يكشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره - ۳۳۲۸
در ميدان ارگ بعد از عصر طلا يي با منوچهر نوذري
و حالا  اجاره نشيني...
003978.jpg
بهزاد خاكي نژاد
آقاي نوذري! كجا متولد شديد؟
ما، پدر در پدر كاشي هستيم، منتهي، پدر من ماموريتي اداري در قزوين داشت كه به همين علت من و خواهر بزرگ ترم آنجا به دنيا آمديم و وقتي سه ماهه بودم وارد تهران شديم. در تعطيلات تابستان كلاس ششم كاشان را ديدم. البته در ۵ سالگي، همزمان با جنگ جهاني دوم و شهريور ۱۳۲۰ هم پدر، ما را به كاشان فرستاده بود، پس كلاس، تهيه و اول را آنجا گذراندم. در قديم به آمادگي و كودكستان مي گفتند: «تهيه».
پس مدرسه هايتان در تهران بود؟
بله، از سه ماهگي در تهران بودم.
مدارس را به ياد داريد؟
هنگامي كه شش ماه از «تهيه» من گذشت، مدرسه، مادرم را خواست و گفت كه اين بچه خيلي باهوش است، اگر در تهيه بماند حيف مي شود، قصد داريم به كلاس اول ببريمش. پس من در ۵ سالگي، كلاس اول را در مدرسه اتحاد، دبستان كليمي هاي كاشان به اتمام رساندم.
و بعد...
بعد آمديم به تهران در خيابان ناصرخسرو، كوچه خدابنده لو. آن زمان تا آخر دبستان را در مدرسه اميرمعزي گذراندم. بعد از مدتي پدرم خانه اي در امجديه، خيابان بهار ساخت در نتيجه مدرسه من هم «طهوري» جاده قديم شميران يا شريعتي فعلي شد. كلاس ششم را كه خواندم، ۷ و ۸ و ۹ را به مدرسه غريب در خيابان سعدي رفتم. كلاس ۱۰ و ۱۱ را هم،چون كار مي كردم به صورت شبانه گرفتم. دو سال و نيم هم رشته ادبيات را در دانشگاه خواندم كه به دليل حجم زياد كار، رهايش كردم. من مادرزادي سه ساعت بيشتر در شبانه روز نمي خوابم پس مطالعه را جايگزين اوقات استراحت مي كنم. بي خوابي باعث بالا رفتن اطلاعات عمومي ام شد. اكثر مسابقاتي كه اجرا مي كنم بيشتر بر پايه اطلاعات عمومي و شب بيداري هاست.
از دوران تحصيل خاطره اي به ياد داريد؟
همه اش خاطره است. مثلا اينكه زبان دوم دوران دبيرستان آن زمان فرانسه بود. من اصولا به زبان خيلي علاقه داشتم و ما آن موقع هفته اي دو ساعت فرانسه داشتيم. در اين دو ساعت هميشه درس هايم را حفظ بودم، يعني وقتي معلم مي گفت بخوان، به معلم نگاه مي كردم و از بر مي خواندم. الان بچه هاي من هم هر كدام چند زبان در حد رواني و تسلط زبان مادري شان مي دانند. من يك چيز عجيب به شما بگويم كه ما ۳۶ هفته در ۹ ماه مدرسه مي رفتيم و من ۳۶ هفته شنبه ها سر صف جايزه مي گرفتم. هفته اي بدون جايزه در دبيرستان به ياد ندارم چرا كه هميشه شاگرد اول بودم.
و در محل سكونت.
در سن ۱۸ سالگي معلم شدم. آن زمان در مدرسه نمايشي داشتيم كه خودم همراه بچه ها با گريم و لباس كامل بازي كرديم و كلي سر و صدا بپا كرد. بابت همين فعاليت ها هم از وزارت فرهنگ جايزه گرفتم. انجمن خانه و مدرسه از ديگر تشكل هاي اولياي مدرسه و دانش آموزان بود. بعد هم همزمان با همان دوران تدريس كم كم همكاري ام با دوبله و راديو شروع شد. در ۲۱ سالگي معلمي را به خاطر حجم زياد كار راديو، كنار گذاشتم، استعفا كرده و با زحمت بسيار بيرون آمدم.
بعد از استعفا چه كرديد؟
مشغول كار تئاتر، راديو، تلويزيون و فيلمسازي شدم. زماني كه ما كار مي كرديم تقريبا شروع ارتباط مردم با هنرپيشه و كاركنان تلويزيون بود. مردم، هنرپيشه و به خصوص بازيگران زن را خيلي تحويل نمي گرفتند و در اكثر تئاترها خود مردها نقش زن را بازي مي كردند. اصلا فضا براي حضور زنان در تئاتر مهيا نبود.
به اصطلاح زن پوش بودند؟
بله. آرام آرام كه ما كار راديو را شروع كرديم يعني حدود همان ۵۰ سال پيش، آغاز پذيرش هنرپيشه ها بين مردم بود كه كم كم اوج گرفت.
در آغاز كار با مشكلات فرهنگي در راديو مواجه نبوديد؟
نه اتفاقا حالا من يك چيزي براي شما بگويم كه چون برادرم كه خدا رحمتش كند، در كار فيلم بود، طبعا اغلب هنرمندان من را مي شناختند و وقتي وارد فضا شدم جز اينكه مردم كارم را تحويل گرفتند، خود هنرمندهاي راديو نيز با من سر دوستي و همكاري داشتند. خيلي مزاحم نشدند، كارشكني نكردند و محبت آنها باعث شد كه هميشه از آنها خاطره خوش داشته باشم. هيچ وقت من در عالم هنر گرفتاري نداشتم. گرفتاري مالي هميشه بوده، پايين بالا داشته كه آن هم به دليل عدم ثبات و دوام همكاري و استمرار نوع كارهاي ماست. نصيحت من به جوانهاست كه اگر به سراغ حرفه ما مي آيند، اين كار دوم يا سومشان باشد. كما اينكه درآمد حاصل از فعاليت شما حق الزحمه اي است.
حالا مقايسه اي داشته باشيم از معضلات امروز حيطه كار شما با ديروز؟
تفاوت از زمين است تا آسمان.
آن زمان سخت تر بود يا الان؟
از چه نظر؟
روابط، نگرش ها و نوع كار؟
نه، آن موقع سخت تر بود. در گذشته بايد طرف حسابت را قانع مي كردي كه اين كار، عمل صحيحي است. بايد به او ثابت مي كردي كه عمل مثبت و فرهنگي انجام مي دهي. اكثرا اين گرفتاري را داشتيم كه بايد به برخي، عملكرد خودمان را تفهيم مي كرديم. اما حالا اغلب، خيلي چيزها را مي دانند و امروز از نظر رسانه ها وفعاليت هاي هنري خيلي رشد كرده است.
اگر محل سكونتتان همان قزوين و يا كاشان بود، بازهم حرفه هنري دوبله يا هرچيز ديگر را انتخاب مي كرديد؟
نمي دانم... بله! چون اين كار را دوست دارم.
آيا مسايل فرهنگي اجتماعي و فضاي گذشته آن شهرستان به شما اجازه حركت مي داد؟
كاشان كه اصلا! كاشان تازه ده بيست سالي است كه وارداين مقوله ها شده و تا قبل از انقلاب تك وتوك مثلاداخل دانشگاه ها، فعاليت هايي مي كردند.
تهران امروز چه تاثيري بر روابط و حرفه شما مي گذارد؟
تمام چيزهاي مورد نياز ما، يكجا در پايتخت گرد هم آمده است و چون پايتخت است، مركزيت همه امور نيز اينجاست. فرهنگ و هنري اينجاست، مركز راديو اينجا، مركز تلويزيون اينجاست و ... اين است كه شما گير نداري. درفلان شهرستان تو بايد منتظر باشي تا از مركز جواب بيايد. بايد تست شما را براي تاييد به مركز بفرستد و ... بله خيلي فرق مي كند.
معضلات بزرگي چون ترافيك و آلودگي و ازدحام جمعيت، چطور؟
خب اينها كه اذيتمان مي كند. يادم هست كه بيست سال توي همين راديو با آقاي شاهرخ نادري مي رفتيم شهرستان ها و گزارش هاي برنامه «صبح جمعه با شما» را مي گرفتيم. آن موقع ازمشهد در ۵۵دقيقه با هواپيمابه تهران مي آمديم و از فرودگاه مهرآباد تا ميدان ارگ، يك ساعت و نيم طول مي كشيد. ترافيك آزار دهنده است ولي وقتي افسري ناگهان مرا پشت ترافيك مي بيند، محبت كرده و راه را برايم باز مي كند. بله اينها هم هست . آلودگي هم كه ديگر من وشما ندارد. در استوديو كه هوا تهويه مي شود. مي ماند رفت و آمد درون شهر.
مسايل اقتصادي چطور؟
ببينيد ما دوسه نوع هنرمند داريم. عده اي كه نقش اول هستند و با دو كار در سال تامين مي شوند. در همان فيلمي كه هنر پيشه اش ده ميليون دستمزد دريافت مي كند، آدمي هست كه براي ۵۰۰ تا تك توماني بازي مي كند.
حالا اولي مي خواهد با آن دستمزد زندگي كند و دومي هم همينطور. گرفتاري مالي براي همه هست و شغل ما هم با بقيه شغل ها فرقي ندارد. نقش اول ها و چند نفري كه تهيه كننده هستند وضع بدي ندارند اما اغلب همكاران ما در وضعيت مطلوبي به سر نمي برند.
و با اين وضعيت ماندگارند؟!
چاره اي نيست، بعضي به خاطر عشق به اين كار مي مانند و برخي هم چندين سال از عمر و جواني شان را گذاشته اند، نمي توانند بروند، كجا بروند؟ مثلا الان من بايد سر پيري چه حرفه اي را براي خود انتخاب كنم؟ مجبورم همين كار را ادامه دهم. حالا من كه ناراحتي و گله اي ندارم كه اگر گرفتاري مالي هست به زندگي شخصي ام مربوط مي شود ونه حرفه هنري. شخصا اشتباهاتي كردم كه چوبش را هم مي خورم. هركسي در اجتماع گرفتاري هايي دارد كه ما نيز از بقيه جدانيستيم. اگر براي شما هست براي ما هم هست.
شما فقط در راديو كار مي كنيد؟
راديو، دوبله، سينما و تلويزيون، همه چيز هست ديگر.
اگر يك شغل داشتيد اموراتتان مي گذشت؟
نه، نه كه نمي گذشت! اكنون با همه اينها نمي گذرد.
و اگر شهرستان بوديد؟
خب آن وقت درآمدمان هم كم بود، شايد آنجا هم گرفتاري مالي در حد خودش داشتيم.
منزل شما آپارتماني است؟
آپارتماني در شهرك اكباتان كه بايد تقريبا يك ماه ديگر خالي اش بكنم.
چرا؟
(مدتي در سكوت نگاه مي كند) بيماري، بدهي و ... بعد از ۵۱ سال فعاليت هنري، حالا اجاره نشيني.
بگذريم! آپارتمان نشيني چه انعكاسي در نوع زندگي و روابط و روحيه آدم ها دارد؟
آن زمان ما در خانه حياط دار زندگي مي كرديم و الان در آپارتمان . بچه هاي قديم شاداب بودند چرا كه وسعت دوندگي و كار داشتند، هواي تميز داشتند... و الان مادر قفس زندگي مي كنيم. «يواش حرف بزن، همسايه ها بيدار مي شوند، ندو، طبقه پاييني ناراحت مي شود» و بچه چه گناهي كرده مشخص نيست!
اينها به خاطر جمعيت زياد است. پس از مدتي كه آلوده چيزي شدي، ديگر برايت يكنواخت مي شود اما الان اگر با تك تك آنهايي كه همسن و سال منند و حياط را ديده صحبت كنيد، تفاوتش را مي دانند. كسي كه از وقتي چشم باز كرده در آپارتمان بوده، لذت حياط را چه مي داند؟
همسالان ما كه درخانه هاي ويلايي زندگي مي كردند و اكنون اجبارا به آپارتمان آمدند، اين تفاوت را تميز مي دهند.
در اين مورد خاطره اي به ياد داريد؟
يك سال ايام عيد بود كه دربرنامه زنده تلويزيوني شاهد كمك هاي مردمي در جشن نيكوكاري بودم. پيراهن وشلوار و... مي دادند. من يكدفعه يادم آمد و گفتم كه الان كسي كه بيست تا لباس دارد، قدر پيراهن جديد هديه اي را نمي داند آن فردي كه اصلا پيراهن نداشته و يا يك پيراهن كهنه و رنگ پريده  دارد، قدر لباس جديد را مي داند، نگاهش مي كند، آن را به سينه مي چسباند و تا مدتي مراقب است كه به آن خال نيفتد. اينجا هم ما كه حياط را ديده ايم حالا زجر آپارتمان نشيني را مي دانيم ولي كسي كه چشم باز كرده و خود را در يك چهارديواري ديده كه فكر مي كند زندگي يعني همين ديگر، مگر اينكه در سيزده به در در باغ يا فضاي سبزي برود و هوايي تازه كند!
راستي شما بيمه هستيد؟
خير. من كه رسمي نيستيم. ۵۱ سال قراردادي كار كردم. بيمه بازنشستگي هم ندارم.
توي اين شهر بي در وپكر بدون حق مستمري بازنشستگي چه مي كنيد؟
بالاخره زير بال و پرمان را مي گيرند. البته وزارت ارشاد يك حقوق مختصري به برخي هنرمندان مي دهد كه من جزو آن دسته ام.
از زمان بازنشستگي؟
از يك سال پيش پرداخت مي كند.
و ادامه دارد؟
وعده داده اند كه هر ماه پرداخت مي شود. پولي است به جهت قند و چاي!
و در اين مورد اعتراضي نداشتيد؟
چه اعتراضي؟
به راديو، به ارشاد.
راديو كه مي گويد بيا و بيمه شو.
و حق بيمه اش را خودتان پرداخت كنيد؟
(خنده) بله.
شنيده ام شما به كشورهاي بسياري سفر داشته ايد؟
بله. من همه جا را ديده ام.
به لحاظ جمعيت، نظم  پذيري و مثلا ترافيك، ايران با كدام كشور قابل مقايسه است؟
اسپانيايي ها و ايتاليايي ها خيلي شبيه ما هستند. از آن سوي پياده رو فرياد مي زنند، هل مي دهند، دعوا مي كنند و... من در كشورهاي عربي هم بوده ام، اصلا نمي شود آنها را با ما و كشورهاي اروپايي مقايسه كرد.
چطور؟
آنها ويژگي هاي خاص خود را دارند. البته مصري ها با تمام كشورهاي عربي متفاوتند چرا كه آنها نه عرب بلكه فنيقي بودند. اردني ها هم به دليل وجود فلسطيني ها مردمان بسيار خوب و تحصيل كرده اي اند. به طور كلي مردم حاشيه خليج فارس با همه دنيا تفاوت دارند. آنها داراي برخورد، نوع رفتار و آداب خاص و بومي ويژه ا ي اند حتي در مصر كه همه عربند اين سيستم زندگي با خليج فرق مي كند. من در همه اين كشورها نه به صورت گردشگر بلكه با آنها زندگي  كرده ام. اتفاقا چهار پنج ماه براي تلويزيون اردن برنامه مي ساختم و چند ماهي هم در سوريه بودم.
سفرها اغلب كاري است؟
نه، كار هم مي كردم ولي بيشتر براي خودم مي رفتم. من عاشق ديدن كشورها و مليت هاي مختلفم و مي روم تا از نزديك با آنها ارتباط برقرار كنم. در تركيه هم فقط استانبول و آنكارا چون با خارجي ها در تماسند، خوب است ولي روستاهايشان...
گرفتاري در كشورهاي ديگر هم به اندازه تهران است؟
زندگي  ها گران شده و همه گرفتارند. يكي از اين گرفتاري ها، تلويزيون و رايانه است كه بايد در خانه ها باشد. اينها خرج دارد و بچه ها مثل قديم ديگر با يك توپ تخم مرغي و تنيس اموراتشان نمي گذرد. الان آنها ديسكت بازي و پلي استيشن مي خواهند. آپارتمان نشيني، شارژ و ماهيانه و دربان و تلفن و همراه و هزار جور ابزار ديگر دارد كه شما را از زندگي راحت منع مي كند. فقط بايد كاركني مگر اينكه ارثيه پدري داشته و يا دزد باشي!
از ارتباط بامردم تا چه اندازه در حرفه خود بهره مي بريد؟
خيلي خيلي. عاشقانه. من توي برنامه «راه شب» چيزي حدود بيست معتاد را با حرف ترك دادم. بعد ازمدتي پدرو مادرشان آمدند و از من تشكر كردند. من شايد سي چهل خانواده به طلاق كشيده را با حرف آشتي دادم و هنوز با آنها ارتباط دارم.
رابطه مردم با شما در سطح شهر چگونه است؟
عالي. طرف داخل صف ايستاده، نوبتش را به من مي دهد، بارها شده كه نان خريده، با ديدن من آن را هديه مي كند، حتي با زور، آقا تا به حال شنيدي توي پمپ بنزين ايستادي، پول بنزينت را حساب كنند؟ براي من بارها پيش آمده كه هنگام پرداخت، مسوول باجه مي گويد فلان آدم پرداخت كرده.
قشنگ ترين و جذاب ترين چيز تهران كه در شهرستان ها نيست، چيست؟
جمعيت! هر رنگي كه بخواهي وجود دارد. جذابيت پايتخت هميشه بخاطر وفور امكانات است. درشهرستان يك خيابان و چند جاي ديدني است كه وقتي ديدي ديگر تمام مي شود ولي در پايتخت اصولا اگر بخواهي ازش استفاده كني، خسته نمي شوي، اگر بخواهي غم آن را بخوري خيلي زجر دهنده است.
«آرنولد» فرماندار شد، اگر شما شهردار تهران بشويد، چه مي كنيد؟
اصلا نمي شوم.
چرا؟
نپرس!

خيلي بعد از آن روزها
003975.jpg
براي شما قاعدتا فرقي نمي كند، اما ما داخل يك خودرو پارك شده در حياط ساختمان راديو درميدان ارگ نشستيم و گپ مفصلي زديم. چشم انداز ما ساختماني بود رنگ و رورفته كه به زودي تخليه اش مي كنند به قصد يك «راديوگاه» (!) جديد... اما منوچهر نوذري بچه همين ساختمان است. بچه روزهاي طلايي، روزهايي كه آدم صبح جمعه ساعت هشت و نيم از خواب پا مي شد تا نوذري اول برنامه شعري بخواند و برنامه را شروع كند. روزهاي آقاي ملون...
بعد از چند سالي كه سرو كله نوذري پيدا نبود، تماشايش براي ما لذت عجيبي داشت، اين چه جوهري است كه پس از آن مشكلات كمرشكن مالي و بيماري سخت، او را سرپا نگه داشته؟
خانه اي در بيابان، خانه اي در شهر
مي گويد: قديم ها به خيابان سعدي، «خيابان لختي» مي گفتند. چون چيزي نداشت، آسفالت نبود و از ساعت ۴ بعدازظهر به بعد امنيت نداشت، دزدها آدم را لخت مي كردند. از مخبرالدوله به بالا بيابان بود و كوه. رضاشاه كه دانشگاه تهران را مي ساخت، همه مي گفتند ديوانه رفته توي بيابان دانشگاه مي سازد. در اين وضعيت پدر ما رفته بود نزديك امجديه، وسط بيابان خانه درست كرده بود. تازه آنجا ساكن شده بوديم كه پسرعمه  ام از كاشان به ديدن ما آمد. مدتي ميهمان ما بود و رفت. دو سال بعد كه دوباره آمد، خانه ما را گم كرده بود، چون تمام بيابان هاي اطراف را ساخته بودند. آنجا در عرض دو سال از اين رو به آن رو شده بود. سيل جمعيت همه جا را گرفته بود.
زنگ - سكو - مغازه 
مي گويد: در يكي از شهرهاي اتريش ديدم هر چند صد متر، دكمه اي روي ديوار پياده رو، درون يك محفظه كار گذاشته اند. پرس و جو كردم، فهميدم اين دكمه ها به پاسگاه پليس متصل است، اگر حادثه اي اتفاق بيفتد و كسي يكي از اين دكمه ها را بزند، پليس در چند ثانيه آنجا حاضر خواهد شد. يا سكوهايي كنار پياده رو بود كه مي ديدم روي آنها كيف، لباس، خودنويس و اشياي ديگر گذاشته اند. از دوستم جريان را پرسيدم، گفت: اينجا محلي براي اشياي گم شده است. شما اگر اين اطراف چيزي پيدا كنيد، بايد آن را روي سكو بگذاريد تا صاحبش دنبالش بيايد. يك شب هم ديدم آخر شب، چراغ مغازه اي روشن است و درون آن جنبشي است. مي دانستم ساعت كار مغازه ها آنجا تا شش بعدازظهر است. جريان را از دوستم سوال كردم، گفت: چون مردان اكثرا تا عصر كار مي كنند و دير به خانه مي رسند، بعضي مغازه دارها، در مغازه را باز مي گذارند تا زن و شوهرها بتوانند با هم براي انتخاب جنس به مغازه بروند. منتها در آن ساعت شب فروشنده اي حضور ندارد، زن و شوهرها فقط جنس را با مشورت و در نظر گرفتن سليقه مشتركشان انتخاب مي كنند تا روز بعد و در ساعت كار فروشنده ها، خانم خانه براي خريد آن برود.
سه راه ونك
مي گويد: ميدان ونك فعلي، به سه راه ونك معروف بود. بچه كه بوديم با دوچرخه به آنجا مي رفتيم. دوچرخه ها را كنار مي گذاشتيم و كنار جاده مي نشستيم. با هم قرار مي گذاشتيم كه مثلا اگر شماره سمت راست پلاك اولين ماشيني كه از آنجا مي گذرد جفت بود، فلاني بايد كباب بخرد يا اگر فرد بود آن يكي بايد بستني بدهد.
نيم ساعت ، سه ربع بايد منتظر مي مانديم تاماشيني از آنجا عبوركند.حالا بايد نيم ساعت، سه ربع منتظر باشي تا بتواني به آن سوي ميدان بروي... استخري آنجا بود. مي رفتيم و آبگوشتي كنار استخر مي خورديم. هنوزهم بعضي از آن باغ ها و قهوه خانه ها هست ولي ديگر صفاي سابق را ندارد. تا توانسته اند ساختمان ساخته  اند.

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
در شهر
درمانگاه
سفر و طبيعت
طهرانشهر
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  درمانگاه  |  سفر و طبيعت  |  طهرانشهر  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |