همسايه ما
داريوش اسدزاده، هميشه چهره اي دوست داشتني بوده است. وقتي تماس گرفتم تا قرار مصاحبه را در منزلش ترتيب دهم، متوجه شدم در يك محل ساكنيم و تنها يك كوچه فاصله داريم. اين مطلب بماند، به آن خواهم پرداخت. نكته اي كه قبل از اين همسايگي گفتني است، روي گشاده و آغوش باز اسدزاده است كه بدون هيچ پيچ و خمي، فرصتي را فراهم كرد تا گفت وگويي ساده و صميمي شكل بگيرد. برخلاف فرصت كوتاهي كه از آن تلفن تا روز مصاحبه طول كشيد، روز مصاحبه تا روز چاپ مطول شد كه بالاخره يكي فوت وقت كرده باشد، اما اين بار، برخلاف معمول گفت وگوها، تقصير از جانب مصاحبه كننده است و نه مصاحبه شونده.
و اما جريان همسايگي. اين صفحه شهرآرا ي ما هر روز اگر نه، هفته اي يكبار از محله و كاركردهاي آن در گذشته مي نويسد كه امروز رفته رفته مي رود كه همه آن كاركردها را از دست بدهد، اما جواناني امثال من به اين ماهيت محله كمتر توجه مي كنند. پنجره هاي روبه رو و ارتباطات صميمي، جايشان را به غريبگي دنياي ماشين زده امروز داده اند تا من از حضور چنين عزيز بزرگي در فاصله تنها يك كوچه بي خبر و غافل باشم. وقتي گفت وگو به پايان رسيد
و درست موقع خداحافظي داريوش اسدزاده گفت: بيگانگي نگر كه من و يار چون دو چشم/همسايه ايم و خانه هم را نديده ايم خيلي شرمنده شدم، ولي با خنده مهربانش هر سه عكاس هم با ما بود خنديديم و ادامه داد: البته حالا ديگر بيگانه نيستيم و همديگر را ديديم.
مي گويند آدم تا نخواهد حواسش جمع چيزي باشد، هيچ وقت به آن چيز دقت نخواهد كرد ، راست مي گويند. از فرداي روز گفت وگو چند باري داريوش اسدزاده را در خيابان محله مان ديدم، اما مثل هميشه او براي سلامتي اش پياده راه مي رفت و من در ماشين بودم. در خلال گفت وگو هم به اين پياده روي ها اشاره كرد. ماشاءالله 82 سال سن دارد و از همان سالهاي 1320 پركار بوده تا امروز كه در سال 6 يا 7 كار دارد. بعضي وقت ها امثال جوان هايي مثل من به خيلي ازچيزهاي به ظاهر پيش پا افتاده بي توجهند تا اينكه كم توجه. همين روحيه و جسم سلامت و شاداب اسدزاده محصول همين توجهات به همين مسائل به ظاهر پيش پا افتاده، ولي در باطن عميق است. راستي تا يادم نرفته بگويم: حالا ديگر هر وقت داريوش اسدزاده را در محل مي بينم شعري را كه صحبت آن رفت چند بار با خودم تكرار مي كنم.
قلم، كتاب و باقي ماجرا
وقتي مصاحبه تمام شد و به قول معروف واكمن ديگر در بين صحبت هاي ما حاضر نبود، با هم به اتاق شخصي اش رفتيم. كتاب بود و كتاب از ژانرهاي مختلف؛ ادبيات، تاريخ، سينما و تئاتر و ...، از نمايشنامه هاي فرانسوي ترجمه شده از سالهاي اوليه فعاليتش در تئاتر تهران كه بحث آن در خلال گفت وگو آمده تا كتاب هاي ادبيات نمايشي و تاريخي امروز.
داريوش اسدزاده با كليت رسانه نسبت هاي نزديكي دارد؛ از كتاب و مطبوعه تا تئاتر و سينما و تلويزيون. ميان مردم بودن آنقدر جزو لاينفك زندگي او شده كه نبود هر كانالي از اين كانال ها يك خلاء در زندگي اوست. اكثر اخبار و گفت وگوهاي كوتاه و بلندي كه انواع روزنامه ها و هفته نامه ها و ماهنامه ها و ... از ديرباز تا الان از او چاپ كرده اند را در آلبومي زيبا، به صورت منظم جمع آوري كرده. آلبوم را مي آورد و سالهاي عمرش را يكي يكي با عشق هميشگي ورق مي زند؛ عشقي كه مانع رويگرداني او از مردم حتي براي لحظه اي شده و حتي مانع انتخاب نقش هاي منفي از سوي او. مي گويد: نمي شود، اصلا مردم نمي پذيرند. مي گويم: اگر كارگرداني تنها شما را مناسب براي فلان نقش منفي در كارش ببيند... دردم و بدون مكث مي گويد: نمي پذيرم . راستي هم چهره داريوش اسدزاده با صميميت و مهرباني گره خورده و نه هيچ حال و هواي ديگر؛ حال يا اين صميميت بخنداند يا بگرياند.
خلاصه صحبت از دست به قلم شدن اسدزاده هم شد. در سال 1324 در نشريه خاور زمين همراه با اسماعيل راعين، بزرگمهري، مرحوم مستعان و ... مطالب سينمايي و ادبي مي نوشته كه بيشتر جنبه نقد داشته است. از همان سالها پركار بوده، از تحصيل و بازي در تئاتر تهران و شغل اداري وزارت دارايي و پژوهش و ... تا امروز كه اين حجم بالاي كار هنوز در جريان زندگي حرفه اي اش جاري است. ابتداي گفت وگوي ما در همين نقطه به اتفاق مي رسد:
دوباره مردم
تا الان هيچ هنرمندي نبوده كه براي گفت وگو به سراغش بروم و صحبت به برخورد مردم نكشد و حرف خاطره ها و اتفاقات خوش به ميان نيايد. گفت وگو با داريوش اسدزاده هم از اين قاعده مستثني نيست. تعريف مي كند: يادم است مسافرتي داشتم با شش، هفت نفري از دوستان قديمي به شمال. در ويلاي يكي از همين دوستان بوديم. وقتي وارد آن محله شديم، مردم محله من را ديدند كه وارد كدام ويلا شدم. تمام خورد و خوراك و وسايل را هم مثل برنج و روغن و ... برده بوديم كه همه كار را در منزل انجام دهيم. باور كنيد از فرداي آن روز از صبحانه گرفته تا نهار و شام مي آوردند دم خانه؛ مردم محله. من ديگر يك روز نشستم گريه كردم. واقعا آدم شرمنده مي شود به خدا. حتي رفقا مي رفتند دم در، غذا را نمي دادند. من را صدا مي كردند. هم بغض مي غلتد توي چشم هايش و هم تبسمي از سر آرامشي چندين ساله روي همان بغض نقش مي گيرد. ادامه مي دهد: خلاصه روز آخر رفتم از يكي يكي خانه ها تشكر كردم. يا درتاكسي مي نشينم، آنچه مي كنم كه راننده پول بگيرد، فايده ندارد. جوابگويي به محبت مردم خيلي سخت است.
يادم رفته بود
چند وقت پيش در يك ميهماني بودم. آخر كار جواني آمد و بسته اي به من داد. آنجا نمي توانستم باز بكنم. خيلي فكر كردم كه چيست، به نتيجه اي نرسيدم. شبيه ادكلن بود مثلا. آمدم منزل، باز كردم ديدم يك فيلم ويدئو است. گذاشتم و ديدم اسمم در تيتراژ هست. تا آخر فيلم نگاه كردم، ولي خودم را نديدم. گفتم چطور ممكن است؟ كلي فكر كردم. يادم افتاد با خانم ژاله علو – آن موقع – يك فيلم بازي كرده بودم. با خودم گفتم پس من هم بايد باشم. فيلم را دوباره از اول ديدم. رسيدم به جايي كه ژاله علو آمد. نگاه كردم ديدم كنار او هستم. اصلا ميخكوب شدم. باور نمي كردم. خودم را نشناختم. اين ماجرا را زماني تعريف مي كند كه عكس هاي كودكي اش را نشان مي دهد. حالت و ژست گرفتنش در همان عكس كه فكر مي كنم مال 10 سالگي اوست هم سينمايي و هنري است، ولي راست مي گفت. زمين تا آسمان با چهره الانش فرق دارد!
دلتنگي هاي ديرين
وقتي صحبت به بچه هايش مي كشد و چهره دلتنگش را مي بينم، پشيمان مي شوم كه اي كاش از اين ماجرا هيچ چيز نپرسيده بودم. راستش من هم سوالي نكردم. روند صحبت، من و داريوش اسدزاده را برد به جايي كه از سال 55-54 رفته و بچه ها را براي تحصيل به آمريكا برده و تا امروز – به جز يك شب و آن هم يكي از پسرانش را – آنها را نديده است، اما روحيه اش ذره اي خلل و خدشه ندارد. هنوز قرص و محكم است و با نكته هايي مثبت مثل برخورد مردم و عشق به كار و حرفه و ... روي همه دلتنگي ها را سفيد كرده است. داريوش اسدزاده تنها نيست، ولي تنهايي انگار هميشه قرين لحظه هايش بوده. مي گويم تنهايي، ولي بخوانيد خلوت؛ خلوت از جنسي كه همه اهالي هنر گاه گاه به آن احتياج دارند و اصلا دوست داشتني ترين پناهگاه براي پريشان احوالي ها مي دانندش. به هر حال دلتنگي دوري از دو پسرش هميشه با اوست. وقتي هم صحبت سر زدنش به آنها مي شود، آنقدر دليل منطقي شخصي و بيروني دارد كه قانع مي شوم چاره اي غير از ساختن با اين دلتنگي ها نيست. راستي هم بي دلتنگي دمي نيست كه بگذرد.