سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۵۱۶
يك شهروند
Front Page

ساعتي درباره 4 سال اسارت با دكتر معصومه آبادي
سلول شماره 33
ما توي زندان بوديم كه آقاي مرتضي لبيبي از دلاورمردان خلبان كه هواپيمايش توسط عراقي هازده شده بود به سلول رو به رويمان آمد. ما هم بلافاصله به او مورس زديم كه ما 4تا دختر ايراني هستيم به اين نام ها...
ما را به اردوگاه نبردند. اگر به اردوگاه مي رفتيم، طبق قانون ژنو كار مي  كرديم و بابت آن حقوق دريافت مي  كرديم، ولي اين زندان، زندان سياسي بود
در تمام اين 4 سال ما فقط يك لباس به تن داشتيم و اين كه يك جوراب، مقنعه يا مانتو... 4 سال دوام بياورد معجزه است 
018036.jpg
زن آزاده. راستش هرگز فكرش را نكرده بوديم كه در عراق اسير زن هم داشته ايم... اولين باري كه او را ديديم در همايشي بود چند هفته پيش و بار دوم، همين ساعتي كه كل مكالماتمان روي كاغذ آمد.
دكتر معصومه آبادي، دختر مغروروسرسخت اردوگاه هاوزندان هاي عراق.
اولين تجربه از جنگ...؟
سال 59 بود. جنگ تازه شروع شده بود. من در يكي از دبيرستان هاي آبادان در رشته علوم تجربي درس مي خواندم. اوايل مهرماه بود كه بچه ها داشتند ديد و بازديدهاي شروع مدرسه را انجام مي  دادند. در عالم خودمان بوديم كه يكباره ديديم چند هواپيماي عراقي توي آسمان پيدا شدند، حدود 10 الي 12 تا. صداي وحشتناكي در تمام شهر پيچيد و بعد از آن آموزش و پرورش و پالايشگاه آبادان مورد هدف قرار گرفت. البته عراقي ها به اين دو جا رضايت ندادند و كلا درسطح شهر مي    چرخيدند و هر جا احساس مي كردند مركز تجمع انساني يا تاسيسات است مي زدند. چند لحظه اي نگذشت كه تمام بيمارستان هاي شهر پر شدند از مجروح و شهيد. به خاطر دارم آن روز هيچ كس نمي        توانست اين وضع را باور كند و بعد از اين عراق كارش اين بود كه به صورت شبانه روزي تمام مناطق مسكوني، بيمارستان ها، مدارس و... را بمباران كند. آن موقع مردم توي شهر مانده بودند با اين تفكر كه جنگ يكي، دو هفته بيشتر طول نمي   كشد.
018030.jpg
ولي حملات جدي و پي درپي و بمباران هاي لحظه  به لحظه باعث شد كه مردم يواش يواش تصميم بگيرند، شهر را خالي كنند و فقط گروه هاي پشتيبان در شهر ماندند.
و شما همچنان در شهرمانديد؟
بله، من از شهر بيرون نرفتم، چون تابستان همان سال جزو نيروهاي امداد درمان سپاه بودم و آموزش  هاي پزشكي ديده بوديم و به مجروحان كمك مي   كرديم.
پس ظاهرا قبل از جنگ فعاليت هايي در اين زمينه داشته ايد؟
بله، من در امداد درمان سپاه آموزش هاي نظامي، مثل كار كردن با كلاشينكف و... و ساير آموزش هاي لازم را ديده بودم. ضمن اينكه در دبيرستان مسوول انجمن اسلامي دبيرستان نيز بودم. خب قطعا فعاليت هايم در همين راستا بود.
خانواده تان هم در كنارتان ماندند؟
بله، من به غير از خودم 8 تا برادر هم داشتم كه همه در آبادان ماندند.
با توصيفاتي كه ابتداي صحبت تان از وضعيت بحراني و خطرناك آبادان كرديد، با آن سن و سال چه چيزي جسارت ماندن را در شما ايجاد مي  كرد؟
احساس و اعتقاد به  دفاع باعث مي  شد كه فكر فرار حتي در ذهنمان خطور نكند. مثل اين مي  ماند كه آدم در خانه  اش باشد و يك دزد حمله كند، دفاع از آن حريم ديگر سن و سال وجنسيت نمي  شناسد. ضمن اينكه وقتي مرتب سخنراني هاي صدام را مي   شنيديم كه مي گفت قرار است در عرض 3 روز صبحانه را توي خرمشهر، ناهار را توي اهواز و شام را توي تهران بخورد، اين احساس و اعتقاد شديدتر مي    شد. يعني فكرمي كرديم كه اگر جلويش سد ايجاد نكنيم تمام كشور را تسخير خواهد كرد.
پس با دل و جان آنجا كمك مي  كرديد؟
بله، ما مانده بوديم توي شهر، تا اينكه حكمي ازطرف فرمانداري به ما دادند... در اين حكم به ما گفته شده بود كه بچه هاي شيرخوارگاه و پرورشگاه آبادان به شيراز انتقال داده شود. ما هم به همراه چند تا از همكاران با ماشين حركت كرديم. شب كه رسيديم شيراز، فردا صبح دوباره آمديم آبادان و در راه برگشت به آبادان بود كه در محاصره عراقي ها قرار گرفتيم.
به چه صورت؟
ساعت 8 صبح بود، ما از دور كه مي   آمديم آنها را مي   ديديم. البته لباس خودي ها را پوشيده بودند و ما هم با اين تصور وارد شهر شديم. بلافاصله كه ماشين حركت كرد، با آرپي جي 7، مورد اصابت قرار گرفت و دو نفر از برادران شهيد شدند. من برگشتم به راننده گفتم چي شده؟ راننده خودش هم نمي   دانست چه اتفاقي افتاده، شيشه ماشين را پايين كشيد، ديدم كسي كه لباس پاسدارهاي خودي را پوشيده به زبان عربي صحبت مي  كند، مي گفت: گومي، گومي. من نمي دانستم گومي يعني چه؟ به بغل دستي ام گفتم گومي يعني چه؟ اينها چرا عربي صحبت مي          كنند. گفت يعني بلند شو و اضافه كرد اينها عراقي هستند. همه ما اسير شديم. باورش سخت بود. توي آبادان و اين همه عراقي. وقتي برگشتم اطرافم را نگاه كردم، ديدم خيلي از نيروهايي كه داوطلبانه براي كمك آمده بودند، همه اسير شده اند و دست هايشان بسته است.
آن لحظه چه حالي به شما دست داد؟
اصلا نترسيديم. چون از قبل پيش بيني مي   كرديم. به دليل آنكه توي منطقه اي كه بوديم و آتش و بمباران بر سرمان مي   باريدسرنوشتي جز اسارت يا شهادت و جانبازي قابل پيش بيني نبود- فقط باورمان نمي   شد.
يك لحظه پشيمان نشديد اي كاش از شهر خارج شده بوديد؟
نه، اصلا. چون بحث دفاع بود و هر كس هر كاري از دستش برمي آمد بايد انجام مي  داد، حالا چه فرقي مي  كرد آن فرد زن باشد يا مرد.
در هر صورت به طور رسمي به جمع اسرا پيوستيد؟
بله، من و يكي ديگر از خانم هايي كه مددكار بودند به جمع برادران اسير رفتيم، با اين خيال كه جنگ دو ماهي بيشتر ادامه پيدا نمي          كند و يك دوره يك ماهه است و حداكثر چند روزي مي          مانيم تا تكليف جنگ مشخص شود. يادم ميآيد توي همان جمعيت كه نشسته بوديم، مي ديديم كه بقيه افراد چطور اسير مي  شوند. مثلا چيزي كه هيچ وقت از خاطرم نمي        رود اين بود كه يك كاميون پر از نيروهاي اعزامي بود كه از دور مي        آمدند و آنقدر آنها سرهم سرهم سوار شده و هركس خودش را به نحوي آويزان كرده بود و كاميون چنان با سرعت مي       آمد كه من فكر مي       كردم باركاميون كاغذ است، وقتي نزديك تر شد، خيلي تعجب كردم وقتي ديدم اينها اسير هستند.
عكس  العمل آنها چگونه بود؟
عجيب بود. يعني ما فكر مي     كرديم الان وحشت زده و با اضطراب مي     آيند پايين اما آنها مي    گفتند يا حسين بن علي ما را طلبيدي؟
اين همه اسير چطور به پشت جبهه انتقال داده شدند؟
جنگ خيلي شديد شد و امكان تخليه اسرا به پشت جبهه ها وجود نداشت. به همين دليل عراقي ها يك گودال بزرگ حفر كردند و همه را توي آن ريختند و آنهارا تيرباران كردند و هيچ كس از آنجا نتوانست تكان بخورد. يعني حدود 700 الي 800 نفر در همان گودال جلوي چشمان ما شهيد شدند.
و شما به سوي عراق هجرت كرديد؟
بله، چند روز بعد بود كه ما را به بازداشتگاه مرزي تنومه كه بين ايران و عراق بود انتقال دادند. توي نشستي كه در بازداشتگاه مرزي بود، آمدند جيب هاي ما را بگردند، وقتي نزديك شدند به آنها گفتم شما بايستيد من جيب هايم را نشان مي   دهم. توي جيب هاي من حكم همان نماينده فرماندار براي تخليه بچه هاي پرورشگاه به شيراز بود. آنها فكر كردند اين يك حكم بزرگ است. بلافاصله بي    سيم زدند بغداد كه ژنرال زن ايراني را اسير كرديم و اين برايشان افتخار بزرگي بود- هر چقدر مي  گفتم من ژنرال نيستم آنها قبول نمي كردند. البته كلا تصور آنها از زن ايراني يك زن چريك بود و مي   گفتند استفاده از مقنعه يك تاكتيك نظامي است و تعريف مي    كردند توي كردستان زنها زير مقنعه نارنجك مخفي مي كنند بعد وقتي مي  آيند نزديك، نارنجك خالي مي كنند. به هرحال آن طور كه معلوم بود آنها بيشتر از ما مي  ترسيدند تا ما از آنها !... توي بازداشتگاه مرزي بوديم، يك خانمي كه سه روز قبل از ما توي خرمشهر اسير شده بود هم به جمع ما اضافه شد. سه روز گذشت و يك خانم ديگر هم به جمع اضافه شد، خانم ناهيدي، آزموده و بهرامي. چهار نفر شديم. به سمت بغداد رفتيم. به مراتبي كه از ايران دور مي         شديم، بيم و هراسمان بيشتر مي         شد. وقتي توي خرمشهر بوديم، اميد داشتيم خرمشهر شهر مرزي است. اميدوار بوديم كه شايد ما را نگه دارند ولي بعد از اينكه ساعت هاي زيادي ماشين حركت كرد و رفت هر چند كه چشم هايمان بسته بود و جايي را نمي     ديديم و دست هايمان هم بسته بود و چيزي حس نمي  كرديم اما گذر زمان را متوجه مي    شديم كه زمان دارد مي  گذرد و ما داريم به جاي ديگري مي  رويم. هر چه مي  پرسيديم كه كجا مي  رويم، هيچ جوابي نمي  شنيديم.
وقتي رسيديم بغداد متوجه شديم اينجا زندان عراق است، زندان امنيتي عراق. ما جزو گروه هاي اول اسرا بوديم. وقتي رفتيم زندان، بيشتر شبيه زندان هاي سياسي بود. صداي شكنجه، فرياد زندانيان و رعب و وحشت از در و ديوار احساس مي شد. با چشم بسته پايين مي رفتيم، متوجه مي شديم چندين طبقه زيرزمين داريم مي رويم و از سطح زمين فاصله مي گيريم. بعد هر 4 نفر ما را توي يك اتاق بردند. چشممان به يك در و ديوار كاشي قهوه يا سوخته باز شد. در واقع انعكاس نور ضعيف توي راهرو در اتاق باعث مي شد رنگ توي سلول را ببينيم. به محض ورود، يك پتو به ما دادند، به اندازه فضاي سلول.
وضعيت بهداشتي و غذايي چطور بود؟
خيلي ضعيف، مثلا توي سلول ما يك دريچه بود كه زمستان ها از آن باد سرد مي   آمد و تابستان ها باد گرم. ما خميرنان هايي كه براي ما مي  آوردند را جمع  كرده و با آب قاطي مي  كرديم و بعدهم گلوله اي درست مي  كرديم و با آن دريچه را مي پوشانديم. بيشتر اوقات نان كپك زده مي خورديم. هر سه ماه يك بار حمام مي رفتيم....
پس شما جزو ايثارگران مفقودالاثر بوديد؟
بله، به همين دليل ما را به اردوگاه نبردند. اگر به اردوگاه مي   رفتيم، طبق قانون ژنو كار مي  كرديم و بابت آن حقوق دريافت مي  كرديم، ولي اين زندان، زندان سياسي بود.
اوقات تان در زندان چطور سپري مي شد؟
توي راهروي زنداني كه ما بوديم، وزير نفت، دكتر پاكنژاد، آقاي يحيوي و ....بودند . ما بيشتر اوقات با آنها مورس مي   زديم. 6 تا پزشك در سمت راست سلول ما بودند كه با آنها هم مورس مي   زديم. سعي مي   كرديم فضايي ايجاد كنيم كه فضاي زندان قابل تحمل شود، سعي مي  كرديم هركس به اندازه اي كه در مورد هر موضوعي اطلاع دارد صحبت كند، چون ما فكر مي كرديم براي هميشه ماندگاريم.
دلتنگي و دوري از خانواده را چطور تحمل مي كرديد؟
حقيقت اين است كه ما براي كسي دلتنگ نمي شديم. فقط يادم ميآيد يك شب با اين فكر كه جنگ تا كي ادامه دارد به خواب رفتم. سربازي بود به اسم حكمت كه به او مي گفتيم نكبت و هميشه نان كپك زده براي ما ميآورد. آن شب خواب ديدم، وقتي دريچه را براي گرفتن نان باز كردم، به جاي حكمت مادرم را ديدم كه نان هاي كنجد زده و گرمي در دست داشت. او 40 تا از آن نان ها را به من داد.... از خواب كه پريدم - هنوز گرماي نان ها را توي دستم احساس مي    كردم - با هيجان بقيه دوستان را بيدار كردم و خوابم را برايشان تعريف كردم، بعد از آن ساعت ها راجع به اين خواب صحبت كردم و به آنها مي  گفتم اگر هفته اي يك نان بخوريم، اسارتمان به پايان مي رسد كه اتفاقا همين طور هم شد و ما عدد 40 را مبنا قرار داديم و 40 ماه بعد از اين تاريخ اسارت ما به پايان رسيد.
دوره اسارت شما كلا چقدر بود؟
چهارسال.
همه چهار سال را در اين زندان بوديد؟
نه، تا سه سال در اين زندان بوديم تا اينكه يك روز تصميم گرفتيم اعتصاب غذا كنيم. بعد رئيس زندان آمد پيش ما و با ما صحبت كرد. به او گفتيم اين مسلم است كه ما اسير هستيم، ولي اينجا جاي زندان هاي سياسي خودتان هست نه اسرا، ما را بايد در اردوگاه نگهداري كنيد. گفت: توي اردوگاه نمي  توانم نگهداريتان كنم، ولي مي      توانم اينجا هفته اي يك روز براي هواخوري از سلول بيرون ببرمتان، وضعيت بهداشتي و غذايي تان و ... را بهتر كنم. ما هم گفتيم تا زماني كه ما را به اردوگاه نبريد اعتصاب غذايمان را ادامه مي      دهيم. اعتصاب غذاي ما 21 روز طول كشيد. هر وقت سرباز براي ما غذا مي      آورد در را برايش باز نمي كرديم. اين مساله باعث شد آنها شك كنند كه لابد ما از قبل آذوقه توي سلول ذخيره كرده ايم. براي همين ما را توي سلول مورد نظر خودشان بردند ، ولي فرقي به حال ما نداشت و ما به كار خود ادامه داديم. تا اينكه در حالت اغما ما را به بيمارستان الرشيد انتقال دادند و آنجا دو ماه بستري شديم. خونريزي معده و روده كرده بوديم. در آنجا صليب سرخ ما را ديد.
پس بالاخره توانستيد به اردوگاه برويد؟
بله، بعد از 2 ماه ما را بردند به اردوگاه موصل. اردوگاه خوش آب و هوايي بود، با اردوگاه هاي ديگر خيلي متفاوت بود، ولي شكنجه ها وجود داشت.
چند وقت در آن اردوگاه بوديد؟
حدود 2 ماه. اينجا همان اردوگاه بود كه مرحوم حاج آقا ابوترابي اسير بود. او خيلي خوب اردوگاه را هدايت مي كرد و تقريبا همه چيز بر وفق مراد بچه ها بود،كلاس هاي زيادي برگزار بود ، آشپزخانه دست خودشان بود، حتي وقتي ما وارد اردوگاه شديم بچه ها استقبال گرمي از ما كردند، صلوات مي فرستادند و سرود مي خواندند و اين دلگرمي خوبي براي ما و بقيه بود.
بعد از اين 2ماه به كجا رفتيد؟
۲ ماه گذشت و ما را به اردوگاه عنبر انتقال دادند.
018033.jpg
اوضاع بهتر شد؟
بله، به خصوص وقتي كه فهميده بوديم، امام راحل پيغام داده كه ممكن است جنگ 10 سال طول بكشد. 10 سال اسارت پيش بيني قطعي بود براي ما. البته عراقي ها به زعم خودشان فكر مي  كردند ما شديدا دنبال آزادي هستيم.
گاهي اوقات مي گفتند اگر فلان كار را بكنيد ما آزادتان مي كنيم. ما به آنها مي گفتيم ما اگرنخواهيم آزاد شويم بايد چه كسي را ببينيم؟! فكر مي كرديم هيچ وقت نبايد اين فرصت را به دشمن بدهيم تا فكر كنند در آرزوي آزادي هستيم. آنها فكر مي كردند ما مثلا حسرت ديدن يك فيلم يا لباس را داريم... اما در طول 4 سال اسارت كه خيلي چيزها حالت معجزه داشت.
مثلا؟
در تمام اين 4 سال ما فقط يك لباس به تن داشتيم و اين كه يك جوراب، مقنعه يا مانتو... 4 سال دوام بياورد معجزه است، ولي خب وقتي رسيديم اردوگاه، چون در زير نور آفتاب قرار گرفتيم احساس كرديم كه اين لباس ها نازك و پوسيده شده است، به همين دليل تقاضاي لباس كرديم. اتفاقا نيروهاي سازمان ملل از ژنو براي ما لباس آوردند البته لباس هاي عجيب و غريب، شلوار جين، لباس شب ، لباس خواب و كلا لباس غربي ها كه وقتي ما آنها را ديديم فورا صدايشان كرديم و به آنها گفتيم فكر كرديد اينجا كجاست، به آنها گفتيم براي ما چادر بياوريد. يادم مي آيد يك خارجي كه آنجا بود مي گفت من نمي فهمم چادر چي هست؟ به آنها گفتيم به عراقي ها بگوييد، آنها خودشان مي دانند كه بعد ديدم براي ما يك چادر از جنس بي نهايت ضخيم مثل گوني آوردند، ولي سياه. بعد از ما پرسيدند اين خوب است ما هم گفتيم عاليه و آن را برش زديم و سر كرديم. جالب اينكه با همان چادرها آزاد شديم.
زمينه آزادي تان از كجا شروع شد؟
ما توي زندان بوديم كه آقاي مرتضي لبيبي از دلاورمردان خلبان كه هواپيمايش توسط عراقي ها زده شده بود به سلول رو به رويمان آمد. ما هم بلافاصله به او مورس زديم كه ما 4تا دختر ايراني هستيم به اين نام ها... عراقي ها چون هواپيماي آقاي لبيبي را زده بودند براي تبليغ او را در تلويزيون نشان داده و بعد هم آورده بودند در زندان و او را مفقود الاثر كردند. خداوند دشمنان ما را از ابلهان آفريده  است. از يك طرف آقاي لبيبي را توي تلويزيون نشان داده و از طرف ديگر او را در زندان مفقود الاثر كرده بودند.
بعد از اينكه صليب سرخ اعتراض كرد چرا خلباني كه در تلويزيون تصويرش پخش شده به ما نشان نمي دهيد ، عراقي ها مجبور شدند آقاي لبيبي را به صليب سرخ نشان دهند. آقاي لبيبي به آنها مي گويد شما از ديدن من اظهار خوشحالي يا تاسف نداشته باشيد، اظهار تاسف از اين بكنيد كه 4 تا دختر ايراني 3 سال در زندان هاي اينها هستند.... صليب سرخ هم مي گويد ما شما را چون در تلويزيون ديده ايم توانستيم ببينيم ولي وجود آنها را نمي توانيم به هيچ شكلي ثابت كنيم. ايشان هم در پاسخ مي گويد: اسم و فاميلشان اين است و شماره سلولشان هم 33 . توي همان جايي كه من بودم آنها هم بودند....
صليب سرخ هم اقدام مي كند؟
نه، صليب سرخ حرف ايشان را قبول نمي كند. ولي نامه هايي بود با نام express letter كه آبي شكل بودند و ظرف مدت 24 يا 48 ساعت به دست خانواده مي رسيد و زير نظر صليب سرخ بود. آقاي لبيبي باز هم مردانگي مي كند و به جاي اينكه در آن نامه خبر سلامتي خودش را به خانواده اش بدهد، خبر اسارت ما را به دولت ايران مي  دهد كه اينجا دولت ايران مي فهمد و به سازمان ملل شكايت مي كند و در واقع آن شكايت تدارك آزادي و مبادله ما را فراهم مي كند.
چگونه؟
يك شب باراني بود. باران خيلي تندي مي باريد. سلول ما هم در سراشيبي بود. آب زيادي به درون سلول آمده بود. داشتيم داد و بيداد مي كرديم چرا آب اتاقمان را گرفته. با سربازي كه مسوول اتاق ما بود جدل مي كرديم. به او مي گفتيم وسيله اي به ما بدهد تا آب اتاق را خالي كنيم كه برگشت گفت: نه نيازي نيست. گفتيم: چرا؟ گفت: چون امشب مي خواهند شما را ببرند ايران. ما چون مرتب از اين وعده و وعيدها مي شنيديم باور نمي كرديم. تا اينكه يكباره ديديم نيروهاي صليب سرخ آمدند داخل اردوگاه و به ما گفتند آماده باشيد مي خواهيم شما را ببريم ايران. 24 ساعت يك جايي قرنطينه مي شويد و بعد از قرنطينه مبادله در تركيه صورت مي گيرد و شما را با تعدادي از اسراي عراقي مبادله مي كنند. وقتي از اردوگاه حركت كرديم، باورمان نمي شد. چون در اردوگاه شايع شده بود كه عراق يكسري از اسرا را تحويل اسرائيل مي دهد. وقتي در هواپيمايي نشسته بوديم كه مبادله شويم برويم تركيه، پرواز خيلي طولاني شد و ما همه اش فكر كرديم مسير جاي ديگري است. مسير مبادله با ايران نيست. تا اينكه درتركيه نيروهاي هلال احمر و هواپيماي ايران اير را ديديم.
بازگشت مجدد به ايران پس از سال ها سختي چگونه بود؟
۱۰ بهمن 62 بود كه به ايران آمديم. احساس عجيبي داشتيم - حدود 2 الي 3 روز در بيمارستان سرخه حصار قرنطينه بوديم. بعد از 2 الي 3 شب خانواده هايمان آمدند سراغ مان. جنگ بود، دوباره رفتم آبادان - آبادان خيلي درب و داغان شده بود مثل يك خرابه - اول از همه سراغ خانه مان رفتم - ديدم چيزي از آن به جا نمانده - دلم خيلي گرفت. چون به هر حال در آن فضا بزرگ شده بودم و به آن احساس تعلق داشتم. همه خانه ها خالي بود، ولي خانواده برادرم هنوز آنجا بودند، با اينكه جنگ بود شهر خالي از سكنه، ولي جاي ديگري به جز آبادان نمي توانستم زندگي كنم.
بالاخره تا عيد آنجا ماندم و عيد برگشتم پيش پدر ومادرم در اصفهان. وقتي رفتم اصفهان مي خواستم در يك مدرسه ثبت نام كنم كه آنها موافقت نكردند . گفتند الان اول سال نيست شما تا الان كجا بوده ايد و ... بعد وقتي قضيه را براي آنها تعريف كردم گفتند بايد نامه اي از هلال احمر اصفهان بياوري. نامه را گرفتم، ولي مدير مدرسه به من گفت تو نمي تواني با بقيه بچه ها امتحان بدهي. به هر حال من بعد از كلي چانه زدن موفق شدم او را متقاعد كنم و اتفاقا همان سال توانستم ديپلمم را بگيرم و سپس در امتحان كنكور دو مرحله اي در كارداني مامايي اهواز قبول شدم. وقتي رفتم اهواز مشغول درس و دانشگاه شدم. خوابگاه من چسبيده بود به بيمارستان و با هر حمله اي كه مي شد به فاصله كوتاهي خودم را به بخش مي رساندم.
پس در واقع در تمام مدت جنگ به نوعي فعال بوده ايد؟
.... بله به خاطر دارم سال 65 بود كه برادرم در عمليات كربلاي 5 به شهادت رسيدند. اتفاقا همان سال بود كه آمدم تهران. وقتي كه آمدم تهران يك مركزي داير كرديم به نام مركز پزشكي بنياد امور مهاجران كه مجروحان شهري را به آنجا انتقال مي دادند. تقريبا در اين مركز از سال 65 شروع به فعاليت مستمر كردم تا سال 67 كه ديگر جنگ تمام شد و مركز هم كم كم برداشته  شد. با برداشته شدن اين مركز درس من هم همزمان به پايان رسيد و در دانشگاه علوم پزشكي ايران، مدرك كارشناسي ام را گرفتم.
و بعد از آن مشغول به كار شديد؟
بله در بيمارستان نجميه به عنوان ماما شروع به كار كردم.
و بالاخره زندگي عادي را در پيش گرفتيد؟
بله و همان سال اتفاقا ازدواج كردم. با كسي كه حكم ماموريت براي من صادر كرد و با حكم ايشان اسير شدم.
در همايش تجليل از ايثارگران فرهيخته از شما به عنوان دكتر معصومه آبادي نام برده شد، لطفا در اين زمينه توضيح دهيد؟
بله، بعد از گرفتن مدرك كارشناسي، مدرك فوق ليسانسم را مامايي دانشگاه علوم پزشكي ايران گرفتم و سپس به همراه همسرم كه براي ماموريتي به لندن رفته بودند به آنجا رفتم و خيلي سعي كردم كه بورس بگيرم، اما موفق نشدم... ،ولي به هر حال با هزينه خودم در دانشگاه براي مقطع دكتراي رشته جنين شناسي شركت كردم كه هنوز بعد از گذشت 4 سال ... درگيرش هستم.
خانم آبادي! بعد از گذشت سال ها آيا با هم سلولي  هاي سابقتان كنار هم جمع مي شويد؟
بله، اگر مشغله هاي زندگي اجازه دهد.
فكر مي كنيد چهار سال اسارت در كل چه تاثيري روي زندگي شما داشته؟
احساس مي كنم صبر و تحملم خيلي زياد شده - خيلي چيزها را با راحتي مي توانم تحمل كنم، خيلي راحت گذشت مي كنم - در واقع شايد اسارت بهترين معلمي بود كه به من درس هاي زيادي داد. قدر يار مهربان آن داند كه به دست ناكسان درماند.
وقتي خبر دستگيري صدام را شنيديد چه احساسي داشتيد؟
بي نهايت خوشحال شدم. تنها آرزوي  من اين است كه حلقه دار صدام را خودم گره بزنم.

|  ايرانشهر  |   خبرسازان   |   دخل و خرج  |   در شهر  |   سفر و طبيعت  |   يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |