پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۵۱۱
سه ميليون زائر مشتاق در مسجد جمكران به اين اميد به انتظار نشسته اند
روزگار بهتري خواهد رسيد
بايد آن شب ها باشيد تا حال و هواي خاص اينجا رادرك كنيد. شب هاي چهارشنبه اي كه گاهي اوقات تا يك ميليون نفر هم مي آيند
روايت شده اگر حرفي، درد دلي و خواسته اي از امام زمان داشتي آن را بنويس و به نهر آب بسپار. چيزي كه به آن عريضه مي گويند و سفارش شده دعاي خاصي هم قبل از آن نوشته شود
017586.jpg
عكس : ساتيار
گزارش اول 
محمد جباري 
اينجا نشسته اي پرگرد و غبار و نمي داني چه بنويسي. هي تكان مي دهدي خودت را، ولي جدا نمي شوند اين گرد و غبارهاي لعنتي. دنبال چاه دلت مي گردي. مي خواهي شكايت كني. فرياد بزني. سرت را به داخل چاه دل خود ببري و بگويي هرچه دلت مي خواهد. اشكت را سرازيركني و غرق شوي در چاه و اشك و ناله و شكايت. خيلي وقت است گريه نكرده اي. گرد و غبار ها نمي گذارند. نمي گذارند. چاهت را پيدا كني و يك دل سير گريه كني. گرد و غبارها، گرد و غبارها و ....
پر از گرد و غبار بود جاده. به سختي مي توانستي رنگ آبي گنبد مسجد را ببيني. همه چي رنگ خاك داشت حتي آسمان. از دورترها نشانه هاي نيمه شعبان را در جاده مي توانستي ببيني، پرچم هاي وسط جاده و چراغاني ها و يا مهدي ادركني ها تابلوي سبز مسير را نشان مي دهد، اين طرف بروي مي رسي به مسجد جمكران. هر چه نزديكتر مي شوي گرد و غبارها كمتر مي شود و آبي گنبد بيشتر. اين طرف جاده جرثقيلي دارد كار مي كند و كارگري آن بالا چراغ ها را درست مي كند. كمي جلوتر كارگران سبزپوش، خاك وسط ميدان را مرتب مي كنند و كمي آن طرف تر نوجواني آجرهاي جدول خيابان را درست مي كند. همه دارند مسجد را آماده مي كنند. فقط 3 روز مانده به نيمه شعبان مانده. فقط 3 روز به غوغاي مردم در جمكران. فضاي خالي امروز را باور نكن. فقط بايد شب و روز نيمه شعبان اينجا باشيد و ببينيد هيچ جاي سوزن انداختن هم نيست. 3 ميليون نفر از سراسر ايران و حتي كشورهاي ديگر. باورت مي شود 3 ميليون نفر را؟ تا كيلومترها جمعيت است و ماشين و آدم هايي كه هر كدام براي چيزي به اينجا مي آيند. يكي شفا مي خواهد، يكي آرامش، يكي دردل دارد و ديگري شكايت. يكي ديدار مي خواهد و يكي قرار. نيمه شعبان بايد اينجا باشي تا حس كني حال و هوا را. ببيني اين بيابان هاي خاكي چگونه جاي مي گيرند و اين آسمان چقدر آبي تر مي شود. ببيني چشم ها را. آن روز فقط بايد به چشم ها نگاه كرد. چشم هايي كه در همه موجي از غم و اشتياق به چشم مي خورد. تنها بايد خيره به چشمان شد و رفت. رفت به آن سوي اين گرد و غبار.
هنوز كه 3 روز مانده و توهستي و گرد و غبار. از ماشين پياده مي شوي و اولين چيزي كه مي شنوي صداي دستفروش هاست: يك هزار زير قيمت درشت با ترجمه. يكي مفاتيح الجنان مي فروشد و ديگري تسبيح و آن يكي عروسك. اينجا جلوي مسجد هم زندگي مثل جاهاي ديگر است، همه به دنبال يك لقمه نان. از ميان صف دستفروش ها رد مي شوي و مي خواهي وارد مسجد شوي. مي ترسي، مي ترسي، مي ترسي، ....
ترس 
دلت آرام و قرار ندارد. فكر نكني تاب تحمل از دست داده و مشتاق ديدار است. دلت راه را گم كرده و مي ترسد. مي ترسد همين جور نا آرام بماند و آرامش را پيدا نكند. به دنبال آرامشي است كه در گوشه چشمان آن دخترك بازيگوش به چشم مي خورد. همان دخترك كم سن و سال كه در محوطه مسجد بازي مي كند. بي خيال همه دنيا، شاد و سرحال است. به چشمانش خيره مي شوي. باز دلت بي تاب مي شود. آن طرف تر يك كودك ديگر و باز هم بي تابي تو. نگاه كن چگونه آرام در فضاي اينجا غرق شده اند. آبي آرامش گنبد را روي صورت آنها مي تواني ببيني. به خودت نگاه مي كني وخجالت مي كشي. گرد و غبارت را تكان مي دهي، ولي جدا نمي شوند. اين لعنتي ها جدا نمي شوند....
وارد محوطه مي شوي، روي ديوار كسي دارد چراغ ها را درست مي كند. عده اي دارند خارج مي شوند و چند نفر ديگر هم وارد مي شوند. كمي جلوتر موكت هاي سبز روي زمين خودنمايي مي كنند و درختان سبزتر. موكت هايي كه فرش خانواده هاي زائر هستند و زير سايه هاي درختان جا خوش كرده اند. هرجا نگه مي كني فقط سبزي مي بيني و سبز. آن گوشه خانواده اي پاكستاني خوابيده اند و با همان فارسي دست و پا شكسته مي گويند هر سال نيمه شعبان اينجا مي آيند. روي آن موكت مردي خوابيده و بچه ها بالاي سر او نشسته. دوباره نگاهت به چشمان يك كودك افتاد از خود بي خود شدن. مي خواهي همه دنيا را بدهي تا آن آرامش را به چنگ آوري.
چنگ، دنيا، از كلماتت هم بدت مي آيد. روي يك موكت ديگر خانمي سياهپوش به نقطه اي دور دست نگاه مي كند. صداي پرنده ها فضا را پر كرده است. پرنده هايي كه لا به لاي شاخه هاي درختان بلند و سبز اين ور آن ور مي روند و صدايشان به آدم آرامش مي دهد. در سكوت سبز سايه اين درختان آرامش مي فروشند. آرامشي كه از گنبد آبي مي آيد و اينجا پخش مي شود. آبي سبز آرامش.
چاه جمكران 
هنوز بي تابي و به دنبال چاه خود. دلت تنگ شده براي همه آن خلوت كردن هاي كودكي. براي همه آن زلالي هاي كودكي. براي همه آن چاه هاي تنهايي كودكي. هر وقت دلت مي خواست سرت را فرو مي بردي براي در عمق چاه خودت و ديگر سبك مي شود. يك چاه سياه روشن چقدر كيف مي دهد در عمق سياهي يك چاه، سبك شوي. چاهي كه مي داني در عمقش يك چشمه آب زلال مي جوشد.
رو به رويت چاه جمكران است، چاه عريضه: چاهي كه در مسجد جمكران وجود دارد به منظور انداختن عريضه هاي نمازگزاران است و به غير از اين كار هيچگونه قداستي ندارد لذا كساني كه به اشتباه گمان مي كنند اين مكان از ارزش فوق العاده اي برخوردار است و در آنجا به خواندن دعا و حتي به نذر و نياز مي پردازند يا اشياي قيمتي نظير طلا و پول در آن مي اندازند، مشكلاتي براي مسوولان مسجد ايجاد مي كنند.
لذا بهتر است هديه و نذرشان را به مراكزي كه... اين نوشته روي ديوار كنار چاه قرار دارد، نوشته اي كه معمولا كسي به آن توجهي نمي كند. چاهي كه به دو قسمت خواهران وبرادران تقسيم شده و روي چاه هم محفظه فلزي گذاشته اند.
علت وجود چنين چاهي هم به اين قضيه بر مي گردد كه روايت شده اگر حرفي، درد دلي و خواسته اي از امام زمان داشتي آن را بنويس و به نهر آب بسپار. چيزي كه به آن عريضه مي گويند و سفارش شده دعاي خاصي هم قبل از آن نوشته شود. اين دعا را از دكه هاي مخصوص هديه و نذورات مي توان تهيه كرد. 20 تومان مي دهي و يك برگه دعا مي گيري و پشت سفيد آن حرف هاي خودت را مي نويسي و آن را از لابه لاي محفظه فلزي به داخل چاه رها مي كني.
به هر طرف نگاه مي كني آدم ها را مشغول نوشتن مي بيني. پدري با چهره اي غمگين بچه اش را صدا مي كند و كاغذ را به او مي دهد تا در داخل چاه بيندازد. آن طرف تر يك دختر و پسر جوان كنار هم ايستاده اند و با اشتياق حرف هايشان را مي نويسند. كنار ميله ها خانمي نشسته و آرام روي برگه مي نويسد. اينجا هر كس حرفي دارد و آرزويي و شكايتي حرف هايي كه همه روي سفيدي برگه مي رود و به زلالي آب سپرده مي شود. چاهي كه از آن كه نگاهش  كني فقط سياهي مي بيني. كاغذ سفيدت را در اين سياهي رها مي كني به اين اميد كه به سپيدي آب برسد.
اينجا هر طرف كه نگاه كني درد مي بيني و دردمند، همه به دنبال درمان آمده اند. گوشه اي نشسته اند و با امام خود حرف مي زنند. هر چه دلشان مي خواهد مي گويند. مي گويند كه نه، مي نويسند. نوشتن بهانه است، كاغذ بهانه است، چاه بهانه است. بايد در چاه دل خود حرف زد و نامه را به جريان اشك چشم ها سپرد. آب زلال بهانه است. آن يار سبز كنارمان نشسته و نيازي به آب چاه و نامه نيست. تنها بايد رها شد و چشم ها را باز كرد تا او را ديد.
اينجا هركسي در حال خودش است. اينجا دل ها سبك مي شود و آرام مي گيرد، تنها به يك شرط. بايد با اعتقاد آمده باشي. بايد دلت را صاف كرده باشي، چشم هايت را شسته باشي و حرف هايت را صاف و ساده بزني. بايد گرد و غبار ها را از تنت جدا كرده باشي. اينجا چاه است و آب زلال. بايد از لابه لاي ميله هاي باريك فلزي چاه رد شوي و خودت را به آب برساني و شست وشو دهي روح پر گرد و غبارت را.
بايد يك گوشه بنشيني و به سفيدي كاغذ خيره شوي و آبي گنبد و دلت را روانه خانه او كني.
خانه اش زياد دور نيست. همين جاست، همين زمين، همين جا كنار تو. او دارد نگاهت مي كند بايد باور كني باور كن، باور كن چشم هاي او به تو خيره شده تو بايد منتظر باشي، اما او منتظر است. منتظر است تا آبي شوي. منتظر است تا راه بيفتي. از جايت پا نشو همان جا بنشين و راه بيفت. همان جا بنشين و پرواز كن. باور كن مي تواني. قسم به چشمان زيبايش مي تواني. قسم به عباي سبزش، به چهره آرامش بخش او قسم كه مي تواني....
هنوز آنجا نشسته اي پرگرد و غبار. دورتر از تو كودكي آرام در آغوش مادر خوابيده است.
سادگي 
از چاه عريضه جمكران كم كم دور مي شوي و به سمت مسجد مي روي. ولي هنوز آدم ها را در گوشه گوشه محوطه جمكران مي بيني كه دارند مي نويسند. يكي دو زن جوان روي پله ها، يك پيرزن آن طرفتر و كودكاني هم سرخوش، به بازي خود مشغول. اين محوطه خالي را مي بيني و دوباره ياد چند روز بعد مي افتي. از خادمان مسجد درباره نيمه شعبان سال هاي قبل مي پرسي و همه آنها مي گويند بايد باشي و ببيني. حال و هوا را كه نمي توان تعريف كرد. بايد بود و حس كرد. بايد با نفس هاي ميليون ها آدم نيازمند همراه شوي تا بفهمي آنجا چه خبر است. تا بفهمي اين مسجد ساده با زمين هاي خاكي و بيابان هاي خالي اطراف چه مي شود. مسجد جمكران بي نياز از معرفي است. ما بر اين اعتقاد هستيم اگر كسي بگويد رفتم و چيزي در آنجا نديدم، به حسب ظاهر بايد گفت از روي اعتقاد صحيح نرفته است. اين گفته يكي از بزرگان روزگار ماست. اگر رفتي فقط ديوار و آجر و گرد و غبار ديدي بدان مشكل از خودت است. بايد شب هاي چهارشنبه اينجا باشيد و آن وقت بفهميد، اين زمين بي جان چه حرف ها براي گفتن دارد. شب هايي كه 300 هزار مشتاق را در دل خود جاي مي دهد. حاج آقا احمدي رئيس انتشارات مسجد جمكران هم همين حرف ها را مي  زند. بايد آن شب ها باشيد تا حال و هواي خاص اينجا رادرك كنيد. شب هاي چهارشنبه اي كه گاهي اوقات تا يك ميليون نفر هم مي آيند.
جمعيتي كه 45 تا 55 درصد آن را جوانان تشكيل مي دهند، جواناني با تيپ ها و شكل هاي مختلف. اينجا ظاهر مهم نيست، دل بايد مسافر باشد. دل بايد خاكي باشد. جمعيتي كه 50 درصد آن را هم خانم ها تشكيل مي دهند. آقاي احمدي مي گويد: اينجا مثل مكه است . هيچ كس با هيچ كس فرقي نمي كند. مهم نيست چه مقام لشكري و كشوري داري، اينجا كه بيايي مي شوي يك مسافر، مي شوي يك مشتاق، يك نيازمند. نياز به يك گوشه خلوت و تنهايي و فرصتي براي حرف هاي ناگفته و درد دل. مقام رهبري هر دو ماه يك بار به اينجا مي آيد. مراجع به اينجا مي آيند و همه هم خيلي ساده. به گوشه اي مي روند و در حال و هواي خود فرو مي روند. حتي جارو بر دست مي گيرند و جارو مي زنند. اينجا بايد خاكي شد. اگر خاكي نشوي، نمي تواني رهسپار شوي. نمي تواني دلت را روانه كني. بايد ساده شوي و يكدست. اينجا همه چيز ساده است. مسجدي كه مثل صاحبش ساده است. براي اينكه ميهمان اين خانه شوي، بايد مثل صاحبخانه ساده شوي.
تنهايي 
اينجا جاذبه اي دارد كه آدم مثل كبوتر جلد مي شود. فقط هم براي گرفتن حاجت نيست. بعضي ها احساس خلاء و كمبود مي كنند و به اينجا مي آيند. خسته هستي، روحت درب و داغان است و پاره پاره. حوصله هيچ كس را نداري و در اين شهر آلوده داري خفه مي شوي. فضا برايت تنگ است. اسكلت هاي فلزي و ماشين هاي دود گرفته محاصره ات كرده اند. در و ديوار به تو فشار مي آورند. هر كاري مي كني، آرام نمي گيري. با هر كس حرف مي زني، دلت بي  تاب تر مي  شود. دنبال يك سرپناه مي  گردي، يك آغوش، يك دست مهربان، يك نوازش، يك دوست درست و حسابي كه خودت را در بغلش بيندازي و زارزار گريه كني و راحت هر چه مي  خواهي بگويي.ولي در اين شهر خفه نمي  شود. بايد رفت. بايد جدا شد. بايد رفت به سرزميني كه نگاه مقدسي به آن دوخته شده. بايد رفت به يك گوشه اين سرزمين و خود را خالي كرد. نمي  خواهد كاري كني. حتي چهار ركعت نماز سفارش شده  اش را هم نخواستي نخوان. فقط بنشين و در سكوت آبي اينجا خودت را رها كن. اينقدر بنشين و ضجه بزن و ناله و شكايت كن تا راحت شوي. اينجا هيچ كس به تو اعتراض نمي  كند. صاحب اين خانه آغوشش را باز كرده براي تنهايي تو. همان گوشه خوب است. كنار همان داربست ها جلوي مسجد؛ در همان فضاي نيمه تاريك. اصلا خجالت نكش. اينجا هيچ كس حواسش به تو نيست. همه در حال خود هستند. در خلوت تنهايي خودشان. راحت بنشين و فرياد بزن.
شفا
پسرك كنار در مسجد خوابيده بود. موهايش را كچل كرده بودند و نگاهش به همه كساني بود كه وارد و خارج مي  شدند. بايد بوديد و مي  ديديد حسي را كه در نگاهش بود. به دنبال كسي مي  گشت. شما كه مي  دانيد چه كسي را؟ پدرش از مسجد بيرون آمد. يك مرد با صورت  پر چين و چروك و موهاي سفيد و سياه، يك چهره غمگين و خسته. پسرك را كول كرد و راه افتاد. از پله ها پايين رفتند و به سمت موكت هاي زيردار بست. دختري با چادر سياه منتظر آنها بود. پدر، پسرك را به زمين گذاشت و پسرك در آغوش دختر جاي گرفت. امشب شب سه شنبه است و معلوم نيست اينها تا كي اينجا خواهند ماند. شايد تا وقتي كه شفاي پسرك را بگيرند. دوست  داشتي ساعت ها بنشيني و به جمع سه نفره آنها نگاه كني؛ به جمع سه نفره تنهاي آنها. شب، تنهايي شان را بيشتر كرده بود. در اين محوطه خالي و بزرگ زير سقف مصنوعي و در تاريكي شب روي موكت هاي سبز به انتظار نشسته بودند. منتظر تا چشم هاي پسرك بخندد و او راه بيفتد. منتظر براي آمدن مردي كه همه دردها را شفا مي     دهد و همه رنج ها را پايان، مردي با عمامه سبز. اين جمع تنها، پناه به كسي آورده اند كه پايان دهنده همه تنهايي هاست.
اينجا خيلي ها شفا گرفته اند. خيلي ها نذر چهل بار زيارت جمكران آمدن كرده اند و هنوز به هفته چهل نرسيده شفايشان را گرفته اند. خيلي ها با اولين حضور، شفا گرفته اند و خيلي ها هم نيامده. خيلي هاهم در انتظار شفا. مهم نيست شفا گرفته اي يا نه. مهم نيست هنوز با درد لاعلاج خود مي  سازي يا نه، مهم اين است كه مي  داني دو چشم زيبا به تو نگاه مي  كنند. اگر اين را بفهمي بقيه چيزها از يادت مي  رود.
بايد رفت 
ديگر شب شده است و بايد رفت. شب تنهايي ات را بيشتر كرده ولي طاقت ماندن نداري. هنوز پر گرد و غباري. گرد وغبار جاده رهايت نكرده. هنوز دلت را آماده نكرده اي براي سپردن. هنوز نفهميده اي درمان همه دردهايت، اينجاست، آرامش همه بي  تابي هايت. بايد رفت و دوباره آمد. بايد منتظر ماند تا روزي رسد كه همه گردوغبارهايت يكجا زدوده شود و برود.
شايد آن روز، همان روزي باشد كه او از پشت ابرها بيرون بيايد و همه ناراحتي ها وغم ها از بين برود. آن وقت همه جا را آبي آرامش فرا مي  گيرد. مي  روي كه باز آيي. مي  روي كه اين بار بدون گرد وغبار بازگردي. بايد خودت را شست وشو بدهي تا شب است و همه جا تاريك. وقتي آفتاب بيايد گرد وغبارت آشكارتر از هر زمان مي  شود. در جاده تاريك شب راه بيفت ولي توقف نكن. خورشيد آبي منتظر توست.

ستون ما
شيرين ترين كام ما
او را غايب ناميده اند چون ظاهر نيست، نه اينكه حاضر نباشد ، زهره شير مي خواهد از او گفتن و نوشتن و حتي خواندن. اويي كه همه كس همه ماست و مطالبه هر آنچه كه ميل و اراده ماست از بدايت تا نهايت از مسير حضرتش مي گذرد. ادامه سنت ولايت است و چكيده جوهر خلقت؛ تفاوت بزرگ عالم شيعه ايراني با هر جهان و گستره ملتي. اگر در يك كلمه بخواهد خلاصه شود به موعود محبوبي اشاره لازم است كه حق و حقيقت نزد اوست. هر سعي اي در چكيده كردن بقيه  الله درست به مانند شمردن ماهيان دريا و شن هاي صحراست. ناممكن است بحر را در كوزه كردن و بر محاط محيط شدن؛ ادامه آن ذات مباركي كه غير از براي شما نبود كه آسمان ها را آفريديم.
موعود باوري همان شهادت دوستي است و از نتايج اش دنياهايي را مي توان نام برد از قبيل جوانمردي و پايمردي و از خودگذشتگي تا مروت و قيام به امر خدا و قعود به خواست حضرتش، كه به هر سو بنگري وجه الله بيني
از بزرگ و كوچك و شرق باور و غرب گرا، كسي را كمتر سراغ است كه انصافي داشته و از پا گرفتن فرهنگ ايراني بر اساس حضرت موعود و ستون بودن او در محور تمدن ايراني ولو اشاره اي نكرده باشد. از ميان اين اشاره ها نكته اي است كه پير فرزانه سفر كرده مان نيز به اجمال در مقال حزب قاعدين به آن پرداخته بود و آن ميل به كاري نكردن يا حتي بيشتر تخريب كردن به اميد ظهور حضرت حجت و اصلاح همه امور به دست تواناي ايشان است و آفتاب جماران چه زيبا اين انحراف را تشخيص دادند و رد كردند؛ از ميلاد حضرتش همه شيرين  كاميم.
وجود هر كدام مان آكنده از عشق و احترام به وجودي يگانه است كه چون حاضر و ناظر بر همه اعمال ماست، ان شاءالله غفلت هامان را هم مي بخشايد و شفاعت اهل اين دنيا و هدايت آنان را به عهده گرفته و دست گرامي اش چون جد بزرگوارش رقم زننده وقايع دنياست و تمام آنچه در دنياست، به خاطر اوست.

تاريخچه مسجد جمكران 
شيخ حسن بن مثله جمكراني ميگويد: من شب سه شنبه، 17 ماه مبارك رمضان سال 373 هجري قمري در خانه خود خوابيده بودم كه ناگاه جماعتي از مردم به در خانه من آمدند و مرا از خواب بيدار كردند و گفتند:
برخيز و مولاي خود حضرت مهدي عج را اجابت كن كه تو را طلب كرده است.
آنها مرا به محلي كه اكنون مسجد جمكران است آوردند، چون نيك نگاه كردم، تختي ديدم كه فرشي نيكو بر آن تخت گسترده شده و جواني 30 ساله بر آن تخت، تكيه بر بالش كرده و پيرمردي هم نزد او نشسته است، آن پير، حضرت خضر عليه السلام بود كه مرا امر به نشستن كرد، حضرت مهدي عج مرا به نام خودم خواند و فرمود:
برو به حسن مسلم كه در اين زمين كشاورزي ميكند بگو: اين زمين شريفي است و حق تعالي آن را از زمين هاي ديگر برگزيده است و ديگر نبايد در آن كشاورزي كند.
عرض كردم: يا سيدي و مولاي! لازم است كه من دليل و نشانه اي داشته باشم و گرنه مردم حرف مرا قبول نميكنند، آقا فرمود:
تو برو و آن رسالت را انجام بده، ما نشانه هايي براي آن قرار ميدهيم، و همچنين نزد سيد ابوالحسن يكي از علماي قم برو و به او بگو: حسن مسلم را احضار كند و سود چند ساله را كه از زمين به دست آورده است، وصول و با آن پول در اين زمين مسجدي بنا كند.
به مردم بگو: به اين مكان رغبت كنند و آنرا عزيز دارند و چهار ركعت نماز در آن گذارند.

ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
عكاس خانه
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  عكاس خانه  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |