ميكند عضوگيري موسيقي خانه
اسفنديار و رستم كارزار در عشق و مهر
ميكند عضوگيري موسيقي خانه
از موسيقي خانه مداوم ، كار ماه از 15 پس :هنري گروه
.ميكند عضوگيري بهمنماه ابتداي
موسيقي خانه سخنگوي و مديره هيات رئيس روشنروان ، كامبيز
خبرنگاران با موسيقي خانه محل در كه نشستي در گذشته روز
خانه مديره هيات تصميم با:گفت مطلب اين بيان با داشت
عضويت فرمهاي ارسال با بهمنماه 1379 ابتداي از موسيقي
دارند ، فعال حضور آن در موسيقي اهالي كه مكانهايي به
.ميشود آغاز موسيقي خانه عضوگيري نخست مرحله
پركردن جز مدركي هيچ نخست مرحله در اينكه به اشاره با وي
پس:نيست ، گفت نياز مورد موسيقي ، خانه به آن ارسال و فرم
سه در را آنها و گرفته تماس افراد با فرمها اين بررسي از
.ميكنيم صورتبندي افتخاري و وابسته پيوسته ، دسته
در اعضا قرارگرفتن و تقسيمبندي چگونگي به روشنروان
افراد از پيوسته اعضاي:گفت و كرد اشاره مختلف دستههاي
تمامي ميتوانند كه هستند موسيقي باسابقه و خوشنام
حضور آن گيريهاي تصميم در و اختيار در را مديريتي پستهاي
شاخه دو در نيز وابسته اعضاي.باشند داشته تاثير و
سابقه از اما دارند ، موسيقي در جدي حضور كه افرادي
تقسيم موسيقي آماتورهاي و نيستند برخوردار آنچناني
خانه سخنگوي.هستند افتخاري اعضاي سوم گروه.ميشوند
موسيقي ، خانه عضوگيري اول مرحله در كرد تاكيد موسيقي
فرمهاي اسفندماه تا 15 دارند فرصت موسيقيدانان تمامي
.كنند ارسال مركز به را پرشده
اسفنديار و رستم كارزار در عشق و مهر
شاهنامه "داستانهاي داستان" به نگاهي
جهانآراي عادل *
:شاهنامه براي درآمدي
و رستم شاهنامه ، داستان ماندگار و جاودانه اثر در
. است آن بخشهاي مهمترين و شاخصترين از يكي اسفنديار
كتابهاي داستان اين پيرامون فراواني وادباي نويسندگان
داستان اين از فراواني زواياي باز ولي نگاشتهاند زيادي
تا است شده اين بر سعي مقاله اين در.است مانده نامكشوف
خلاف بر) هم به نسبت را پهلوان دو ارادت و عشق ميزان
را پهلوان دو دشمني و خصومت كه ديدگاهها از بسياري
زيبايي ، و ديدني صحنه هيچ.بكشيم تصوير به (كردهاند تصوير
اگر.نيست پهلوان دو اين مهرورزانه پيكار از ديدنيتر
و عشق فقط بنشينيم تماشا به شكيبايي با را آندو پيكار
.را نبرد و خونريزي نه كرد ، خواهيم تماشا را دوستي
گشتاسب توسط رستم آوردن بسته دست شوم انديشه كه وقتي
مامور هم پاكطينت اسفنديار و شد بيان (اسفنديار پدر)
از بعد و دلهره ترديد ، نوعي آغاز همان از شد ، رستم آوردن
در كل عقلهاي و است كرده غلبه اسفنديار بر عشق آن
به رستم با كه زدند ، نهيب او به پشوتن و مادر نمادهاي
واقف خود ماموريت اهميت بر نيز اسفنديار و برنخيزد پيكار
خونريزي بدون رستم كه ميفرستد را (پسرش) بهمن وي.بود
از.بيايد گشتاسب بارگاه سوي به دستهايش بستن با فقط ولي
ميبيند را (اسفنديار فرزند)بهمن كه وقتي رستم ديگر سوي
ورا ":مينشيند بزم به او با و ميگيرد آغوش در را او
رستم"گرفت اندر پوزش آمدن دير ز /دربرگرفت زود پهلوان
پذيرايي و ميدهد بار خسروان همانند را اسفنديار فرزند
شگفت ميشنود را پياماسفنديار كه هنگام ولي ميكند
شد پرانديشه/سخن بهمن ز رستم بشنيد چو ":زدهميشود
اي كه /اسفنديار به بر اين پاسخ من ز /...كهن نامدار
سرمايه /خرد روانش دارد كه كس آن هر/ نامدار مهتر شيردل
آرزوي كه ميگويد بهمن به همچنين رستم."بنگرد كارها
به هم كنار در دو هر كه است مايل و دارد را پدرش ديدار
من از چه هر اسفنديار كه ميگويد و بنشينند "مهرباني"
آن مگر برد خواهم فرمان او از و داد خواهم او به بخواهد
سر پس آن از /پديد بيايد گناهي من چواز ":نادرستش خواهش
طرف از ميورزد ، عشق اسفنديار به رستم" بريد ببايد من
نماد حقيقت در كه مردانگياش و شرف كه نميخواهد ديگر
به رستم.رود هدر بيجا و نادرست چنين اوست باور و مليت
باد كردن قفس در مانند من كردن بند در كه ميگويد بهمن
جاي ژيان پيل بگرفت نه/ من پاي بر بند كس نديدهست":است
"من
":جنگ نه است صلح و دوستي از حاكي رستم پاسخ حقيقت در
"بهبند؟ بايد كرد چرا پايم كه /بلند شاه بيدار ز بپرسم
مرد پاي بايد چرا راستي ;است همين شاهنامه در بزرگ پرسش
و صلح پاي كه وقتي كرد؟ بند در را ايران ملت آرامش و صلح
.ميگشايند پا جنايت و خونريزي و جنگ شود ، بند در دوستي
است راه در اسفنديار ميشنود چون پيام اين از بعد رستم
بهترين او از تا ميگيرد كار به فراواني تمهيدات
پادشاهان چون اسفنديار از و دهد انجام را پذيراييها
:اسفنديار كه است معتقد آنكه براي.كند پذيرايي بزرگ
نكويي است اميدوار كه "دلير شاهي و است نامدار گوي"
رود كنار در پهلوان دو كه هنگامي.نكند نااميدش و نمايد
احترام به رستم ميگيرند ، قرار هم روبهروي هيرمند
را يل داد و شد پياده":ميآيد پايين رخش از اسفنديار
به اينجا تا كه خداخواستم از كه گفت اسفنديار به و "درود
سخن در همي /دهيم پاسخ و جاي يك نشينيم" كه آيي سلامت
".نهيم فرخ راي
دروغ اهل رستم زيرا ندارد ، وجود كيدي و دروغ رستم سخن در
چنان":و است واقعي من نيت كه ميكند ياد سوگند و نيست
"است من رهنماي سخن زين خرد/است من گواي يزدان كه دان
ميسازد تشبيه سياووش به را او اسفنديار تعريف در رستم
كه ":است تن رويين رستمبه خاص علاقه و احترام نشانه كه
"نگرديدمي رويي تازه بدين /گرديدمي رويسياوش
موج اسفنديار ستايش و مدح رستم سخنان واژه واژه در
و بالا به/پسر دارد تو چون كو شاه خنك:ميگويد و ميزند
پدر بنازد فرت
سيهروزي دشمناش براي و سلامتي اسفنديار براي درادامه و
/نبرد تو با كه كس آن گردد دژم:ميكند طلب خدا از را
پيروز تو بخت ساله همه/...گرد به آيد اندر سرش بجويد ،
باد نوروز برتو سيه شبان /باد
او ميبيند را رستم جوانمردي و حسننيت اسفنديار وقتي
دربرميگيردو را رستم و ميآيد فرود خود سياه اسب از نيز
كه ميكند رستم ثناي و مدح چونان و ميگويد آفرين او بر
اينكه از و است آمده ساله چندين دوستي ديدار به گويي
:ميكند خداي شكر و سپاس ميبيند ، تندرست شادو را رستم
و شاد را تو ديدم كه /پهلوان جهان اي يزدانسپاس كه"
بودن خاك جهان يلان/را تو ستودن باشد سزاوار /روان روشن
"...را تو
اين آيا نميورزند ، مهر همديگر گرم آغوش به دو ، اين آيا
چنين هرگز ;است دشمني نشانه عشق و علاقه احترام ، همه
كه ميكند ستايش رستم از اندازه همان به اسفنديار.نيست
.است ستوده را او رستم
تورا بديدم":كرده تشبيه "زرير" به را رستم نيز اسفنديار
"شير نره افكن اسب سپهدار/زرير آمد يادم
.است محبت و مهر و دوستي سر از همه گفت باز و گفت اين
و ميكند بيان را خود نيت بعد صحنههاي در اسفنديار گرچه
/بيدرنگ نه برپاي بند خود تو":كه ميكند خواهش رستم از
"ننگ شهنشاه زبند نباشد
مهرباني راه ولي ميشود خشمگين تقاضا اين از گرچه رستم و
اسفنديار آنكه ضمن صلحآيد ، به اسفنديار تا ميگيرد پيش
جگر من بستگي وزين":است دلنگران پيشنهاد اين از خود
كه است حالي در اين"كمربستهام اندر تو پيش به /خستهام
و خواهش چنين او از اسفنديار كه ندارد انتظار اصلا رستم
يزدان از من:ميگويد اسفنديار به رستم.كند تمنايي
نيكويي و خير تو از و آيي بدينجا سلامت به تو كه خواستم
چون كنون/ تو ديدار به دل كنم خرم كه":آزار نه ببينم
"تو آزار من بديدم
انتظار ميورزد ، مهر اسفنديار به كه نسبت همان به رستم
آنكه براي باز رستم اماباشد چنين نيز رويينتن كه دارد
برسر كه بلايي از را او يا و آورد دست به را اسفنديار دل
بارگاه به اسفنديار كه ميكند تقاضا دهد نجات است راهش
بند ، مگر:كند مهيا برايش بخواهد او كه چه هر و برود او
بود زشتكاري بود ، شكستي/بود عاري بند كز
را اسفنديار دل هوس ، و گمراهي ديو كه ميكند آرزو رستم
صحنه همين در.نبرد بيراهه به شاهي تخت و تاج طلب در
اسفنديار.ميستايند را همديگر پهلوان دو چندينبار
نبود دين نماينده عنوان به شاه دستور اگر كه است معتقد
فرمان اين نيز رستم نميبود ، رستم دست بستن به مايل هرگز
ميكند ، تلقي شكست خود براي را آن و نميداند انساني را
و رستم شكست زيرا است ، آن پس در اهريمن انديشه كه شكستي
حال هر به.رستم وطن و ملت آيين ، تحقير يعني او تحقير
رستم دربارگاه هم با تا ميكند رام را جوان شاه دل رستم
او بارگاه به اسفنديار آنكه از قبل رستم.بنشينند بزم به
تعريف اسفنديار از چنان (پدرش) زال با ديدار در برود
سواريش":است گرفته مدحت به را خويش جان گويي كه ميكند
"فرهي با و بازيب و خردمند/ سهي سرو ديدمچو
سر رستم سراي به رفتن از اسفنديار كه وقتي ديگر طرف از
تا ميرود اسفنديار بارگاه به خود رستم ميزند باز
و آمدن اين.شود او سراي به كه كند قانع را اسفنديار
حكايت پهلوان نرمي و فروتني از حقيقت در رستم رفتن
راه خود مرام در هرگز را بدانديشي حماسي قهرمان.ميكند
بورزد ، شك و ريب كه نيست قهرماني شايسته و نميدهد
بلكه نيست ، خود براي تنها جاودانهاش نيروي حماسي قهرمان
به خطايش كوچكترين كه است جمعيتي و آيين در پراكنده وي
واقعي حماسي قهرمانميكند پيدا تسري او متعلقات تمامي
تا ميكند عقلورزي رستم همين براي و است عاقلترين هميشه
او بهسراي كهاسفنديار ميبيند چون رستم.درنگيرد جنگي
هنگام گرچه اسفنديار.ميرود بارگاهش به خود نميآيد
كه است جالب ولي ميكند ، اهانت رستم نسل و نژاد به ضيافت
به و نميگويد درشت سخن او به هم بار يك براي حتي رستم
تا ميدهد پند او به بزم اثناي در و ميدهد پاسخش مهر
گرفتار تن رويين ميداند زيرا.كند پيشه عقل اسفنديار
به هنگامي را عشقش حدت و اوج رستم.است خويش احساس
رخسار و ميگيرند پنجه هم با كه ميكند ابراز اسفنديار
شاه خنك":ميشود خوناب از پر ناخنش و سرخ اسفنديار
آنكه خنك/اسفنديار چو دارد پور كجا/نامدار آن گشتاسب ،
"او بيفزايد گيتي فر همي/او زايد پسر تو چون
و اشكال در را پهلوان دو كه دارد تعمد انگار فردوسي
حماسي قهرمانان تا بنشاند هم كنار در مختلف موقعيتهاي
اسفنديار خون كه كند كاري ميخواهد رستم.نگيرند ننگ نام
شكست هم اسفنديار سوي آن از و نشود ريخته او خون يا و
خود شرف و نام از رستم.ميخواهد را رستم خونريزي بدون
.است خود حماسههاي و رزم جاودانگي خواهان و ميدارد پاس
عمق از و است شور سراپا ايماني داراي نيز اسفنديار
غائله كه ميكوشند واقع در دو هر.ميگويد سخن عقيدهاش
ديگر سوي از اما.پذيرد پايان صلحآميز شكلي به
درگيرد ، جنگ كه ميخواهند و نيستند بيكار دسيسهگران ،
سلطنت موجوديت نريزند ، هم خون تهمتن و اگر ، رويينتن
پهلوانان اين از كدام هر اگر.ميافتد خطر در گشتاسب
اين و ميخورد رقم ديگري ، نابودي خود به خود شوند كشته
.است گشتاسب خواست
جز به راهي هيچ گويي ولي نميپذيرد پايان گرچه دو آن عشق
پهلوان دو كه هنگامي اينجاست جالب اما.نيست نبرد
دوستي نشانههاي و نمادها باز ميايستند همديگر رودرروي
اسفنديار و رستم بين كه جنگي چون.ميدهند بروز را خود
عميق و ريشهدار كه نيست عناد و كينه جنگ ميشود شروع
روند ولي است صلح كار بهترين كه ميدانند دو هرباشد
.ميدانند راهكار آخرين را جنگ كه است اي گونه به حوادث
ننشست ، بار به صلح كه حال ميخواهد حتيالامكان فردوسي
هم با نوعي به نيز پهلوان دو امكانات و عوامل تمامي پس
آنها ، انداختن گردن در گردن و هم با اسبها نبرد.درافتند
و آذر نوش با (رستم پسر و برادر) فرامرز و زواره نبرد
و زواره بدست آنها شدن كشته و (اسفنديار پسران) مهرنوش
حال دشمنيهاست ، فشردگي و شدت نشانه همه و همه فرامرز ،
ميشود غمگين فرزندانش شدن كشته از گرچه اسفنديار آنكه
رستم سرزنش به فقط نميكند ، كينه آنها قتل براي ولي
آرايش نيست ترا/جنگ به نيارم لشكر كه گفتي تو:ميپردازد
ننگ و نام
ميشود اندوهگين اسفنديار فرزندان شدن كشته از خود رستم
ميكند ياد قسم (اسفنديار) شاه سر به و ميلرزد برخود و
.نبودهاند من فرمان به آنها كه
ولي ميگيرد خشم اينجا كارزارشفقط تمامي در اسفنديار
رستم آنكه از بعدميكند عذرخواهي و مهرورزي رستم
ميدان از ميخورد اسفنديار از كشنده و كاري تيرهاي
زباني اينجا گرچه اسفنديار ميرود ، اما بيرون كارزار
آگاهي از نشان او گفتههاي ولي ميبرد كار به طعنهآميز
بدو/اسفنديار ديد چون بخنديد:دارد رستم تواناييهاي و
زپيكان/مست پيل نيروي آن شد گم چرا/نامدار رستم كاي گفت
چو /برشدي چرا بالا به گريزان/..بخست؟ جنگي پيل چرا
بشندي ژيان شير آواز
و رستم از كينه اما است فرزندان مهر گرچه بهي مرد دل در
رزم به ديني امر يك براي اسفنديار زيرا نيست ، يارانش
بلكه بجنگد ، رستم با پسرانش كين به نميخواهد و است آمده
و سخت زخمهاي رستم اماميسپارد خدا به را آن پادافره
ميگويد (برادرش) زواره بهميخورد اسفنديار از جانكاه
گويي تو دربرم سالم جان اسفنديار پيكان از امروز اگر كه
را رستم زخمي تن وقتي اسفنديار.شدم مادرزاده از كه
پشيمان و بشويد جنگ از دست كه ميدهد پند را او ميبيند
من از تو پس كزين /بند به ده را دست و شو پشيمان:شود
به گر سزد /بخواه يزدان ز كردي كه گناهي /گزند نيابي
گناه ببخشد پوزش
انديشه فردا تا كه ميدهد زنهار رستم به اسفنديار...
روز اولين در اسفنديار.بشويد جنگ از دست و كند پيشه
پيگير ميتوانست كه حالي در ميدهد ، شكست را رستم نبرد ،
نميكند ، چنين ولي آورد فراچنگ را رستم و باشد ماجرا
بسي/زورآزماي و بزرگي مردي تو:ميپردازد مدحش به بلكه
/را تو زيب و فر همه بديدم/راي و نيرنگ و داني چاره
را تو نشيب بينم كه نخواهم
خود آزادي پي در آزادمنش و آزادانديش رستم
تا شد متوسل شيوه هزاران به بست ، كار به چارههايفراوان
رستم.نشد واقع موثر اما بازآيد ، خويش به اسفنديار
آن در كه آئيني است ، جوانمردي و مردانگي آيين نماينده
دارد قرار اسفنديار مقابل در و است غالب آزادانديشي تفكر
از اتفاقا و ميشود متصل خود دين تحجر و جمود بخش به كه
ميفهمد را رستم اسفنديار ميشود ، ميدان وارد در همين
به باشد ، او ديگر نيمه ميتواند هم رستم كه نميداند ولي
را خطا راه و مينهد گردن پدر خام دستورات به علت همين
از و ايراني دو هر اسفنديار و رستم.ميگيرد پيش در
در گوتن دو محبت و مهر و عشق.هستند ايرانزمين مفاخر
.ميرسد اضمحلال به ديني اصطلاح به خام ماموريت يك مقابل
(اسفنديار كل عقل واقع در) پشوتن نصايح به اسفنديار اگر
در.ميشد باز حقايق روي به چشمانش شايد ميكرد توجه
معرفت و شناخت در مهمي نقش چشم اسفنديار و رستم داستان
به حقيقتي روي بر چون را خود چشم اسفندياردارد هستي
هنگامي.ميبيند آسيب نقطه همان از ميبندد ، رستم نام
ميبينند ، آسيب چشمانش كه ميبيند را حقيقت اسفنديار
ميگشايد اسفنديار چشمان روي بر را حقيقت در "تيرگز"
راهي تهمتن.ميرساند هلاكت به را او خاكي تن و جان گرچه
روانه را "گز تير" و كند گوش را سيمرغ پند آنكه جز ندارد
برآن /زود راند اندركمان گز تهمتن:نمايد اسفنديار چشمان
سيه /اسفنديار چشم بر تير بزد /بود فرموده سيمرغ كه سان
دور ازو /سهي سرو بالاي آورد خم /نامدار آن پيش جهان شد
بيفتاد /يزدانپرست شاه سر شد نگون / فرهي و دانش شد
به خود سياه باره از اسفنديار و /..زدست كمانش چاچي
در.بشد بدن از جانش نيز رستم كه گويي تو ميافتد ، زمين
.نيست شرمسار و غمگين چنين رستم جنگي هيچ در و جايي هيچ
تمامي ولي ميآيد درد به تن رويين افتادن از رستم دل
نكوهش و مذمت به و مياندازد اسفنديار گردن به را گناه
آن آوردي كه / اسفنديار به رستم گفت چنين:ميپردازد او
بار به زفتي تخم
بعد.است غمانگيز همچنين و تماشايي رستم چهره ديدن اما
خود روزگار آمدن سر به و ميآيد هوش به اسفنديار آنكه از
گريه به رستم ميداند ، رستم نه سيمرغ و زال دست به را
رستم بگريست و بپيچيد":ميپيچد خود به درد از و ميافتد
سخنها اسفنديار فتوت و جوانمردي از باز اما "درد به
/ اسفنديار چو نديدم سواري:ميستايد را او و ميزند
آب ديدگان از ريخت همي:رستم و / كارزار جوشن با زرهدار
نرم آواي به كردش مويه همي /گرم
خون او كه هركس كه:دارد خاطر به را زال نصيحت رستم
روزگار برو سرايد بريزد /اسفنديار
نابينا ، چشماني با و خون در افتاده قامتي با اسفنديار اما
و ميفهمد را خود مرگ علت و است كرده كشف را حقيقت تازه
همه آن ميگذارد ، صحه رستم الحاح و اصرار حقانيت بر
به و ميپذيرد را رستم التماسكردنهاي و نرمخوييها
(اسفنديار پدر) گشتاسب او مرگ عامل كه ميدهد دلداري رستم
كينهاي و است نديده رستم از بدي هيچ وگرنه است ، بوده
وسيع آنقدر اينجا پهلوان دو دوستي و عشق حجم.ندارد او از
چنين داستاني كمتر در كه است فشرده چنان ديگر طرف از و
براي است ، اسفنديار بسته دل رستم.ديد ميتوان را چيزي
را خود علاقه و عشق يا نمايد كم خود گناهان بار از اينكه
جان به هم را اسفنديار سفارش آخرين دهد نشان اسفنديار به
او به و دارد نگه خود نزد را "بهمن" اينكه آن و ميپذيرد
".شكار دشت و بزم نشستنگه /كارزار آرايش بياموزد"
اتفاقا كه -خود اطرافيان بدگمانيهاي تمامي با رستم
با رويينتن تا ميپذيرد ، را اسفنديار بهمن -بود درست
در حتي رستم.نمايد تسليم جانآفرين به جان آسوده خاطري
و است من گواه يزدان" كه مينويسد گشتاسب به نامهاي
مگر /اسفنديار به گفتم چند من كه:"من رهنماي هم پشوتن
.كارزار و كينه كند كم
است وفادار اسفنديار با خود دوستي به لحظه آخرين تا رستم
و نگران دل خود كار از اسفنديار مرگ و شكست از بعد حتي و
پرگردوخاك و خونآلود چنان ميداني در بدينسان.غمگين
را مردانه نبردي جاودانگي و كرده سير عرش تا دوستي صفير
و بود حقيقت از نمايي و نماد رستم.است كشيده تصوير به
فهم اسير شايستگي عين در كه بيبديل قهرماني اسفنديار
را حقيقت روشنايي چشم راه از اينكه از و ميشود خود ناقص
اين بر خود جان و ميبيند آسيب دريچه همان از نميبيند
.ميسازد آزرده دل را رستم اينكه هم و ميگذارد كج انديشه
|