پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۳ - سال سيزدهم - شماره - ۳۶۴۱
با حاج صادق آهنگران در ازدحام متفاوت مسجد وليعصر
... قصه ساربان مانده بر دل 
029943.jpg
عكس ها : ساتيار
آرش نصيري
حاج صادق
اول كه رسيد با همه دست داد. بعضي ها را با اسم صدا مي كرد و بعد خوش و بشي و رد مي شد. بعد با همه نوجوانان و جواناني كه گوشه و كنار ايستاده بودند دست داد.
آهنگران وصل است به خاطرات نوجواني ما، وقتي كاروان رزمندگان مي رفتند و راديو صداي مارش نظامي پخش مي كرد و سرود پيروزي مي خواند و آمار تلفات دشمن را مي داد و بعد كاروان شهدا و زخمي ها برمي گشتند در حالي كه سرود تازه اي از صادق آهنگران به پيشوازشان مي رفت. ملغمه اي از شادي و غم، شيريني و تلخي، سپيد و سياه. آهنگران آن موقع حالا حاج صادق شده است. از آخرين باري كه ديده بودمش بيشتر از 15 سال گذشته. دقيقا يادم نيست، شايد حدود 18 سال. قرار بود عملياتي در بگيرد شايد يا شايد عملياتي تمام شده بود. آمده بود در شهر كوچك ما و ما از مدرسه رفتيم تا از نزديك ببينيمش. گفته بودند مي آيد و آمده بود، لابد به رسالتي كه يا عملياتي تمام شده بود يا قرار بود عملياتي در بگيرد. به صرافت فتحي، كه او در نوحه گري ها و مرثيه هايش كربلا را نويد داده بود. آن نوجوان  هيجان زده حالا ديگر بزرگ شده است- 18سال عمر كمي نيست- و عوض شده است همانطوري كه آن نوجوانان كه جلوي در مسجد حضرت ولي عصر خيابان وزرا ايستاده بودند، اصلا شبيه به نوجواناني نبودند كه نوحه هاي آهنگران را تكرار مي كردند كه حالا شده است حاج صادق. كت و شلوار شيكي به تن كرده است. وقتي مي بينيمش به نظرم مي رسد كه سفيدي موها و محاسنش زياد نشده است، همان صلابت با ته لهجه اي جنوبي. در انتهاي رديفي كه جوانان و نوجوانان ايستاده اند تا او با آنها دست دهند مي ايستم و وقتي به من مي رسد مي گويم: سلام، من از روزنامه همشهري آمدم.
حاضر نبودند متفرق شوند
رسيده بوديم آخر مصاحبه، از وقت ما خيلي گذشته بود و محدوديت را هم شرايط ايجاد كرده بود. اهل بيت در ماشين منتظر نشسته بودند و پسر بزرگ ايشان - آقا محمد علي - هر چند لحظه مي آمد تا بگويد خيلي دير شده است. در اين فضا از نظرم گذشت كه شايد ذهنش آماده گفتن خاطره نباشد. اما چند لحظه بعد تصورم كلا عوض شد. خاطره ها برايش ملموس بودند و تو گويي آنها را هر روز براي خودش تكرار يا حتي با آن خاطرات زندگي مي كند. مثل اينكه دارد از روي كاغذ مي خواند، گفت: من يك بار در جبهه داشتم مي خواندم. اتفاقا رسيده بودم به جايي كه بايد يا حسين مي گفتند. هواپيماهاي دشمن آمدند دور و بر بچه ها را بمباران كردند. ما ديديم بچه ها را دارند بمباران مي كنند اعلام كرديم كه بچه ها متفرق شوند. وسط خواندن گفتم كه متفرق شوند، قبول نمي كردند. هي ما مي گفتيم كه بروند آنها يا حسين، يا حسين را گرفته بودند و شورشان هم در آن حالت بيشتر شده بود و دلشان مي خواست كه من ادامه بدهم. من تعجب كردم كه ديدم هواپيما دارد بمباران مي كند و آنها تكان نمي خوردند و ذكر يا حسين را گرفته بودند و متفرق نمي شدند بالاخره مجبور شدم ادامه بدهم و تمام كه كردم، خودم كه رفتم آنها هم مجبور شدند كه بروند...
029940.jpg
حاج همت
اين دفعه خاطره را جهت  دار پرسيدم و يكراست رفتم سر اصل مطلب. گفتم: خاطره اي از شهيد همت نداريد؟ اين بار هم فقط براي چند لحظه مكث كرد كه جرعه باقي مانده چايي را قورت بدهد يك بار با حاج همت داشتيم مي آمديم. شب بود و ما راه را گم كرده بوديم و داشتيم مي گشتيم كه راه را پيدا كنيم. جايي مراسم داشتيم وبايد مي رسيديم. حاج همت يك خاطره اي را تعريف مي كرد و گريه مي كرد. مي گفت كه چند روز پيش بچه ها آمدند پيش من و گفتند كه يكي از بچه هاي بسيجي چند شب است كه از خيمه مي آيد بيرون و مي رود دورتر. ما گفتيم كه شايد مي رود نماز شب بخواند منتها يك شب كه دنبالش را گرفتيم، رفتيم ديديم كه رفته يك قبري را آماده كرده، يك گودال كه مي رود درون آن گودال به عنوان قبر و الهي  العفو  مي خواند. بخشي از دعاي ابوحمزه را مي خواند و گريه مي كرد...

وقتي نوجوان بوديد مي خواستيد چه كاره شويد؟
قدري فكر مي كند و مي گويد كه يادش نمي آيد. به نظرم مي رسد كه اين شايد شروع مناسبي نبود و لحظه  اي از ذهنم مي گذرد كه انرژيش را براي ادامه صحبت گرفته ام. مجبور مي شوم خود توضيح بدهم...
...شايد به اين خاطر يادتان نمي آيد كه دلتان مي خواست چه كاره شويد كه لابد در اوايل جواني افتاديد در فضاي جنگ...
نه، من ازدواج كرده بودم كه جنگ شروع شد. من 23 سالگي ازدواج كردم. خدمت سربازي ام را هم رفته بودم. يك سال و 6 ماه خدمت كرده بودم كه امام گفت پادگان ها را خالي كنيد و ما هم 6 ماه مانده به پايان خدمت آمديم بيرون. ديگر وقتي انقلاب پيروز شد، نرفتيم و بعد از آن رفتيم برگه پايان خدمت گرفتيم. بعد كه انقلاب پيروز شد، در كميته ها بوديم. آن موقع سپاه نبود و ما در كميته پرستو بوديم، در اهواز. امام جمعه اهواز هم آن موقع  آقاي جنتي بود. من آنجا هم مكبر نماز جمعه بودم و هم مجري.
مداحي كه نمي كرديد؟
چرا، مداحي هم مي كردم. من از كوچكي مداحي مي كردم. در سن 12، 13 سالگي يك هيات علي اصغر داشتيم، منتها رسمي نبود. در همان ايام بود كه يك نفر آمد و گفت كه ما روز عاشورا يك هيات داريم و من رفتم براي آن هيات خواندم و بعد از آن تقريبا رسمي شد.
اين مال قبل از انقلاب است ديگر؟
بله، من 12، 13 سالم بود.
من اول كار پرسيدم مي خواستيد چه كاره شويد و شما چيزي نگفتيد. لابد از همان اول مي دانستيد مي خواهيد مداح شويد...
به لطف خدا صدايم از اول خوب بود، چون خانواده اي مذهبي بوديم و پدرم اهل مسجد و حسينيه بود، تقريبا در همان محيط بزرگ شديم. از لطف خدا و بركت پدر و مادر مداح شديم. ارثي هم بود. پدرم هم صدايش خوب است. كلا خانواده پدري ما صدايشان خوب است و البته از خانواده مادري هم هست كه صدايش خوب است.
بعد از انقلاب كه رفتيد كميته، آنجاها هم مداحي مي كرديد؟
بله، در كميته هم كار مي كرديم و هم اينكه اگر برنامه اي پيش مي آمد، مي خوانديم. در زمان انقلاب هم كه در شهر شعار مي دادند، ما شعارگوي شهر بوديم. در دزفول تقريبا هم شاخص شده بوديم، چون صدايمان هم خوب بود. اگر چند قسمت مي شديم، ماشين به ماشين و چند نفر شعارگو بودند كه دور و بر ما بيشتر جمع مي شدند. از جمله آقاي شمخاني هم يكي از شعارگوها بود و هي مي گفت كه چرا دور و بر ما را خلوت مي كني، البته ايشان به شوخي مي گفت.
با هم دوست بوديد؟
بله، از قبل از انقلاب با هم دوست بوديم.
شما طبيعتا كار سياسي مي كرديد، ولي به شما نمي آيد كه اهل شلوغ كردن باشيد و بتوانيد جايي را بر هم بزنيد؛ خيلي آرام به نظر مي رسيد...
بله، من آرام هستم. در انقلاب البته همه ملت جنب و جوش داشتند و ما هم با آنها بوديم.
قبل از اينكه روال كار شما را ادامه بدهيم، اول بفرماييد كه با كلمه مداح موافق هستيد؟ چون به نظر من كاري كه شما مي كنيد با كلمه مداحي نمي خواند.
ما هم مداح هستيم، هم مرثيه خوان. مداح يعني كسي كه مدح اهل بيت را مي گويد. مرثيه خوان هم كه روضه خواندنشان، ذكر مصائب اهل بيت است. منتها اين كلمه مداح بيشتر سر زبان ها افتاده. ذاكر هم مي گويند؛ ذاكر اهل بيت.
مرثيه خوان و نوحه خوان بهتر نيست؟
ذاكر بهتر است. مرثيه خوان وقتي است كه مرثيه خواني مي كنيم. معمولا اول فضايل اهل بيت را مي گويند، اين قسمت مدح است، بعد كه مي آيد در قسمت ذكر مصيب، مي شود مرثيه خوان. منتها نمي شود بگويند مداح و مرثيه خوان. به نظر من ذاكر هر دو را در بر مي گيرد.
پس شما بيشتر با كلمه ذاكر موافق هستيد؟
بله. ذاكر بهتر است.
بعد كه رفتيد جبهه به عنوان مداح يا ذاكر كه نرفتيد؟
نه. البته ما را به عنوان خواندن مي        شناختند منتها اول به عنوان نيروي عملياتي رفتيم و بيشتر دعاهاي بين نماز و دعاهاي كميل وسينه زني هايي كه داشتند به عهده ما بود.
طي اين مدت هميشه در اهواز بوديد؟
من نه، بعد از جنگ آمدم يك سال در قم بودم و بعد از آن هم دانشگاه قبول شدم و آمدم تهران چهار، پنج سال هم هست كه دوباره رفتم اهواز.
آن موقع را مي  گويم...
بله، تا بعداز جنگ دراهواز بودم.
آن موقع كه رفته بوديد كميته تا چه مقطعي درس خوانده بوديد؟
ديپلم را گرفته بودم كه رفتم سربازي. جنگ كه تمام شد آمدم درس حوزه بخوانم، از بس كه برنامه هاي ما آنجا زياد بود ديدم نمي     توانم درس بخوانم. به هر حال قم بود و مراسم ها زياد. دانشگاه كه قبول شدم آمدم تهران مستقر شدم و البته در سپاه هم بودم.
چه رشته اي خوانديد؟
زبان و ادبيات فارسي. همان شعر و اينها بود ديگر.
اتفاقا ما بعدا به شعر مي  پردازيم چون خواندن از هر نوع كه باشد با شعر و ادبيات رابطه مهمي دارد. اولين باري كه يك آهنگ اجرا كرديد و از راديو پخش شد، كي بود؟
آنجا، در خوزستان، راديو صدايم را پخش مي كرد و مي   شناختند؛ به خصوص اهواز. منتها چيزي كه مطرح شد و سراسري شد، نوحه اي بود كه خدمت امام خوانديم: اي شهيدان به خون غلطان خوزستان درود در جماران خوانديم. فضايي به وجود آمده بود، خوزستاني ها اكثرا آواره بودند. شهرهايشان زير رگبار گلوله و توپ و موشك و خمپاره بود. فضايي بود كه با دل شكسته اي كه آنها داشتند و همچنين مردم، اين مرثيه جا افتاد. آن روز سه، چهار، پنج بار پخش كردند و مردم الحمد لله شناخت پيدا كردند و ما هم به اين سمت نوكري ثابت شديم.
در شهر شعار مي دادند، ما شعارگوي شهر بوديم. در دزفول تقريبا هم شاخص شده بوديم، چون صدايمان هم خوب بود. آقاي شمخاني هم يكي از شعارگوها بود و هي به شوخي مي گفت كه چرا دور و بر ما را خلوت مي كني 
با موسيقي آشنايي ندارم، يعني چيزي نخواندم. دستگاه موسيقي و اينها را اصلا بلد نيستم، همين قدر مي دانم كه دوستان مي گفتند كه بيشتر شور مي خوانم، اما فرصت نكردم بروم سر كلاس موسيقي و ياد بگيرم 

شعرش مال چه كسي بود؟
متعلق به آقاي حبيب الله معلمي بود. شاعري كه تا آخر جنگ در خدمت ايشان بوديم و هنوز هم الحمد لله در خدمت ايشان هستيم. بعد از آن شعر غرقه در خون كربلاي ايران است‎/ اين زمين لاله گون  خوزستان است را خواندم.
پس اول با عشق خوزستان شروع كرديد.
بله،جنگ اول آن طرف بود. ما هم در محيط خوزستان بوديم. دوروبرما هم بچه هاي خودمان بودند. براي رفقايمان خوانديم اول و لذا اينطوري مطرح شد.
بنابراين آن حالت نوحه گري براي امام حسين ع عوض شد به حالتي كه بيشتر شعرهاي جنگي مي  خوانديد...؟
بله. حالت حماسي پيدا كرد. البته در قبل از انقلاب هم اگر شما يادتان باشد- فكر مي   كنم سن شما ايجاب نمي   كند- و زمان انقلاب كه راهپيمايي و اينها بود، تمام شعرها حماسه اي شد. به خصوص در تاسوعا و عاشورا همه جهت پيدا كرد عليه رژيم شاه. لذا همه حماسه اي شد و حالت تهاجمي پيدا كرد. اين قضيه ماند و وصل شد به جنگ و نوحه هاي محرم ما و عاشوراي ما با هم ادغام شد و هم حماسه داشت، هم پيام داشت و هم سوز.
شما بيشتر كدام وجهه اش برايتان مطرح بود؟
در زمان جنگ بيشتر حماسي و پيام، منتها ذكر مصيبت هم بود. من اثرات ذكر مصيبت را مي      ديدم كه خود ذكر مصيبت و اشك، محرك بچه ها بود در جنگ. بعضي اوقات مي     گفتند كه بايد رجز خواند ولي ما مي  ديديم كه وقتي شعر حماسي مي     خوانيم و بعد از آن ذكر مصيبت امام حسين ع مي   شود، همان اشكي كه مي   ريزند باعث مي   شود كه تحولي در درونشان به وجود مي   آيد و انگيزه مي   دهد به آنها براي عمليات.
ذكر مصيبت چون براي امام حسين ع است، بيشتر حالت حماسه پيدا مي كند...
...شما در مجلس بوديد و ما روضه 2 فرزند زينب را خوانديم. روضه اش هم حماسي است. 2 نوجوان بودند كه در مدينه آمدند پيش امام حسين ع ، گفتند ما را با خودت ببر. ايشان فرمودند كه شايد پدرتان اجازه ندهد. آنها گفتند كه بابا ما را فرستاده. آمدند صحراي كربلا خواهش و التماس كردند و حضرت زينب را واسطه قرار دادند كه امام حسين ع اذن ميدان به آنها بدهد و اجازه ميدان داد و دوتايي رفتند و شهيد شدند.
كات مي خورد از آنجا مي آيد به دوران جنگ، جايي كه شما مي خوانديد و جوان ها تشويق مي شدند براي رفتن به جبهه...
...بله، بله. در دل ذكر مصيبت هايي كه هست پر از حماسه است، رجزهايشان هم هست، مثلا وقتي حضرت قاسم مي رود به ميدان، مي گويد كه اني اناالقاسم من النسل علي همه  اش حماسه اي است. منتها وقتي كه شهيد مي شوند و مثلا حضرت علي اكبر كه شهيد مي شوند، امام حسين ع مي آيند بر بالين علي اكبر و گريه نمي كند و مي گويد: علي علي الدنيا بعدك العفا اينها ديگر ذكر مصيبت است. حماسه دارد، پيام دارد و سوز دارد.
تشويق كردن جوان ها براي شركت درجبهه هاي جنگ به هر حال براي خودش مسووليتي بود كه خيلي مهم بود، منتها ممكن است كه نگراني هم با خودش داشته باشد كه نكند...
... من همان موقع هم يك ذره نگران نبودم. الان هم هيچ ابهامي در اين قضيه نيست. براي اينكه راه، راه بسيار صحيحي بود. فرمانده ما هم كسي مثل امام خميني ره بود كه در دنيا مثل او نبود و نخواهد آمد. در عصر خودش مرجع بود، همه چيز را تشخيص مي داد. دشمن هم دشمن غداري بود كه هرچه زمان بيشتر گذشت، فهميدند خباثت او را. دفاعي هم بود كه كشور ما از اسلام و قرآن مي كرد. همه هم انگيزه شان، انگيزه امر به معروف و سلامت دين شان بود وخلاصه اينكه وقتي دشمن حمله كرد، همه چيز مثل ماجراي كربلا بود.
شما بخش زيادي از تبليغات جنگ را به عهده داشتيد. اگر روند جنگ روندي بود كه به اصطلاح مطلوب شما نبود، شما به خودتان اين حق را نمي داديد كه دخالت كنيد؟
نه، من در دل قرارگاه ها و پيش فرماندهان بودم. زحمات و دقت ايشان را در عمليات ها مي  ديدم و بنابراين هيچ مشكلي نداشتم. اگر هم گاهي وقت ها اشتباهي پيش مي  آمد، طبيعي بود. مگر مي  شود آدم اشتباه نكند؟ معصوم كه نيست. بالاخره اشتباه مي      كند، ولي چون دقت و حساسيت فرماندهان را نسبت به اهميت جان بچه ها مي ديدم، لذا مشكلي نداشتم.
با اينكه سالهاي جواني بود، اما چون معنويت بالا بود، الحمدالله بهترين سالهاي عمر خودم مي دانم.
آن موقع آهنگران پديده اي بود و خيلي مورد توجه و شايد بيشتر از هر خواننده اي - در هر ژانري - مخاطب داشت. آيا مغرور نشديد؟
نه الحمدالله. به لطف خداوند در خودم اين را نديدم. همه چيز را از خدا مي دانستم و لطف او و نفس بچه ها. آن موقع بچه ها با الان خيلي فرق داشتند. آن موقع صفا و اخلاص خيلي بيشتر بود.
نفس اين بسيجي هاي مخلص كه به آدم مي رسيد، خدا آدم را نگه مي داشت. تمام بچه هايي كه در جبهه بودند و خيلي هايشان هم شهادت نصيب شان شد، معلم هاي ما بودند. كسي كه معلمش شهدا باشند، خيلي كم ممكن است بلغزد. چيزي هم نبود كه ما داشتيم، يك صدايي بود كه خودشان داده بودند. من هيچ چيزي از خودم نداشتم. الان هم همين طور است.
شما وقتي مي گوييد من باور مي كنم، ولي به هر حال ته دل آدم يك چيزي تكان مي خورد، مخصوصا اگر خيلي جوان و خيلي مطرح باشد. شايد شما تاثيرتان به اندازه يك فرمانده جنگ بود. ته دل يك غروري، چيزي...؟
...بايد نشان بدهد بالاخره. اگر يك كسي باشد بايد بگويد كه مثلا شما اينجا غرور پيدا كرديد. البته ما هم معصوم نيستيم و از اين خصلت هاي رذيله لابد در وجود ما هم هست. منتها نفس اين بچه هاي بسيجي و فضاي سالم جبهه بود كه ما را نگه مي داشت. من كسي را حتي از فرماندهان آن موقع نديدم كه مغرور بشود. فضا، فضايي بود كه كسي به خودش اجازه نمي داد كه غرور داشته باشد به خاطر اينكه نگاه مي  كرد و مي  ديد كه همه بزرگان تواضع داشتند و همه پايين بودند. مثلا باكري خودش مي  رفت دستشويي را مي  شست. خودش ظرف مي شست. كسي بود كه در لشگر خيلي از بسيجي ها نمي  شناختندش. مي  آمد جارو مي  كرد.بارها در خاطراتشان گفتند كه ما مي  آمديم، مي  ديدم يك نفر دارد جارو مي  كند بعد مي  فهميديم كه فرمانده ماست. چنين افرادي اجازه نمي  دهند كه ديگران به خودشان اجازه بدهند احساس غرور كنند.
همانجاها بود كه ماجراي حسين فهميده را شنيديد ديگر، درست است؟ چه احساسي داشتيد از به وجود آمدن اين ماجرا؟
ما گرم برنامه ها بوديم و به هر حال براي ما مهم بود. البته ما فقط حسين فهميده را نداشتيم. شما برويد تحقيق كنيد در خرمشهر مي      بينيد كه ما دو، سه نفر به سن فهميده داشتيم كه آنها جلوتر شهادت به همين شكل نصيب شان شده بود. آنها هم حماسه مفصلي دارند منتها شهيد فهميده به عنوان الگو مطرح شد. البته نسبت به شهيد فهميده امام احساس غرور كرد، ما ديگر كه باشيم .
تحت تاثير اين اتفاقات و همه شرايط موجود شعرها را مي  گفتيد و مي  خوانديد. شعرهايتان همچنان ساخته آقاي معلمي بود؟ البته از كسان ديگر هم فكر مي        كنيم خوانديد مثل جاده و اسب مهياست بيا تا برويم...
البته آن شعر مال بعد از جنگ است. من به جز چند شعر بقيه كارهايم ساخته آقاي معلمي است.
تحت تاثير شرايط خاص مرثيه ها را مي  ساختيد؟
بله. البته من اينها را قبلا هم گفتم. بر اساس عملياتي كه داشتيم ما بايد در چند مرحله اين اشعار را آماده مي   كرديم و مي خوانديم. هر عملياتي قبل از شروع جذب نيرو مي  خواست و من مي  رفتم به شهرستان ها. شهرها را مي گشتم: زاهدان بود، مشهد بود، شيراز بود، كرمان بود، مازندران بود و ... اينها را براي جذب نيرو مي            رفتم. بعد كه بچه ها مي  آمدند به جبهه ها و چون آنجا زمان خيلي مي گذشت و خسته مي شدند، آنجا در خيمه هاشان برنامه داشتيم. گردان به گردان و لشگر به لشگر مي    رفتيم. شب عمليات هم در يك قسمت من در قرارگاه بودم و دعاي توسل را براي فرماندهان مي خوانديم، چون مي خواستند رمز عمليات را بگويند. در كنار من هم آقاي معلمي بود. رمز عمليات را نيم ساعت يا يك ساعت جلوتر به من مي گفتند و او در گوشه اي مي        نشست و رمز عمليات را در شعر مي       گنجاند. ما هم همانجا در قرارگاه مي      خوانديم وپخش مي      كردند.
غير از قرارگاه و جلوتر از آن مي  رفتم پيش بچه هايي كه مي  خواستند بروند خط مقدم با بلندگوي دستي تكه تكه براي آنها مي  خوانديم تا آنها راهي جبهه ها شوند. فرداي آن روز هم مي  رفتيم براي روحيه دادن به بچه هايي كه با يك پاتك دشمن مواجه شده بودند. گاهي هم مي  شد آنجا در كانالي يا خاكريزي جمع مي  شديم و اين توسلات را داشتيم. عمليات كه تمام مي  شد به هر حال عده اي زخمي و شهيد مي  شدند. براي شهدا دوباره مي  رفتيم شهرهايشان، تا آنجايي كه توان داشتيم، يعني كار ما در چند مرحله بود. چون تلويزيون هم برنامه هاي ما را پخش مي  كرد، شعرهايي كه مي  گفتيم به قول خودمان مي  سوخت و تكراري مي  شد و مجبور بوديم دوباره درست مي  كنيم. ما اين آقاي معلمي پير مرد را آن موقع خيلي زحمت مي  داديم و هنوز هم مي  دهيم. الان هم بچه هاي بسيج صدا و سيما از ما حدود 25 ساعت نوار گرفتند.
شما خودتان در شعرها دست هم مي  برديد؟
نه. من شعر بلد نبودم. آخرها يك كم ياد گرفته بودم و اگر هم شعري مي  گفتم مي     دادم آقاي معلمي دست مي   برد.
اعمال نظر كه مي  كرديد؟
بله،عمليات كه مي      شد مي      گفتيم اينطوري بشود و چكار بايد بكنيم و از چه بگوييم. در حد اعمال نظر اين واخر چند شعر گفته بودم مثل اي جان نثاران حسين يارتان كه آقاي معلمي تصحيح كرد. يكي هم براي اربعين امام حسين ع است كه قافله اي رسيده است و... يا جنگ است، جنگ سرنوشت اي سپاه قرآن
پسر آقاي آهنگران مي گويد: اي لشگر صاحب زمان هم بود، آقاي آهنگران مي گويد: نه، اي لشگر صاحب زمان فقط سربندش مال من بود. بيشتر از 90 درصد مال آقاي معلمي بود فضاي جبهه ها هم طوري بود كه شعر روان مي خواست. مثلا ممكن بود اگر شعر حافظ را درآنجا بخوانيم، زياد براي بچه ها ملموس نباشد. بالاخره يكسري كشاورز بودند، مغازه دار بودند، افرادي بودند كه محلي بودند و مي آمدند آنجا.
لحن ها و ملودي ها را چه كسي مي ساخت؟
بيشترش را خودم مي ساختم و گاهي وقت ها هم آقاي معلمي كمك مي كرد. مثلا من حر خطاكارم مال ايشان بود. شد شب هجران هم مال ايشان بود و ...
آيا مي توان گفت كه لحن هايي كه شما مي ساختيد، متاثر از موسيقي جنوب بود؟
ما سبك مان، سبك جنوب بود، به خصوص شهر دزفول. البته دزفول، اهواز، شوشتر و اينهاسبك هايشان، سبك هايي اثرپذيرفته از مناطق عربي است. سبك لري و اينها هم با آن قاطي شد و چيز خوبي از آن درآمد. اوايل جنگ خيلي از ملودي هايمان مربوط به 30۴۰، سال گذشته بود. 30، 40 سال قبل از انقلاب. آنها را زمزمه مي كرديم و روي آن ملودي ها، آهنگ  حماسه اي مي خوانديم با شعرهايي كه براي جنگ گفته مي شد.
يعني تاثيرپذيرفته از موسيقي هم هست؟
همه اش موسيقي است. حرف هم كه مي زنيم، موسيقي دارد...
منظورم اين حرف و بحث كلي نبود. من خود خود موسيقي را مي گويم...
بله، متاثر از موسيقي جنوب هم هست. به هر حال موسيقي از نوحه ها گرفته شده، نوحه ها از موسيقي گرفته شده. شما سبك بندري را ببينيد چه جوري است. بوشهري ها در نوحه خواندن نزديك به سبك بندري مي خوانند...
... و شروه خواني 
بله، به شروه خواني هم نزديك است. هرچه مناطق نزديك به مرز باشد، سبك ها بيشتر عربي هستند، يعني سبك عربي در آن موثر است. از آن طرف وقتي نزديك خرم آباد مي شويم، مي بينيم به سبك لري نزديك شده.
ميزان آشنايي شما با موسيقي چقدر است؟
من با موسيقي آشنايي ندارم، يعني چيزي نخواندم. دستگاه موسيقي و اينها را اصلا بلد نيستم، همين قدر مي دانم كه دوستان مي گفتند كه بيشتر شور مي خوانم، اما فرصت نكردم بروم سر كلاس موسيقي و ياد بگيرم.
موسيقي جنوب را گوش مي كرديد؟
بله، آدم تا گوش نكند كه نمي تواند سبك درست كند. منتها من بيشتر با سبك هاي مراثي و سبك هاي نوحه هايي كه در محرم مي خوانند، مانوس بودم. فضاي خانه ما مذهبي بود و ما بيشتر در آن وادي بوديم.
خودتان اهالي موسيقي را نمي شناختيد؟
آن موقع نه.
الان چي؟
الان چرا، خيلي ها را مي شناسم. خودم هم كه كار كردم. آقاي شكوهي موسيقي كاروان رفته منزل به منزل را كار كرد، كربلا منتظر ماست بيا تا برويم را آقاي ميرزماني كار كرد و يك كار جديد هم با ايشان انجام داديم.
وارد شدن شما به عرصه موسيقي، به نظر شما چه اندازه شهامت مي خواست؟
به هر حال ما اين كار را انجام داديم. من احساس مي كردم كه اين به هر حال يك روزي جا مي افتد، چون ما در چارچوب شرع كار مي كرديم. بالاخره ذهن ها از حرامي موسيقي قبل از انقلاب پر بود، به خصوص مذهبي ها. خيلي ها قبل از انقلاب اصلا موسيقي گوش نمي كردند، راديو و تلويزيون در خانه هايشان نبود يا اگر بود خيلي هايشان گوش نمي كردند. اينها در ذهن بود تا اينكه انقلاب پيروز شد و امام با شجاعت آمد و موسيقي هاي در چارچوب شرع را اشكال ندانست، همچنين رهبر عزيزمان و بسياري از علما. وقتي ديديم اشكالي ندارد و ما هم مي خواستيم مخاطب را گسترش بدهيم، ديديم اگر بخواهيم پيامي را برسانيم اين محدوديت شايد براي ما نقصي باشد. در چارچوب نوحه خواني طبيعتا يك قشر خاصي تاثير مي گرفتند، منتها اگر مي خواستيم پيام هايمان را بيشتر گسترش بدهيم بين كساني كه كمتر مي آيند مسجد، بهترين راه، راه موسيقي حلال بود. به هر حال يك نفر بايد علمدار مي شد و مي افتاد جلو و ما هم خودمان را انداختيم جلو. اوايل با اعتراضات زيادي مواجه شد. همه هم البته دلسوز بودند، غرضي نداشتند. از آن طرف هم مشوق هاي زيادي داشتيم، خيلي از بچه هاي سپاه بودند، يكسري از روحانيون هم بودند. آنهايي هم كه معترض بودند، بعدا خيلي هايشان تمجيد كردند. مثلا يكي از آنها رفته بود بوسني و برگشته بود و مي گفت كه آنجا فهميدم اين خيلي موثر است، چون بوسنيايي ها با اينكه زبان ما را متوجه نمي شدند، اين آهنگ كاروان رفته منزل به منزل را گذاشته بودند و گوش مي كردند. با اينكه من در مساله مادي آن نوار اصلا نبودم، ولي فروش آن نوار آنقدر بود كه خود نوارفروشي ها متعجب شده بودند. من فكر مي كنم در چارچوب شرع و با يك موسيقي سنگين ما مي  توانيم خيلي از پيام ها را به مردم برسانيم. ما در خود ايام محرم سنج وطبل و و نقاره و دهل هم داريم. گاهي وقت ها ني هم مي  زنند. اينها همه مال موسيقي است. ما بيشتر از نوعي موسيقي استفاده مي كرديم كه مال عزا بود. ني بود و سنج بود، طبل و اينجورچيزها.
آن موقع فكر مي  كنم دانشجو هم بوديد. آيا اين دانشجو شدن موثر هم بود؟
فكر مي       كنم تاثيري نداشت. جنگ كه تمام شد من احساس نياز كردم. فكر كردم كه حيف است آدم بتواند يك پيام مقدس را برساند، ولي خودش را در يكجا محدود كند. منتها ظرافت كار مهم است. خيلي ها مي      گفتند كه اگر شما حالا بيفتيد در اين وادي شايد خيلي از مداح ها بيفتند و كشيده شود به موسيقي هاي مبتذل. به هر حال در وادي افراط و تفريط هست. حتي در سينه زني هاي الان كه سبك ها و شعرها مطلوب نيست...
اتفاقا در اين مورد هم مي  خواستم بپرسم و خوب شد كه خودتان اشاره كرديد. به نظر مي  رسد كه خيلي از مرثيه هايي كه خوانده مي  شود و ادبياتي كه از  آن استفاده مي  شود نامطلوب است...
... بله، بله. متاسفانه اينجوري هست. الان الحمدلله با پيشكسوت ها جلسات فراواني گذاشته شده و با صدا و سيما جلساتي در اين مورد داشتيم و الحمدلله داريم به نتايجي هم مي  رسيم كه اين راه سالم خودش را به پيش رود. به نظر من مداحان بايد دنبال سبك هاي خوب و سالم باشند و بروند زحمت بكشند و سبك درست كنند و تقليد از كسي نكنند.
شما در صحبت هايتان از حماسه صحبت كرديد، شعر حماسه اي و لحن حماسه اي و از اين قبيل. آدم  وقتي اين كلمه را مي  شنود بيشتر ياد شاهنامه مي  افتد.براي تقويت روح حماسي، هيچ وقت به فكر استفاده از اشعار كلاسيك نيفتاديد؟
من وقتي كلمه حماسي را مي   شنوم بيشتر حماسه كربلا يادم مي   آيد...
كربلا البته حماسه هم هست، ولي آدم بيشتر ياد مظلوميت مي  افتد...
كربلا هم حماسه است، هم پيام هست، هم مظلوميت و سوز. من خداي ناخواسته شاهنامه را نفي نمي  كنم. به هر حال يك مجموعه ملي و با ارزش و مال كشورمان است، اما من مي  خواهم ببينم كه در جنگ، شاهنامه دخالت داشت يا كربلا و فرهنگ عاشورايي؟ همه اش كربلا بود. سر زبان بسيجي ها جز نام امام حسين ع و كربلا و علي اكبر و قاسم ابن الحسن نبود...
به اين فكر نيفتاديد كه شعر اجتماعي و انتقادي بخوانيد؟ به هر حال شما شناخته شده هستيد و مي   توانيد به عنوان يك منتقد اجتماعي تاثيرگذار باشيد...
من خواندم. شعر آقاي عليرضا قزوه را خواندم كه مي  گويد: با شما هستم كه فردا كاسه سرهايتان‎/ خشت مي  گردد براي عافيت آبادها. اين را چند جايي هم خواندم. شعر اي شيعه محمدرضا آغاسي را هم خواندم. شعر اگر قوي باشد مي  خوانم.مثل شعر آقاي آغاسي كه گفتم: اين تجمل ها كه برخوان شماست‎/ سنگ مرگ و قاتل جان شماست.
اينها شعر انتقادي، نصيحتي و هشدار بود. از شعرهاي قزوه هم چندتايي داشتم مثل همين شعر شب است و سكوت است و ماه است و من كه قسمتي را پخش كردند. يك قسمتي دارد كه مي  گويد كه هلا دين فروشان دنياپرست‎/ سكوت شما پشت ما را شكست اينها براي كساني بود كه از جنگ فاصله گرفته بودند و كمك نمي  كردند، بقيه اش هم جالب است: اگر داغ دين بر جبين مي  زنيد‎/ چرا دشنه بر پشت دين مي  زنيد‎/ خموشيد و آتش به جان مي  زنيد‎/ زبونيد و زخم زبان مي  زنيد از قزوه اينها را خواندم كه خيلي هايش پخش نشد.
يكي ديگر هم بود كه مال  آقاي جلال محمدي بود كه جناح راست و چپ را مورد انتقاد قرار داده بود. در ورامين خواندم و چند جاي ديگر كه نوارش هم گويا هست.
پخش شد؟
نه، از تلويزيون پخش شد.
يادتان نيست كه شعرش چه بود؟ اقلا يك بند از آن را بخوانيد...
لحظه لحظه شهر را گرديده ام / يك سلام بي طمع نشنيده ام‎/ شهر ما را شيميايي مي  كند و... بعد مي آيد روي جناح ها كه شعرش درست يادم نيست.
با انتقاد و فشار مواجه نشديد؟
هيچ، البته شايعه بود. گفته بودند كه بعد از خواندن شعر شيعه ما را محاكمه كردند كه چنين چيزي نبود و اين فقط يك شايعه بود. خيلي هم طرفدار پيدا كرد و خيلي دوست داشتند، چون به كس خاصي هم منظورمان نبود. ما كلي گفته بوديم.
پس چرا اين راه را ادامه نداديد؟
اگر شعر خوب باشد ادامه مي     دهم. هيچ مشكلي ندارم. البته اسم كسي توي آن نباشد، من اسم شخص را نمي    برم.
هيچ وقت فكر نكرديد كار سياسي بكنيد؟
من كار سياسي مي    كنم.
منظورم مثلا كانديدا براي نمايندگي مجلس است يا حتي رياست جمهوري...
نه نه نه. اصلا دوست ندارم و در تصورم هم نگنجيده. ما كارمان اين نيست. كار ما همين نوكري امام حسين ع و اهل بيت است. از ما بهتر براي كار مجلس زياد است.

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
عكاس خانه
شهر آرا
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  عكاس خانه  |  شهر آرا  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |