شمس با مولانا آشنايي كيفيت باب در
... ديده را تو آنناگهان منم تبريزي
كه مولانا با تبريزي شمسالدين حضرت آشنايي درباب:اشاره
سخنهاي ميخواند ، "من خداي" و "من شمس" را او خود ،
صورت درازدامني و گسترده روايات و شده رانده فراواني
بود آتشي چگونه جانسوز آشنايي اين راستي به.است گرفته
خود از را او و گرفت درخشيدن مولانا دل و برجان كه
منابع برخي بر تكيه با حاضر مطلب در نويسندهكرد بيخود
در كه آن بر مترتب كيفيت و عرفاني آشنايي اين معتبر ،
گرفت صورت قونيه بازار در ش._سال 623ه آذر ششم تاريخ
و پيدا زواياي است كوشيده و داده قرار مداقه مورد را
.كند بررسي را ناگهان رستخيز اين پنهان
ادبيات گروه
منزل سوي به شده خارج قونيه پنبهفروشان مدرسه از مولانا
سر به جواني اوج در مولانا ايام اين در.بود حركت در
پيرامونش جوان علمان طالب و شاگردان.داشت ميبرد380سال
.بودند حركت در بود سوار مركبي بر كه وي همراه و زده حلقه
محقق برهانالدين خرمن از مولانا تاريخ ، اين از قبل
خوشهها ميرفت شمار به پدر مكتب پروردگان از كه ترمذي
.بود كرده را او شاگردي سال بود90 چيده
سال نه هم به خدمتش در بود
حال به و قال به او مثل شد كه تا
طريقت مراحل و سلوك و سير با آشنايياي اندك مدت ، اين در
پوش ژنده مردي پير آذرماه ششم بامداد در.بود كرده پيدا
خان در و شده قونيه وارد سالخورده بازاريان كسوت در
بلند و اندام لاغر مردي پير.بود گزيده سكني شكرفروشان
در ديگري چشم به همگانميزد قدم بازار در صبحگاه.بالا
چه براي ميخواهد؟ چه كيست؟ غريبه اين مينگريستند ، وي
اين كه قونيهنميدانستند مردمان است؟ آمده شهر اين به
در آتش ميخواهد او ،"ميرود كاري انجام پي از" پيرمرد
قصد او زند ، زمان تقليد مرجع و عصر بزرگ مفتي نهاد
روم باوقار ميخواهدسجادهنشين او است ، كرده را مولانا
مدرسهپنبهفروشان به.كند كوي گستاخ كودكان بازيچه را
حلقه برش در مريدان.است حركت در مولانا مركب برگرديم ،
.مولاناست با غروري اندك.ميكنند همراهي را او.زدهاند
فرزند.است يافته دست منصبي چنين به جواني اوج در او
كه نميداند جلالالدين.است بهاءولد العلماء سلطان
كه است حيف.ميخواهد برايش ديگر انجامي جهان قصهپرداز
.بخروشد بايد دريا اين نباشد ، طوفاني مولانا وجود درياي
يجوز" به شده مشغول زيد و عمر به اگر مولانا بر دريغا
.بپردازد "ولايجوز
صيد تو دام به عشاق دل اي
عمروزيد با تو و مشغول تو به ما
نزديك منزل به و ميدهد حركتادامه به استرمولانا
.مينهد پيش گام سوي آن از نيز تبريزي مرد پير.ميشود
.رس دلم فرياد به خداوندا
.ميدوزد جوان مولاناي چشم بر چشم ژندهپوش پير ناگاه به
او با گوياديد را پير مولاناميبينند را همدگر
.را او شمس نيز و ميشناسد را او.آشناست
خواهيم آشنا ولياي با را تو بودند گفته شمس به خواب در
.باوقاتها مرهونه الامور اما.نه روم بر روي شمس اي.كرد
اسب لجام رفته جلو پيرمرد است ، رسيده آن وقت اكنون
محمد !مفتي اي هان:ميدارد فرياد گرفته را جلالالدين
بسطام؟ بايزيد يا است برتر
خاتم محمد است سوالي چه اين:ميدهد پاسخ عجول جوان
نسبت؟ چه بسطام بايزيد رابا او انبياست
را خداي محمد رو چه ز پس:ميگويد نميشود قانع پيرمرد
آن و رانده زبان بر "شانك اعظم ما سبحانك" و ستوده
لب بر "شاني اعظم ما سبحاني" دانسته پاك را خويش بسطامي
است سوالي چه اين ميماند ، جلالالدين است؟ ساخته جاري
مقابلبايزيد در مصطفي محمد طريقت رودرروي شريعت ديگر؟
!بسطام؟
پرسيده شرعي سوالي.دوختهاند خود اوستاد بر چشم شاگردان
بگويد؟ چه اما دهد ، پاسخ بايد روم تقليد مرجع.است شده
:ميگويد ميراند ، لب بر ميآيد ذهن به كه جوابي بهترين
وليك داشت ، استسقا معرفت صهباي به بود ، دريانوش محمد
.كرد عربده بهجامي بوده حوصله تنگ بسطامي عارف
براي پاسخ زيركانهترين معركه ، از گريز براي جواب بهترين
فرو عميق فكري به جوان خود اما شاگردان ، چشم در سرفرازي
نيست ، قانع خويش جواب بر پريده ، رخسارش رنگ است ، رفته
.داشت پير چشم در چشم هنوز
سخن ساله صد كه است ، لساني طي را عشق
ميگويد زدن چشم يك به يار با يار
:ميگفت جلالالدين به چشم زبان با تبريزي مرد پير گويا
خرمن آتشاندر دارم ، كارها تو با آمدهام ، دوري راه از
حال تا ميداد پاسخش نگاه به نيز جوان.زد خواهم قرارت
...بودم شده تنها بود ، نمانده صبرم دگر بودي ، كجا
بيمنتها رحمت اي ناگهان ، رستخيز اي
دربيشهانديشهها افروخته آتش اي
.بود شده ساخته مولانا كار اول روز همين در
گفتم ديدمش كه اول روز
است اين كند سيه روزم آنكه
آشفته را مولانا تبريزي ، مرد پير اين با ناگهاني ديدار
بودن ناگهاني به كبير ديوان اندر مولانا خوداست كرده
:ميگويد كرده اشاره ديدار لحظه
ديده را تو ناگهان آن منم
ديده همه پا به سرتا گشته
ديوانه مرغ همچو من جان
پريده ازگزاف غمت در
اشاره ديدار صبح به ديگري پرشور غزلواره اندر مولانا
گرفتار كه ميبيند اسير مرغكي همچون را خود جان و ميكند
:است شده شمس وجود باز
شد عيان ماه يكي سحرگاه چرخ بر
شد نگران ما بر و آمد فرود چرخ از
صيد گه به مرغي بربايد كه باز چون
...شد دوان چرخ بر و مه آن مرا بربود
ش._ه ماه 623 آذر ششم روز دم سپيده سحرگاه از مراد كه
.ميباشد
به دو هر و گرفته را شمس دست مولانا ديدار اين از پس
از قونيه زن و مرد ميپيچد ، شهر در واقعهمنزلميروند
همه از پيش قونيه بازيگوش كودكان.ميشوند آگاه ماجرا
چه خداوندا.ميدهند خبر بيچاره مولاناي سراي به دويده
در مولانا.است شده ولولهاي شهر در.است افتاده اتفاقي
روز ، دو نه روز يك نه بسته ، علمان طالب و مريدان روي بر
خلوت به ايام بيدل دو اين روز شبانه چهل تمام ، روز چهل
و دلداده"خلوتستان" به ورود اجازه را احديميگذرانند
خيال بر را دل سراي در مولانا همانسانكهنيست دلدار
و آشنا هر روي به را خانه در نيز حرمش بسته ، غيرشمس
.بستهاند بيگانه
ببستيم غير روي خلوتبه در ما
...نشستيم تو با و بازآمديم همه وز
.ميشود گشوده"خاص خلوتسراي" در روز ، گذشتچهل از بعد
منزل بيروني در قدم مولانا است ، شده خداونداچه اما
چيز دارد ، زبان ديگريبر حرفهاي ميگويد ، چه ميگذارد ،
:است شده ديگري
آمد نظرم نور آمد سرم مستي
دگرمآمد چيز خواهي ، ار دگر چيز
بس قدر همين.ميداند خدا گذشت چه شب و روز آنچهل در
و واجبات اداي جاي به مرموز خلوت آن از پس مولانا كه
بهجاي.نهاد بنياد چرخيدن نشستو سماع وعظبه مجلس
.داد رباب دلسوز نواي به گوش مدرسه قال و قيل
درست رايي و سماعشمذهب شد
رست باغ اندردلشصد سماع از
.ميآمد گران علما بزرگان و مولانا مريدان بر ماجرا اين
در تن او شيخي به و لااباليميديدند مردي را شمس ايشان
شده مولاناخشمگين روش تغيير از قونيه اهلنميدادند
جبرانناپذير ثلمهاي و عظيم رارخنهاي حال آن و بودند
حضرت از شكايت به لب جهت بدينميدانستند نبوي شريعت در
فرزند كه بود رسيده جايي به كار.گشودند شمسالدين
به زبان نيز-بود متعصب متشرعهاي كهخود -مولانا
ملامت اما.ميگرفت خرده او بر و بود كرده باز پدر سرزنش
عشق آتش بر خانواده حتي و شاگردان سرزنش يارانو
ميافزود ايشان حسد بر و ميزد جلالالدينبيدلدامن
او قتل پي كردهدر را شمس قصد اتفاق اينكهبه تا
صاحب و روم ملاي كه ميآمد گران برايشان آخر.برآمدند
ژندهپوش پيرمرد يك با آشنايي از بعد مقتدر فتوايي
رقص به زركوبان پتك آهنگ به بازار ميانه ناشناسدر
ولد بهاء خاندان آبروي او.كند چرخيدنآغاز و درآمده
رومبادهجويي بزرگ مفتي كه نبود ساده.بردهبود را
اندر را حال اين مولانا خود.گردد كودكان همبازي و كرده
:ميسرايد زيبا چارانهاي
كردي گويم ترانه بودم زاهد
كردي جويم باده و بزم سرفتنه
ديدي وقارم با نشين سجاده
كردي كويم كودكان بازيچه
:ميآورد پرشوريچنين غزلواره اندربيتياز را معني اين
بدم كشوري زاهد بدم ، منبري صاحب
تو كفزنان و عاشق مرا ، دل قضا كرد
عليه كه كينهجوييهايي و تهديدها همه آن از بعد بالاخره
تصميم او گرفت انجام مولانا دوستان و مريدان سوي شمساز
.بگذارد تنها را مولانا كرده ترك را قونيه كه ميگيرد
لب بر را "بينك و بيني فراق هذا" جمله كرده او روبه
ماندن بر او زياد اصرار و مولانا تلاشهاي.جاريميسازد
و پرسوز و نميافتدغزلهايگرم كارگر قونيه در شمس
خود تصميم از را كلام شمسالدينيك بيچاره مولاناي گداز
سروده مولانا كه بوده ايام اين در گويا.نميكند منصرف
:است
مكن ميكني سفر عزم كه بشنيدهام
مكن ميكني دگر يار حريفو مهر
شوال643 شنبه 21 پنج روز در و گرفته سرخويش شمس اما
.تركميكند را قونيه
زيادي تلاشهاي خود شمس و جستوجويمحبوب در مولانا
در را شمسالدين مطلع جستوجو ماهها از بعد بالاخره كرده
نامههاي شمس ارتباطبا براي مولانا.ميبيند شام
نامهها اين تعداد افلاكي.ميفرستد او جانب به پيدرپي
.ميداند عدد است 4 بوده منظومنيز كه را
نامه يك تنها نيز شمس كه -نامهها ارسالاين از پس
سلامتيخويش از آن در و بود داده پاسخ مولانا حضرت براي
همراه 20 به را ولد سلطان خويش فرزند مولوي -ميداد خبر
باز را گريزپاي صنم آن تا ساخت روانه دمشق به ديگر تن
.آورند
را ما يار بكشيد حريفان اي برويد
را گريزپا صنم دم يك آوريد من به
شمس جان بر مولانا دل سوز زياد ، لابههاي از پس سرانجام
باز دلسوخته جانبيار به را او ديگر بار و نشسته
شورانگيز غزلوارههاي دومين ديدار اين حاصل.ميگرداند
.است موجود شمس ديوان در كه ميباشد بسياري
شده پشيمان كردههايخويش از ديگر شاگردان و ياران
پيرمرد آن با مرادشان خاص انس به پي ديگر كه چرا بودند
موقعي كه ميدانستند و بودند برده تبريزي آمده نابهنگام
غالب او دلتنگيبر چنان نيست كنارش در پيرمرد آن كه
او ارشاد ذوق و گفتار حلاوت از شاگردان كه ميشود
:ميخوانيم چنين ولدنامه مثنوي در.ميمانند بيبهره
كنان لابه شيخآمدند پيش
هجران دگر مكن ببخشا كه
كن رحمت ميكنيم توبهها
كن لعنت كنيم اين دگر گر
بيش تبريزي پيرمرد عشق نيلوفر.شد سپري منوال بدين مدتي
به آشكارا را او و ميپيچيد مولانا جان و جسم پيشبر از
بر شمس عرفاني تابشانوار واميداشت ، "خورشيدپرستي"
خود خاكي مشت كه را او و ميداد شور و گرمي مولانا جان
.ميكرد بيچاره ميپنداشت را
شود پاره احد كوه تو زيكتابش كه اي
شود بيچاره عاشقو گلي مشت ار عجب ني
مولانا حضرت دوستداران "بگذاشتند ادب گستاخان ، باز" اما
طلايهدار.كردند شمس سرزنش به شروع و آمدند خشم در باز
.بود مولانا خود فرزند محمد علاءالدين سرزنشكنندگان اين
از را مولانا اينكه بر علاوه تبريزي پيرمرد اين كه چرا
حرم پروردگان از كه را دختري نام كيميا بود گرفته او دست
.بود كرده ازدواج او با كرده تصاحب نيز بود مولانا
و وعظ مجالس از استفاده باب مولانا حال انقلاب از پس
بر را سراي در.بود شده بسته علاقهمندان برروي او اندرز
:گويد خود بود ، خلوت به شمساش با بسته همگان روي
در آن ببند زدرون سبكتر ساقيا هله
ندارد شما سر كه آمد كه هر به بگو تو
سراي در بر پيوسته تبريزي شمس":ميگويد مهر مشتاق دكتر
داشت را مولانا ديدار آهنگ كه كس هر از و مينشست مولانا
به تا ميدهي چه ميپرسيد او از و ميكرد طلب شكرانهاي
.دهم ورود اجازه را تو و بنمايانم تو بر را مولانا آن شرط
"
كه شد آن بر شمس.بود شده شعلهور دشمني و كينه آتش
براي بازگشتي چنانكه نه اينبار اما بكند ترك را قونيه
.باشد آن
.است منقول زيادي روايات شمسالدين حضرت كبراي غيبت درباب
نيز او كه درمناقبالعارفين را افلاكي گفته ما
برايتان -تلخيص اندكي با -ميكند نقل مولانا زبان از
خلوت ، در بود نشسته مولانا بندگي در شمس مگر".ميآوريم
فيالحال [آيد]بيرون تا كرد اشارت بيرون از شخصي
... ميخوانند بكشتنم:گفت مولانا حضرت به و برخاست
و بودند كرده يكي دست كه حسود و عنود ناكس كس هفت گويند
و راندند كاردي يافتند فرصت چون ايستاده كمين در
"...گشتند بيهوش جماعت آن كه بزد نعرهاي چنان شمسالدين
پايان در افلاكي -عليهم الادب اهل لعنه و لعنتهالله-
آمدند بههوش وقتي نفر هفت آن كه ميكند اشاره مطلب اين
از نشاني روز آن از و نديدند چيزي خون قطره چند از غير
.نيست پيدا تبريزي داد ملك شمسالدين حضرت
خسروشاهي طاهر محمد
دارد ادامه
|