ميخواند جهان مرغ دورترين
بوستانها تسلسل
كوتاه داستان
ميخواند جهان مرغ دورترين
سپهري سهراب سالروزتولد هفتادمين مناسبت به
دنيايي سپهري خاص دنياي كه شوم متذكر بايد سخني هر از قبل
آن با مگر باشد ، دسترس و فهم قابل همگان براي كه نيست
ساختمان آن وكليد خاص جهانبيني آن فكري ، منسجم دستگاه
.بود آشنا فكري
اغلب ميآيد ميان به سپهري اشعار بودن اجتماعي از سخن وقتي
روبهرو نامناسب و متعصبانه برخوردهاي حتي و بياعتنايي با
از آنان شناخت عدم علت به برخوردها اين دليلميشويم
.اوست اجتماعي اشعار و سپهري
اينطور هم اگر برفرض.نيست اجتماعي سپهري شعر گفتهاند
آثار نه شاعراست شخصيت بر وارد واقع در انتقاد اين باشد ،
بيهوده انتقادي شاعر ، شخصيت از انتقاد كه ميدانيم و آن
.است
بسياري مضمون چرا كه كنيم انتقاد ميتوانيم ما آيا
و !هستند عرفاني مولانا ، همچون بزرگي شاعر ازشعرهاي
بيشتر اعتصامي پروين همچون بزرگي شاعره چرا يابرعكس
مسايلغير به و داشته ، توجه اندرز و پند و اجتماعي بهمسايل
است؟ نپرداخته عرفان و اجتماعي
با ارتباطمستقيم در شعر ماهيت و مضمون كه داشت توجه بايد
تا است خارج حيطهاختياراتش از و شاعر دروني ماهيت و شخصيت
و دروني تمايلات با كه شعريكند سرودن به متقاعد را خود
به موفق هم اگر صورت اين در سازگارنيست ، وي روحي گرايشهاي
.بود نخواهد موفق ادبي اثر يك آن درحقيقت شود شعري سرودن
و ميزند پيگير و مستمر تلاشي به دست شاعر آنحالت در چون
درونيشارتباط شخصيت با كه ميكند شعري سرودن به مجاب خودرا
نه حالت دراين ميبينيم بنابراين.ندارد چنداني تطابق و
كه ذهني و آشفتگياست حالت در بلكه نيست آرام ذهن تنها
.نيست خلاق باشد آشفته
حالت در ذهن كه شدهاند سروده حالي در ادبي جاودانه اثرهاي
باشد ، نگرفته انجام ذهني كوشش و تلاش هيچگونه و بوده آرامش
خلاقيت".دارد وجود خلاقيت كه است حالت اين در تنها چون
كامل ، آرامش در ذهن و پنهانباشد خود آن در كه است حالتي
(1)".ندارد آنوجود در" من "كه است حالتي
اخلاقي و اجتماعي آموزنده نكات سپهري آثار از بسياري در
حجم مجموعه شعرهاي از بسياري در كه همچنان دارد ، وجود
پيشتر كه همانطور اما.ميشود مشاهده...و آب پاي صداي سبز ،
اين دريافت و است عميق سهرابسپهري هنري بينش" شد اشاره
(2)".ممكننيست آساني به هم بينش
و دارد وجود خاص انديشه و جديد تفكر نوعي سپهري آثار در
مشكل ، به نباشد آشنا انديشهاي و تفكر چنين با ذهنش كه كسي
.كرد خواهد استنباط آنها از چيزي
ميگذارند حراج به را گل آن در كه شهري ميگويد ما به سپهري
كه پروانه و درخت و گل رويش و روستايي و گلي خانههاي و
سيمان ، هندسي رويش" به را خود جاي هستند محبت و عشق مظهر
كس هيچ است داده وبياحساسياند خشونت مظهر كه "سنگ و آهن
عشق بيشه در كه نيست كسي و خيرهنميشود زمين به عاشقانه
ارزشهاي تمام كه است چنين اين بيداركند ، را قهرمانان
وحشيانه چنين كه انساني.ميشود زايل والايانساني و معنوي
جايي تنها نه ميبرد بين از و ميكند رالگدكوب زمين
شدن آواره براي هم جايي حتي ندارد كردن برايزندگي
را خود ريشه زمين كردن ويران با انسان حقيقت ندارد ، در
.ميبرد ازبين
روي اجتماعي انسان ستمديده سرنوشت به راه اين از سهراب"
انسان رفتديگر خواب به انسان شاعرانه خرد كه وقتي ميآورد ،
وحشيانه رويايكودكانهاش در حال معصومانهترين در حتي
:"ميشود لگدكوب
از كن حكايت/افتاد و بودم خواب من كه بمبهايي از كن حكايت
ترشد و بودم خواب من كه گونههايي
كودك روياي روي از زرهپوش چرخ كه آنگيروداري در
(3).گذرداشت
آبي آسمان مرد ، وقتي پدرم:ميگويد آب پاي صداي در سپهري
(4)بودند شاعر همه پاسبانها مرد ، وقتي پدرم/ بود
اين از و ميكند بيان حسرتآميز بصورت را موضوع اين شاعر
نيست ، او آبي آسمان اكنون كه است زده اندوه و دلگير
و باشد آسمانشآبي دوباره كه باشيم زمانهاي بدنبال ميخواهد
و كنند رفتار بهمهرباني هستند خشونت مظهر كه پاسبانها حتي
.كنيم صفازندگي و صلح با هم كنار در همگي
:ميگويد ديگر جاي در
سايهاش بيدي نديدم من/ دشمن را صنوبر دو نديدم من
زمين به رابفروشد
(5)كلاغ به را خود شاخه نارون ميبخشد رايگان
:يا
(6)نيست اتفاقي لادن كه نميدانند مردم چرا
:يا
(7)تراست عشق حادثه از كه است نگاهي به رسيدن چيز بهترين
:يا
آريتا است ايمان است ، سيب /است مهرباني نيست خالي زندگي
(8)كرد بايد زندگي هست ، شقايق
اجتماعي پيامهاي جز به مضموني چه مصراعها اين تمامي مگر
باشد؟ داشته ميتواند
و زمان قيد طبيعت و اساطير به توجهش خاطر به سپهري اشعار
رابعضي اشعارش كه است دليلي همان اين و ندارد مكان
(9).ميدانند اجتماعي تعهد فاقد منتقدان
كه آنست بدليل ميشود ايجاد سپهري اشعار فهم در شبهاتي اگر
حق شناخت درد او درد نيست ، دنيايي و مادي مشكل سپهري مشكل
.است زندگي رازهاي و رمز از برداشتن پرده و حقيقت و
تنها نه واجتماع مردم روزمره مصايب و مشكلات از بنابراين
لازمه و بديهي و عادي"كاملا را آنها بلكه نميشود آزرده
در خود كه همچنان ميگيرد نيزپند آنها از و ميداند زندگي
و زير داشتهام پا به كه زخمي گاه":ميگويد آب پاي صداي
".است آموخته بهمن را زمين بمهاي
واقعيتهاي نه و ميشناخت را انسان نه سپهري كه گفتهاند
انصاف ، از بهدور و بوده سطحي نيز انتقادي چنين.را اجتماع
دهيم قرار بررسي مورد را او آثار آگاهانهاي ديد با اگر
كه ميشويم او خاص ديدگاههاي و تفكر طرز نظرها ، نقطه متوجه
اجتماع و انسان از كلي شناخت با ديدگاههاجز و تفكرات اين
را اجتماع واقعيتهاي و انسان نهتنها او.نيست ميسر
انسانيت ، و انسان نجات براي بود پيراهي در حتي ميشناخت
والاي ارزشهاي تمام "پولاد معراج عصر" در درماندهكه انسان
.است سپرده فراموشي بدست را انسانيخود
به و ميگويد ما به صميمي و ساده زبان همان با او
كنوني شهرهاي در گرفتار و بند در آدمهاي ما كه ميآورد ياد
زندگي حقيقت از روز هر هستيم طمع و حرص ماديات ، در غرق كه
بدست بيشتر را بخواهيمزندگي چقدر هر و ميشويم دورتر و دور
.دادهايم دست از را آن واقعبيشتر در كنيم تصرف و بياوريم
مينگرد انسان عاقبت و ستمديده سرنوشت به چنين كه كسي آيا
باشد؟ بياطلاع اجتماع و انسان شناخت به نسبت ميتواند
ميخوابيد ، نزديك عناصر متن در كه انساني:ميگويد سهراب
ميزد ، او درختنبض نبض با كه انساني ميشد ، بيدار ترس طلوع
تلاطم او كلام قعر شطدر درشت مفهوم و بود شقايق شرايط مغلوب
مدفون نخراشيده و ساختمانهاينتراشيده ميان در اكنون داشت ،
خاك به كند عروج حقيقت و بسويملكوت بايد كه زانويي و شده
:ميافتد
زانوي ميپيچيد لذت ترد مفصل در/ رشد غريب آواز گاهي اما
ميشد خاكي عروج
(10)ميماند تنها اندوه دقيق هندسه در تكامل انگشت وقت آن
شهري از.ميكند ياد شهرش از سپهري كه است زماني چنين در
او شهر.است شده ويرانگر انسان دست شايبه و آلوده كه
با و است بيگانگيشده خود از دچار معاصر انسان زيرا گمشده ،
آن جاي و كرده قلبهاپرواز از ايمان و عشق ماشينيسم آمدن
من شهر / اما كاشانم اهل.است گرفته دروغ و طمع حرص ، را
(11)گمشدهاست من شهر / نيست كاشان
:ميگويد فروم اريك
زندگي او در زيرا.ندارد ايمان به احتياج ماشيني انسان"
(12)".نميشود يافت هم
خود يگانه معبود به طبيعت از كه وارسته است عارفي سپهري
كاج پاي بوها ، شب لاي است ، نزديكي همين در او خداي.ميرسد
سرخ گل يك قبلهآن و گياه قانون روي آب ، آگاهي روي بلند ،
.اوست دشتسجاده و نور مهرش چشمه ، جانمازش است ،
دارد وجود طبيعت در كه آنچه هر سپهري ديدگاه در
بنابراين است ، يگانه ذات وجود مظاهر و زندگي لازمه
.است نزديك خدا به حقيقت در است نزديك طبيعت به كه انساني
پيوستن و خود يگانه معبود جستجوي درپي طريق اين اواز
:است جهان بهخالق
پلنگ ، نخواهيم و/بپرد طبيعت سرانگشت از مگس ، نخواهيم و
بيرون برود خلقت در از
نبود اگرخنج و/داشت كم چيزي زندگي نبود ، كرم اگر بدانيم و
درخت قانون به ميخورد لطمه
(13)ميگشت چيزي درپي ما دست نبود ، مرگ اگر و
:ماخذها
.رحمتي3 حميد -تنهايي باغ.كريشنامورتي2 -تغيير ضرورت.1
هشت.آب5 پاي صداي -كتاب هشت.مسكوب4 شاهرخ -تنهايي باغ
هشت.آفتابي7:سبز حجم-كتاب هشت.آب6 پاي صداي -كتاب
در:سبز حجم -كتاب هشت.تنهاييخوب 8 شب:سبز حجم -كتاب
محمدرضا -تير 77 سهشنبه 30 -روزنامهاطلاعات.گلستانه 9
بعد به آبها از -مانگاه ماهيچ -كتاب هشت.خرمدره10 پريشي
ماخذ6.فروم13 اريك -ورزيدن عشق هنر.ماخذ 6 12.11
صفت نيك
بوستانها تسلسل كوتاه داستان
بهخاطر.بود كرده شروع پيش روز چند از را رمان خواندن
قطار با راهكه سر و بود گذاشته كنار فوري كاري گرفتاريهاي
و پيرنگ به بهتدريج.گرفت سر از را آن برميگشت ملكش به
آنكه از بعد عصر روز آن.شد علاقهمند داستان شخصيتپردازي
در خود مباشر با را مشترك موضوعمالكيت و نوشت وكالتنامه
كتاب بلوط باغ به مشرف مطالعه اتاق درآرامش گذاشت ، ميان
.كرد باز را
تصورورود حتي شد ، ولو در به پشت علاقهاش ، مورد صندلي توي
سبز روكشمخملي چپ دست با.ميآزرد را او مزاحم بيگانهاي
به.بخواند را آخركتاب بخشهاي تا نشست و ميماليد را صندلي
آورد ، ياد به را ازشخصيتها ذهنياش تصوير و اسمها سهولت
مفرطي لذتگسترد او جلوي بهيكباره را طنازياش پرده رمان
احاطه را او آنچه از رمان خط هر باخواندن كه كرد تجربه را
به را سرش كه بود هوشيار حال همان در و دلميكند بود ، كرده
است ، داده تكيه بزرگ صندلي سبز مخمل روكش آراميبر
پنجرههاي فراسوي و دارد قرار دستش دم سيگار ميدانستكه
.ميرقصيد بوستان بلوط درختان زير در شامگاهي بزرگهواي
زن فلاكتبارقهرمان بغرنج وضع اسير ميخواند ، كه كلمهاي باهر
جان تصاوير جاييكه در تا واميداد و ميشد داستان مرد و
آخرين شاهد او.شود ذوب ميپذيرد حركت و رنگ و ميگيرد
و سرآسيمه شد وارد ابتدازن.بود كوهستاني كلبه در برخورد
خراشيده را صورتش دررفته كه ميآيد ، شاخهاي مرد حالا نگران ،
بياورد ، بند را او خون ميكوشد شكليدلنوازانه به زن.است
بازآيين كه است نيامده اوميزند پس را زن اونوازشهاي اما
سر از كورهراههايجنگل و خشك برگهاي پناه در را پنهان شوري
صفحههاي مارتوي پراز جويباري مثل كوتاه گفتگويي.گيرد
شده نوشته ازل چيزاز همه ميكند حس آدمي و ميريزد كتاب
تاب و پيچ دلداده برتن كه نوازشهايي آن براي حتي.است
ديگري بدن چنان بزند را وراياش دارد نگاه را او ميخوردتا
.ميشد منهدم بايد "الزاما كه تصويرميكرد كننده مشمئز را
جرم ، محل از غيبت شواهد:بود چيزفراموشنشده هيچ
بعد به ساعت اين از.احتمالي خطاهاي و خطراتغيرمنتظره
و بازنگريچندباره.است نشسته خود جاي به "دقيقا هرلحظهاي
را گونهاي دستيبتواند كه شد متوقف چنان جز هر خونسردانه
.تاريكيميرفت به رو هوا.دهد نوازش
وظيفهاي به مصمم چهرهاي با نميكردند نگاه هم به ديگر حالا
.شدند جدا هم از كلبه در دم دارند ، رو پيش كه ميكردند فكر
در كه راهي توي.كند شمالحركت به منتهي يال از زن شد قرار
كه كند تماشا را زن تا برگشت مييافتمرد امتداد مخالف جهت
سرش پرچينها و درختها لاي دويد خود بهنوبه هم او.ميدويد
مه ، زردگون پر آفتاب روشناي تاريك در آنكه تا راميدزديد
نبود بنا.داد تشخيص ميرسيد ، خانه به كه را درختان وسط راه
توي ساعت آن مباشردر نبود قرار.نكردند و كنند پارس سگها
.شد وارد و رفت ايوانبالا پله سه از.نبود كه باشد خانه
يك اول:ميپيچيد درگوشهايش خون خفه كوبش در زن حرفهاي
ميروي كه بالا. مفروش پلههاي آن بعداز و هال بعد آبي ، تالار
در.نيست كسي هم دومي در.نيست كسي اول دراتاق.است در دو
تو بزرگ پنجرههاي از نور دست ، در كارد وبعد سالن
مردي كله سبز مخمل روكش با راحتي صندلي بلند ميآيدپشتي
.ميخواند رمان داده لم صندلي كهتوي
كورتاسار خوليو
امرايي اسدالله
|