريديم روي سقف بليزر حامل امام و احمدآقا. شهيدمحمد بروجردي فرمانده تيم بود. پيش از آن، ما حفاظت از متحصنان دانشگاه تهران را تجربه كرده بوديم، ولي در آن لحظات وحشتمان از تفنگ هاي دوربين دار بود. وقتي خودرو در چشم انداز ساختمان هاي بلند قرار مي گرفت، خودم را مي كشيدم روي كاپوت و رو به امام دراز مي افتادم روي شيشه. مسير 34 كيلومتري بهشت زهرا خيلي طولاني شد و از در جاده قديم قم وارد بهشت زهرا شديم. مردم هجوم آوردند و بليزر را از زمين بلند كردند. حسابش را بكنيد بليزر خودرو سنگيني است، از زمين كنده شده بود با آن همه محافظ روي سقف. هرچه حاج محسن گاز مي داد، جلو نمي رفتيم. با بي سيم تقاضاي هلي كوپتر كرديم. از در جاده قديم تا قطعه 17 امام را با هلي كوپتر بردند.
ديگر شما نبوديد؟
نه، تا حد زيادي خيالمان از استقبال مردم و امنيت راحت شده بود. ما 12-10 نفري مي شديم كه برگشتيم پايگاهمان، مدرسه رفاه.
در آن ازدحام جمعيت چگونه ارتباط داشتيد؟
اولا كه خيلي به هم نزديك بوديم، ثانيا به بي سيم مجهز بوديم؛ بي سيم هايي كه از شهرباني و ارتش آورده بودند پايگاه. شهيد بروجردي خيلي تر و فرز بود. پس از انقلاب هم رفت كردستان كه چندبار در سنندج يكديگر را ديديم و همان جا شهيد شد.
در مدرسه رفاه امكانات نظامي داشتيد؟
بله، ما بهمن ماه به آن پايگاه وارد شديم. ابتدا به خاطر تعطيلي فرودگاه روحانيون در دانشگاه تهران، تحصن كردند. قرار بود پنجم بهمن امام بيايد كه بختيار فرودگاه را بسته بود. ماموريت اول تيم ما حفاظت از جمع متحصنان بود. پس از آن هم حفاظت از امام. وقتي امام آمد مدرسه رفاه، بام آن يك مقر نظامي بود. با بي سيم و مسلح آنجا بوديم. البته بعد پايگاه به مدرسه علوي منتقل شد.
در بنياد مستضعفان مشغول به كاريد؟
در حال حاضر بله، ولي مامور سپاه در بنياد هستم. حدود 13 سال است كه مامور هستم.
بهترين خاطره از انقلاب؟
همه اش خاطره و حماسه بود. گرچه خون بود و مجروح و جوانان گلگون كفن، ولي عشق بود و آرمان، فداكاري و گذشت. لحظه لحظه انقلاب يك عمر مي  ارزد. خوشحالم كه آن روزها بودم و از نزديك لحظات تكرارناشدني عشق انسان ها را ديدم.

از تيم ملي جوانان تا تيم ملي انقلاب
عباس تركان؛ جواني سياه، كوتاه قامت كه با تيم جوانان ديهيم تهران چهره شد. بازيكني كه خيلي زود توسط پرويز ابوطالب به تيم ملي جوانان ايران دعوت و همراه اين تيم راهي بانكوك شد تا در رقابت هاي جوانان آسيا شركت كند، اما انگار قامت عباس را براي رقابت هاي جوانان ساخته بودند، او در سطح بزرگسالان درخششي نداشت، هرچند فوتبال را در تيم هاي ديهيم و تاج دنبال مي كرد. اسم عباس تركان در فهرست تيم تاج در دوره چهارم تخت جمشيد رد شد، اما بچه مذهبي ميدان خراسان ديگر فوتبال را جدي نمي گرفت. در حالي كه از سوي ماموران ساواك تحت تعقيب بود، از مرزهاي شمالي كشور به تركيه رفت و بدون آنكه به دوستانش و همبازيكنانش اطلاع دهد، راهي فرانسه شد و در نوفل لوشاتو به امام پيوست و يكي از محافظان حضرت امام شد و روز 12 بهمن به همراه امام وارد تهران شد و تا سال 58 در كنار ايشان ماند. سپس به پيشنهاد حضرت امام، محافظ اول آيت الله طالقاني شد. در سال 58 زماني كه آيت الله طالقاني بدون اطلاع از تهران خارج شد، تنها كسي كه همراه وي راهي يكي از مناطق شمالي ايران شد، عباس تركان بود. بعد از فوت آيت الله طالقاني، تركان از بيت ايشان خارج شد و به همراه چند همبازي سابق خود مانند شاهرخ اصلاني، مهدي حاج محمد و نصرالله عبداللهي به تجارت مشغول شد.
عباس تركان چند سال پيش به دليل بيماري هپاتيت و از كار افتادن كبد و كليه ها درگذشت.

نقش مسجد همت تجريش در شكل گيري كميته استقبال
آيت الله جنتي در اسدآباد همدان، در شهر سقز آيت الله رباني شيرازي به همراه آيت الله منتظري، در همسايگي اين دو مبارز، شهر سردشت مكان تبعيد آيت الله باريك بين بود و آيت الله نورمفيدي در مريوان روزهاي تبعيد را سپري مي  كرد.
هنوز بسياري نام هاي ديگر مانده است. سال هاي خفقان همه انديشمندان را در مناطق دورافتاده و به حالت قطع ارتباط با جامعه نگهداري مي  كردند؛ يك جور زندان. آزادي آسمان ديدن و خفتن و خواندن بود، ولي هميشه دو چشم يا بيشتر آدم را مي     پاييد. دولت شاه براي ساكت نگهداشتن جامعه، تمام دردها و انتقادها را در حصار تبعيد فرونشانده بود، غافل از اينكه روزي جعبه هاي باروت جدا از هم افتاده به هم برسند؛ انفجاري مهيب كه نه تنها خاندان پهلوي، بلكه نظام حكومت گرداني ايران را متحول مي  كند. داوود روزبهاني از روزهاي خيلي دور مي  گويد: وقتي سال 1344، آيت الله ملكي، امام جماعت مسجد همت تجريش شد. اين مرد آرام و قرار نداشت. پر از انرژي و شور بود. از روشنفكران و روشنگران آن روزها محسوب مي  شوند. كتاب هاي مرحوم طالقاني و شريعتي ممنوع بود. در حوزه مذهب، اين دو مرد در كنار ديگر روشنفكران مذهبي دوشادوش جنگيدند. مبارزات فكري پايه ريزي مي  شد و خوراك نسلي را كه شاه كوشيده بود از ايشان دريغ كند، فراهم مي  كردند.
آيت الله مطهري، مفتح و بسياري مبارزان ديگر سكان هاي فكري و تئوري انقلاب رابه دست گرفته بودند. آقاي ملكي- به خاطر قرابت و بچه محلي به ياد همان روزها نامشان را اينگونه خطاب مي  كنم- به من و همسالانم كتاب مي  رساندند. آن موقع جرم كتاب از مواد مخدر خيلي بيشتر بود. اعلاميه  يا كتاب را مي  برديم به آدرس هاي مختلف و به اشخاصي كه با نشانه اي سراغمان مي  آمدند، تحويل مي  داديم.

نيمه اسكناس 50 ريالي
بخش اول شكل گيري هسته را به ياد ندارم. يعني جزوش نبودم. البته ما از طريق مسجد محل و راهنمايي حاج آقا لواساني امام جماعت مسجد اعلاميه توزيع مي  كرديم. اين كار خيلي با احتياط انجام مي شد. هنوز تا روزهاي پرتاب و تپش خيلي راه بود. هنوز براي تظاهرات و ديوار بستن مقابل نظامي هاي شاه برنامه اي در ذهن نداشتيم. فكرش را نمي  كرديم، چند ماه ديگر دريچه هاي سد مي  شكند و مابه خيابان  مي  ريزيم. يكبار سر خيابان جمالزاده فعلي قرار داشتم. مي  خواستم يك ساك امانت از جواني با موهاي فر كه نيمه اسكناس 50 ريالي داشت، تحويل بگيرم. نيمه ديگر اسكناس دست من بود. يعني شب پيش گرفته و گذاشته بودم داخل جيب كتم. وقتي او رسيد، با نگاه يكديگر را ورانداز كرديم. هر دو مي  دانستيم مسلح هستيم. از خيابان رفت داخل كوچه، من هم در پي اش. دست به جيب بردم و نيمه اسكناس را در دست گرفتم. ناگهان فرياد ايست هر دويمان را كه با فاصله دو متر پشت سرهم حركت مي  كرديم، در جا ميخكوب كرد. بي  درنگ سربرگرداندم. ماموران ساواك بودند به همراه چند گاردي كه دنبالمان دويدند. پيچيدم داخل كوچه، جوان كه بعد پي بردم نامش حسين يزدي بوده و در سوسنگرد شهيد شد، ساك را به من داد و گفت فقط بدو. طوري نگاهم كرد كه بي  تامل، دويدم. ساك پر از نارنجك بود. بايد به پايگاه مي  رساندم. صداي تير مي  شنيدم و از كنار رج ديوار كوچه را پي گرفتم.
شب در مسجد يكي زيرگوشم گفت؛ نيمه 5 توماني ما را بده. آن را بدهكاري. حدس زدم حسين باشد، صدايش همان بود. سر برگرداندم و يكه خوردم، جواني باموهاي بلند و لخت و چشم هايي روشن و صورت تراشيده با همان قد وقواره  حسين پشت سرم بود. گفت: ردكن بياد . نيمه اسكناس را دادم. خنديد. گرفت و رفت.
بعدها فهميدم، حسين، دانشجوي ادبيات بود و كار گريم تئاتر انجام مي  داد. او كه قهرمان دو وميداني دانشگاه بود، از تمام توانايي اش براي پيش بردن انقلاب تلاش مي  كرد. اتفاق آشنايي با او در يك جلسه، عجيب بودنش و اخباري كه از او مي  رسيد، تبديلش كرده بود به يك انقلابي جذاب. خيلي از جوان ها و مردم با جان و دل مايه گذاشتند. اينها را حسين اعتماديان مي  گويد، كسي كه در نيروهاي حافظ امام بود و عضو كميته استقبال. از مسجد محل تا سقف بليزر روزها پر از اتفاق بود و هرچه بيشتر مي  گذشت، ما به جريان حفاظت نزديك تر مي  شديم.

تك تك خانه هاي شهر
وقتي قرار شد امام بيايد، در پوست خود نمي گنجيديم. لحظه  هاي پرالتهابي بود. هرچه زمان مي گذشت اضطراب ما بيشتر مي شد. حوالي دي ماه بود كه رفتيم خانه محسن رفيقدوست. من و 5 نفر ديگر از بچه هاي محلمان بوديم. آنجا به ما اسلحه دادند. نفري يك كلت برتا تحويل گرفتيم. كار كردن با اسلحه را از پيش آموخته بوديم. صحبت كرديم كه مي خواهيم در مدرسه محل، پايگاه درست كنيم. شهيد بروجردي آنجا بود و گفت كه از بام مدرسه سنگرسازي را شروع كنيم.
برگشتيم و در راه بچه ها حواسشان بود كه ديگر مسووليتشان بيشتر شده. پس  فرداي آن روز صبح رفتيم به تپه هاي فرحزاد، يك مقدار فشنگ داشتيم و تمرين تيراندازي كرديم. وقتي مدرسه عبرت را كه دبيرستان دخترانه بود، پايگاه كرديم، مردم محل برايمان غذا و چاي مي آوردند. مبارزات به خيابان كشيده شده بود و براي نگهباني از محلات چند كلاشينكف و ژ-3 از شهرباني و ارتش به دست بچه ها رسيده بود. آن روزها سربازهاي زيادي با ما تماس برقرار مي كردند تا يك جوري به نيروهاي انقلابي بپيوندند و تحت تعقيب قرار نگيرند.
يكي از اين سربازها بچه محلمان بود. پيش از آنكه با ما تماس بگيرد، دژبان آمده بود پي اش. گفته بودند از خدمت فرار كرده. رضا موحدي كشتي گير بود. در باشگاه پولاد تمرين مي كرد و هميشه مي گفت: من بچه مولوي - خاني آباد- هستم به خاطر هم محلي بودن با تختي.
يك شب پيرمردي با يك ساك مشكي آمد پيش من و گفت: اين را رضا فرستاده. فقط در خلوت در ساك را باز كنيد. پس از رفتنش در كلاس را بستم. دو قبضه ژ-3 را باز كرده بود و چيده بود در ساك. آنها را سوار كردم و خوشحال شديم كه از حالا علاوه بر سلاح كمري اسلحه سازماني نيز داريم. روزهاي تحصن جامعه روحانيت مبارز در دانشگاه تهران رضا به ما پيوست و با لباس شخصي و اسلحه بدست در دانشگاه حضور داشت.
ابوالفضل توكلي از مديران امروز بنياد مستضعفان و جانبازان است. از روزهاي داغ انقلاب خاطرات زيادي دارد. مي گويد: حركت از تك تك خانه هاي شهر آغاز شد .

روزي كه مسلح شدم
ورزش ما رزمي بود. از سالها پيش كاراته و كونگ فو تمرين مي كرديم. حدود سال 1355 آمدند باشگاه و تمرين كونگ فو را لغو كردند. گفتند: اين رشته خطرناك است و ضربه هايش مرگبار. براي درگيري هاي خياباني خطرناك است. 3 نفر بودند از اداره دوم. جمع نمره پلاك خودروهايشان عدد 11مي شد. اين مشخصه اي بود كه خيلي از مردم مي دانستند. جمع كردن نمره هاي خودروها كاري عادي شده بود. آنها نفوذي هاي زيادي داشتند و براي همين جو بي اعتمادي ريشه دوانده بود. از طرفي حضور گروه هاي مسلح چپ نيز ما را در انتخاب همرزم دچار ترديد مي كرد. وقتي ديديم تمرينات را لغو كرده اند، همراه چند نفر از دوستان مخفيانه به شكل دوره اي در منزل هم تمرين مي كرديم. روزهاي پاييز سال 1357، در مسجد گرد هم مي آمديم و كم كم هسته جوانان مبارز محله مختاري شكل گرفت. مسجد شارعي مركز گردهمايي بود.
يك روز در خيابان كارگر فعلي، خودرو هيلمن سفيدرنگي با بوق ممتد در پي 2 جوان موتورسوار بود. موتورسيكلت به سرعت از لاي خودروها جا باز مي كرد و پيش مي رفت. يك پيكان از سمت ميدان پاستور آمد بيرون. موتور به آن برخورد كرد و آنها نقش زمين شدند. راننده هيلمن پياده شد و كلتش را از قاب درآورد. دو تير هوايي شليك كرد و از لاي جمعيت انبوه آن روزها - هنوز پراكنده، ولي زياد بودند - خودش را نزديك آنها رساند. من هم به موازاتش از سوي ديگر خيابان پايين دويدم. جمع نمره هاي پلاك هيلمن 11 بود. اسلحه را به سوي دو جوان 20 تا 22 ساله نشانه رفته بود. خيلي عصبي بود و دست هايش مي لرزيد. يك گلوله به پاي يكي از آنها شليك كرد. دست و پايشان زخمي شده بود و با سر و صورت خوني چندان خطرناك نبودند كه او شليك كرد. آرام جلو رفتم و با يك حركت اسلحه اش را گرفتم. مردم به سوي خودرو هجوم آوردند. چند دقيقه بعد شده بود يك ورقه كج و كوله فلزي با شيشه هاي خرد شده وسط خيابان. دست هايش را با بند كفشش بستم و با خودرو خودم بردم مسجد. گفتند: هنوز جايي براي نگهداري اينها نداريم، ولي 2 نفر از بچه هاي مسجد او را بردند، تحويل دادند. ديگر پيگيري نكردم، ولي آن روز من هم مسلح شدم. رضا ساجدي كه روزهاي داغ انقلاب را دست از كار راه آهن كشيده بود، مدام به پايگاه هاي مختلف سركشي مي كرد و به جوان ترها دفاع شخصي مي  آموخت. اكنون پس از سالها كه بازنشسته شده، خارج از ايران زندگي مي كند. در مورد پيوستنش به كميته استقبال مي گويد: همه چيز اتفاقي بود. از پيش تشكيلاتي نداشتيم. از طريق چند نفر از همرزمان و ورزشكاران به كميته استقبال و بخش حفاظت پيوستم.

آرمانشهر
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
زيبـاشـهر
يك شهروند
|  آرمانشهر  |  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  زيبـاشـهر  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |