چهارشنبه ۶ ارديبهشت ۱۳۸۵ - - ۳۹۶۹
فرهنگسراي ملل ميزبان بازارچه خيريه براي زلزله زدگان لرستان
زمين نلرز،اين خانه  سست است
005358.jpg
گيتي عابدي
اول فكر كردم مامان و بابايم كه حسابي از دست بازي گوشي هايم خسته شده بودند، من را شبانه، هنگامي كه خواب بودم به اينجا آوردند تا از دستم خلاص شوند و ديگر هم به سراغم نخواهند آمد. براي همين از هر دويشان متنفر شدم. اصلاً از اول هم مي دانستم كه من را دوست ندارند و از سر اجبار پدر و مادرم شده اند. اكثر شب ها با نان و پنير شكمم را سير مي كردند و هر وقت چيزي از آنها مي خواستم، سرم داد مي زدند و بعد هم يواشكي موقع خواب گريه مي كردند و حتماً از خدا شكايت مي كردند كه چرا بچه اي مثل من به آنها داده است، اما من كه بد نبودم. آخر توي خانه اي كه فقط 2 تا اتاق كوچك بود و ديوارهاي كاهگلي اش دستم را زخم مي كرد، به جز سنگ زدن به پرنده و گربه ها و توي كوچه هاي خاكي ده اين ور و آن ور دويدن چه كار مي توانستم بكنم؟ از وقتي هم كه خواهرم را داده بودند به آقا كريمي كه زنش يك سال پيش مرده بود، ديگر كسي نبود برايم قصه بگويد. بابا كه صبح زود مي رفت و شب دير وقت مي آمد، وقتي هم كه مي رسيد خانه، اين قدر خسته بود كه نمي شد بهش نزديك شد. مامانم هم همه اش كار مي كرد و حوصله من را نداشت، اما نه، بعضي وقت ها كه فرشته مهربان مي آمد توي وجودش. من را بغل مي كرد و برايم لالايي مي خواند تا خوابم ببرد. او لالا، گل نرگس‎/ نبينم داغ تو هرگز‎/ نه داغ تو نه از بابات نه از دايي بلند بالات... همين جا بود كه دلم هواي مادرم را كرد و تنفر جايش را به دلتنگي داد و زدم زير گريه. نمي دانم چند دقيقه يا چند ساعت همين جور يك ريز اشك ريختم، اما زماني رسيد كه ديگر اشكي براي ريختن نداشتم. ناگهان دستي، شانه ام را لمس كرد. انگار تمام غم و غصه هايم از بدنم خارج مي شد و جايش را به آرامش مي داد. سرم را بالا آوردم. نور خيره كننده اي چشم را زد و سپس از ميان آن نور، زني با لباس سفيد كه قيافه اي مهربان داشت، به طرفم آمد. بر روي زانوهايش نشست تا هم قدم شود و سپس با دست مهربانش آخرين قطره اشكم را پاك كرد. از او پرسيدم كه اينجا كجاست؟ لبخندي زد گفت: اينجا، جايي است كه ديگر نه ناراحت مي شوي و نه از چيزي مي ترسي. در اينجا براي هميشه شاد خواهي بود . من كه از حرف هايش چيزي نفهميده بودم، گفتم: مامان و بابايم، من را چگونه اينجا آوردند، حالا كجا هستند؟ دستي به سرم كشيد و گفت: خدا تو را به اينجا آورده، نه پدر و مادرت . برخلاف حرف هاي عجيب و غريب زن مهربان، خدا برايم آشنا بود. بزرگترها هميشه بهم مي گفتند كه خدا ما را آفريده و خيلي دوستمان دارد و اينكه خيلي مهربان است، اما نمي دانم چرا هميشه وقتي غصه شون مي گرفت با گريه اسم خدا را مي آوردند و وقتي كه شاد بودند خبري از خدا نبود. من هم چند باري بالاي پشت بام رفتم تا باهاش حرف بزنم، اما چرا خدا اين كار را كرد؟ اون فرشته مهربان كه مي دانست در سرم چه مي گذرد، گفت: به اين دليل كه دنيا تاب تو را نداشت . گفت كه اين قدر بزرگترها در زمين كارهاي بد كرده اند كه خدا تصميم گرفت آفريده هاي پاك و معصومش را پيش خودش بياورد و بگذارد بزرگترها در لجن زاري كه خودشان به وجود آورده اند، بمانند و ادامه داد: اما باز هم خدا به بندگانش اميدوار است و براي همين آنها را از داشتن فرزند بي نصيب نمي گذارد. سپس دستم را گرفت و يك دفعه آسمان آبي و دشت  سبزي كه پر بود از گل هاي خوشبو و رنگارنگ محو شدند.
آن همه زيبايي جايش را به خرابه اي داد. زمين پر بود از تكه هاي آجر و خشت. تمام ديوارها ريخته بود و حتي درختان هم افتاده بودند. تنها صدايي كه شنيده مي شد؛ ناله بود و گريه. وحشت زده از همراه مهربانم پرسيدم: ما كجا هستيم؟ در حالي كه من را به سمتي هدايت مي كرد، گفت: اينجا، ده شما است. زلزله آمده و تمام خانه ها را خراب كرده است و... بالاي سر زني رسيديم كه بچه اش را بغل كرده بود و هاي هاي گريه مي كرد. صداي گريه اش برايم آشنا بود. مامانم بود كه داشت گريه مي كرد. و فرياد مي زد: اي خدا، بچه ام فقط 8 سال داشت. چرا او را از من گرفتي . دلم مي خواست بغلش كنم و ببوسمش، اما نمي توانستم. هر چقدر سعي كردم، نتوانستم لمسش كنم.
كاش حداقل مي توانستم به او بگويم كه جايم خوب است و به قول فرشته، ديگر دوران غم و غصه هايم به پايان رسيده است، اما حيف كه دنياي ما از هم جدا بود و راهي براي ارتباط وجود نداشت تا روزي كه دنيا تاب او را هم نداشته باشد.
بعد از آن روز، ديگر فرشته را نديدم تا اينكه روزي به سراغم آمد و گفت كه مي خواهد من را به جاي ويژه اي ببرد. هر چقدر ازش پرسيدم كه اين مكان مخصوص كجاست و براي چه به آنجا مي رويم، با خنده گفت: صبر داشته باش. خودت مي فهمي . به قول بي بي گر صبر كني، زغوره حلوا سازي بر خلاف دفعه پيش، فرشته مهربانم من را به جايي برد كه يك عالمه درخت داشت. از پله هايي سنگي پايين رفتيم. اول فكر كردم كه به باغ آقا مرادي، پولدارترين فرد ده رفته ايم، اما با ديدن يك سري افراد كه تا به حال نديده بودم شان و با وسيله هايي كه سرشان صاف بود و دسته اي بلند بازي مي كردند، فهميدم كه هيچ وقت در طول زندگي ام به آنجا نرفته ام. بعد از مدتي به يك ساختمان بزرگ رسيديم كه با خانه هايي كه ما در ده داشتيم، كلي فرق مي كرد، بزرگ بود و زيبا و البته شايد وقتي زلزله بيايد، روي سر مردم خراب نشود. دو طرف ساختمان، پر بود از ميزهاي كوچك كه بالاي سرشان وسيله اي قرار داشت كه براي شان سايه درست مي كرد.همه آدم هايي كه آنجا بودند به سرعت اين ور و آن ور مي رفتند و كار مي كردند، مثل زماني كه تو ده ما عروسي مي شد. دو تا دستگاه عجيب هم آن جلو قرار داشت كه زن و مردي مدام روي دكمه هاي آن مي زدند و از صفحه اي كه مقابلشان بود، چيزهايي مي ديدند. همان طور مات و مبهوت داشتم به اطراف نگاه مي كردم كه همراه مهربانم دستم را گرفت و گفت: بيا برويم آن جلو كه الان برنامه شروع مي شود .
مرد جواني برنامه را شروع كرد و بعد از گفتن يك سري جملاتي كه با احساس آنها را بيان مي كرد، از آقايي به نام خوانساري كه فرشته گفت: مدير فرهنگسراي ملل است (من كه هيچي از حرف هاي فرشته مهربان نمي فهمم)، دعوت كرد تا برود بالا حرف بزند. خوانساري شروع به حرف زدن كرد و از افرادي هم تشكر كرد و در پايان هم گفت: اميدوارم كه اين قدم كوچكي كه فرهنگسرا به اتفاق ساير تشكل ها برداشته، بتواند الگويي براي سايرين باشد . بعد از صحبت هاي خوانساري، بر روي پرده بزرگي كه در مقابل قرار داشت، فيلمي از همشهري هايم نشان دادند كه در آن با مردم زلزله زده صحبت شده بود. سپس مرد جوان از مرد مسني كه احمد موسوي اخوان نام داشت و رئيس اجرايي شوراي امور هماهنگي بحران ها بود، خواست كه برود بالا و صحبت كند.
مرد مسن گفت كه بعد از زلزله بم، او و چند نفر ديگر تصميم گرفتند كه يك شورايي را تشكيل بدهند تا در مواقع بحران بتوانند به مردم كمك كنند و اينكه از 13 تا، سازمان غيردولتي تشكيل شده اند. به اين اشاره كرد كه ايران بر روي مسير زلزله خيز قرار دارد و بنابراين از اين مشكلات در مملكتمان زياد اتفاق مي افتد، سپس بايد همه شان با هم كار كنند و به افرادي كه دچار مشكل شده اند، كمك كنند.
از فرشته پرسيدم: چرا خدا فقط براي ايران زلزله مي آورد. مگر ما كار بدي كرده ايم؟ فرشته گفت: زلزله در تمام دنيا اتفاق مي افتد و يك چيز كاملاً طبيعي است. با ناراحتي گفتم: پس خانه هاي بچه هاي ديگر هم روي سرشان خراب مي شود؟ سرش را تكان داد و گفت: نه، خانه هاي آنها محكم است . گفتم: پس چرا خانه هاي ما را محكم نمي سازند تا روي سرمان خراب نشود؟ لبخند تلخي زد و چيزي نگفت.
بعد از دوتا آقايي كه صحبت كرده بودند، اين دفعه نوبت يك خانم بود تا از ما بگويد. اسمش همايوني بود و مديرعامل كانون توسعه فرهنگي كودكان و مسئول كميته آموزش شهاب (شوراي هماهنگي امور بحران ها) كه از هدفشان گفت: من و دوستان ديگرم در سازمان هاي غيردولتي، بارها و بارها تجربه زلزله را با همديگر داشته ايم و ديده ايم كه در اين مواقع بچه ها بيشترين آسيب را مي بينند، ولي كمتر در مورد آنها حرفي زده مي شود. همه بيشتر به ساختمان هاي خراب شده فكر مي كنند و يا مشاغلي كه به علت زلزله از بين رفته اند، بنابراين اين بازار را با هدفي كه گروه مخاطب ما، كودكان و نوجوانان است، تشكيل داديم. شهاب و تمامي سازمان هاي غيردولتي همه با هم اين هدف را دنبال كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه گروه مخاطبمان را كودكان قرار بدهيم. در بازديدي كه ظرف كمتر از 48 ساعت از آن منطقه كرديم، براي چندمين بار به ما ثابت شد كه آسيب پذيرترين گروه زلزله زده، كودكان هستند. در آنجا به مسئولان قول داديم براي كودكان كتابخانه و كارگاه هاي آموزشي داير كنيم تا در تابستان بتوانند اوقات فراغت سالمي داشته باشند، بنابراين مي خواهم خواهش كنم كه به همه بگوييد ما نياز به كتاب داريم و با اجازه  آقاي خوانساري فرهنگسرا را پايگاه جمع آوري كتاب قرار مي دهيم .
فرشته مهربان، دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: بيا تا تمام نمايشگاهي كه به خاطر همسالان تو كه از زلزله جان سالم به در بردند را بهت نشان بدهم .
و همان طوري كه مي بيني اين نمايشگاه تشكيل شده از غرفه هاي زيادي كه پول حاصل از فروش اجناسشان را به كودكان زلزله زده لرستان مي دهند. اينجا از شمع هاي تزئيني گرفته تا لباس و خوراكي مي فروشند. مثلاً اينجا را نگاه كن. در اين قسمت كتاب هاي شاعران و نويسندگان ارزشمندي را مي فروشند. احتمالاً اسم هيچ كدام از اينها را نشنيدي، اما بدان كه اين آدم ها از افراد ماندگار در تاريخ ايران هستند. آن طرف هم كتاب هايي مربوط به كودكان است .
صداي مجري جوان برنامه، حواسم را پرت كرد: اطلاع رساني بيشتر از طريق اينترنت بوده و بچه هاي وبلاگي و كساني كه با NGOها همكاري مي كردند، همديگر را از اين نمايشگاه باخبر كردند. و در ضمن در خيابان ها هم پوستر زديم . مرد جوان كه نامش حسام الدين نراقي بود در مورد نمايشگاه هم به يكي از بازديدكنندگان گفت: در اينجا دو مدل غرفه داريم. 1) غرفه هايي كه 50 هزار تومان اجاره داديم كه در مورد كار خودشان اطلاع رساني مي كنند مثل اين غرفه اي كه براي حمايت از بيماران سرطاني است و دوم غرفه هايي كه مال خودمان است و بيشتر شامل مواد خوراكي و غذا مي شود . فرشته مهربان همچنان داشت حرف مي زد، بي خبر از اينكه حواسم جاي ديگري است: به جز كتاب، وسايل زينتي، عروسك و كارهاي دستي خانم ها مثل روسري هاي گلدوزي شده هم در اين جا وجود دارد. اين كوزه ها را هم كه مي بيني،  كار دست است و... .
خانم مسن كه چهره اي بسيار مهربان داشت را در حالي كه داشت آش مي خورد، ديدم و در همين زمان دختري به كنارش آمد و از او پرسيد: چرا وقتي كه كودكان زلزله زده سقفي بالاي سرشان ندارند، به فكر كتاب خواندنشان هستيد؟ آن خانم كاسه آش را كنار گذاشت و جواب داد: معمولاً دلمشغولي كودك، بازي است و ما با بردن كتاب به آنجا، سرگرمي خاص دوران كودكي را برايش فراهم مي كنيم. دلمشغولي كودك، ساختن سرپناه نيست، تأمين معيشت نيست. اصلاً او به اين چيزها فكر نمي كند. شما با برپا كردن يك كتابخانه چادري برايش قصه مي خواني و وسايل نقاشي مي بري. او مي تواند با نقاشي كردن، غمي را كه در درونش است نشان دهد و اين از لحاظ رواني به كودك بسيار كمك مي كند . و در آخر گفت: شخصاً معتقدم كه اين بازارها حركتي نمادين و سمبليك است كه پيوندهاي انساني را تقويت مي كند و اين نتيجه اصلي بازار است و درآمد در درجه دوم قرار دارد .فرشته نگاهي به آسمان كرد و گفت: ديگر بايد برويم. هنوز بايد به چند تا كودك ديگر هم سر بزنم . براي آخرين بار نگاهي به اطراف انداختم و گفتم: فرشته مهربان! حالا مي دانم كه چرا خدا هنوز به انسان اميدوار است .
زمين نلرز، خانه هاي ما سست است
زمين نلرز، خانه هاي ما كاهگليست.
زمين نلرز، كودك من در كنج ديوار پر از خالي پهلوي عروسكش خوابيده است.
زمين نلرز، فردا مي خواهم براي عروسي خواهرم كله قند بخرم.
زمين نلرز، هنوز به بي بي نگفته ام كه چقدر دوستش دارم.
زمين نلرز، دست هايم هنوز ميل به كار دارد .

راپورت خبرنگار
يك راه حل تازه
ايوب شميراني- حالا ديگر در بعضي از معابر شهر، در فاصله هاي متناسب، ريل هايي كار گذاشته شده كه بار واگن هاي طوسي رنگ را به دوش دارند. يكي از شهروندان مي گويد: راستش خيلي بهتر شده،  چرا كه به هر حال زباله ها وسط كوچه ها ولو نميشن .
راست و درست مي گويد: اين طوري ديگر نه با مناظر زشت انبوه زباله مواجه مي شويم و نه جانوران مختلف مثل موش و گربه مي توانند كيسه ها را پاره كنند و زباله ها را به اين سو و آن سو بكشند. مي ماند اين نكته مهم كه شهروندان محترم هم كمي به خودشان زحمت بدهند و زباله ها را توي اين واگن ها بيندازند و از گذاشتن آنها جلو در خانه يا پرتاب آنها از پنجره روي سر خودرو حمل زباله و ديگر روش هاي نادرست خودداري كنند.
اما در اين بين اصل ماجرا كه مربوط به حمل زباله ها از كوچه ها توسط خودروهاي مخصوص است بايد مورد توجه قرار گيرد. اگر قرار باشد اين واگن ها تنها به محل انباشته شدن زباله ها تبديل شود، نه تنها هيچ پيامد خوشايندي را رقم نخواهد زد، بلكه باعث مشكلات افزونتري نيز خواهد بود. چرا كه پيش بيني شرايطي كه روزهاي گرم تابستان بر واگن هاي پر از زباله حاكم خواهد شد، چندان سخت نيست.
تا پيش از نصب اين واگن ها اگرچه زباله ها در گوشه و كنار كوچه و خيابان رها مي شد ولي به دليل اينكه هر كيسه در گوشه اي جدا گذاشته مي شد يا همه كيسه ها در كنار هم قرار مي گرفتند، جابه جايي هوا در اطراف آنها راحت صورت مي گرفت اما اگر قرار باشد واگن هاي مذكور به محل هايي براي انباشتن زباله تبديل شود، مسلماً عدم امكان جابه جايي هوا در اطراف كيسه ها موجب فساد شديد و تعفن و ... خواهد بود، پس در حال حاضر برنامه ريزي دقيق تري از مسئولان انتظار مي رود. نكته ديگر اينكه اي كاش فكري هم به حال شيرابه  هاي زباله ها شده بود، به گونه اي كه اين شيرابه ها به قسمت جداگانه اي از واگن (مثلاً محفظه اي در كف) هدايت مي شد و هنگام جابه جايي يا تخليه واگن ها به صورت دقيق جمع آوري مي شد. در حالت عادي معمولاً شاهد ريخته شدن اين شيرابه ها در محل تخليه يا جاري شدن آن از پشت ماشين هاي حمل زباله هستيم.
يك تذكر ديگر هم لازم مي نمايد كه مربوط به نظافت خود واگن ها مي شود. متأسفانه با اينكه تازه چند روزي از نصب اين واگن ها مي گذرد، شاهد سرو شكل نه چندان زيبا و تميز بعضي از آنها هستيم. به هر حال تماس دائم اين واگن ها با انواع زباله باعث آلودگي سطوح مختلف آنها مي شود و اين آلودگي نه تنها از نظر ديداري مشمئز كننده و آزارنده است، بلكه باعث جذب و انتقال انواع حشرات و ميكروب ها نيز خواهد بود. ضمن اينكه به تلاش مسئولان مربوطه براي ايجاد شرايط بهتر آفرين مي گوييم، اميد مي رود كه اين شرايط در ايده آل ترين شكل خود محقق شوند.

شهرقصه
تعفن جذام و بي مصرفي خوك
005364.jpg
رسول آباديان- استخوان خوك و دست هاي جذامي داستان بلندي است از مصطفي مستور كه به شدت به حوزه زندگي شهري و متعلقات آن پرداخته است. آنچه كه مستور در اين كار ارائه داده، نمايي است از شهري بي در و پيكر كه نيكي و پليدي در هم ادغام شده اند و تشخيص اين دو از هم كاري محال به نظر مي رسد. آنچه كه در طول اين اثر با ذهن خواننده پيوندي عميق مي يابد همان چفت و بست هاي دايره هاي تو در توي زندگي شهري است،  نوعي زندگي كه صرفاً با خدعه و نيرنگ پديد آمده و ادامه پيدا كرده است.
لحن پرخاشگرانه كليت اين كار با ضرباهنگ موضوع همخوان است، زيرا آنچه بر زندگي امروز شهري غلبه كرده همان عصبيت روزافزون است، عصبيتي كه خواه ناخواه به هر رگ و ريشه اي سرك مي كشد.
شهر با تمام زير و بم هايش مانند غولي بي ترحم حتي به فرزندان خودش هم رحم نمي كند، عناصر زندگي شهري آن چنان در زير چرخ دنده هاي اين غول له مي شوند كه فرصت برآوردن ناله اي هم نمي ماند.
استخوان خوك و دست هاي جذامي را مي توان به مثابه بخشي از حديث نفس جمعي افرادي قلمداد كرد كه در مسيري از زندگي همديگر را تكرار مي كنند، تكراري كه در خلأ اتفاق مي افتد و كاملاً نامشهود است.
شخصيت دانيال كه ساكن يكي از طبقه هاي برجي به نام خاوران است، در همان ابتدا اين عصبيت برآمده از عمق وجودش را رو به شهر فرياد مي زند، او تمام افراد ساكن برج و خارج از آن را با توصيفاتي كاملاً امروزي خطاب قرار مي دهد و همه آنها را دزد و تبهكار و بي وجدان مي داند. دانيال كه مي توان او را نماينده نويسنده هم دانست آن چنان دل پري از اجتماعات شهري دارد كه شك نمي كند همه و همه در ضلع هاي متفاوت يك شكل ناهمگون مي لولند.
خواننده اي كه همان سطور آغازين كتاب را خوانده باشد قطعاً دريافته است كه انزواي شخص برآمده از زندگي شهري مشكلي است كه دانيال با آن مواجه شده است، مشكلي كه از او يك پرخاشگر تمام عيار و يك يكسويه نگر مطمئن ساخته است.
ديگر شخصيت هاي اين داستان بلند هم گرچه در نوع حرف زدن هايشان آدم هايي خونسرد و متشخص هستند، اما نحوه كنش و واكنش هايشان نشان مي دهد كه دست كمي از دانيال ندارند، آنها آنچه را كه دانيال به زبان مي آورد در قالب عمل پياده مي كنند، يعني به لايه اي پنهان از وجود خود رسيده اند كه حاضرند دست به هر عمل ريز و درشتي بزنند.
جو كلي اين اثر يك جامعه در هم نجوش شهري را به تصوير مي كشد كه از يك سو حسرت انسانيت از دست رفته را مي خورد و از سوي ديگر براي از دست رفتن اين چارچوب مي كوشد.
ظاهر آرام بسياري از شخصيت هاي نوشته مستور آن چنان آرام و متين است كه خواننده لحظه اي احساس مي كند كه روزنه اي روشن در وراي دنياي تاريك و نااميدكننده گشوده است، اما بلافاصله به اين نتيجه مي رسد كه اين روزنه ها سرابي بيش نبوده است و واقعيت در جاي ديگري است.
داستان بلند استخوان خوك و دست هاي جذامي كولاژي مخوف از مناسبات شهري است؛ شهري كه هر لحظه اتفاقات عجيب و غريبي در آن رخ مي دهد.
تمام عناصر اين اثر سعي دارند يك پيام انساني را در ذهن خواننده ايجاد كنند و آن پيام چيزي به جز از دست رفتن خوي و خصلت انساني در پشت ديوارهاي يك شهر نيست.
شخصيت هايي چون نوذر، بندر، دكتر، حامد و ديگران يا مجرم هستند و يا ياري رساننده پنهان و آشكار مجرمين. به عنوان مثال حامد در مواجهه با ديگر افراد شهر گمان مي كند از قافله عقب افتاده و سعي دارد اين عقب افتادگي را در قالب خيانت به نامزد خود برطرف كند. آدم هايي چون نوذر و بندر هم ديگر از تمام خطوط قرمز حوزه يك انسان عبور كرده اند و حاضرند براي چندرغاز سر آدم هاي ديگر را زير آب كنند، آنچه كه زندگي دكتر را فرا گرفته هم به جز دوري روزافزون و گم گشتگي هويت چيز ديگري نيست.
نكته جالب توجه در اين داستان بلند مواجهه گاه و بيگاه ساكنان برج خاوران با همديگر است، نويسنده با ترفندي بسيار تراش خورده و صحيح موقعيت يكسان آدم هاي شهر را به تصوير مي كشد آنها در جاي جاي داستان بدون آن كه همديگر را بشناسند در آسانسور، راهرو و محوطه بيرون برج با هم روبه رو مي شوند.
زندگي آدم هايي كه مستور ساخته و پرداخته، زندگي حباب گونه اي است كه بايد براي حفظش به كارهاي عبث رو آورد، كارهايي چون ميهماني هاي آن چناني شبانه و عدم احترام به حوزه تفكر ديگران؛ ديگراني كه به گونه اي نوع ديگري از زاويه ديد مخالف هستند.روايت كلي استخوان خوك و دست هاي جذامي مانند آواري است كه در قالب دروغ، سقط جنين، پرخاش، آدم كشي و... بر سر تك تك شخصيت ها فرود آمده است، آواري كه فقط در شهرهاي بزرگ امكان ريزش دارد.مستور توانسته است با خلق آدم هايي در مكان خاص يعني برج خاوران دورنمايي كلي از يك شهر بي ترحم را به تصوير بكشد؛ شهري كه خواننده دوست ندارد حتي يكي از آجرهايش را ببيند.
استخوان خوك و دست هاي جذامي اثري متفاوت است كه در خدمت زندگي شهري نوشته شده است؛ شهري كه روز به روز به دامنه زوال نزديك و نزديكتر مي شود.
هيبت غول ابرشهرها در اين داستان بلند آن قدر پيش رفته است كه هركدام از ساكنانش هم آينه اي از خود او هستند، آنها هم به نوبه خود به هيولاهايي تبديل شده اند كه به شدت علاقه مند به له كردن ديگران هستند؛ بدون آن كه خم به ابرو بياورند، شهر ساخته ذهن مستور به جايي رسيده است كه هم تعفن جذام را دارد و هم بي مصرفي خوك را. 

ديروز
شايد وقتي ديگر!
005361.jpg
از آن گاه كه اتومبيل از قضاي روزگار و به ناگزير آمد و ماند و جاي خوش كرد و بيش از همه شوارع پايتخت را درنورديد، تا بدان گاه كه در قبل از ظهر سه شنبه دوازدهم فروردين 1309 هجري شمسي، هفتاد و چهار سال پيش از اين، قانون حق الثبت وسايط نقليه در مجلس به تصويب رسيد، در مباحث اقتصادي مطرح در اين ديار، پيوسته بيلان گمركي و ميزان واردات خودرو موجب نگراني بود و بحث پرداختن به توليد و تأسيس كارخانجات سكه رايج. از آن جمله، بيلان گمركي سال 1308 نشان مي داد كه در آن سال بيش از يك هزار و پانصد دستگاه اتومبيل سواري، از چهل و شش كارخانه، به ايران وارد شده بود كه هفت دستگاه از آن هر يك بيش از سه هزار تومان قيمت داشت. وجود بالغ بر نود مارك اتومبيل در ايران، در روزنامه اطلاعات نقدي چنين را موجب آمد كه: شايد در هيچ مملكتي اين همه مارك هاي مختلف وجود نداشته باشد. در هيچ كجاي دنيا چنين آش درهمي پيدا نمي شود. اين همه مارك هاي مختلف نتيجه هوا و هوس مردم است. بسيار ديده شده كه شخص در عرض سال شش قسم اتومبيل به شش مارك عوض كرده بدون آن كه علتي جز پيروي از هوس داشته باشد. مثل اينكه ملت ما مي خواهد كلكسيوني از اتومبيل تشكيل و ترتيب دهد!
مباحثي از اين دست رواج يافته بالا گرفت و همين بود كه در طرح قانون حق  الثبت وسايط نقليه در مجلس نيز بازتاب يافت و به طرح ديرسال و مكرر ضرورت توليد داخلي و ايجاد كارخانجات انجاميد؛ طرحي كه از اواسط دوران ناصري، هر از چند عنوان شده و مقدر بود كه تا به ساليان سال مكرر گردد و گوش شنوا نبايد و كماكان، روز از نو و روزي از نو، در مشروطه و پس از آن نيز طنين انداز گردد. آنچه اين بار، از رهگذر انبوه واردات اتومبيل و در مبحث تعيين حق الثبت آن، در بعدازظهر آن سه شنبه دوازدهم فروردين 1309 از زبان فيروزآبادي به گوش هاي ناشنوا رسيد، بدين قرار بود:
عقيده بنده براي ترقي مملكت اول اين است كه عايدات مردم را بايد زياد كرد تا عايدات دولت در اثر آن زياد شود... عقيده بنده، كه مكرر هم عرض كرده ام، اول ايجاد كارخانه است. بعد از ايجاد امنيت، براي مملكت كارخانه لازم است. زندگي امروز غير از پنجاه سال قبل است. اگر مثل پنجاه سال قبل بود، ممكن بود درب هاي مملكت را بست و چهار تا بز و ميش و مقداري گندم تهيه كرد و زندگي نمود. ولي معلوم است امروز آن شكل نمي شود زندگي كرد. مردم امروز از اقصي نقاط دنيا به نقطه ديگر مي روند براي ايجاد ثروت جهت مملكت خودشان. ما لازم نيست به ممالك ديگر برويم، اقلاً در مملكت خودمان كه بار كار تهيه كنيم. حالا كه به اتومبيل علاقه مند شده ايم، بايد وسايل نگهداري آن را تهيه كنيم. اول لازمه اتومبيل نفت و بنزين است. امروز يك چاه نفتي در آبادان هست كه ديگران استفاده مي كنند. ولي شايد متجاوز از سي حلقه چاه ديگر اگر عمل كنيم، ما بتوانيم تهيه كنيم. چرا به فكر نيستيم؟ به عقيده بنده از اين صد كرور عايدات در حدود پانزده بيست كرورش را بايد تخصيص به كارخانجات و معادن داد. امروز سالي سي كرور پول نفت و بنزين مي دهيم. ما كه امروز بيش از آمريكا معادن دست نخورده زير خاك داريم و همه هم مي دانند كه وارد كردن كارخانجات محال نيست، پس چرا اقدام نمي كنيم؟... امروز كه زندگي اروپايي را تقليد مي كنيم و سالي مبلغي بايد پول به اتومبيل بدهيم، حتي لباسمان هم دوخته وارد مي شود و دواهامان هم كپسول كرده مي آورند. با اين طريق مسلم است ما ترقي نخواهيم كرد... غرض بنده ايجاد و تأسيس كارخانجات است تا مردم ثروتمند باشند. شما كه امروز از گاري ها مي خواهيد ماليات بگيريد، ببينيد عايدات آنها چيست كه اين ماليات را هم بدهند. بعضي اوقات دولت بايد دستي هم بدهد تا ملت ثروتمند شود و تشويق بكند تا كارخانجات وارد كنند. خدا شاهد است از اين عرايض من مقصودي جز ترقي مملكت و ترفيه حال عمومي ندارم.
پاسخ اين نقد را وزير عدليه به نطقي سراپا مغلطه گذرانيد كه يك كارهايي بايد مقدمتاً دولت بكند كه مردم نمي توانند انجام بدهند كه آن كارها عبارت از ايجاد امنيت و تسهيل وسايل عبور و مرور و امنيت در معاملات و جلوگيري از مفتخورها و غيره است... ايجاد هيچ يك از آن مقدمات بدون خرج نخواهد بود. مثلاً نمي شود با يك صلوات راه از قم به كاشان را شوسه كرد... آقا مي گويند معدن! مگر بدون پول خرج كردن معدن استخراج مي شود كرد؟ اگر مقصود گچ و آهك است كه مشهدي حسين و مشهدي حسن هم استخراج مي كنند و اگر مقصود نفت و آهن است كه بايد خرج كرد و اول بايد فهميد كدام معدن قابل استخراج است... و در بازار دنيا مشتري دارد... اول ايجاد مقدمات هر كاري تهيه پول است. آقا مي فرمايند يك مقدار از اين مخارج ضروري نيست و بايد غيرضروريات را حذف و به مصرف كارخانجات رسانيد... با اين آب هاي باريك دريا درست نمي شود كرد، بلكه درياچه هم درست نمي شود. بنابراين عرايض خود را خلاصه مي كنم كه ضرورت دارد براي دولت ازدياد عايدات.
عرايض نه چندان خلاصه آن وزير با مغلطه بسيار به پايان آمد و حق الثبت به تصويب رسيد. از كاميون هاي يك توماني و دو توماني ساليانه شصت و شش تومان به ترتيب اقساط ماهيانه مأخوذ شد و از كاميون هاي سه توماني و چهار توماني هشتاد و چهار تومان، از كاميون هاي پنج توماني به بالا ساليانه يكصد و هشت تومان، از اتومبيل هاي شخصي و كرايه براي مسافرين ساليانه يكصد و بيست تومان، از كاميون ها و اتوبوس هاي كرايه يكصد و هشتاد تومان، از گاري ها و دليجان هاي سه اسبه و چهار اسبه سي و شش تومان، از كالسكه و درشكه شخصي و كرايه سي و شش تومان، از ارابه هاي دو اسبه هيجده تومان، از ارابه هاي دو اسبه هيجده تومان و از موتورسيكلت ها دوازده تومان...

شهر آرا
شهر تماشا
گزارش
جهانشهر
دخل و خرج
زيبـاشـهر
نمايشگاه
سلامت
|  شهر تماشا  |  گزارش  |  جهانشهر  |  دخل و خرج  |  زيبـاشـهر  |  نمايشگاه  |  سلامت  |  شهر آرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |