مروري بر آسيب شناسي فرهنگ ايراني
آفات فرهنگ
|
|
دكتر علي عسگري
سپهر فرهنگي ايران در خلال سال هاي دهه سوم انقلاب اسلامي، واجد ويژگي هايي است كه منجر به تمايز اين دوره از ادوار فرهنگي پيشين مي شود. دقت در فهم و درك اين ويژگي ها و مؤلفه هاي مؤثر بر حيات فرهنگي جامعه ايراني، مي تواند موضوع مطالعات گسترده با زمينه تحليلي جامعه شناسي فرهنگي _ مذهبي مردم ايران باشد. در فرهنگ عامه جامعه ايراني نيز اين دگرگوني فرهنگي (Cultural Change) مورد توجه عموم مردم واقع شده و بسياري از متدينينِ دغدغه مند، معتقدند در خلال اين سال ها، فرهنگ ديني جامعه ايراني در معرض آسيب ها و آفاتي قرار گرفته كه حاصل آن سست شدن پايه هاي ايمان ديني در جامعه است. افزايش سطح انتظارهاي فرهنگي جامعه، شرايط جهانيِ تبادل يا تهاجم فرهنگي، تغييرات سني و جنسي جامعه ايراني و بحران هاي ناشي از برنامه هاي توسعه نامتوازن اقتصادي، از جمله مواردي هستند كه زمينه هاي پديد آمدن روندي نو در فرهنگ پذيري اجتماعي ايران را شكل داده اند و به ويژه به صورت ملموس تري مورد توجه مردم و نخبگان قرار گرفته اند. بسياري از مؤلفه هاي مذكور هرچند مي توانند منجر به تحول رفتاري جامعه شوند، اما در صورت تركيب، اتحاد و اتخاذ رويه اي هم سو مي توانند به شكل يك هم بافت فرهنگي (Cultural Complex) نهايتاً به تغيير ساخت فرهنگي جامعه ايراني و ايجاد ساختار جديد فرهنگي (Cultural Configuration) نيز بيانجامند.
بررسي آفات و مشكلات فرهنگي موجود هرچند مي تواند با هدف تغيير ذائقه فرهنگي، جامعه را به سوي گزينش و تركيب روش هاي متعالي تر فرهنگي سوق دهد و حتي ممكن است در چارچوب واسعي چون آسيب شناسي فرهنگي (Culturalpathology) جاي گيرد، امّا همان گونه كه ذكر شد، موضوع بحث كنوني ناظر به مسائل نظري فرهنگ نيست. موضوع مورد توجه اين گفتار، كشف و دسته بندي آفات و ناراستي هايي است كه دامان فرهنگ ملي و به بياني ديگر ساحتِ هندسه فرهنگي اجتماعي جامعه ايراني را در بر گرفته و در صورت ادامه همين روند آن را از درون تهي و از برون نا متوازن خواهد ساخت. اين ناراستي ها در مقاله حاضر با بياني ساده و ذكر برخي از اين موارد به صورت گذرا مطرح شده است.
ضعف زبان شناختي
عدم رشد و تكامل ويژگي هاي مفهومي و زبان شناسانه معارف و علوم انساني و حوزه هاي مرتبط با آن ها در ايران، يكي از آفات اساسي مطالعات بومي است كه البته در عرصه فرهنگ نمود و ويژگي بيشتر و گسترده تري يافته است. مشكلات زبان شناختي حوزه هاي معرفتي و فرهنگ به اين معناست كه ويژگي هاي گوناگونِ مفاهيمِ حوزه فرهنگ و علوم و معارف مرتبط با آن (چون انسان شناسي، جامعه شناسي، روان شناسي، مديريت و ...) از حيث مفهوم سازي و مفهوم شناسي به گونه اي بسيار ناقص و ابتدايي و با اغماض فراوان مورد پذيرش و استفاده نخبگان ايراني قرار گرفته است. اين پذيرش زودهنگام و ابتدايي مانع درگرفتن بحث هاي معناشناسانه حولِ مفاهيم پايه اي و ريشه اي اين حوزه شده است و ماهيت فرهنگ و مفاهيم و معارف مرتبط با آن را از نگاه نخبگان ايراني مخفي داشته است.
اين ضعف معناشناسانه، موجب گنگ ماندن مفهوم و معناي زباني فرهنگ شده است. در جامعه ايراني فارغ از معناي لغوي _ كه در اين بحث جايگاه چنداني ندارد - فرهنگ داراي مفاهيم متعددي است كه درك و ترسيم يك ويژگي مشترك براي اين لفظ را با مشكل روبرو نموده است. هرچند بسياري از انديشمندان تاكنون درباره معنا يا مفهوم فرهنگ مطالب ارزنده اي بيان نموده اند، اما در اين بحث مناسب است تنها به تفاوت برداشت هاي جامعه، نگاهي گذرا و كوتاه داشته باشيم تا پريشاني اين طرز تلقي ها آشكارتر شود. در روزگار معاصر و در فرهنگ توده اي ما، مفاهيم زير به واژه فرهنگ منسوب شده است:
۱. فرهنگ به معناي اعتقادات مذهبي و انجام فرايض ديني كه البته در جامعه ما كاربردهاي متفاوت و متعددي دارد، مانند فرهنگ نماز به معني انجام و اقامه نماز، فرهنگ زكات به معني انجام و اقامه زكات يا فرهنگ قرآني به مفهوم روش هاي متعالي زندگي بر اساس معارف و دستورالعمل هاي قرآني.
۲. فرهنگ به معناي هويت، مانند فرهنگ ايراني _ اسلامي به معناي هويت ايراني _ اسلامي يا فرهنگ غربي به معناي هويت غربي و... .
۳. فرهنگ به عنوان روش پسنديده و مقبول، مانند فرهنگ رانندگي: روش درست و مقبول رانندگي، فرهنگ آپارتمان نشيني: روش درست و مقبول آپارتمان نشيني، فرهنگ مصرف: روش درست و پسنديده مصرف.
۴. فرهنگ به عنوان آداب صحيح معاشرت اجتماعي مانندِ آدم با فرهنگ به معناي انسان مبادي آداب كه روش صحيح معاشرت و برخوردهاي اجتماعي را مي داند و به آنها عمل مي كند.
و ...
بنابراين چنانچه ملاحضه مي شود برداشت هاي توده اي جامعه از فرهنگ، شامل دو نوع مفهوم حداقلي و حداكثري است كه در ميان عموم مردم _ و البته بسياري از متوليان فرهنگي جامعه - بدون توجه به تأثير اين طرز تلقي هاي ناصواب، مورد بهره برداي قرار مي گيرند.
اين طرز تلقي ها هرچند ممكن است در نگاه نخست مهم تلقي نشوند، اما از آن جا كه مبناي بسياري از تحليل ها ، برداشت ها و نظريه ها واقع مي شوند، جهت گيري هاي نظري و عملي فرهنگي مردم و نخبگان نسبت به فرهنگ را تحت تأثير قرار خواهند داد. به همين لحاظ چنانچه يك مفهوم درست، دقيق و شامل از فرهنگ به ويژه فرهنگ ملي ارائه نشود، تفاوت برداشت ها و نگاه ها همچنان باقي است.
توجه به ويژگي هاي زبان شناختي فرهنگ ايراني _ اسلامي و معارف مرتبط با آن ،توسط نخبگان فكري _ فرهنگي جامعه و مفهوم سازي متناسب با آن، ضمن مفهوم شناسي اصطلاحات رايج در حوزه مسائل فرهنگي در جهان، از پايه هاي اساسي ورود به مسائل نظري فرهنگ در جامعه امروزين ماست.
ساخت گذار فلسفي
حوزه مطالعات نظري فرهنگ مليِ كشور ما چندان نحيف است، كه مي توان علتِ مشكلات متعدد فرهنگي جامعه ايراني را به اين ضعف مفرط نسبت داد. پژوهشگران ايراني به خوبي به اين مسأله آگاهند كه در ميان چندين مركز پژوهشي و پژوهشكده كه عنوان فرهنگ را با خود همراه دارند، كمتر پژوهشي در اين عرصه صورت گرفته و يا اگر كاري عرضه شده، قابل ملاحظه و در حد نياز امروزين ما نبوده است. پاره اي از اصحاب دانشگاه نيز معتقدند، تأسيس رشته هايي چون مديريت امور فرهنگي نيز بر غناي علمي مباحث اين حوزه نيافزوده است و مشكلات و اشكالات همچنان باقي است.
در نگاه نخست، مطالعات فرهنگي را بايد حاصل ضعف مباحث مرتبط با حوزه فلسفه فرهنگ بدانيم. تصور مي شود، همان گونه كه هر علم فلسفه خاص خود را داراست، هر فرهنگ نيز به لحاظ گستردگي و تأثيرگذاري مفاهيم، معاني و چارچوب هاي نظري آن (Paradime) داراي فلسفه مختص خود مي باشد. فعلاً در مقام اثبات اين مدعا و بحث بر سر آن نخواهيم بود، اما روشن است كه تفاوت بسياري از فرهنگ ها به تفاوت ماهوي و فسلفي آنها باز مي گردد، بنابراين شايسته است فلسفه فرهنگ ها را از يكديگر جدا و قابل تمايز بدانيم. كاهلي فرهنگ شناسان و انديشمندان ما، در عدم ورود و چالش جدي به مباحث حوزه فلسفي فرهنگ را بايد مشكلي ريشه دار، درازمدت و اساسي دانست كه از گسترش مباحث نظري آن جلوگيري نموده است. بايد اذعان نمود كه جامعه ايراني همواره از خلأ فيلسوفان معنا رنج برده است كه نمود آن در عرصه فرهنگ بيشتر از ساير عرصه ها قابل درك مي باشد.
حضور فيلسوفان معنا در هر جامعه از ضرورت هاي بسط و گسترش دامنه مطالعات نظري هر علم است و در كشورهايي كه از لحاظ علمي پيشرفت كرده اند، پيش از اين آزموده شده است. پيش تر به حوزه معناشناسي و مفهوم سازي فرهنگي اشاره شد و در اينجا بايد به درستي به اين نكته اشاره نمود كه اين هر دو، بايد به كار فلسفه بيايد.با بياني دقيق تر، ضرورت فسلفه پردازي فرهنگي ،ما را به سوي معناشناسي پيش خواهد برد. توجه به اين واقعيت ضروري است كه تفاوت نگاه فرهنگ شناسان به موضوع انسان، نتيجه تفاوت در معرفت شناسي فلسفي آنهاست و بنابراين بايد در يك نگاه كلي مباحث فلسفي _ معرفت شناختي را بر ساير مباحث كليدي مقدم داشت.
فلسفه فرهنگ را مي توان فلسفه اي ارتباطي در نظر گرفت؛ چنانچه كاستلز آن را از سنخ ارتباطات اجتماعي مي داند(۱) يا فلسفه آن را فلسفه اي سياسي دانست؛ چنان كه هانتينگتون معتقد است فرهنگ تابع نظام توزيع قدرت است.(۲) فلسفه فرهنگ را مي توان مانند امام خميني (ره)، فلسفه اي اعتقادي دانست؛ همان گونه كه ايشان معتقدند، فرهنگ ريشه همه بدبختي ها و خوشبختي هاست(۳) يا آن چنان كه بابي سعيد عقيده دارد آن را اجتماعي قلمداد نمود و ظهور پديده هاي اجتماعي-سياسي چون اسلام گرايي را به تحولات فرهنگي جهان اسلام نسبت داد.(۴)
فلسفه فرهنگ، در بررسي هايِ مورديِ تغييرات اجتماعي نيز، شالوده اساسي تحليل ها و نتيجه گيري هاي كاربردي است؛ آن گونه كه هانتينگتون فلسفه حضور و نقش فرهنگ در جوامعِ چپِ پس از فروپاشي سوسياليسم را جبران خلأ ناشي از شكست ايدئولوژي مي داند؛ يا در جوامع اسلامي و شرقي، عدم پذيرش فرهنگ غرب را به فلسفه پذيرش مدرنيسم از نوع غير غربي آن نسبت مي دهد و آن را با فلسفه اومانيستي غرب مدرن در تعارض نمي بيند.(۵)
فقدان دانش فرهنگي
در عرصه علم و دانايي، مطالعات فرهنگي عموماً در حوزه دانش جامعه شناسي تعريف مي شود. با تعاريف چندبعدي از فرهنگ كه آن را مجموعه اي فربه و پرشاخه مي داند،(۶) قطعاً محدود ساختن حوزه مطالعات فرهنگ در ساحت علم جامعه شناسي از اشتباهات بزرگ و مشكل آفرين است. جامعه شناسي، تنها مي تواند از فرهنگ به عنوان يك نهاد اجتماعي ياد كند و تحولات آن را در برابر ساير نهادهاي اجتماعي بررسي نمايد. در حوزه علم روان شناسي نيز بررسي رفتارهاي انسان تا حدي ارتباط اين دانش با فرهنگ را برقرار نموده است؛ اما فرهنگ شناسي را بايد دانشي مركب از حوزه هاي مطالعاتي انسان شناسي، جامعه شناسي، دين شناسي، روان شناسي و علم مديريت دانست كه مبتني بر دستگاه معرفتي ويژه اي شكل مي گيرد.
اشكال اساسي وارد بر جامعه شناسي غربي كه علوم اجتماعي را از سنخ دانشِ محض (Science) مي داند و با نگاهي كاملاً تجربه گرا و رياضي گونه به آن مي نگرد، نيز بر اين حوزه وارد است؛ بنابراين، فرهنگ شناسي را هرچه در حوزه مطالعاتي اين چند علم گسترش دهيم، باز هم به دليل گسستگي اين علوم از سنت و اسطوره هاي بومي هرگز نمي توانيم آن را مطالعه اي دقيق و مطمئن قلمداد كنيم. علاوه بر اين، مي دانيم حوزه مطالعات اين علوم در غرب ريشه اي سكولار دارد و فرهنگ را در گستره سكولاريسم غربي تعريف مي نمايد، حال آن كه فرهنگ ايراني _ اسلامي ريشه اي كاملاً دين بنياد دارد و بنابراين با اصول و قواعد علوم سكولار اصولاً قابل شناخت، توجيه و تطبيق نخواهد بود.
بنابراين به سه دليل سكولار بودن، بومي نبودن و عدم جامعيت علوم پيش گفته،با كمي درنگ مي توان ادعا نمود كه تقسيم و تحديد حوزه مباحث فرهنگ شناسي به ساحات اين علوم به اصالت اين حوزه مطالعاتي خدشه اساسي وارد نموده است. متأسفانه در پاره اي موارد مطالعات ميداني و بررسي هاي جامعه شناختي به عنوان مطالعات فرهنگي بومي در ايران در نظر گرفته شده كه فاقد توجيه و تعريف دقيق علمي مطالعات فرهنگي است و دامنه فرهنگ شناسي ايراني را محدود و كم ژرفا نموده است.
انسداد اجتهاد فقهي
تعاريف و مفاهيم گوناگوني كه از فرهنگ ملي ارائه شده را وا مي گذاريم و به اختصار به اين نكته بسنده مي نماييم كه فرهنگ ملي دستگاهي است مركب از گزاره هاي ارزشي و آموزه هاي فرهنگي كه در نهايت، توانمندي ساخت رفتار فرهنگي مطلوب را ايجاد خواهد نمود. در چارچوب اين سازواره پيچيده و گسترده , رفتارسازي فرهنگي مبتني بر باورسازي فرهنگي است. از سوي ديگر تحقيقات گسترده حوزه دانش روان شناسي بر اين يافته دلالت دارد كه هرم رفتارها بر قاعده نيازها بنا شده است و علاوه بر آن با سطح ادراكي هر فرد در ارتباط است . يك نظام فرهنگي جامع علاوه بر تأسيس قاعده هست ها، لزوماً بايد نظام بايسته ها و شايسته ها را نيز ترسيم نمايد و به عبارت ديگر احكام مشخص براي تحقق مباني ارزشي خود ارائه نمايد. اين نظام يكپارچه و ساختارمند احكام , مبتني بر فلسفه و جهان بيني اسلامي و با روش ويژه و اصول مشخص، فقه فرهنگي را شكل مي دهد. تعدد و گسترش موضوعات حوزه فرهنگ، محصولات فرهنگي، هنر و موضوعات مرتبط با آن و ... كه امروزه مورد پرسش جدي مخاطبان شريعت الاهي قرار گرفته وظايف سنگين تري را بر عهده اجتهاد ديني گذاشته است. ضرورت ساخت و تأسيس نظام هاي اجتماعي دين در حوزه هاي گوناگون موردنياز جامعه، به ويژه باتوجه به بحران هاي جدي جامعه غربي و ناكارآمدي غرب در هدايت و تعالي فرهنگي جامعه، توجه انديشمندان و نخبگان را به اجتهاد فقهي روزآمد معطوف نموده است. به تحقيق در روزگار معاصر, در كنار احكام طهارت جسم ، نياز انسان به مباحث و احكام روزآمد طهارت انديشه و تعالي روح به شكلي گسترده تر و فزون تر مطرح گشته است . فلسفه هنر و فرهنگ، تعالي روح است و فقه فرهنگ متناسب با اين فلسفه در پي كشف روش هاي نوين حصول به اين هدف متعالي خواهد بود.
امتناع بي دليل اجتهاد فقهي از ورود به حوزه مباحث اين عرصه روزآمد و سرنوشت ساز، سه آفت اساسي را در پي خواهد داشت:
۱. خطر تحجر فقهي مجتهدان؛ ۲. خطر التقاط رفتاري مقلدان؛ ۳. خطر مسئوليت گريزي مسئولان.
قطعاً اجتهاد پويا و عقلاني شيعه، سرشار از توان مندي هاي گوناگون نظام سازي فرهنگي است و اين واقعيت،وظايف امروزين فرهنگ سازان دين مدار و دين شناس را سنگين تر نموده است.
خود باختگي تجدد نوين
تقريباً اغلب فرهنگ شناسان به اين واقعيت اذعان نموده اند كه فرهنگ ريشه در سنت و اسطوره دارد. چنانچه به ارتباط پايدار ميان فرهنگ و تمدن نگاهي گذرا بيافكنيم و تعامل ميان اين دو را واكاوي نمائيم , شايد به اين باور نزديك شويم كه فرهنگ نيز مانند تمدن حوزه اي سرزميني دارد و بنابراين مباحث نظري آن نيز بايد به شكل بومي ارائه شود.
بااين نگاه، سؤال مهمي قابل طرح است و آن اين كه راه هاي تعامل فرهنگ ها ،نو به نو شدن آنها و گريز آنها از تحجر در چيست؟ پاره اي از انديشمندان كه به بررسي روابط ميان فرهنگ ها پرداخته اند، پاسخ به اين سؤال را در تئوري تبادل فرهنگي و يا تراوش فرهنگي بيان نموده اند. بر اين اساس فرهنگ ها به شكلي كاملاً طبيعي با يكديگر داد و ستد دارند و اين داد و ستد زمينه تجديد حيات آنها را فراهم نموده است. (۷) در فرآيند تغييرات فرهنگي، پديده انتشار يا تراوش فرهنگي نيز داراي اهميت فروان است.اليوت اسميت و ويچپري معتقدند تراوش فرهنگي از آن جهت مهم است كه گاهي به شكل تهاجم فرهنگي، اجزاي فرهنگ ضعيف}تر را در خود هضم و نابود مي}كند. (۸) به بيان ديگر بايد توجه داشت كه برتري فن آوري ارتباطي يك فرهنگ مي تواند سايه استيلاي خود را بر فرهنگ متبادل بياندازد و امر داد و ستد را به رابطه اي يك سويه تبديل نمايد.
با اين وجود تاريخ حيات فرهنگ ها و تمدن ها به ما آموخته است كه فرهنگ ها نوشونده اند و نيازهاي اجتماعي انسان ها و تبادل فرهنگ ها با هم، زمينه هاي تجديد حيات آنها را فراهم مي آورند.اين تجديد حيات به مفهوم تهديد حيات يك فرهنگ نيست و در صورت ابتنا بر نظام ارزشي و دستگاه معرفتي آن، نه تنها به فرهنگ بومي آسيبي نخواهد رساند كه موجب تعالي و رشد آن خواهد شد.
متأسفانه در برخي از جوامع شرقي _ به معناي فرهنگي آن_ يكي از اشتباهات نخبگان و مسئولان فرهنگي، مترادف دانستن تجديد حيات با تجدد به معناي غرب زدگي و غربي شدن است. چه بپذيريم و چه نپذيريم در عرصه نظريه هاي فرهنگي، غرب پيش تازي مي كند. اين تقدّم نظري غرب را بايد حاصل دغدغه انديشمندان غربي دانست كه تلاش نموده اند مباني نظري هر پديده اجتماعي را واكاوي و ارائه نمايند. در غرب كمتر پژوهشكده اجتماعي يا مؤسسه فرهنگي را مي توان يافت كه درگير مباحث نظري فرهنگ نباشد و نسبت به آن دغدغه نداشته باشد.
با اين همه و با اين پيش رفت جدي غرب، مشاهده شگرف اين پيش رفت موجب شده تا تئوري هاي جامعه شناختي غربي ذهن متفكران ايراني را اشغال نمايد و آنها را از پرداختن به تئوري هاي بومي فرهنگ باز دارد. پيش از اين اشاره شد كه اغلب مباني نظري غرب مدرن به ويژه در حوزه علوم انساني مبتني بر خرد خودبنياد اومانيستي است و اين ويژگي به تنهايي محكم ترين دليل براي نپذيرفتن اين مباني و نظريه هاي برخاسته از آن است.
متأسفانه انديشه اي كه همزمان با ايجاد تجددزدگي مدرن در ايران شكل گرفت و از عهد قاجار بدون توجه به ريشه هاي حقيقي و تاريخي فرهنگ ايراني در صدد غرب زده نمودن فرهنگ ايراني _ اسلامي بود را بايد جرياني قوي دانست كه پس از انقلاب نيز به رشد و نمو خود- با سرعتي آهسته تر- ادامه داد. برخي از تحليل گران انقلاب نيز ظهور و رشد انقلاب اسلامي را پاسخي به اين غرب زدگي متجدد شبه بيمار مي دانند و معتقدند رمز اصلي پيروي انقلاب، فائق آمدن بر اين جريان فكري است.(۹)
دردناك تر آن كه تراژدي غم انگيز غرب زدگي شبه مدرن در ساحت انديشه ايرانيان به ويژه در عرصه نظري فرهنگ، ما را از توجه جدي به نظريه پردازي فرهنگي بر اساس مباني غني فرهنگ ايراني _ اسلامي باز داشته و درخشش بي نظير اين ميراث گرانقدر را از افق نگاه ما كاسته است.
ادامه دارد
پاورقي ها در دفتر روزنامه موجود است.
|