از جادوي جارو تا سوال بي پاسخ
نترسيد، صداي خش خش مي آيد
آدم هر چه بزرگتر مي شود، تازه مي فهمد تا يك سال پيش هم هنوز بزرگ نشده بود؛رفتگر محل راكه مي ديديم، يادمان مي افتاد ماهي ها در خاك مي ميرند
شهرام فرهنگي
وحشت از تاريكي با صداي خش خش، جارو مي شد. همين كه مي فهميدي يك آدم بيرون ايستاده، كافي بود تا چشم هايت بدون وحشت سنگين شوند. صبح فردا صداي خش خش با يك لقمه نان و پنير از گلو پايين مي رفت و ديگر تا وحشت از شبي ديگر بالا نمي آمد. حالا از آن شب هاي خوب سادگي كه در تاريكي آنها وحشت خنده دار از تاريكي اصلا خنده دار نبود، تنها آن صداي خش خش مانده كه شده بهانه اي براي خنديدن.
وحشت دوران سادگي
رفتگر محله دوران كودكي را با همين صداي خش خش به خاطر مي آوريم. خيلي زود فهميديم كه جاروي جادوگر تنها يك افسانه است، اما جاروي رفتگر محل واقعا جادو مي كرد. حداقل اينكه وحشت از تاريكي را جارو مي كرد و اين براي ما در آن لحظه هاي تاريكي تنها جادويي بود كه به آن احتياج داشتيم. درد ما اين بود كه آرزوي بزرگمان حقير بود؛ بزرگ شدن. بچه اي هم كه مي خواهد به همه ثابت كند بزرگ شده، نمي رود نصف شب چرت پدر را پاره كند. پس بايد به خاطر ترس از تاريكي پلك روي پلك نمي گذاشتي تا صداي خش خش جارو بلند شود.
بعد؟ بعد ديگر حتي خواب ترسناك هم نمي ديدي. رفتگر مقابل در خانه بود و اين يعني هيچ وحشتي در تاريكي نيست.
وحشت عميق
آدم هر چه بزرگتر مي شود، تازه مي فهمد تا يك سال پيش هم هنوز بزرگ نشده بود. اين بود كه رفتگر خيلي زود با جادوي جارويش كه طلسم وحشت را مي شكست، از ذهن پاك شد. بعد رفتگر محل را با خاطره اي ديگر در مغز فرو كرديم. او را كه مي ديديم، يادمان مي افتاد ماهي ها در خاك مي ميرند. جمشيد مشايخي كه از هميشه تا هنوز پير است، آنجا در يك فيلم سينمايي دوران جواني پدر، رفتگر بود. با ماهي ها در خاك مي ميرند بود كه رفتيم تا خانه رفتگر محل. حالا دوباره وحشت اصلا خنده دار نبود. درست مثل همان شب هايي كه خوابمان نمي برد و فكر مي كرديم كه وحشت اصلا خنده دار نيست. اما آن شب ها فقط فكر مي كرديم و بعد آن روزها به يقين رسيديم. وحشت از اينكه زندگي رفتگر ماهي ها در خاك مي ميرند، فقط يك فيلم نباشد، عميق بود و واقعي. اين وحشت از سالي كه يادمان نيست در ذهنمان ماند تا امروز كه يادمان نيست چند روز به پايان سال مانده.
وحشت از صبح فردا
صداي خش خش مي آيد. هنوز هم اين صداي خشن، نوايي آرامش بخش دارد. نه، ديگر وحشتي از تاريكي نيست. اصلا دروغ چرا؟ خيلي وقت است كه شب را به خاطر گم شدن در تاريكي اش، بيشتر از روز دوست داريم. حالا صداي خش خش جارو كه مي آيد، خيالمان راحت مي شود كه صبح فردا باز كردن در خانه، بوي آشغال را به صورتمان پرت نمي كند. صداي خش خش، صداي آرايش كردن خيابان در نيمه شب است. هنوز هم كه صداي خش خش نيايد، پلك هايمان به زحمت روي هم مي خوابند. مي ترسيم كه خيابان يك شب مقابل آيينه رفتگر ننشسته، صبح منتظرمان باشد. اين وحشت هم واقعي است، درست مثل وحشت از تاريكي كه سالها پيش فقط فكر مي كرديم واقعي است.
وحشت از فكر كردن
رفتگر 100 ميليون تومان پول داشت. فقط براي چند دقيقه، البته .چيزي شبيه به فيلمنامه، يك فيلم سوررئال بود. اما نه فيلمنامه بود و نه غير واقعي. خبري بود كه كلمه به كلمه اش حقيقت داشت. حالا چند ماه گذشته از روزي كه يك روزنامه نوشت: رفتگران تهران پس از يافتن كيفي حاوي 100 ميليون پول نقد، آن را به صاحبش تحويل دادند. احتمالا هيچ رفتگري در اين شهر پيدا نمي شود كه در عمرش 100 ميليون پول نقد را حتي در خواب يكجا ديده باشد، اما آنهايي كه 100 ميليون را هر روز مي شمارند هم با اين خبر در فكر فرو رفتند. خيلي ها از خودشان پرسيدند كه اگر آنها - درهمين موقعيتي كه هستند - جاي رفتگران بودند، پول را به صاحبش باز مي گرداندند؟ سوال تلخي بود كه همان خيلي ها تصميم گرفتند پاسخ آن را حتي به خودشان ندهند. اين بار وحشت از فكر كردن به سوالي بود كه رفتگران ساخته بودند. اين وحشت هم واقعي بود، درست مثل همان وحشت آشنايي كه فقط فكر مي كرديم واقعي است.
وحشت از شب عيد
دوباره جادوي جارو، دوباره ماهي ها در خاك مي ميرند، دوباره ترس از صبح فردا و دوباره وحشت از فكر كردن به يك سوال بي پاسخ. تمام اينها با صداي خش خش نيمه شب با هم به ذهن هجوم مي آورند.
هزار وحشت در هزار وحشت، مثل بي نهايت منفي در منفي، حاصلش وحشت است. وحشت تازه اين است كه تمام آن وحشت هاي دوران كودكي تا امروز از ذهنمان جارو شوند. چيزي به شب عيد نمانده. آخر اسفند، پيش از آنكه صداي خش خش بلند شود، صداي زنگ مي آيد. شب عيد است و ماهي هايي كه دوست ندارند در خاك بميرند. مي ترسيم كه تمام آن وحشت هاي ماندگار ناگهان فراموش شوند و اين چه وحشتناك است. صداي خش خش مي آيد، نترسيد!
|