يكشنبه ۱۱ تير ۱۳۸۵
ادبيات
Front Page

گفت وگو با ابراهيم حسن بيگي - داستان نويس
زندگي در گلستان
علي الله سليمي
000876.jpg
حسن بيگي، هنگام صحبت درباره شخصيت هاي داستاني رمان «اشكانه» طوري حرف مي زند، انگار كه آنها شخصيت هاي داستاني خلق شده توسط نويسنده نيستند، بلكه آدم هايي هستند كه هر روز در كنار ما نفس مي كشند. هنگام توصيف عشق و علايق عاطفي ميان سيدحسين و اشكانه، دچار احساسات عاطفي مي شود و اين يعني اينكه حسن بيگي با سيدحسين و اشكانه زندگي كرده است. آنها نه تنها شخصيت هاي داستاني حسن بيگي، بلكه دوستان و يادگاراني از يك دوره سپري شده و شيرين هستند كه عشق ميان آنها رنگ و بو و طعم ديگري داشت. حسن بيگي تمام تلاش خود را به كار مي گيرد تا آن عشق هاي ريشه دار و با هويت را دوباره زنده كند.
***
* تازه ترين رماني كه شما منتشر كرده ايد «اشكانه» نام دارد اين كتاب چندمين رمان شما محسوب مي شود و چه سرگذشتي را پشت سر گذاشته است؟
- اشكانه، پنجمين رمان من است. زمان دقيق شروع آن را به ياد ندارم. در يكي از سال ها و روزهايي كه بنياد جانبازان كلاس داستان نويسي مي گذاشت، نشست هايي بود كه براي جانبازان گذاشته بودند. در يكي از محله هاي شمالي شهر بود. از من هم دعوت كرده بودند براي جانبازان درباره داستان صحبت كنم و به پرسش هايشان پاسخ بدهم. يادم مي آيد در بين جانبازاني كه در آن جلسه حضور داشتند، يك دفعه جانبازي را ديدم كه او را روي ويلچر آوردند. ويلچر تخت مانندي بود. آن را گوشه اتاق قرار دادند. در مقابل صورت اين جوان، يك ميزي قرار داشت و رويش كامپيوتري بود. براي من جاي سؤال داشت كه اين جانباز قطع نخاعي چه كسي است.
يك جانباز ۷۰ درصد، با دست و پايي كاملاً فلج. زماني اين جوان به روي من تأثير گذاشت كه ديدم ناخودآگاه، توجه ام به سوي او جلب مي شود. زماني كه در حين سخنراني بودم ديدم كه يك آقايي كه در كنار اين جوان ايستاده مدام با دستمالي خيس، صورت و پيشاني او را پاك مي كند. من احساس كردم او تب دارد و احتمالاً سرماخورده كه تب شديد دارد. ولي با اين وجود آمده كلاس و حالا دارد تبش را پايين مي آورند. بعد از پايان جلسه اولين سؤالي كه من از آقاي شاكري مدير جلسه پرسيدم، گفتم اين شخص كيست؟ توضيح دادند كه اين يك جانباز ۷۰ درصدي مشهدي است كه علاقه دارد داستان بنويسد. چون دست و پايش فلج است، كامپيوتري برايش تهيه كردند كه چوبي را بين دهانش قرار مي دهد و با آن روي دكمه هاي كامپيوتري مي زند و داستان مي نويسد. مثل اينكه غير از داستان كتابي هم نوشته كه موضوع آن ديني است.
من گفتم چرا مدام با دستمال صورتش را مي شويند؟ مگر تب دارد؟ گفتند ، نه اين جانباز، قطع نخاع است مدتي است كه بدنش در يك آن، تب بالايي مي گيرد و مدتي بعد به شدت مي آيد پايين. و هيچ پزشكي هم نتوانسته آن را تشخيص بدهد. از اتفاقات نادر زمان بود. اين را همين جا داشته باشيد كه من را خيلي تحت تأثير قرار داد.
احساس كردم اين موضوع دارد من را متأثر مي كند. من هم وقتي از يك موضوعي متأثر مي شوم محال است بدون نوشتن درباره آن بتوانم رهايش كنم و آن موضوع هم بتواند از دستم خلاص بشود. در ادامه اين موضوع، من چندين سفر به شهر مشهد داشتم. دو سفر اختصاصي بود تا من فقط ايشان را ببينم كه موفق شديم. از اموراتش پرسيدم. ديدم به غير از وضعيت خاص جانبازي اش هيچ وضعيت خاص ديگري در زندگي اش ندارد كه به درد مايه هاي داستاني من بخورد. لذا، من از اين واقعيت داستاني در خراسان يك شخصيتي را گرفتم درباره جانبازي به اين وضعيت. آن چيزي كه شما در اشكانه خوانده ايد، اغلب چيزهايي است كه من از جاهاي ديگر گرفته ام و بيشتر تخيلات بوده و از اين جانباز عزيز فقط جانبازي اش را در اين رمان وام گرفته ام و به اين صورت نطفه شخصيت سيدحسين در رمان اشكانه شكل گرفت.
بعد يك دوراني بود كه داستان هاي عشقي در مطبوعات و به صورت رمان در جامعه خيلي منتشر مي شد. عشق هايي كه ما اصطلاحاً مي گوييم عشق هاي كوچه بازاري و عشق هاي مبتذل و تعارفي و از اين دست. ما هم كه به هر حال با خانواده  شهدا، جانبازان و بسيجيان از نزديك آشنا بوديم و با خيلي هايشان ارتباط داشتيم. ديدم واقعاً بعضي از خانواده هاي جانبازان در يك عشق جنون آميزي دارند زندگي مي كنند. زندگي اين قدر برايشان جذاب و زيباست، درحالي كه وقتي زندگي اينها را نگاه مي كنيم جز فقر و بدبختي و عذاب هيچ چيزي نيست. آدم ياد ابراهيم در آتش مي افتد. آدم خيال مي كند همسران بعضي از جانبازان ابراهيم هايي هستند در آتش.
ما نگاه مي كنيم فكر مي كنيم در آتش هستند. در حاليكه اينها در گلستان دارند زندگي مي كنند. من با چند تا از اين خانواده ها آشنايي داشتم. تلفيق همه اين اطلاعات باعث شد من يك طرحي بريزم كه در آن هم به نوعي زندگي جانبازان نشان داده شود و مفهوم عشق. لذا اشكانه از اينجا به وجود آمد، اشكانه كه مولد يك عشق است، عشقي كه برايش مقاومت و ايثار آورده و يك راه زندگي جديد را در مقابلش قرار داده است.
* در رمان اشكانه دو شخصيت سيدحسين و اشكانه به صورت موازي پيش مي روند. گويا نويسنده نمي خواهد هيچ يك از اينها به عنوان شخصيت محوري رمان شناخته شوند. آيا اين قصه تعمدي بوده يا در روال منطقي رمان، اينها به اين شكل پرورش يافته اند و به اين فرم ارائه شده اند؟
- من اول مي خواستم اشكانه، شخصيت منحصر به فرد اين رمان باشد. به همين دليل، اسم رمان را اشكانه گذاشتم. اما در حين نوشتن، احساس كردم سيدحسين دارد مظلوم واقع مي شود و نقش كم رنگ تري را در پيرنگ داستان به او داده بودم. آنجا بود كه تصميم گرفتم مقداري به سيدحسين هم توجه كنم. سيد حسيني كه قرار نيست ستيزه جو باشد. مرتب مثل بعضي از دوستان جانبازش با اعتراض فرياد بزند، عصبي باشد. قرص بخورد، سيگار بكشد. اين سيدحسين مي خواست يك سيد حسين نرم و ملايم سپيده خو باشد. لذا خيلي شانه به شانه اشكانه مي زند. چون اشكانه هم چنين شخصيتي است. اشكانه هم مصيبت ها را تحمل مي كند، در عين حال عاشق و شاعر است و در عين حال سري به حافظ مي زند. سيدحسين را هم مي خواستيم اين گونه باشد.
* همسران جانبازان در جامعه ما جزو شخصيت هايي هستند كه عشق و علايق عاطفي خود را زياد برون فكني نمي كنند. معمولاً عشق هاي مجازي در بين اين قشر بي پرده بيان نمي شود، براي همين ما در ادبيات داستاني كشورمان كمتر زني از اين قشر را ديديم كه بي پروا عشق هاي مجازي خود را برون افكني كند. در داستان شما اين اتفاق افتاده، يعني اشكانه در وهله اول يك عاشق است. عاشقي كه عشق ورزيدن او بيشتر به چشم مي آيد. طبعاً براي رسيدن به اين نقطه شناخت اين دنيا لازم بوده، شما چطور به اين بخش از زندگي و عادت خصوصي زنان جانبازان نزديك شديد و توانستيد عشق و علايق عاطفي آنها را برجسته كنيد؟
- ببينيد، لازم نيست اين آدم ها خودشان همه چيز را بيان كنند، گاهي وقت ها سكوت همه چيز را بيان مي كند. يعني گاهي سكوت و حركات آنها بيانگر درونياتشان است و نشان مي دهد كه درون آنها چه مي گذرد.
* يكي از نكات چشمگير رمان اشكانه تعدد شخصيت هاي فرعي در داستان است فكر نمي كنيد اين كار باعث شلوغي فضاي رمان و سردرگمي مخاطب باشد؟
- بله در وهله اول به نظر مي رسد شخصيت هاي فرعي زيادي وارد رمان شده اند. من در نهايت ايجاز به آنها پرداخته ام. اما بخش هايي از روايت را حذف كرده ام كه به اصل داستان لطمه اي نمي زند بنابراين شخصيت ها در حوادث پر تعداد داستان كاملاً شناخته مي شوند. اگر قرار بود كمي از اين ايجاز بكاهم بايد حداقل رماني بالغ بر ۵۰۰ يا ۶۰۰ صفحه مي نوشتم. اما در اين جا به عنوان يك تدوينگر وارد كار شده ام. يعني با نگاه هاي كوتاه و برش خورده، زندگي را روايت مي كردم. محمدرضا بايرامي درباره من گفته است كه ابراهيم حسن بيگي مثل آدم پولداري است كه مي خواهد همه پولش را يك شبه خرج كند. من ۴۸ سال سن دارم و نمي دانم چند سال ديگر از عمرم باقي مانده. در اين سال ها آن قدر تجربه به دست آورده ام كه نگران خرج كردن هايم نيستم بيشتر از اين نگران هستم كه نكند عمرم براي صرف كردن اين تجربه ها كفايت نكند. چون اين سرمايه به هيچ وارثي تعلق نمي گيرد.

به مناسبت دوازدهم تيرماه، سالگرد ترور ميرزاده عشقي
شاعري براي مبارزه
مريم فريام منش
000879.jpg

سيد رضا ميرزاده عشقي در سال ۱۲۷۳ هـ.ش در شهر همدان ديده به جهان گشود. ابتدا در مكتب خانه هاي محلي آن شهر خواندن و نوشتن را فرا گرفت و از هفت سالگي در مدرسه الفت و سپس آليانس تهران به تحصيل پرداخت. در اين مدارس زبان فارسي و فرانسه را به خوبي آموخت. پيش از به پايان رسيدن تحصيل در تجارتخانه شخصي فرانسوي مشغول كار متر جمي شد و در سن هفده سالگي به صورت رسمي از ادامه تحصيل بازماند.
بعد از مدتي به زادگاه خود بازگشت و در سال ۱۲۹۴ هـ.ش در اين شهر روزنامه اي به نام «نامه عشقي» منتشر كرد. در اين هنگام كه همزمان با اوائل جنگ جهاني اول بود عشقي به طرفداري از عثماني ها با مهاجران ايراني كه از غرب ايران به سوي استانبول مي رفتند همگام شد و همراه مهاجرين به آنجا رفت.وي مدت سه سال را در استانبول به سر برد. در اين شهر مدتي جزو مستمعين آزاد دارالفنون باب عالي بود و از كلاس هاي علوم اجتماعي و فلسفه اين مركز استفاده كرد و در آنجا نخستين اشعار خود را سرود. وي در اين مدت مصائب گوناگوني را تحمل و رنج تهيدستي را به تمام معني درك كرد. سه سال توقف در اين شهر ايشان را به شعراي نو پرداز آن روز ترك آشنا كرد و در شيوه و طرز بيان وي از حيث لفظ و معني تغيير كامل حاصل شد. عشقي در استانبول نخستين آثار خود مانند نوروزي نامه و «اپراي رستاخيز شهرياران ايران» كه اثر مشاهدات او از ويرانه هاي شهر مدائن به هنگام عبور از بغداد و موصل به استانبول بود را به صورت نظم به رشته تحرير درآورد.
عشقي در سال ۱۲۹۸ هـ.ش به ايران بازگشت ابتدا به همدان و بعد از چندي به تهران آمد و در اين شهر با جمعي از نويسندگان آن روز ايران ارتباط برقرار كرد. در اين زمان بود كه مبارزات سياسي خود را آغاز كرد. ذوق و احساسات ادبي او آميخته با احساسات وطن پرستي و آزادي خواهي موجب گرديد كه در صحنه هاي اجتماعي و سياسي از او شاعر و نويسنده اي جسور، بي باك و از خود گذشته بسازد. در اين تاريخ او از مخالفين قرارداد ۱۹۱۹ م بود كه در اين زمينه اشعاري مي سرود و منتشر مي ساخت. بعد از افتتاح مجلس چهارم او از افكار حزب سوسياليست كه در اقليت بودند طرفداري مي كرد در اين مبارزه سياسي نيش قلم وي بيش از همه متوجه وثوق الدوله عاقد قرارداد معروف ايران و انگليس بود.
انتشار مقالات و اشعار آتشين شاعر بر ضد هيأت حاكمه كه در اين زمان در روزنامه قانون به چاپ مي رسيد باعث گرديد كه وثوق الدوله دستور دستگيري او را صادر نمايد. عشقي در فروردين ماه سال ۱۳۰۰ هـ.ش امتياز انتشار روزنامه قرن بيستم را دريافت كرد و موفق شد در ارديبهشت و خرداد همان سال پنج شماره ۱۶ صفحه اي منتشر نمايد. پس از تعطيلي و وقفه هجده ماهه، در دوره دوم اين روزنامه، از دي ماه ۱۳۰۱ تا فروردين ۱۳۰۲ شانزده شماره چهار صفحه اي ديگر نيز از اين نشريه منتشر شد و در تيرماه سال ۱۳۰۳ نيز تنها يك شماره هشت صفحه اي از اين روزنامه انتشار يافت كه آخرين شماره اين نشريه به شمار مي رود.
عشقي در شيوه كار روزنامه نگاري از شعر براي بيان احساسات سياسي و از هجو و هزل و نثر براي بحث و روشنگري در موضوع هاي مورد علاقه اش استفاده مي كرد كه گويي با زبان منظوم راحت تر مي توانست به كساني كه از نظر سياسي با آنها مخالف بود پرخاش كند، نثر او نسبت به اشعارش به مراتب خويشتندارانه تر است.
عشقي در نوشته هايش بر مذهب به عنوان نيروي اجتماعي مهمي جهت مبارزه با ظلم و جور تأكيد داشت. در روزنامه قرن بيستم به معرفي چند روزنامه اسلامي منتشره آن زمان نيز پرداخت كه از آن جمله مي توان به اعلام انتشار روزنامه «صداي اسلام» اشاره كرد كه انتشار آن در اسفند ماه سال ۱۳۰۱ شروع شد.ميرزاده عشقي شاعري انقلابي و وطن پرست بود او در «سه تابلوي مريم» كه يكي از بهترين كارهاي شعري او به شمار مي رود و به سبكي نو سروده شده است در خصوص انقلاب مشروطه كه به بيراهه رفته است ابراز تأسف و گلايه دارد. يكي از زمينه هاي اصلي مبارزات عشقي در اواخر عمرش مبارزه با شعار جمهوري رضاخاني بود، مبارزه اي كه با درج اشعار و مقالات و كاريكاتورهاي تند و گزنده در آخرين شماره روزنامه قرن بيستم به كشته شدنش انجاميد. عشقي با آن كه اساساً از نظر تفكرات سياسي طرفدار رژيم جمهوري بود معهذا با چنان جمهوري كه سردار سپه و اطرافيان او مي خواستند تشكيل دهند شديداً مخالف بود.
عشقي در صبح روز پنجشنبه دوازدهم تيرماه ۱۳۰۳ در منزل مسكوني اش واقع در دروازه دولت، سه راه سپهسالار، كوچه قطب الدوله به وسيله نيروهاي سرتيپ درگاهي(رئيس شهرباني حكومت سردار سپه) به قتل رسيد. و بدين سان نخستين قتل به جرم قلم در كارنامه خاندان پهلوي به ثبت رسيد. درباره مقام و ارزش فعاليت هاي ادبي او منتقدان متفاوت نوشته اند بعضي او را يكي از پيشوايان شايسته و مسلم سبك نو در شعر و مقاله نويسي مي دانند و عده اي ديگر با اذعان به اين نكته اظهار مي دارند كه او به علت فقدان مطالعات لازم در ادبيات كلاسيك ايران و جهان چندان مايه علمي ندارد و به قول ملك الشعراء بهار: «شاعري است عوام كه در تصوير صحنه تاريخ و ادبيات وصفي توانايي كم نظيري دارد. عواطف و تأثيرات خود را از اوضاع زمان و نظر خود را در سياست و احساس و دريافت خويش را از عشق و مناظر طبيعت با شور و ذوق و سادگي و صميميت و استادي كامل مي تواند نمايش دهد.» نوشته اند كه وي چند روز قبل از مرگ حال آشفته اي داشته است و ترور خود را پيش بيني كرده بود.
ملك الشعراي بهار در مقاله كه در روز يكشنبه ۱۵ سرطان ۱۳۰۳ در روزنامه قانون(شماره ۶۱) به چاپ رسيد در خصوص مرگ عشقي نوشت: «عشقي مرگ خود را يقين داشت. يك ماه و نيم قبل از آن، عشقي در صحراي عباس آباد يك شب در زير آسمان تيره و گرفته اي به من گفت: (ما را خواهند كشت) و با من بوسه وداع مبادله نمود. بيست روز پيش از اين نيز خواب ديده بود كه كسي او را در شميران با گلوله زده و سپس او را به نظميه جلب نموده اند و از نظميه وي را در يك چهار طاقي مخروبه برده اند و به ناگاه رخنه هاي چهار طاقي هم با ريزش خاك مسدود شده و عشقي در آن نقطه مدفون مانده است. اين خواب را چند بار براي من گفت و مخصوصاً در روز قبل از مرگش باز آن را در حضور من و يك نفر ديگر از رفقاي روزنامه نويس تجديد نمود و گفت مرا خواهند كشت.
رحيم زاده صفوي نيز در روزنامه شهاب كه در تيرماه ۱۳۰۳ بعد از واقعه قتل عشقي به چاپ رسيد مطلبي به همين مضمون نگاشته است: نوشته اند بعد از اصابت گلوله تا مرگ وي حدود چهار ساعت طول كشيد.
فرداي آن روز جنازه وي با حضور عده  كثيري از اهالي تهران؛ علما، فضلا، كسبه، و... با ابهت و احترام مخصوصي كه كمتر نظير آن تا آن زمان ديده شده بود تشييع و در گورستان ابن بابويه به خاك سپرده شد.
عبدالله مستوفي در جلد سوم تاريخ اجتماعي و اداري دوره قاجاريه عده تشييع كنندگان را بيست الي سي هزار نفر نوشته است و در روزنامه قانون(شماره ۶۱) كه در آن تاريخ منتشر گرديد نوشتند: «قريب به سي هزار نفر از مسجد سپهسالار، خيابان شاه آباد، لاله زار، ناصريه، بازار تا دم دروازه حضرت عبدالعظيم با مراثي و ذكر مصائب اجداد آن سيد مرحوم جنازه را مشايعت و دو ساعت بعد از ظهر جمعه با حضور عده كثيري مراسم تدفين به عمل آمد.بيست و هفت سال بعد در مرداد ماه سال ۱۳۳۰ به اهتمام روزنامه اصناف سنگ قبري بر گورش بنا نهادند كه امروز همچنان در سكوت و خلوت گورستان ابن بابويه پابرجاست ولي عشقي نيازي به سنگ قبر ندارد چرا كه بر اين باوريم او هيچ گاه نمرده است.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |    اجتماعي  |   انديشه  |   سياست  |   شهرآرا  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |