نوستالژي بچه هايي كه بزرگ شدند
به ما مي گفتند علي اصغري ها
اكبر هاشمي
تنها كسي كه مي گذاشت جلو خانه اش چادرمان را علم كنيم، اعظم خانم بود. بهش مي گفتيم خاله. خاله داداشش شهيدشده بود. اسم اون هم عليرضا بود.
كاري به اين نداشتيم كه هلال ماه محرم كي مياد، از يك ماه قبل كارمان را شروع مي كرديم. اولين وسيله براي شروع كار يك سيني بود با پارچه اي سبز يا مشكي كه سيني را با آن مي پوشانديم و مي رفتيم توي خيابون هاي اسلامشهر دوره مي افتاديم.
آقا كمك كنيد
وقتي قيافه هاي يخزده را مي ديديم، مي گفتيم: براي هيات علي اصغره.
دست ها مي رفت توي جيب، با اينكه بعضي بچه ها با اين پول ها مي رفتن هله هوله مي خريدند، اما وقتي مي گفتن براي هياته، مردم پولي مي دادند حتي با اين فرض كه هياتي در كار نباشد.
فقط كافي بود پول طبل و سنج دوقول دهل جور شود. مستقيم مي رفتيم خيابان آيت الله كاشاني جلو مغازه آقانقي طبل ها را نگاه مي كرديم. مي خواستيم بزرگترين طبل را بخريم. پول ها را مي شمرديم. نمي شد.
كم داشتيم؛ حتي اگر پولمان هم مي رسيد، نمي توانستيم آن را بخريم. طبل سنگين بود.
- با اين پول نمي شود.
- آقا نقي تورو خدا.
آنقدر التماس مي كرديم تا آقانقي راضي مي شد كه يك طبل و سنج و دوقول با آن پول هاي كم و مچاله مچاله به ما بدهد.
دسته را از همانجا راه مي انداختيم، درست از جلو مغازه آقانقي. من طبل مي زدم، رضا سنج و فرهاد دوقول.
دسته 3 نفري ما ظهر تابستان كه همه خواب بودند از كوچه ها مي گذشت. درها باز و بسته مي شدند و هيچ كس ما را جدي نمي گرفت. ما كم بوديم و كوچك؛ اكبر و رضا و فرهاد.
***
صادق يكي، مهدي يكي، عباس هم يكي، هر كدام پتو يا روفرشي كول مي كردند و مي آوردند دم درخانه خاله.
خاله اعظم هم يك زيرانداز مي داد و علي آقا شوهرش يك سيم سيار و لامپ تا شب را در تاريكي نمانيم. با طناب و چوب هايي كه از پشت خط راه آهن آپريم آورده بوديم با هزار بدبختي چادر را علم مي كرديم.
از توي چادر مي شد همه جاي كوچه نهم را ديد. روفرشي ها چيزي كه كم نداشت، سوراخ بود؛ سوراخ هايي به اندازه يك كله كه بشود آورد توي چادر و آنجا را ديد زد.
فقط مي زديم؛ طبل و سنج و دوقول، چيزي به نام نوحه خوان در كار نبود. نه اينكه خوش صدا نباشيم، خجالتي بوديم.
حالا تعداد ما به اندازه يك دست رسيده بود. پدر شب كه از سر كار مي آمد بعد از خوردن شام مي رفت مسجد اما ما درست بعد از خوردن ناهار مي رفتيم سروقت تكيه مان و ساعت 4 و 5 دسته را جمع مي كرديم، اينطور نبود كه دنبال بچه ها برويم يا ساعت خاصي قرار گذاشته باشيم. نيم ساعتي كه جلوي تكيه صداي طبل را درمي آورديم، بچه ها با دمپايي يا پابرهنه مي دويدندتوي كوچه. اما چندروزي به عاشورا نمانده هر چه من و فرهاد و رضا طبل و سنج و دهل زديم، خبري از بچه ها نشد. آن روز دسته بيرون نرفت. شب يك جلسه 3 نفره گذاشتيم. آخر بچه ها رفته بودند دسته كوچه هفتم، آنها به غير از طبل و دوقول و سنج، علامت هم داشتند و ما نداشتيم؛ پول هم نداشتيم. فردا صبح رفتيم مغازه علي آقا و به اعتبار پدرم يك چرخ آلاسكا با۱۰۰ تا بستني گرفتيم.
اينطور نبود كه دنبال بچه ها برويم يا ساعت خاصي قرار گذاشته باشيم. نيم ساعتي كه جلوي تكيه صداي طبل را درمي آورديم، بچه ها با دمپايي يا پابرهنه مي دويدندتوي كوچه
۵۰ تا يخي و 50 تا قيفي. آن موقع هنوز كوچه ها آسفالت نبود و بايد چرخ آلاسكا را از پل هاي بزرگ سر كوچه ها رد مي كرديم تا خودمان را به مدرسه شهيد حائري شيرازي برسانيم؛ مدرسه اي كه ما به آن مدرسه... مرغداري مي گفتيم. مدرسه اي كه قبلا مرغداري بود؛ مدرسه اي كه همه ما دوستش داشتيم. سقف مدرسه مان هواكشي داشت به اندازه يك بشكه و واقعا آن بالا يك بشكه گذاشته بودند تا مرغ ها نفس بكشند.
زمستان كه مي شد خانم معلم ما را كه زير بشكه مي نشستيم مي برد ته كلاس اما وقتي باران تند و كلاس پر از آب مي شد فيتيله، تعطيله .
چرخ توي گل ها گير كرده بود و زور ما انگار براي بيرون آوردن چرخ كافي نبود.
وقتي چرخ را از گل ها بيرون آورديم كه ديگر مدرسه تعطيل و همه رفته بودند. بايد چرخ را سرساعت 6 بعدازظهر تحويل علي آقا مي داديم، اما هنوز 50 يا 60 تا از بستني ها روي دستمان مانده بود. آن شب كتك مفصلي خورديم اما تا مي توانستيم بستني خورديم. يعني مجبور شديم. اگر مي ماند آب مي شد.
علامت هم جور شد. داداش بزرگ فرهاد برايمان درست كرد و باز هم بچه ها آمدند. طوطي خانم و خاله اعظم هم برايمان شربت آوردند. يكي از بچه هاي كوچه 2/5 هم آمد توي دسته مان كه نوحه مي خواند.
ما سينه مي زديم و طوطي خانم و خاله اعظم گريه مي كردند؛ تنها كساني كه ما را جدي گرفته بودند.
تا روز عاشورا تكيه مان برقرار بود اما صبح عاشورا همه بچه ها با پدرهايشان مي رفتند توي هيات پدرهايشان؛ هيات ترك ها، فارس ها، كردها، لرها، رشتي ها و... توي كوچه ما هم كه طول آن به 100 متر نمي رسيد، 4 تا هيات بود.
بزرگترين هيات مال آقا ابوالفضل بود. آقا ابوالفضل و زنش منصوره خانم خانه شان را وقف امام حسين كرده بودند. همه سال خانه شان هيات بود. محرم كه مي شد، آقا ابوالفضل و زنش پابرهنه هيات را راه مي انداختند؛ هيات زنجاني هاي مقيم مركز. البته اين تابلو را توي 10 تا كوچه ديگر هم ديده بودم. ما هم مي رفتيم توي هيات آقا ابوالفضل.
هميشه از ظهر عاشورا مي ترسيدم. از آن نعشي كه مي گفتند، نعش حضرت عباس ع است. توي يك تابوت روي شانه ها مي آمد و جنازه اي خوابيده بود. بدون دست و سر، با لباسي سفيد و خوني و چكمه هاي زرد كفش ملي. هر وقت كه كفشم پاره مي شد پدرم اولين و آخرين جايي كه مرا مي برد، كفش ملي خيابان شيشه بري بود و سهم من آن كتاني مشكي ميخ دار با آن فيل زردرنگ بود.
ته دسته
ما هميشه ته دسته بوديم. اول دسته ريش سفيدها مي ايستادند و بعد جوان ها و انگار به ترتيب قد بود كه جاي ما ته دسته باشد.
هيچ وقت نشد كه ظهر عاشورا ما علي اصغري ها با هيات خودمان بيرون بياييم. ظهر كه خيمه ها را آتش مي زدند و نهار را مي خورديم، پدر و مادر مي رفتند خانه و ما مي رفتيم سروقت تكيه و دنبال قوطي هاي شيرخشك و كمپوت و يك عدد ميخ. بايد آنها را سوراخ مي كرديم براي شام غريبان. شمع ها را روشن مي كرديم و باز هم ما زودتر از بزرگترها شام غريبان را شروع مي كرديم. شام غريبان حسين امشب است/ بر سر و بر سينه زنان زينب است، زينب است.
حالا ديگر بايد مي خوابيديم. مادر مي گفت: فردا بايد صبح زود برويد مدرسه ، توي رختخواب بودم. پلك ها سنگيني مي كرد اما هنوز از بيرون صدا مي آمد. صدايي گم، شام غريبان پدرها شروع شده بود.
طفل غريبي زحسين گم شده/ اي خدا اي خدا
|