شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۵
اسراي جنگ از زندگي با ياد امام (ره)مي گويند
شهادت يك عكس
005547.jpg
محمد نجفيان قوجه بگلو
چند روزي در محاصره افتاده و بي آب و غذا شده بوديم. يك گلوله هم براي دفاع نداشتيم. آنها ما را اسير كردند. شصت نفر بوديم، از شدت تشنگي جان به لبمان رسيده بود. چند نيروي رزمنده از تشنگي جان دادند. ما را به پشت خاكريزي بردند و دست بسته نشانيدند. در آن پايگاه تعداد زيادي درجه دار و افسر عراقي بودند و در كنار هر گروه، كلمني پر از آب. آنها مي دانستند كه ما از شدت تشنگي در عذاب هستيم به همين خاطر هركدام از آنها با انگشت دست كلمن آب را به ما نشان مي دادند و مي خنديدند. مي گفتند به شما آب نمي دهيم تا از تشنگي هلاك شويد.
افسر مسئول آنها گفت: يا الله معطل نشويد از آنها بازديد كنيد و اگر در جيب هركدام از آنها عكس خميني را پيدا كرديد، او را بكشيد. آمدند و وسايل جيب تك تك ما را بيرون كشيدند و پراكنده كردند. وقتي به يك رزمنده بسيجي رسيدند، تصوير كوچكي از حضرت امام(ره) در جيب او بود. درجه دار فرياد كشيد: جناب سروان پيدا كردم؛ بياييد، اين هم عكس خميني! افسر مسئول، مثل يك گرگ درنده به طرف رزمنده بسيجي يورش برد. يقه پيراهن او را گرفت و با دو دست گلوي او را گرفت و تا آنجايي كه قدرت داشت فشار داد تا رزمنده بسيجي بي جان و بي حركت از نفس افتاد.
غروب خورشيد در اسارت
از اين مصائب چند سال گذشت تا آن روز شوم رسيد؛ روزي كه هرگز دوباره نيايد. اي كاش آن روز سپيده سر نمي زد و خورشيد طلوع نمي كرد. دو سه روز قبل از آن شنيديم كه حال امام بحراني شده و امت ايران براي سلامتي رهبر شان دعا مي كنند. جامعه اسرا هم همدل و همصدا با امت اسلامي دستان زنجير شده خود را به سوي آسمان بلند كرده بودند. يكي از روزنامه هاي عراق عكسي از امام را در بيمارستان قلب به چاپ رسانده بود. بچه ها دور آن عكس حلقه زده بودند. عده اي مي گريستند و عده اي آرام بغض خود را فرو مي دادند.
روز چهاردهم خرداد خبر رسيد كه حال امام بهتر شده به همين جهت همه نماز شكر خواندند. براي بزرگداشت روز ۱۵ خرداد ،۴۲ برنامه اي داشتيم. يكي از دوستان پيشنهاد كرد براي سلامتي امام شعري بگويم كه در برنامه خوانده شود. من كه انگار منتظر وقوع حادثه اي تلخ بودم پيشنهادش را رد نكردم؛ اما عصر به او گفتم: نتوانسته ام چيزي بنويسم، تا اين كه ناگهان ابتدا به صورت پچ پچ و سپس علني، خبر رحلت امام در بين بچه ها پيچيد.
سكوت دردناكي سراسر اردوگاه را فراگرفته بود و صدايي از كسي برنمي آمد. همه در دل آرزو مي كردند كه اين خبر شايعه باشد، تا اين كه نزديكي هاي عصر، روزنامه هاي عراق را به داخل اردوگاه آوردند. عده اي به طرف روزنامه ها حمله بردند. عكس حضرت امام روي تخت بيمارستان و عبارت «خميني وفات يافت» به زبان عربي همه چيز را بازگو مي كرد.
به سرعت در چند آسايشگاه تلاوت قرآن آغاز و مجلس ختم برپا شد. عظمت مصيبت به حدي بود كه عراقي ها جرأت نداشتند چيزي به اسرا بگويند. در شرايطي كه دشمن اجازه هيچ گونه فعاليتي به اسرا نمي داد در روز رحلت امام اردوگاه در اختيار ما بود. به صورت آشكار به عزاداري پرداختيم. به سرعت نوحه هايي در سوگ امام سروده شد و چند تن از برادران مداح شروع به خواندن مصيبت كردند.
هنوز از خاطرم نمي رود در همان ساعت اوليه پخش خبر، يكي از دوستان ما به نام علي كه خداوند هم صدايي گرم به او عطا كرده بود و هم بسيار خوب مداحي مي كرد، به من گفت: افكارم در هم ريخته، آخر در اين مصيبت چه بخوانم؟ من كه در كنار او نشسته بودم گفتم: از جنگ احد بگو؛ از زماني كه شايع شد پيامبر شهيد شده. آنجا كه صحابه اي باوفا گفت: اگر محمد كشته شده اما خداي محمد و راه محمد باقي است. پس ما هم مي جنگيم، يا كشته مي شويم و يا پيروز. اكنون هم اگر امام رفته اما راه او باقي است، مهم ادامه طريق است. اين نهضت كه متكي به فرد نيست!
شخصي در كنارم نشسته بود. از او خواهش كردم اندكي جابه جا شود تا رد شوم. همين كه شانه اش را تكان دادم مانند مجسمه اي بيهوش به زمين افتاد. بچه ها به سرعت او را بيرون بردند. يكي از سربازان عراقي بي احتياطي كرد و به در آسايشگاه آمد و گفت: ساكت باشيد! نزديك بود يكي دو نفر به او حمله كنند. ارشد اردوگاه كه موقعيت را درك كرده بود فورا او را دور كرد و برايش حرف هايي زد كه قانع شد و رفت.
با ورود روزنامه روز بعد و انتشار خبر انتخاب آيت الله خامنه اي به عنوان رهبر انقلاب و ثبات و استقرار دولتمردان جمهوري اسلامي، دشمنان اسلام انگشت به دهان شدند. عزاداري يك هفته ادامه يافت. عظمت مراسم ارتحال رهبر فقيد انقلاب به حدي بود كه رسانه هاي دشمن جز سكوت، سخني براي گفتن نداشتند؛ اما اخبار ايران از طرق گوناگون به اسرا مي رسيد. پيام مقام معظم رهبري، قسمت هايي از وصيت نامه حضرت امام و غيره در آسايشگاه ها خوانده شد.
به همراه يكي از دوستانم به نام علي بودم. وي تصويري از امام و آيت الله خامنه اي كه روي پارچه نقاشي شده بود در دست داشت كه ناگهان يكي از شريرترين سربازان عراقي به نام احمد معروف به سوزني سر رسيد. عكس را ضبط و اسامي هر دوي ما را يادداشت كرد. خود را براي يك ماه سلول انفرادي و ضرب و شتم دشمن آماده كرده بوديم اما تا شب خبري نشد. شب آن سرباز را پشت پنجره ديدم كه نگهباني مي داد. مرا صدا زد. جلو رفتم و گفت: فرمانده نبود. فردا صبح جايت زندان است. با او حرف زدم كه زندان رفتن ما چه سودي براي تو دارد. آيا مرا از عقيده ام برمي گرداند؟ اگر اين طور بود بعد از هشت سال اسارت اين كار را نمي كردم و يقين داشته باش كه جز خاطره اي بد چيزي از تو به جا نخواهد ماند.به ظاهر كمي نرم شد و رفت. دو سه روز بعد، رفيقم را به زندان بردند؛ ولي مرا صدا نزدند. احمد _ سرباز عراقي _ اسم مرا خط زده بود. اين گونه جرم ها حداقل يك ماه زنداني داشت؛ اما دوستم، علي را هم پنج شش روز بعد آزاد كردند و قضيه به خير گذشت. در چهلم حضرت امام، مراسمي داشتيم. چند قطعه شعر و سرود زيبا خوانده شد؛ سپس با استفاده از لامپ معمولي و چند شيشه عينك به جاي عدسي، تصوير زيبايي از حضرت امام به طور اسلايد بر روي ديوار نقش بست. درست كردن دستگاه اسلايد و نقاشي تصوير امام در ابعاد بسيار كوچك بر روي يك تكه نايلون و نمايش تصوير، در دوران اسارت عملي خارق العاده و در نوع خود بي نظير بود. متأسفانه به علت احتمال سوختن نايلون، ارائه تصوير بيش از چند دقيقه ميسر نبود، اما اين چند لحظه، لحظات باشكوهي بود.

آرزوي يك ديدار
005550.jpg
ديدارهاي به دور از تكلف هاي رسمي رهبر معظم انقلاب با خانواده شهدا،  همواره در فضايي گرم و صميمانه انجام مي شود و با جذابيت هاي خاص خود همراه است. مطلب پيش رو خاطره اي است از ديدار مقام معظم رهبري با يكي از خانواده هاي شهدا، كه از سوي حجت الاسلام والمسلمين محمدحسن رحيميان نقل شده است.
ديروز نيز در همين صفحه دو روايت از ديدارهاي غيررسمي رهبر معظم انقلاب منتشر شد.

در سال ۷۸ در مراسم ختم يكي از مديران بنياد شهيد كه متأسفانه در اثر تصادف فوت كرده بود در مسجد ساري، شخص ناشناسي آمد و يك كاغذ كوچك به دست من داد و رفت.
كاغذ را باز كردم و ديدم نوشته است كه همسر شهيد كريمي در فلان روستاي شهرستان نكا، دو فرزند داشته است (يك پسر و يك دختر). پسر سرطان گرفته و از وقتي كه سرطان او آشكار شده، بيشتر از چهار ماه طول نكشيده و فوت كرده است. (يك پسر ۱۹ ساله بسيار نوراني و خوش چهره)، تقريباً همزمان يعني دو ماه بعد از شروع سرطان پسر، متوجه شده اند دختر هم كه ۱۸ ساله بود، سرطان حنجره گرفته است و نوشته بود كه مادر در وضعيت بدي است و دختر هم در حالت احتضار است.
با اينكه مي خواستيم شب به تهران برگرديم، منصرف شديم و با چند تن از مسئولان استان، به منزل آنها در يكي از روستاهاي شهرستان نكا رفتيم.
شوهر اين زن حدود ۱۸ سال پيش شهيد شده بود. در آن زمان دخترش نوزاد و پسر يكساله بوده است. اين زن، بچه ها را مثل دسته گل بزرگ كرده بود. پسر، آن چنان كه توصيف مي كردند و عكسش هم آنجا بود، مثل يك قطعه نور بود.
مادر، دست تنها، هم نقش مادر را براي فرزندان ايفا كرده بود و هم نقش پدر را. پسر ۱۹ ساله كه تازه ديپلم گرفته بود بعد از چهار ماه سرطان، تازه ده روز بود كه فوت كرده و دختر هم كه از دو ماه قبل، سرطان حنجره گرفته بود.
دختر در گوشه اتاق، رنگ پريده و با وضعيت بسيار نحيف در كنار مادري كه بعد از ۱۸ سال از فقدان شوهر و سرپرست زندگي خود و غم از دست دادن جوان رعنا و دلبندش در طي چند روز گذشته، حالا شاهد و ناظر از دست رفتن دختر ۱۸ ساله اش در بستر بيماري بود. صحنه اي غيرقابل تصور و واقعاً فضاي غم آلود و بسيار متأثر كننده اي بود. من يك ساعتي صحبت كردم كه شايد دختر و مادر يك كلمه حرف بزنند يا كمي چهره آنها باز شود، ولي اصلاً تأثيري نداشت.
گفتم، «اگر الان مايل باشيد همين فردا شما را با هزينه خودمان به كربلا بفرستيم.» ماه شوال بود. گفتم، «حج نزديك است. اگر اجازه بدهيد براي حج امسال هر دو نفرتان را به مكه بفرستيم.» هيچ واكنشي نشان ندادند. مشهد را گفتيم. وقتي مكه و كربلا را جواب ندهند، كجا را بگوييم؟ بعد گفتيم، «هركاري داشته باشيد ما در خدمت شما هستيم، انشاءالله كه مشكلي نيست. مسئله مهمي نيست. انشاءالله خوب مي شويد. (نخواستيم اعتراف كنيم كه سرطان بيماري مهلكي است.) ولي اگر لازم باشد يا پزشكها تشخيص بدهند به هر جاي دنيا كه باشد شما را اعزام و هزينه اش را هم پرداخت مي كنيم.» هرچه گفتيم، نه دختر و نه مادر يك كلمه حرف نزدند. ساعت دوازده شب شده بود. بايد بلند مي شديم و رفع زحمت مي كرديم. جمع زيادي همراه ما بودند (استاندار و مسئولين استان). گفتيم، «بالاخره بايد مرخص شويم. يك چيزي بگوييد تا ما برويم.» بعد از التماس كردن ما، احساس كرديم دختر مي خواهد سخني بگويد. تمام حاضران سراپا گوش شدند تا بشنوند كه او در اين حالت چه مي گويد و چه مي خواهد. جمله كوتاه، اما عجيب او بعد از يك ساعت صحبت كردن ديگران و پيشنهاد حج و زيارت عتبات عاليات و اعزام به خارج براي درمان، فضاي مكدر و تاريك غم هاي سنگين را شكافت و دلها را لرزاند و به چشم هايي كه تا آن لحظه به خاطر رعايت حال خانواده از باريدن اشك امساك كرده بودند رخصت داد تا در شگفتي جلوه حق و بهار عشق به ولايت با گريه شوق، دلهاي غمزده را سبكبال و سبكبار كنند. دختر با صداي نحيفي گفت: «من فقط يك آرزو دارم، آرزويم اين است كه قبل از مردن، قبل از اينكه از دنيا بروم، چشمم به جمال آقايم، رهبرم و نائب امام زمانم روشن شود!»
به محض بازگشت به تهران، موضوع را با دفتر مطرح كردم. قرار شد هر وقت به تهران آمدند ملاقات انجام شود. چند روز بعد خانواده شهيد به همراه دامادشان كه يك معلم متدين است به همراه راننده اي از بنياد شهيد ساري به تهران آمدند. همگي آنها را به دفتر بردم. آن روز فقط برنامه نماز ظهر بود. در صف نماز آماده نشستيم. اذان شد و مقام معظم رهبري (مدظله) وارد شدند.
معظم له مطلع بودند، با ايشان احوالپرسي گرمي كردند و به نماز ايستادند. همسر و فرزند شهيد به حاجت خود رسيده بودند. نماز جماعت هم فراتر از انتظارشان بود. بعد از نماز، مقام معظم رهبري برخلاف معمول در كنار سجاده رو به خانواده نشستند و آنها را از صف عقب در كنار خود فراخواندند، با يكايك آنها صحبت و با تفقد و مهرباني از همه چيز سؤال كردند. امواج محبت فضا را پر كرده بود. معلوم نبود مراد كيست و مريد كدام است. هر دو طرف مريد بودند و مراد، عشق متقابل آنها بود كه مثنوي وحدت را مي سرود و ظلمات «كثرت» در نور وحدت محو شده بود، زنگار افسردگي رسوب يافته در آشيانه قلبشان با برق شادي وصال زدوده مي شد و غبار غم هاي ديرين با وضوي عشق در چشمه سار زلال ولايت از چهره آنان پاك مي گرديد. ترنم باران لطافت و لطف از سخنان دلنشين علي گونه رهبر، همراه با بارش اشك شوق همسر و دخترك يتيم شهيد، زيباترين بهار بهشتي را در بوستان گلهاي محمدي به نمايش گذاشته بود.
در آيينه اين صحنه دلربا، صدها و هزارها خاطره زيبا و دلنشيني كه در مدت ربع قرن در محضر آفتاب انقلاب، خميني عزيز از عشق متقابل امام و امت از نزديك مشاهده كرده بودم، بار ديگر در ذهنم زنده گرديد و يك جا در برابر عظمت و شكوه دل انگيز انسان دوستي و محبت بي پايان امامان حق در طول تاريخ و عشق متقابل انسانهاي پاك سرشت نسبت به آنها را كه بار ديگر در پرتو امامت و ولايت الهيه در عصر حاضر متجلي مي يافتم، با تمام وجود احساس و باور كردم.
آري! ولي امر و رهبر، يعني شبيه ترين مردم به پيغمبر(ص) است؛ پيغمبري كه در مقام تجلي قهر الهي، مجري فرمان شدت عمل در جهاد با كفار و منافقان است. «جاهدالكفار و المنافقين و اغلظ عليهم.»
و قرآن او را به همراه جمع پيروانش به «اشد اعلي الكفار» توصيف فرموده است و همو كه در مقام تجلي رحمت حق جل و علا بايد بال فروتني و محبتش را براي مؤمناني كه از او تبعيت مي كنند، بگشايد. «واحفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين.»
به همين گونه، رهبري كه در برابر ابر قدرت هاي ستمگر و شيطان بزرگ، همچون كوهي آتش فشان مي خروشد، اينجا در كنار سجاده عبادتش و در تعقيب نمازش، با نسيم بهاري تبسمش و باران عطوفت كلامش، جان و دل يادگاران شهيد راه خدا را مي نوازد. هر چند عقربه ساعت، گذشت زماني نسبتاً طولاني را در نظر حاشيه نشينان خاكي باز مي نمايد، اما آنگاه كه معراج محبت و ولايت به معراج نماز مي پيوندد و ارواح وارسته از عالم طبيعت و تعلقات مادي، زمين و زمان را پشت سر مي گذارند، گويي تمام برنامه هاي عادي به هم مي ريزد، زمين قطعه اي از بهشت نور مي گردد و زمان در آن ميان گم مي شود.
اين گفت و شنود صميمانه، به طور بي سابقه و كم نظيري به طول انجاميد. رهبر معظم انقلاب چند جلد قرآن خواستند، براي هريك و حتي راننده كه برادر دو شهيد بود و آقا در طي گفت وگوي خود به آن پي برده بودند،متني را در صفحه اول قرآن كه مشتمل بر ابراز ارادت و محبت به خانواده شهيد و شهيد بود، با كمال آرامش و زيبايي مرقوم و امضاء كردند.
در همان حال كه مشغول نوشتن بودند اين نكته را بيان كردند كه «در طول نزديك به بيست سال، چه در زمان رياست جمهوري و چه بعد از آن مرتب سعي كرده ام به منازل شهدا بروم و يك جلد كلام الله مجيد نيز به آنها اهدا كنم، همواره مقيد بوده ام كه در پايان جمله اي كه در كنار قرآن نوشته ام، آخرين كلمه نام شهيد باشد تا نام و امضايم در كنار نام شهيد قرار گيرد، با اين اميد كه حداقل به بركت مجاورت كتبي و لفظي با نام شهيد، خداوند مرا با آنها نزديك و محشور فرمايد.»
سپس قرآن ها را همراه با هديه اي ديگر به يكايك آنها اهدا فرمودند و برخاستند. فكر كرديم جلسه تمام شد و هنگام خداحافظي فرا رسيده است، اما...
رهبر روي سجاده رو به قبله ايستادند و فرزند شهيد و مادرش نيز كنار ايشان ايستادند. فضاي معنوي و روحاني به نقطه اوج رسيد، آن چنان كه درك و تصور آن در انديشه و خيال نمي گنجيد. رهبر با بستن چشمان خود از عالم طبيعت، چشم دل را يكسر به سوي خدا گشودند و خانواده شهيد با همه وجود، چشم به چهره نوراني بنده صالح خدا دوختند. رهبر با زمزمه ملكوتي دعايش و دختر و همسر شهيد با گريه و اشك بي امانشان، زماني طولاني را سر كردند و كوتاه سخن اين كه وصف آن حالت و ترسيم آن منظره با هيچ بيان و زباني ميسور نيست، فقط مي توانم بگويم هر كه آنجا بود و من سنگدل آنچنان گريستند و گريستم كه كمتر به ياد دارم.

ياد
گوشه هايي از زندگي اجتماعي امام(ره)
از نوفل لوشاتو تا جماران
005553.jpg
علي حسيني
مدتي بود پزشك حضرت امام (ره) ايشان را از ملاقات هاي عمومي منع كرده بود. همان زمان يادم مي آيد عده اي براي ديدار آمده بودند و امام در حال قدم زدن در حياط بودند. قلب امام ناراحت بود ، توجيه پزشك اين بود كه ازدحام و شلوغي همچنين گرمايي كه به طرف بالا مي آمد و جايگاه امام هم درقسمت بالا بود امام را به شدت تهديد مي كند به هرحال مي ترسيدند و احساس خطر كرده بودند.
جمعيت در كوچه جمع شدند و شعار دادند كه «اماما اماما تو را به جان مهدي ديدار يك دقيقه» حضرت امام صدا را كه شنيدند. آشفته شدند و اشك از چشمشان سرازير شد بعد سرشان را روبه آسمان گرفتند و گفتند «خدايا چه مي شد خانه اي از شيشه در ميدان آزادي داشتم تا هر لحظه مردم را مي ديدم و مردم هم مي توانستند مرا ببينند.»
مرضيه دباغ، موسس و عضو جمعيت دفاع از مردم فلسطين و قائم جمعيت زنان جمهوري اسلامي ايران اين خاطره را در پاسخ به پرسش ما مبني بر شخصيت اجتماعي حضرت امام تعريف مي كند؛ شخصيتي كه به بعد اجتماعي آن كمتر پرداخته شده و يا لااقل به شكلي نظري به آن پرداخته نشده است. دباغ در اين زمينه مي گويد: فكر مي كنم همه مردم و كساني كه به جماران رفت و آمد داشتند از برادران سپاهي گرفته مسئولين نظاميان و مردم عادي در ملاقات هاي دوستانه به اين باور رسيده باشند كه امام بر قلب هاي مردم حكومت مي كرد يعني صرفا اين موضوع مطرح نبود كه ايشان مرجع تقليد و رهبر جامعه هستند و بايد در رابطه با شرع و حكومت از ايشان تبعيت كرد . واقعيت اين است كه امام پلي به دل هاي مردم زده بود اين نظر من است و وقتي با ديگر دوستان صحبت مي كنم آنها هم به اين نكته تاكيد مي كنند كه امام با مردم ارتباط عاطفي و عرفاني داشت و اين ويژگي از او شخصيتي استثنايي ساخته بود. گاهي اوقات فكر مي كنم امام همه چيز خود را در رابطه با اجتماع مردم مي ديد حتي زندگي وزنده بودنش را. نمي دانم امام با مردم چه كرده بود كه حاضر بود چنين آرزويي داشته باشد؛ يعني خانه اي شيشه اي در ميدان آزادي .»
سفير امام به كاخ كرملين شايد بيش از هر كس ديگري به امام نزديك بودند تا آنجا كه در نوفل لوشاتو تمام امور منزل امام از پخت و پز گرفته تا شستشوي لباسها و نگهباني از منزل به عهده ايشان بوده است.
او خود در اين زمينه مي گويد:
«مدت كوتاهي در نجف از محضر ايشان بهره مند بودم اما به طور مستقيم در نوفل لوشاتو زندگي در كنار آن حضرت را تجربه كردم. آن زمان همه كارهاي امام بر عهده من بود از تهيه مواد غذايي گرفته تا هر چيز ديگري كه مورد نياز خانواده ايشان بود. حتي امام اجازه نداده بودند كه اين طرف حياط و كنار در ورودي پليس نگهباني دهد بنابراين وقتي ايشان از منزل خارج مي شدند نگهباني از بيت هم بر عهده من بود.»
قاعدتا بررسي شخصيت اجتماعي امام از زبان چنين كسي مي تواند دقيق و شيرين باشد . وقتي از او مي پرسيم موضع حضرت امام در ارتباط با فقرا چگونه بود مي گويد:
نمي خواهم بگويم فقرا چون امام براي همه اقشار مردم احترام قايل بود و همه را از خود مي دانست . با اين همه در مورد طبقه سوم و نيازمندان نگاه ويژه اي داشت او حتي ميان اعضاي خانواده و خدمتكاران فاصله اي قايل نبود گاهي آدم در مقابل چنين احساسي شرمنده مي شد. اجازه بدهيد خاطره اي برايتان تعريف كنم:
يك روز يكي از خانم هاي خدمتكار بيت مريض شده بودند . امام خودشان هم كسالت داشتند با اين همه گفتند كه يك پزشك خانم بيايد و ايشان را ويزيت كند . بعد خودشان با آن حال ناخوش چند بار به ملاقات ايشان رفتند. حتي بعد از مصرف داروها پرس وجو كردند كه آيا دارو ها اثر كرده يا نه . مي خواهم بگويم همان نگراني كه در مورد خانواده خود داشتند با خدمتكاران خود هم داشتند.
بررسي سويه هاي مختلف شخصيت امام اعم از سويه هاي عميق ديني ، عرفاني ، اخلاقي ،سياسي و اجتماعي تصويري از اسلام ناب ، آنچنان كه در شعار هاي ايشان مدام تكرار مي شد در رفتارشان تبلور پيدا كرده  بود.
دباغ در اين زمينه مي گويد :
امام روزي پنج شش بار به بهانه هاي مختلف در طول روز قرآن مي خواند . مثلا در فاصله دو مصاحبه ويا دو ديدار در اتاق كارشان يا اتاق بيروني ، فرقي نمي كرد حتي اگر به اندازه خواندن چند خط هم فرصت داشتند اين كار را مي كردند . در واقع تصويري از اسلام ناب براي ما ترسيم مي كردند.
شخصيت اجتماعي عبادي و جنبه هاي پرورش دهندگي ايشان چنان در هم پيچيده شده بود كه اگر كسي در معرض تربيت حضرتش قرار مي گرفت به همان اسلام نزديك مي شد.

نگاه
جايگاه نظم در زندگي امام خميني(ره)
حجت الاسلام و المسلمين محمد صدقي
امام(ره) معروف است آن چنان نظمي در امور زندگيشان داشتند كه انسان را مبهوت مي كرد. يكي از روش هاي اساسي كه در زندگي امام  به چشم مي خورد نظم در امورات زندگي ايشان است .دقيقا اين مساله را در زندگي امام(ره) درك مي كنيم كه نظم يكي از اساسي ترين  برنامه هاي زندگي يك انسان متعهد در برقرار كردن ارتباط باخالق است. فرمايش امام(ره) در مورد نظم به اين مساله  راهنمايي مي كند: «اگر ما در زندگيمان، در رفتار و حركاتمان نظم بدهيم فكرمان هم بالطبع نظم مي گيرد وقتي فكر نظم گرفت و انسان در زندگي نظم داشت يقينا از آن نظم فكري كامل الهي هم برخوردار خواهد شد.» با توجه به نظم دقيق امام(ره) بود كه خانم دباغ كه در پاريس افتخار خدمت در خانه امام را داشت گويد: اگر هر ساعتي از روز كسي سوال مي كرد كه امام الان چه كار مي كند خيلي راحت مي توانستم بگويم كه ايشان مشغول چه كاري هستند.
از ويژگي ها و صفات بخصوص حضرت امام(ره) بردباري وي در مشكلات و تحمل سختي ها و مصائب بود كه براي خاص و عام واضح است كه درطول دوران انقلاب انواع سختي ها را متحمل مي شد و در اراده و تصميم خود اجازه نمي داد هيچ خللي وارد شود بلكه مثل آهن در آتش تندتر مي شد و صلابت و قاطعيت وي بيشتر مي شد و اين نيست جز در اثر زهد در دنيا و بي اعتنايي آن بزرگوار نسبت به مظاهر دنيا، در روايت از امام صادق(ع) وارد شده است كه «... من زهد في الدنيا هانت عليه المصائب...؛ آن كه در دنيا زهد پيشه كند و بي رغبت  باشد تمام مصائب بر او آسان مي شود.»
بنابراين صبوري در برابر گرفتاري ها و توان بيش تر در تحمل مشكلات در حضرت امام(ره) از ناحيه زهد وي مي باشد شايد يكي از بزرگ ترين مصيبت ها براي هر مردي مرگ فرزند است به خصوص فرزندي  شايسته و لايق مثل شهيد حاج آقا مصطفي ؛آن هم ناگهاني. نقل كرده اند اطرافيان مي ترسيدند آن خبر ناگوار را به امام بدهند اما وقتي معظم له متوجه مي شوند با تلاوت آيه استرجاع مي فرمايند: اميد داشتم مصطفي به درد جامعه بخورد و اين تنها جمله اي بود كه حضرت امام(ره) در مصيبت مرگ فرزند گفت و در يك چنين فاجعه دردناك نه تنها برنامه درسي و علمي و اجتماعي و سياسي خود را به هم نمي زند بلكه صلابت و قاطعيتش افزونتر مي شود. يكي از منسوبين دفتر حضرتش مي گويد: «در آن ايام به چهره ايشان نگاه  مي كردم آن چه در تاريخ راجع به حضرت ابا عبد الله الحسين(ع) گفته  مي شود در وجود ايشان مجسم مي ديدم كه چهره برافروخته تر مي شد.»
توكل بر خدا
از ويژگي هايي كه قرآن كريم به مومنين مقرر مي دارد اين است كه بايد به خداوند متعال توكل كنند و كارها را به او واگذارند. در اختصاص اين ويژگي بر مومنين به احتمال زياد توجه به اين نكته داده شده است كه اين گروه داراي  صفت  يقين و باورند بر اينكه: كسي جز خدا در امور استقلال ندارد و همه كارها به او برمي گردد طبيعي است اگر شخصي بر اين باور باشد كارهاي خود را به او واگذار مي كند و از هيچ پيش آمدي و لو ناگوار نگران نخواهد بود و خدا بر او كافي خواهد بود و لذا قرآن كريم مي فرمايد: «و من  يتوكل علي الله فهو حسبه» هر كس به خدا توكل كند او را بس است. حضرت امام(ره) از چنين ويژگي اخلاقي در حد عالي برخوردار بودند و لذا در مقابل ناگواري هاي محكم ايستادند. يكي از ارادتمندان حضرتش گويد: «هر اتفاق ناگواري كه مي افتاد مثل پانزده خرداد و غيره قيافه امام(ره) از حالت عادي برنمي گرديد و هيچ تغيير نمي كرد زيرا ايشان تكيه و توكل بر خدا داشتند و اين توكل در وجودشان عجين شده بود.»
بله آن كس كه متكي به خداست و تكيه گاهش خداست و خوف خدا در دل دارد از هيچ قدرتي نمي ترسد و تنها چنين كسي مي تواند بگويد: آمريكا هيچ غلطي نمي تواند بكند و آمريكا را تحقير كند چون غيرخدا را موثر نمي داند و از اينجاست كه در فتح خرمشهر فرمود: خرمشهر را خدا آزاد كرد و در انفجار دفتر نخست وزيري علي رغم  ناراحتي جهت از دست دادن عزيزاني مثل رجايي و باهنر فرمودند: اگر رجايي و باهنر نيستند خدا با ماست «الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون؛ آگاه باشيد كه دوستان خدا را هيچ ترس و اندوهي نخواهد بود.»
كار خود را به ديگري تحميل نمي كرد
در روايات و منابع اسلامي از اين كه فردي زحمت و اذيت خود را بر ديگران قرار دهد منع كرده و شديدا مورد نكوهش قرار داده است. فرد مومن نبايد كار خود را بر ديگري تحميل كند و تا آنجا كه ممكن است نبايد موجب آزار ديگران شود. لذا حضرت امام(ره) مقيد بودند تا آنجا كه ممكن بود كار خود را خودش شخصا انجام  مي داد.
خانم دباغ كه چهار ماه از نزديك در پاريس خدمت امام(ره) بوده است گويد: «امام كار شخصي خود را دوش ديگران نمي گذاشتند بعضي وقت ها برف و باران بود كه امام تشريف مي بردند براي نماز، هنگام برگشت كفشهايشان مقداري گلي و كثيف مي شد من با دستمالي گلهاي روي  كفشها را پاك مي كردم همين قدر كه امام متوجه اين موضوع شدند مواظب بودند گل و لاي به كفشها نچسبد كه مبادا من اين كار را برايشان انجام دهم. از خصوصيات اخلاقي امام(ره) اين بود كه نه كار شخصي شان را روي دوش ديگران مي گذاردند و نه اين كه كار خوب ديگران را به خودشان نسبت مي دادند.» امام (ره) حتي در كارهاي جزئي خانه نيز به ديگران زحمت نمي دادند مثلا گاهي قلم يا كاغذ لازم بود كه در اتاق طبقه دوم منزل بود شخصا مي رفتند و خودشان  مي آوردند.
استفاده از لحظات عمر
در روايات معصومان(ع) وارد است كه اولين قدم در قيامت  برداشته  نمي شود مگر اين كه از چند چيز از جمله عمر سوال مي شود كه اين سرمايه زندگي را كجا صرف كردي. بنابراين يك فرد بصير هرگز اجازه نمي دهد لحظه اي از عمرش به بيهودگي و بدون استفاده تلف شود. حضرت امام(ره) يكي از آن اشخاصي است كه از لحظه لحظه عمرش استفاده مفيد نموده است و نگذاشته اند بيهوده از دست  برود مثلا بعد از نماز ظهر و عصر كه به صرف ناهار تشريف مي آوردند معمولا در فاصله دو دقيقه تا حاضر شدن غذا قرآن مي خواندند و يا اگر مصاحبه با خبرنگاران داشتند در لحظه اي وارد مجلس مي شدند كه تمام وسايل خبرنگاران آماده شده باشد بديهي است اگر فردي  اجازه ندهد حتي يك لحظه از عمر گرانمايه اش بيهوده بگذرد طبعا فردي پركار خواهد بود بدين جهت امام(ره) فردي پركار بود. شما اگر يك دفتر برداشته با امام حركت مي كرديد دائما مي توانستيد از امام كار خوب ثبت نماييد.
خصوصيات اخلاقي حضرت امام(ره) به قدري است كه نمي توان در مقاله اي همه آن ها را بيان داشت نه يك مقاله بلكه كتاب هاي  متعدد بايد نوشته شود .بنابراين بناچار نوشته خود را به پايان  مي برم به عنوان پاي ملخي هديه به سليمان و اين در حالي است كه  گفتني ها زياد است و هدف عرض ارادت بود و بس.

اجتماعي
اقتصاد
انديشه
سياست
شهرآرا
ورزش
هنر
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  شهرآرا  |  ورزش  |  هنر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |