عشق باب در حافظ خيالي رساله
ديگر گونهاي از
و تكوين امكان رسيدن بنبست به است ممكن كه دارم قبول *
كننده نااميد فرضيهاي واقعا خاكي ، عالم در آدميت تكامل
كه بودند بزرگ آنقدر مانااميديها زمان در اما باشد
حرفهاي من حال هر به.ممكنمينمود غير شدن "نااميدتر"
نزدم كم هم كننده اميدوار
من از چيز هر از قبل ميرسيد قدرت به شيراز در كس هر *
كه نان اميد به نه بودم ناچار هم من و داشت مديحه انتظار
دارم نگه راضي را آنها جوري يك جان بيم از
آقاي مطالب ايضاح و پاسخ در نوشته اين :اشاره
و شيرين زباني با حافظ عارفانه عشق پيرامون سازگارنژاد
علاوه و است شده تدوين حافظ از نامهاي قالب در آميز طنز
نكات تذكر از دارد را خود خاص شيرينيهاي كه آن بر
جداي.نيست خالي حافظ اشعار به نيمنگاهي نيز و تاريخي
لابه از حافظ ديوان در عشق پيرامون مولف ديدگاه كه آن از
.است بررسي و تفكيك قابل رساله اين لاي
بودم آرميده شيراز حافظيه در صبحها بقيه مثل امروز صبح
ورق 9 صبا باد كه "ميديدم خواب به چشمش كرشمه" و
زمين روي را (سنه 1421 جماديالثاني 12) دوشنبه ، روزنامه
ورق و شوم بيدار شدم ناچار تا كرد سروصدا آنقدر و كشيد
كردم كاري هر اما بخوابم دوباره خواستم بگيرم ، او از را
خوانندگان شمار در هم من كه "بود اين قصه" و نشد
.گرفتم قرار شما "عارفانه عشق"مقاله
بهدستان قلم شماحتي دوران در ديدم وقتي شدم چقدرخوشحال
آزادانه روزنامهها كه هستند آزاد آنقدر هم شده مرحوم
اگر حتي اشخاص ، ما دوران در.ميكنند منتشر را حرفهايشان
نوشتههاي قبال در باز بود ، شده هم كوتاه دنيا از دستشان
بار يك كه ، نميرود يادم.بودند مسئول حياتشان دوران
دستور سعدي ، اشعار برخي واسطه به مبارزالدين امير
شفاعت نزديكانش كه بود كرده صادر را او آرامگاه سوزاندن
:شعر و كردند را سعدي
است كردن ضايع عمر گفتن بسيار سعديا
العظيم استغفرالله است عذرآوردن وقت
تواب و كردن توبه دليل را آن و آوردند گواه برايش را
گذشت و آمد كوتاه بالاخره تا دادند قرار مرحوم آن مردن
.كرد
اعمال قابل مرحومشدگان براي چنداني مجازاتهاي البته
ولي ميشد ، كشيده توبره به قبرشان خاك حداكثر و نبود
زمان در يكبار من خود ميكرد ، فرق وضع زندهترها براي
:بودم گفته اينكه خاطر به مبارزالدين پسر شاهشجاع
دارد حافظ كه است اين از گرمسلماني
فردايي بود امروز پس در اگر واي
غزل بود شده قرار و شدم متهم معاد انكار و كفرگويي به
زينالدين شيخ كند خدارحمت كه بخوانم را خداحافظي
شيراز به گذارش حجاز سفر قصد به دوران همان در اتفاقا
از قبل چون گفت من از دفاع در و رسيد دادم به و افتاد
بيت بيت ، اين
ميگفت سحرگه كه آمد خوش چه حديثم اين
ترسايي ني و دف با درميكدهاي بر
بيت منظور اگر حتي نميشود تلقي كفر كفر ، نقل و آمده
هم باز كردهايد ، برداشت شما كه باشد چيزي همان حافظ ،
و دانست معاد منكر را او نبايد و كفرنگفته كل در حافظ
نباشد حرام اگر او خون ريختن نتيجتا و كرده قول نقل فقط
صرفنظر او كشتن از فعلا است بهتر و هست مكروه حداقل
.گذشت من گوش بيخ از خطر ترتيب اين به و كنيد
برادر شاه ، مسعود جلالالدين عصر خودم ، عمر دوران طول در
پسرش اميرمبارزالدين ، ابواسحاق ، شيخ ناتنياش كوچكتر
برادرزاده و سلطانزينالعابدين شاهشجاع پسر و شاهشجاع
چندين و منصور شاه يحيي ، شاه برادر و يحيي شاه شاهشجاع ،
اين تعدد از حتما ديدهام ، شيراز در را او از بعد حاكم
تجسم روزگار آن در را اوضاع بيثباتي ميتوانيد حكام
است قرار روز چند حاكم ، كدام نبود معلوم كه دوراني كنيد ،
رعيا با بعدي حاكم و ميشود كسي چه مقلوب كي و كند حكومت
كه دوراني كرد ، خواهد معاملهاي چه قبلي حاكم نزديكان و
در فردا ميكشيم شانه به امروز كه سرهايي نبود معلوم
بود غنيمت "نشدن كشته" آن در كه دوراني نباشند ، سيني
.نبود "ضماني" كوچكترين را "بقا نقد مايه"و
شيخ و مسعود جلالالدين حكومت دوران به راجع
چه فارس بر (اينجو ابواسحاق جمالالدين شيخ شاه)ابواسحاق
تلقي من خوشگذراني دوران را آن شما كه بهتر همان بگويم ،
سيدغياثالدين و محمود شمسالدين قاضي درگيريهاي كنيد ،
وزارتشان دوران تمام در كه هم با ابواسحاق وزير دو علي
كردن مطرح ارزش كه نميخواستند ، همديگر تن به سر روز يك
.ندارد
دست از آنجا گرفتن قصد به كرمان به لشكركشي در شمسالدين
...سيدغياثالدين و شد كشته و خورد شكست اميرمبارزالدين ،
.بگذريم
مبارزالدين توسط شيراز شمسالدين ، قاضي شكست از بعد
حالي در هم ابواسحاق خود و كرد سقوط بالاخره و شد محاصره
برد پناه اصفهان به و شد متواري شيراز از بود مست مست كه
شد سپرده جلاد به و شده دستگير هم شهر همان در سرانجام و
اختيار در شيراز مردم مال و جان ترتيب اين به و
:قرارگرفت مبارزالدين
بواسحاقي فيروزه خاتم راستي
بود مستعجل دولت ولي درخشيد خوش
نيكي به هيچكس كه من فقط نه مبارزالدين امير دوران از
كه آن از وبعد بود ميخواره چندسالگي و چهل تا نكرده ، ياد
اشغال زمان در.كرد توبه ميخوارگي از آورد بنگرو به
نشئه حسابي وقتي كه بود اين سرگرميهايش از يكي هم شيراز
را مردم مختلف بهانههاي به و خيابان در بيفتد راه ميشد
كه بود اينچنين نمايدو تعزير
ببرد ياد از خود فسق و شد شيخ محتسب
بماند بازار سر هر بر كه ماست قصه
نداده محتسب لقب او به شيراز مردم بقيه و من فقط البته
شايستهتر او براي را سمت اين هم خودش پسران حتي بوديم ،
پسرها اين از يكي مورد در ميدانستند ، فرمانروايي از
اينكه و "مظفري شاهشجاع ابوالفارس جلالالدين" يعني
كه چرا زدهام ، حرفهايي يك هم من خود "بوده خوبي آدم"عجب
سن 26 در ناخلف خوشبختانه پسر اين كودتاي باشد چه هر
.كرد كوتاه شيراز سر از را پدرش شر كه بود سالگي
اجمالي شرح (ستان خسروگيتي غازي شاه) شعر در كه طور همان
پدر چشمان كشيدن ميل از شجاع شاه آوردهام ، را قضيه
اشخاص ما زمان در)نكرد صرفنظر احتياط جهت هم تاجدارش
شدن شاه حق ميآوردند كار سابقه كه هم چقدر هر نابينا
ساير با ارتباطش كه بود اين شاهشجاع مشكل اما (نداشتند
نسبت كه مودتي همان از نيز خودش فرزندان حتي و اطرافيان
شبلي پسرش تا داد فرمان چنانكه نبود بينصيب داشت پدر به
كودكيش دوران معلم و نايبالسلطنه و كردند كور نيز را
را تنش پاره هر و نمودند تكهتكه هم را محمد قوامالدين
.بشود جمع حواسشان بقيه تا فرستادند ولايتي به
تقسيم سر بر جنگ حكومتش ، دوران در شاهشجاع اصلي كار
جريان در و بود محمود شاه برادرش با ارثپدري عادلانه
به شيراز سال دو مدت كشيد طول قمري سال جنگهاكه 12 اين
بازگشت نهايي نتيجه بالاخره اما درآمد محمود شاه تصرف
شيراز در كس هر شرايط اين تحت كه است واضح.بود شاهشجاع
داشت مديحه انتظار من از چيز هر از قبل ميرسيد قدرت به
:ميدانستم اينكه وجود با هم من و
نشست تند و نهاد كج كله كه هر نه
داند سروري آيين و كلاهداري
آنها جوري يك جان بيم از كه نان اميد به نه بودم ناچار
اينكه دليل به شاهشجاع كه است واضح.دارم نگه راضي را
بود پيشآمده او حكومت در كه دوسالهاي وقفه مدت در من
كشتن به را خودم او نفع به گفتن شعر با بودم نشده موفق
دست كاري يك كه بود بهانه دنبال و بود دلخور من از بدهم
.نداد كفاف عمرش و آوردم شانس كه بدهد هم من
پادشاهان زندگي و تاريخ كردن بازگو من قصد كه كنيد باور
بازنده كه وقتي تا و داشتند كاتب خودشان آنها نيست ،
مينوشتند ، ميخواستند كه طور هر را تاريخ نبودند جنگها
چند كردن هم سر با ميتوانستند هميشه هم من مثل آدمهايي
گليم و بنمايانند غيرمضر پادشاه حال به را خودشان مديحه
چون كه مردم بقيه عموم ميماند بكشند ، آب از را خودشان
نبودندو برخوردار هم مصونيتي از نداشتند معروفيتي
.نبود لازم بهانهاي هم كشتنشان براي معمولا
سپاه با كه بودند مغولهايي طائفه و ازتخم خود ايلخانيان
چرا اينكه.آمدند ايران به چنگيزخان نفري صدهزار
در نتوانست خودش نفري چهارصدهزار سپاه با خوارزمشاه
مربوط مولوي به بيشتر بايستد نفر صدهزار اين برابر
:كه شده گفته همينقدر اما.من به تا ميشود
سوخت خداي عذاب به تيسفون كه گيرم
فروخت مقدونيان به كه جم تخت و دارا
كرد خراب وبخارا بلخ كه چنگيزخان
كرد اجتناب روي چه ز او از خوارزمشاه
ساحريست شرح ما مردم رنج تاريخ
سامريست افسون و بابل شهر جادوي
ريز تفته كه خاكي به شراب خمي ساقي
...رستخيز راز شنو كشته وزصدهزار
كشتارهاي و شورشها از ناشي مرجهاي و هرج در كه آنان
ايلخاني پادشاه آخرين مرگ بين تاج ، و تخت مدعيان پياپي
شيرازيهاي گوركان ، اميرتيمور رسيدن قدرت به تا ابوسعيد ،
شاهد ديگر زمان هر از بيش ميدادند ، تشكيل را ايران
:كه بودند
است درج او در جان بيم كه سلطاني تاج شكوه
نميارزد سر ترك به اما است دلكش كلاهي
براي دوران اين قدرت جنگهاي نتيجه كه پيداست ناگفته
افول نتيجتا و بود گرسنگي و قحطي ناامني ، بر علاوه مردم
:"نامردمي" شيوع و اخلاقيات
دوستي حق داشت ياري كه نميگويد كس
شد چه را ياران افتاد حال چه را شناسان حق
ديار اين مهربانان خاك و بود ياران شهر
شد چه را شهرياران سرآمد كي مهرباني
نتيجه اين به شخصا كه بود دوران همين شرايط تحت هم من
بست بن به خاكي عالم در آدميت تكامل و تكوين كه رسيدم
گفته و كرده بيرون بهشت از را انسان خدا اينكه و رسيده
پيش يك "برگردي بهشت به نداري حق نشدهاي آدم وقتي تا"
:ميباشد نشدني شرط
بدست نميآيد خاكي عالم در آدمي
آدمي وزنو ساخت ببايد نو از عالمي
و تكوين امكان رسيدن بنبست به است ممكن كه دارم قبول
نااميد فرضيهاي واقعا خاكي ، عالم آدميتدر تكامل
كه بودند بزرگ آنقدر مانااميديها زمان در اما باشد كننده
حرفهاي من حال هر به.ممكنمينمود غير شدن "نااميدتر"
حافظيه همين در ببينيد نزدم ، اگر كم هم كننده اميدوار
:شعر فرضا و ميگيرند فال دلدادهها كه وقتي
بود دمي خوش دهي عشق به دل كه دم آن
...نيست استخاره هيچ حاجت خير كار در
خود عاشقانه تصميمگيريهاي آينده به چقدر ميبينند ، را
جوانان بود ، همينطور هم هشتم قرن در.ميشوند اميدوارتر
:ميگفتند عشقهايشان به راجع ميآمدند من پيش
هوش و طاقت و قرار من از ببرد
بناگوش سيمين دل سنگين بت
كلهدار شنگي چابكي ، نگاري ،
قباپوش تركي مهوشي ، ظريفي ،
است ببرده دينم و دل دينم و دل
دوش برو دوشش برو دوشش برو
مشكلات همين هم من خود كه ميدادم توضيح برايشان هم من
"آنها سر از سيهچشمان مهر نرفتن بيرون" و داشتهام را
انسان طبيعت در ابتدا از چون امر اين و است طبيعي كاملا
:نيست "شدني ديگرگون" ،"بوده آسمان قضاي" صورت به
شد نخواهد بيرون زسر چشمان سيه مهر مرا
شد نخواهد ديگرگون و اين است آسمان قضاي
و ما روزگار جوانان مشكل فصل و حل كه است اين واقعيت
مشكلات جوانان از بسياري بوده ، خارج من توان از امروز هم
را مطلوبشان معشوق وصال اقتصاديشان ، وضعيت و داشته مالي
تاريخ طول در آنها براي من كار تنها مينمود ، ناممكن
اين به آنها مثل هم من اينكه گفتن و بود همدردي ابراز
:هستم مبتلا درد
دارم قامتي سرو هوس گدا ، من
نرود زر و سيم به جز كمرش در دست كه
اين بيان و همدردي اظهار جز آنها به من پاسخ واقعا
چه ،"كشيد ميبايد است صعب مفلسي و عشق بار":كه واقعيت
صد با مشكل موارد برخي در اينكه بويژه باشد ، ميتوانست
نبود شدن حل قابل دينار دويست و دينار
شاهد" كه بود اين جوانان به من هميشگي توصيه البته
بنده" است بهتر و "دارد مياني و مويي كه نيست آن لزوما
:اينكه كلا و "دارد آني كه باشند آن طلعت
خال و عارض و زلف و است چشم نه شخص جمال
دلداريست بار و كار اين در نكته هزار
حافظ محمد شمسالدين خواجه
تابستان 1379 تهران پيروز -ب انشاء و تصحيح به
دارد ادامه
|