سحرآميز ني
موتسارت از مشهور اپرايي به نگاهي
در ژانويه 1756 متولد 27 موتسارت آمادئوس ولفگانگ:درآمد
سال 1791 دسامبر تاريخ 5 به متوفي و اتريش سالبرورگ شهر
از و موسيقي عالم نوابغ بزرگترين از بن ، شهر در
به كه كوتاهش زندگي زمان مدت در.است روزگار اعجوبههاي
را جهان زبانزد موسيقي شاهكارهاي از بسياري رسيد ، سال 35
سونات ، كنسرتو ، زيادي تعداد شامل او ساختههاي.آفريد
مشهورترين از.دارد نمايشي صبغهاي كه است اپرا و سمفوني
مقاله.است "سحرآميز ني" و "فيگارو عروسي" وي اپراهاي
كه است نكته اين بيانگر و او كوتاه زندگي از شمهاي زير
بيهمتاي آثار خلق نتيجه در و پرورش موجب حيات لطافتهاي
.است گرديده بزرگ نابغه اين توسط نمايشي و موسيقي
سر بر بزرگي از تاجي و بپوشد تفاخر از شنلي بايد كسي اگر
موتسارت شايستگيهاي و اندازه به قوارهاي بايد گذارد ،
گفته به سحرآميز ني آفرينش هنگام به او زيرا ;باشد داشته
دهان از چنانچه كه كرد تصنيف آهنگهايي شاو ، برنارد
در همه اين و مينمايد بجا و مناسب شود ، شنيده فرشتگان
بيماري اندوه فرط از گاه موتسارت ، كه ميشود آفريده جايي
و ميگيرد بغل در زانو او بستر كنار در "كنستانز" زنش
اشك او گور بر نوزادش فرزند دادن دست از بهخاطر گاه
سر فقر و نداري اندوه از سرد باران زير گاه و ميافشاند
دست بر قلم و خزيده خانه كنج به سر آخر و افكنده زير به
و زندگي گذران براي و بنويسد دوستي به نامهاي كه گرفته
را آنها بعدا تا بگيرد قرض پولي زنش معالج پزشك دستمزد
از گاه و دربار مستمري از گاه كه خود ناچيز درآمد از
سحرآميز نيبپردازد ميآورد ، دست به ساختههايش درآمد
اين ميبايست كه تماشاخانهاي گوشه در و چوبي كلبهاي در
دستمايه شايد و شد ساخته شود ، اجرا آن در اپرا
برساند ، آخر به را مهم اين ميبايست كه شوقانگيزي
نقش ميبايست كه بود سالهاي هفده دخترك "آناگاتليب"
و خيالانگيز لطافت كند ، ايفا سحرآميز ني در را "پامينا"
بيشك غرب موسيقي ماندني و عزيز يادگار اين جادويي اثر
در "آناگاتليب" كه بود ميخك شاخه دو آن رايحه اثر از
داد موتسارت دست به خلوت گوشهاي در كوچكي و ظريف گلدان
را گرانبها هديه اين نامدار آهنگساز.كرد پيشكش او به و
به آن بر دوختن چشم با روزها و گذاشت خود كار ميز روي بر
طول در موتسارت.ميپرداخت سحرآميز ني ظرافتهاي خلق
گلدان اين به رو پيوسته شاهكار اين از گوشههايي آفريدن
كنار كه فشردهاي بههم غنچه كه داشت آن بر اميد و داشت
گل دو آن حوصله ولي شود باز نيز بود ميخك شاخه دو آن
ني رسيدن پايان تا بتواند كه بود آن از كمتر لطيف
آن و گذشت آنها بر "*شش و روز پنج".بياورند تاب سحرآميز
را آن نوزادي همچون موتسارت كه اين با غنچه و پژمردند دو
آفتابش كنار و ميداد آب آن به و ميكرد خشك و تر
را موتسارت دل و نگشود را خود گلبرگهاي هرگز ميگذاشت ،
و برنگرفت عزيز يادگار اين از نظر او ولي نكرد ، شاد
سپاس به نيز دخترك.داشت آن بر چشم كار هنگام به پيوسته
با را خود كار اپرا ، اجراي هنگام به و بعدا او ، مهر از
.رسانيد انجام به بيشتر هرچه لطافت به و تمام استادي
شب 30 در و "ويدن" تماشاخانه در سحرآميز ني اپراي
آن ، روحنواز نغمه و آمد صحنه روي بر سال 1791 سپتامبر
از و آسمان از گويابود آن آفريننده لطيف روح انعكاس
و گوشه ذكر چه اگر آمد ، فرود آدميان گوش بر پريان سوي
ندارد را تاثيري آن ما روح بر شاهكار اين اجراهاي كنار
ني حكايت ذكر ليكن دارد ، اروپا در اپرا هنر اهل بر كه
و است زمين مشرق قديمي افسانههاي از برگرفته كه سحرآميز
"وايلاند مارتين كريستف" آلماني داستانسراي و شاعر توسط
..مينمايد جذاب و شيرين دوستان ادب براي است ، گشته تدوين
سحرآميز ني حكايت
آسمان بر سر كوهستاني تپهاي كنار در شب ملكه عبادتگاه
و ميگذشتند آن بالاي از پيوسته مسافر ابرهاي و ميساييد
كه مسافر شاهزاده "تامينو"ميباريدند فرو آن سر بر گاه
كه راهي پيچ آخرين در دمي بود ، فرسوده راه خستگي از
كه شهري سوي به و ايستاد ميرسيد ، عبادتگاه به شيبوار
خورشيد غروب تا چيزي هنوز.افكند نظر داشت ، پا زير در
و نمايد سر بالش را كولهبار ميتوانست او و بود مانده
همين "تامينو" كند ، در به تن از راه خستگي و بياسايد دمي
نظر پيش را عبادتگاه به رسيدن روياي و نهاد هم بر چشم كه
او كنار در كه بوتهاي از كه وهمانگيز صدايي با آورد ،
سياه و عظيم ماري و گشود را خود چشمهاي برميخاست بود
او سوي به و ميخزيد بيرون به بوته ميان از كه ديد را
او با گشتن روبهرو ناتواني از و ترس از شاهزاده ميآمد ،
اين در اما خزيد ، ناتوان طعمه سوي به مار و گشت بيهوش
نجات به را عبادتگاه ساكن بانوي سه سرنوشت دست هنگام
درآوردند پاي از را دهشتناك حيوان آنها.فرستاد شاهزاده
كردن جمع مشغول خورشيد.بازگشتند خويش جايگاه سوي به و
او گشود ، را خود چشمهاي "تامينو" كه بود خود طلايي دامن
به ميديد ، خود كنار در را مار كشته كه اين از حيرتزده
گرفته انجام كسي چه دست به واقعه اين كه رفت فرو فكر اين
براي ناچار به.نيافت پرسش اين براي پاسخي ولي است ،
صدايي شنيدن با هنگام اين در اما برخاست راه بقيه پيمودن
صاحب ديدن انتظار به درختي تنه پشت از و ماند خود جاي بر
و مينواخت ني در كه ديد را مردي ايستاد ، انتظار به صدا
تن بر بود آن بر پرندگان پرهاي كه لباسي او ميآمد ، پيش
شاهزاده بود ، گرفته دوش بر كه ميبرد خود با قفسي و داشت
نامم:گفت او پرسيد ، نشانش و نام از و ايستاد او راه بر
از است ، پرندگان انداختن دام در كارم و است "پاپاژنو"
جا هر و ميگردم جنگل درختان ميان در شامگاه تا بامداد
در است قفس همين كه را خود دام ديدم ، پرندهاي لانه كه
را نغمه اين مينشينم انتظار به و ميگذارم آن كنار
كجا هر در كه پرندهاي هر تا ميكنم تكرار بار چندين
به.كند پرواز خود لانه سوي به آن شنيدن هواي به باشد ،
قفس اين درون به پاي خود ميل با برود لانه به كه آن جاي
كه كجا هر در را قفس اين من آفتاب غروب از پيش تا گذارد ،
گونه اين به را زيادي پرندگان و ميگردانم باشد ، لانهاي
كه بانويم براي و برميدارم را قفس آنگاه ميكنم ، صيد
چه گفت افسوس با مرد وقت اين در.ميبرم است عبادتگاه در
روي ماه دختركان ني ، اين نغمه با ميتوانستم كه بود خوب
تو عايد چه كار اين از گفت "تامينو".بكشم دام به نيز را
من به اشربه و اطعمه بانو خدمتكاران: گفت مرد شد ، خواهد
من به ميتواني آيا:پرسيد "تامينو" شاهزاده ميدهند ،
پرسش اين از كه "پاپاژنو" است؟ زني چگونه تو بانوي بگويي
صاحب كه من بانوي گفت ، نيست آنها ديار از جوان دانست
حكومت سرزمين اين بر و است شهر اين بارگاه باشكوهترين
پيش جاودان "ونوس" زيبايي و ندارد همتا زيبايي به دارد ،
كه اين با و است شهر ملكه او ميبازد ، رنگ او زيبايي
حكايت سپسدارد سينه در شكسته دلي است ، مال و جاه صاحب
و پير كاهني دارد ، نام "پامينا" كه را او دختر كه كرد
كه "تامينو" شاهزاده است ، ربوده مصر سرزمين از قدرتمند
به ماري كه پيش حادثه ياد به بود عجيب برايش مرد گفتار
افتاد ، بود شده كشته اسرارآميزي طور به و شده حملهور او
مرد از مينمود اسرارآميز برايش حادثه اين چون "تامينو"
قدرت يا است بوده او دست به مار شدن كشته آيا پرسيد
صاحب هم من:گفت "پاپاژنو" داده ، انجام را كار اين ديگري
در...بخواهم اگر و هستم مرد چند اندازه به زيادي قدرت
روبهروي بانو سه چون افتاد لكنت به زبانش هنگام اين
غذا گفت "پاپاژنو" به رو آنها از شدندويكي ظاهر آنها
پرداختي گفتن دروغ به چون است آب و سنگ امروز تو شراب و
شاهزاده به خطاب بانو همان سپس است ، همين دروغگو سزاي و
ملكه چون بيا بارگاه داخل به ما با جوان اي گفت "تامينو"
خود "تامينو" بعد دمي.دارد را تو ديدار انتظار اكنون هم
آراسته باشكوه زينتهاي با كه يافت بارگاهي ميان در را
از رنگارنگ شرابههاي با زربفت پردههاي بود ، شده
داخل به را او نگهبان بانوان سپس.بود آويزان ديوارها
شب ملكه شكوه با تختي بر و آن ميان در كه بردند سرسرايي
و رفت پيش بانوان از يكي راهنمايي به جوان بود ، آرميده
خود مقابل را جوان كه ملكه ايستاد ، ملكه مقابل احترام با
كه ميخوانم تو نگاه از جوان اي:گفت او به خطاب ميديد
در پاكي قلب و هستي برخودار والايي نسب و اصل از
در و بدهم تو به ماموريتي كه ميخواهي آيا سينهداري ،
بيچون گفت "تامينو" شاهزاده بگيري؟ قابلي پاداش آن ازاي
انجام به بدهند فرمان ملكه چه هر ميل كمال با و چرا و
از كه ميدهد گواهي دلم:گفت سپس شب ملكه.رسانيد خواهم
هم و خوبرويي هم چون برميگردي سرافراز ماموريت اين
"پامينا" دخترم شك بيهيچ داري ، توانا و ورزيده اندامي
ميخواهم تو از.بست خواهد دل تو به ببيند را تو اگر
پيري كه مصري كاهن "سالاسترو" اقامتگاه به او نجات براي
ربوده خود افسون و سحر با را دخترم او.بروي است ساحر
پير اين معبد به بايد تو.نموده گرفتار بند در و است
چنانچه نيز دخترم كني ، جلب خود به را او اعتماد و بروي
به هستي من جانب از فرستندهاي كه بداند و ببيند را تو
و برسي مهم اين به تو كه روزي بدان آمد ، خواهد تو همراه
دل تو به نيز "پامينا" دخترم كني پيدا توفيق كار اين در
بيحساب مكنت و مال او رهايي پاداش به آنگاه و بست خواهد
گشت ، خواهد تو آن از نيز زيبايم دختر و كرد خواهم تو نثار
شد داده او دست به خدمه از يكي توسط كه تصويري به سپس
خود نزد را آن است "پامينا" تصوير اين:گفت و كرد اشاره
"تامينو" شاهزاده بشناسي ، وسيله اين به را او تا دار نگه
هرگز كه نمود اذعان اين بر و انداخت نظر تصوير به دمي
خطاب ملكه سپس است ، نديده زيبايي اين به چشماني و صورتي
سه و خدمتگزاري براي را "پاپاژنو" افزود ، "تامينو" به
به سلامت به را راه كه اين براي را ذكاوت با و شجاع جوان
ني اين همچنين ميكنم ، تو همراه ببري مقصود منزل سر
قرار دشمن خشم مورد هرگاه تا ميدهم تو به را طلايي
هرگاه كه است اين ني اين خاصيت بگيري ، كمك آن از گرفتي
كه خاست برخواهد آن از سحرانگيزي نغمه چنان بدمي آن در
ملكه جانب از كه را ني شاهزاده.كرد خواهد تو جذب را همه
زير را آن و گرفت او دست از ميشد داده او به مهر با و
دست به را زنگي سازي همچنين كرد ، ملكه پنهان جامه
هجوم مورد هرگاه نيز تو گفت وي به خطاب و داد "پاپاژنو"
شادي و رقص به را همگي ساز اين با گرفتي قرار دشمني
كرد سفارش او به و كن سرگرم كار اين با را آنها و وادار
به رو سپس بماند ، باقي "تامينو" كنار در حال هر در كه
پر دلي و آسوده خاطري با و برو اكنون:گفت و كرد شاهزاده
اگر.بپرداز است شده واگذار تو به كه مهمي كار به اميد
و بود خواهد تو نصيب گران پاداشي يافتي دست مهم اين به
.بود خواهد انتظارت در سخت مجازاتي كني نافرماني اگر
آسمان كه داشت سخناني گفتن قصد هنگام اين در "تامينو"
ناپديد آنها چشم از همراهان و ملكه لحظه همان در و غريد
.شدند
پشت را صعبالعبور راههاي روزها فراوان رنج با مسافرين
يكي در پير كاهن كه رسيدند شهري دروازه پشت به نهاده سر
اين بر قرار پاپاژنو ، و تامينوداشت منزل آن قصرهاي از
اين به.بروند جداگانه ماموريتي به يك هر كه نهادند
ترفندي با "پاپاژنو".گفت بدرود را ديگري يك هر منظور
ني ديد لازم كجا هر و رساند كاهن قصر داخل به را خود
را باشكوه تالارهاي قصر ، در.درآورد صدا به را سحرآميز
صداي آن از كه رسيد تالاري نزديك تا سرگذاشت پشت يك يك
پرده گوشه از "پاپاژنو" ميافكند طنين فضا در رامشگران
ساز با كه ديد را رقصندگان و انداخت درون به نگاهي
زيبايي به دختري آنها ميان در و ميرقصيدند نوازندگان
زيرا شناخت ، را او بيدرنگ "پاپاژنو" كه ميشد ديده ماه
چون رقصندگان كه بود "پامينا" بهنام شب ملكه دختر او
در "پاپاژنو" بودند ، گرفته ميان در را او درخشان نگيني
مناسب موقع در تا ايستاد انتظار به و كرد كمين گوشهاي
كردند ترك را تالار مجلسيان كه نگذشت ديري بربايد را او
سكويي روي غمانگيز حالت به و تنها زيباروي دخترك و
را دختر سوي به رفتن قصد "پاپاژنو" اينجا در. آرميد
دست در زنجيري با غولآسا و زنگي سياهي ناگهان كه داشت
او و گذاشت او پاي و دست بر زنجير و آمد "پامينا" طرف به
غلام از كنان التماس دخترك كشيد ، خروج راه سوي به را
خستگي از تا كند رها خود حال به را او دمي كه خواست
و ساخت رها گوشهاي به را او دشنامگويان غلام بياسايد ،
اين در "پاپاژنو".گشت خواهد باز دوباره بعد دمي گفت
براي را ماجرا چگونگي و آمد بيرون خويش نهانگاه از فرصت
كه زيبارويي جوان داد اطمينان او به و گفت باز دخترك
ديري و ميباشد قصر در اكنون هم آمده او نجات براي
اتفاق به و يافت خواهند را يكديگر آنها كه گذشت نخواهد
پي در "تامينو" ديگر سوي از.رفت خواهند بيرون قصر از
ديگر تالار به تالاري از "پامينا" و "پاپاژنو" يافتن
كنار را پردهاي ميخواست كه جستوجو حين در ميرفت ،
و گشتند ظاهر او مقابل روحاني جامههاي در مرد سه بزند
تو مقصود و هستيم معبد اين ساكن جنهاي از ما كه گفتند
ياري را تو ميخواهيم و ميدانيم اينجا به آمدن از را
شب ملكه دختر كه آمدهام من گفت آنها به "تامينو".دهيم
زيبا دختر اين و است ستمگر مردي كه پير كاهني دست از را
خيانتش سزاي به داشته نگه خود پيش و دزديده نامردي به را
مشغول "تامينو" سازم ، رها او چنگ از را دخترك و برسانم
اي گفت ، جوان به خطاب آرام صدايي كه بود جملات اين اداي
معبد اين كاهن زيرا اشتباهي در سخت تو دل ساده جوان
مكان هستي آن در تو كه هم مكاني و است پاكدلي روحاني
"پامينو" نيست ، حاكم آن بر محبت جز نيرويي و است امني
تالار در و گذاشت بيرون به پا تالار آن از زده حيرت
ميدود ، او سوي به خوشحالي با كه ديد را "پاپاژنو" ديگري
روبهرو "تامينو" با را دخترك "پاپاژنو" ديدار اين در
است همان ميبيني كه را جوان اين كه گفت دخترك به و كرد
رفتن بيرون به را آنها سپس و گفتم تو با را حكايتش كه
در بستند ، آنها بر راه عدهاي هنگام اين در ولي فراخواند
همان كه ميشد ديده روحاني لباس با پيري عده اين ميان
زمين بر كاهن پاي پيش دخترك بود ، اعظم كاهن "سالاسترو"
كاهن خواست ، او از را خود ياران و خود نجات و افتاد
من سخنان به دختر اي گفت ، و انداخت او بر لطف به نگاهي
جز تو مادر نيست آن در راستي جز چيزي كه فرابده گوش
و كرد وصيت تو نجات به مرا پدرت و ندارد نشاني پليدي
بسي كه نهاد من كف در مادرت با من مقابله براي سلاحي
آن هرگاه كه دارد نام "آفتاب سپر" سلاح آن و است كاربر
پايين طبقات به بيدرنگ او گيرم كار به مادرت مقابل را
شما من گفت و كرد جوان دو روبه سپس كرد ، خواهد سقوط جهنم
بر بايد آن از قبل اما رساند خواهم جاودان سعادت به را
و هستيد پايبند خود عشق ميثاق به دو هر كه شود ثابت من
در را دو آن كه كرد پيشنهاد و ميمانيد وفادار آن به
تمام صبر با را كار اين و كند وارد گوناگون آزمايشات
از و دادند آزمايشات به تن نيز دلداده دو هر و داد انجام
از "پامينو" آمدند ، بيرون سرافراز و پيروز آنها
بلاياي در دو آن آمد ، بيرون سرفراز شيطاني وسوسههاي
سحرآميز ني از درماندند كه جا هر و شده آزمايش نيز ديگر
ديگر طرف از كه نيز "پاپاژنو" درپايان و گرفتند ياري
پيوست ، دو آن به ميآفريد ، نشاط خود زنگي ساز با ميآمد
كه اعظم كاهن نهادند بزرگ تالار به قدم يار سه آن وقتي
پسر و دختر دست و آمد فرود آن از بود نشسته رفيع تختي بر
ميان در را آنها شوهري و زن و گذاشت هم دست در را جوان
پامينا و تامينو و بزرگ كاهن شب همان در نمود ، اعلام جمع
كاهن رفتند ، شب ملكه معبد سوي به قصر اكابر از چند تني و
به كه شب ملكه و گرفت معبد به را "آفتاب سپر" بزرگ ،
نور تابش با بود شده حاضر معبد سرسراي در همراهان اتفاق
.افتادند فرو جهنم قعر به آن
زارعي جمال
:فرموده كه سعدي ، اجل شيخ گفته *
باشد شش و روز پنج همين گل
باشد خوش هميشه گلستان اين
|