سه شنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۸۴
مي خواستم اين كتاب رامعرفي كنم
000594.jpg
زهير توكلي
نزديك شدن صفحه اي كه ادعاي شعر حرفه اي دارد به حيطه اي به نام شعر «جوان» نه تنها غلط نيست بلكه واجب است. اگر چه شعر جوان هميشه جاي افراطها و تفريط ها است اما چون شعرذاتاً امري تجربي است اتفاقاً هميشه پرچمداران شعر جريان ساز و سالم يك دهه بعد را بايد در جوانه هاي يك دهه قبل جستجو كرد.
مي خواستم درباره اين كتاب چند خطي بنويسم و سپس چند شعر گزيده از آن و خلاص، اما قلم به اينجا كشيده شد كه با عجله نكاتي چند را كه شايد گفتنش مجالي مفصلتر مي طلبيد، درباره جريان نو ظهور غزل دهه هفتاد به رشته تحرير درآورم. از همه كساني كه ادعاي دلسوزي براي شعر امروز ايران و به خصوص شعر كلاسيك معاصر دارند توقع هست كه در نقد و شناخت دقيقتر اين جريان جوان، تكاني به خود بدهند.

«غزل مزل» عنوان مجموعه شعر شاعر جوان اصفهاني، ابراهيم اسماعيلي اراضي است. او در باره اين عنوان عجيب در مقدمه آورده است: «اين روزها هر كسي غزل را به نحوي مي پسندد و همه نيز حق دارند كه هرآنچه نمي پسندند را« مزل »يا هرچه غير از غزل بنامند. من اين تشخيص را به عهده مخاطب گذاشتم كه هرچه خواست برگزيند و بنامد.»
اسماعيلي در زمره غزل سرايان جواني است كه غزل موسوم به «غزل پست مدرن» يا «غزل دهه هفتاد» را در شكل نوعي «ضدغزل گويي» شروع كردند. اين ضد غزل گويي برخلاف آنچه برخي از منتقدان (في المثال دوست شعر شناس و فاضل ما، حميدرضا شكارسري) مي گويند، شورشي بر غزل ايدئولوژيك دهه شصت نبوده است.( البته اين بخشي از حقيقت است اما همه حقيقت نيست.)
آنچه اين نسل از غزل سرايان انجام داده اند، مقابله با «شخصيتي» است كه «غزل» پيدا كرده است. غزل اكنون يك قالب نيست يك شخصيت شاعرانه است. بنگريد:
مرا تو بي سببي نيستي
به راستي صلت كدام قصيده اي
اي غزل
احمد شاملو
يا:
دل مي بندم
به صولت صدايي صاف
كه پيشاني شما را در جبهه ها طواف كرد
... و به غزلي ازلي
كه به جانتان
جلاي تازه بخشيد
سيد حسن حسيني
يا:
قصيده  اي براي غزل
آبروي بهارها با تو
عطش شوره زارها با تو
خون لبخند گل به گردن باد
خونبهاي بهارها با تو
گل به گل شعله شقايق ها
سرخ در سبزه زارها با تو
سبز و سرخوش به ناز مي بالند
سروها با تو سارها با تو...
قيصر امين پور
يا از همه معروف تر آن بيت عرفي شيرازي:
قصيده كار هوس پيشگان بود عرفي
تو از قبيله عشقي وظيفه ات غزل است
بنابراين در ميان همه قالب هاي شعر فارسي،غزل با مفاهيم بلندي كه ايراني جماعت قرنها و قرنها با آن زيسته است و با آن نفس كشيده است (از قبيل عشق، رندي، قلندري و ملامت، مرگ آگاهي و...) درآميخته است،آن قدر كه خود اين كلمه اكنون نزد شاعران، شخصيتي دارد و رفتاري خاص خود مي  طلبد. آنچه  اين نسل به آن دست زده  اند (و چه متهورانه)، خالي كردن اين روح بي زمان ايراني (حالا چه شعر ايدئولوژيك دهه شصت باشد يا شعر نئوكلاسيك عرفاني- سياسي هوشنگ ابتهاج باشد يا شعر فخامت گريز و رمانتيك محمدعلي بهمني يا ديگران) از غزل و دميدن روح زمانمند در قالب از جانب خود شاعر، بوده است از جانب شاعري كه پيش از شاعر بودن، يك انسان قرن بيست و يكمي است من و تو هم كه احياناً اين گونه غزل را چندان نمي پسنديم، مي توانيم گاهي وقت ها با روح ايراني خود به دنيا نگاه كنيم و گاهي ديگر از دميدنهاي زندگي دنياي مدرن در روحمان، خود را كنار نكشيم و چنين «مني» را هم براي خود مفروض بگيريم،من قرن بيستم،من انسان صنعتي اگرچه ايراني هر جا برود باز هم ايراني است و نمي تواند جدا از مرده ريگ نياكان خود يعني «زيستن  و نگريستن با دل» شعر بگويد. به خاطر همين «تم» كارهاي موفق همين غزل سرايان دهه هفتاد هم «عشق» است؛ البته عشقي كه در لحظه به شكل سينمايي روايت مي شود و كاراكتر دارد و عشقي امروزي است با قهر و آشتي ها و با نفس ها و هوس ها و ... .
اما اكثر تمهيداتي كه در اين غزل ها زير تابلوي «پست مدرنيسم» توجيه مي شود، در واقع برخاسته از مدرنيسم است يعني همين گريختن از سايه آن روح جمعي ايراني (كه در غزل خانه گرفته است و غزل را تبديل به يك شخصيت شاعرانه كرده است) و استفاده از غزل صرفاً به عنوان يك قالب، وقتي از نگريستن به غزل به عنوان يك قالب صرف ويك دستمايه براي «تجربه شخصي و خودبنياد» اين شاعران صحبت مي كنيم، داريم از چيزي فراتر از گذار از ساختار سنتي بيت _ محور در غزل سنتي و جايگزين كردن ساختار عمودي سخن مي گوييم. در كارهاي اين طيف، نه تنها شگردهاي بديع سنتي كه در واحدي به نام مصراع و بيت اتفاق مي افتاد، به علت جايگزين شدن ساختار عمودي و غالب شدن منطق روايت (به جاي منطق شعر) رنگ مي بازد، بلكه معايير عام شعر كلاسيك از قبيل تغني يا حداقل ترنم (اولي تقريبا ذاتي غزل بود در دوران كلاسيك و دومي تقريبا ذاتي غزل بعد از مشروطه است) كم رنگ و محو مي شود درنتيجه در بسياري از اين غزل ها (اگر نگوييم اكثر) ديگر نمي شود شعر را با ريتم خواند و وزن و قافيه پوششي هستند كه به راحتي مي شود آنها را كنار زد (زيرا غزل يك قالب است) و همين كار را هم كرده اند چنان كه غزل هايي مي بينيم كه پلكاني نوشته مي شوند (مثل شعر نيمايي) يا اصلا تمام مصاريع چند بيت متوالي را به هم وصل كرده اند و شعر موزون مانند نثر نوشته شده است.
اگر بخواهيم از چشم نيما به شعر بنگريم و شعر را تجربه خود بنياد و يكه شاعر كه ضرورتا از قالب مي گريزد و خود بايد قالب خود را پي ريزي كند، بدانيم، چرا برگشت به نقطه آغاز دعوا و چرا قالب؟ آن هم قالب غزل؟
البته اين نكته را بيفزاييم كه اين نسل از غزل سرايان يك طيف نيستند و با رويكردهاي متفاوتي، به آن شخصي كردن غزل دست مي زنند متأسفانه ژورناليسم ادبي بيمار ما تقريباً هيچ قدمي براي تنقيد و تنقيح كارهاي اين نسل برنداشته است اگرچه كمي بايد حق داد زيرا هنوز اين جريان نتوانسته است حداقل دو سه چهره مشخص و ممتاز معرفي كند و فعلا در حد يك رفرم است از طرف ديگر آن شورش بر متن مسلط (كه شكارسري از آن سخن مي گويد) في الواقع و كمي تا اندازه اي نه چندان كم در اينها هست تا امروز كه تبديل به يك دايره بسته از وبلاگ نويسان شده اند.
من خود از اكثر كارهاي اين جماعت خوشم نيامده است و اگرچه قليلي از آنها تحسين برانگيز بوده است اما بايد منتظر ماند تا يكي دو دهه بعد تا آيا بتوانند شخصيت جديدي را براي اين قالب ايراني در ذهن و زبان مخاطب فرهيخته تثبيت كنند يا نه؟ فعلاً كه تلاش ها بيشتر در حوزه فرم اتفاق افتاده است و صرف نظر از برخي از استثنائات، اكثر اين غزل ها  غزالي نبود ه اند و در تظاهرات (شگفت انگيز) فرماليستي خلاصه شده اند.
اما اسماعيلي را در اين دفتر داراي دو خصوصيت يافتم، يكي آن كه بي استاد سر نكرده است و نمي كند چنان كه تقريظ دو شاعر پيش كسوت در مقدمه اين كتاب آمده است [مشكلي كه متأسفانه اين حركت نوگرا مانند بقيه حركت هاي جوان شعري دارد يعني بي استاد بودن] و در نتيجه بافتار شعرش به نسبت اقرانش، از فخامت بيشتري برخوردار است و افت و خيزهاي زباني كمتر در آن ديده مي شود و نيز شلنگ تخته هاي لجام گسيخته فرماليستي كمتر در آن ديده مي شود.
ثانياً از آن روح ايراني نگريخته است بلكه كنتراست آن را تغيير داده است و به همين علت قسمت عمده اي از كارهاي اين كتاب اگرچه دهه هفتادي اند اما واقعاً غزلندحالا به عنوان نمونه ،ازگزينشي اتفاقي ،سه غزل از اين كتاب :
غزل سي و هفت
«۸ اصفهان _ شيراز»
شما كه صندلي اوليد و من كه عقب تر
و جاده اي كه پر از شعرهاي بي ته و بي سر
شما كه هي به من زل زده در آينه خيره
و من كه يك غزل چندبار بد شده را در نگاه آينه از نو به فكر چاره مي افتم
و سعي مي كنم اين بار اين غزل را با هر ...
نه!...
«زحمت اول اين بيت...
راستش من بايد درست پيش تر از آنكه اين مسافرت آخر بگيرد و من از آن چشم ها به دور بيفتم... بگيرد و تو از اين چشم ها شبيه كبوتر به آسمان نگاهي كه من نمي «ش» شناسم...، بگيري آرام و فارغ از هواي دلم پر، تمام آنچه بلد بوده ام نوشتن خود را به شكل يك غزل ساده ي بداهه ي ديگر...
- شنيده بودم شيراز سرزمين غريبي ست
شنيده بودم شهري ست پر كرشمه سراسر-
چه داشتم مي گفتم؟ بله! همين كه غزل را پس از تمام شدن زودتر بخوانم از سر و بي غلط برسانم به دست هاي تويي كه نمي شناسمت الا درون آينه اي در ميان جاده گيجي كه مي رود تا سعدي و بيت زمزمه ام كه فراق افتدمان گر، تو صبر مي كني از من كه صبر از تو ندانم...
...
و سركه برمي دارم، غزل به گريه مي افتد
نگاه مي كنم و نيستي در آينه ديگر
غزل بيست و شش
تنگي پر از آب و ماهي در دستهايت
يك رد خيس از لب رود تا پشت پايت
نزديك خود مي نشيني مثل هميشه
تصميم داري بخواني، اما صدايت...
انگار توي اتاقت نامحرمي هست
حس مي كني مي خرامد او پابه پايت
يك آشناي قديمي است... اما غريبه ست
با آن همه آشنايي حالا برايت
آهسته مي پرسي از او:
- ها؟ اين طرف ها!؟
با خنده زل مي  زند:
- ها؟ تنگ است جايت!؟
مي گويي:
- آري!... نه!... من... من...!
اما كسي نيست
حتي همان ناشناس ديرآشنايت
قالي پر از آب و ماهي ست- خيس و طلايي-
تو مانده اي با جمود انگشت هايت
غزل سي و سه
تمام زندگي اش را گذاشت در چمدان
غزل مرددف شد با« گذاشت در چمدان »
و بيت دوم را هم درست يادم نيست
سرود در ذهنش يا گذاشت در چمدان
دوبيت پيشتر از اين صداي دف آمد
صداي دف را حتا گذاشت در چمدان
تمام متن به سمت غزل به راه افتاد
نگاه دختر را تا گذاشت در چمدان.
نگاه دختر را تا گذاشت در چمدان،
تمام متن اش را جا گذاشت در چمدان
دوباره قاب پر از چشم هاي دختر را
نگاه كرد و همان جا گذاشت- در چمدان-
تمام زندگي اش را،  تمام متن اش را
مچاله كرد و يك جا گذاشت در چمدان
و پاي قاب خودش را به متن باز نكرد
و دخترك را تنها گذاشت در چمدان
و باز پرسيد از خود كه قاب تنها را
ب... راي قافيه آيا گذاشت در چمدان؟
كسي چه مي داند شايد او پس از ده بيت
فقط به حكم دلش پا گذاشت در چمدان
نكته اي در اين كتاب هست كه دست ما را اين روزها كه در سوگ سالگرد حسين منزوي هستيم، مي گيرد و آن تقريظي است كه آن عزيز بر اين كتاب نوشته است اين يكي از آخرين نوشته هاي اوست كه اكنون منتشر مي شود. در اين تقريظ از لابه لاي خطاب هاي منزوي به اسماعيلي، به دريچه هايي مي رسيم كه او بر تعريف غزل، تعريف تغزل و توسيع مفهوم آن و راز ماندگاري غزل سرا گشوده است؛ در عين حال او نكته هايي چند بر غزل هاي اسماعيلي گرفته است كه به نوعي موضع او را در قبال برخي از ويژگي هاي پر بسامد فرمي در غزل دهه هفتاد نشان مي دهد.

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |