شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۱ - سال يازدهم - شماره ۲۹۸۰- Feb.15,2003
گفت وگو با اسلاوي ژيژك؛ فيلسوف و روانكاو معاصر
مدارا و آزادي پس از يازدهم سپتامبر
000324.jpg
اشاره: اسلاوي ژيژك؛ فيلسوف، منتقد و روانكاو معاصر اسلوانيايي است. وي هم اكنون استاد فلسفه در دانشگاه اسلوانياست. ژيژك همچنين يكي از اعضاي هيأت رئيسه مؤسسه مطالعات فرهنگي در اسن آلمان است.
اگر چه ژيژك در سنت ماركسيستي كشورهاي اروپاي شرقي پرورده شده، اما رهيافت منتقدانه و نوگرايانه اي نسبت به ماركسيسم و سنت چپ گرا دارد. از ديگر سو وي خود را از ماركسيستهاي جديد مانند جيمسون،  ايگلتون و ... نيز متمايز مي كند. انديشه هاي ژيژك بيشتر زير تأثير هگل، لكان (در روانكاوي)، ماركس و تعدادي از انديشمندان جديد كشورهاي اروپاي شرقي شكل گرفته است. او همواره خود را فيلسوفي با جهت گيري روانكاوي دانسته است. ژيژك امروزه سهم قابل توجهي در نظريه پردازي پيرامون پسامدرنيته، جهاني شدن،  مسأله سوژه و ... در جهان معاصر دارد. وي نويسنده مقاله ها و كتابهاي بي شماري در حوزه هاي فلسفه، روانكاوي، فيلم، ارتباطات، نظريه سياسي، جهاني شدن و... است. سايت اينترنتي ژيژك حاوي زندگي نامه، مقاله ها و فهرست كتابهاي وي است.
برخي از كتابهاي اسلاوي ژيژك از اين قرار است: والايش ابژه ايدئولوژي (۱۹۸۹)، به كساني كه نمي دانند چه بايد بكنند: لذت به عنوان عامل سياسي(۱۹۹۱)، كوجيتو و ناخودآگاه(۱۹۹۲)، از نشانگان خود لذت ببريد: ژاك لكان در هاليوود و بيرون (۱۹۹۲)، سوژه حساس: هسته غايب هستي شناسي سياسي، در باب باور (۲۰۰۱)، بازگويي لنين (۲۰۰۲) و ...
در گفت وگوي زير كه همزمان با برگزاري نمايشگاه كتاب فرانكفورت در آلمان در سال ۲۰۰۱ انجام شده بود، ژيژك در باب يازدهم سپتامبر، جهاني شدن، عصر جديد، پسامدرنيته، چند فرهنگ گرايي، حوزه هاي عمومي و خصوصي و سوژه سخن به ميان آورد. از ديدگاه ژيژك انسان كنوني به دليل رقمي و مجازي شدن دنياي امروزتماسش را با واقعيت از دست داده است .در توجيه اين مسأله وي به برخي از پديده هاي آسيب شناختي رايج در جهان معاصر اشاره دارد. به نظر وي ماهيت عصر كنوني هنوز بر ما پوشيده مانده و براي تبيين دقيق آن بايد آن را با استانداردهاي گذشته مقايسه كنيم، البته نه اين كه تسليم چيزهاي كهنه بشويم. به نظر ژيژك انسان كنوني بسياري از حساسيت هايش را از دست داده و خود را منفعلانه وقف دنياي ديجيتالي كرده است. اينجاست كه به نظر وي سوژه از نو بايد بازسازي شود و درست در همين موضع است كه راه ژيژك از طرفداران ساختار شكن سوژه مانند دريدا، فوكو، بودريار و ... جدا مي شود.
* آيا حادثه يازدهم سپتامبر پرتو جديدي بر برداشت شما از آنچه كه در جهان دارد اتفاق مي افتد، افكنده است؟
- يكي از عبارتهاي مكرري كه مرتبا در هفته هاي اخير مي شنويم، اين است كه هيچ چيزي پس از يازدهم سپتامبر همانگونه [كه بوده] نخواهد بود. تعجب مي كنم كه اگر واقعا  يك چنين تغيير اساسي وجود داشته باشد. اين تغيير مطمئنا  در سطح دريافت ما، يا تبليغات آن وجود دارد،  اما فكر نمي كنم بتوان هنوز از گسست بنياديني سخن به ميان آورد. رهيافتها و واهمه هاي موجود محرز شده و آنچه كه رسانه ها در باب تروريسم مي گفتند،  هم اكنون واقعا  رخ داده است.
در كتابم تأكيد زيادي داشتم بر آنچه كه معمولا از آن به عنوان مجازي سازي و رقمي (ديجيتالي) شدن محيط [زندگي] تعبير مي شود. مي دانيم كه شصت درصد مردم كره زمين در زندگيشان حتي از تلفن استفاده نكرده اند اما با اين همه، سي درصد از ما در جهاني رقمي شده كه به طور مصنوعي ساخته و دستكاري شده و [در آن] خبري از امور سنتي و طبيعي نيست، زندگي مي كنيم. به نظر مي رسد كه در همه سطوح زندگي بيش از پيش با چيزهاي عاري از جوهره روبروييم: گوشت بي چربي مي خوريم، قهوه بدون كافئين مي نوشيم و ...
به نظرم و اقعيت مجازي (رايانه) اوج اين فراگرد است. اكنون واقعيتي بدون واقعيت... يا واقعيتي تماما  تنظيم شده را دريافت مي كنيد، اما اين مسأله سويه ديگري هم دارد. در سراسر سده بيستم،گرايشي را مشاهده مي كنيم كه دوست خوب فيلسوفم؛ آلن بديو براي آن عنوان جالبي ابداع كرده است: شور واقعيت. بدين معنا كه جهاني كه در آن ساكن هستيم، دقيقا دنيايي است از قراردادها و مصنوعات مرده. تنها تجربه واقعي اصيل در نهايت بايد خشونتي كه نابودكننده تجربه است، باشد و اين مسأله را هم اكنون به اين معنا كه به زندگاني واقعي تكيه زده ايم، تجربه مي كنيم.
* فكر مي كنيد اين همان چيزي است كه هم اكنون داريم مي بينيم؟
- فكر مي كنم اين مسأله مي تواند آن چيزي باشد كه قرن بيستم را كه واقعا با جنگ اول جهاني آغاز شد، توصيف كرد. همه به ياد مي آوريم زماني را كه آن جنگ به وسيله ارنست يونكر گزارش مي شد. وي اين نبرد تن به تن را به عنوان تجربه اي اصيل مي ستود.
نمونه ديگري براي من، به  عنوان پديده اي آسيب شناختي گسترده در آمريكا، «رگ زنها»ي معروفند. دو ميليون تن از آنان كه بيشتر زنان هستند، خودشان را با تيغ مي برند، چرا؟ اين مسأله ارتباطي به خود آزاري يا خودكشي ندارد. به اين سادگي كه آنها به عنوان افراد واقعيت را احساس نمي كنند و بر اين انديشه اند كه تنها از طريق رنج و هنگامي كه خون گرم را احساس بكنيد، پي مي بريد كه دوباره به زندگي پيوند خورده ايد. بر اين اساس فكر مي كنم كه اين تنش، پس زمينه ا ي است كه بر ضد آن بايد از پيامد آن عمل، آگاه بود.
* آيا اين مسأله با انديشه هاي شما در باب افول ذهنيت در كتاب «سوژه حساس» مرتبط است؟ شما از اين مسأله به «اسقاط حق» تعبير مي كنيد؛ يعني به دليل تحولي كه در جامعه در سالهاي اخير شكل گرفته، واقعيت و بيان از سوژه سلب شده است.
- نقطه آغاز كتابم در باب سوژه تقريبا حاوي تمام جهت گيريهاي فلسفي امروز است، حتي آنهايي كه قويا با يكديگر مخالفند، بر نوعي موضع ضد سوژه اي با هم توافق دارند. براي مثال يورگن هابرماس و ژاك دريدا، هر دو با اين مسأله كه سوژه دكارتي بايد ساختارشكني شود، موافقند. يا از ديدگاه هابرماس، سوژه بايد در يك ديالكتيك گسترده بيناذهني استقرار يابد. در واقع شناخت گرايان، هگلي ها و هر كس ديگري در اين موضع با هم موافقند. از اين رو، وادار شدم بگويم كه بايد به سوژه - البته نه ضرورتا به شكل ناب به سوژه خردگراي دكارتي- بازگرديم. به نظرم سوژه ذاتا سياسي است. در اين معنا كه سوژه براي من بخشي از آزادي را در اختيار دارد، در جايي كه در هيچ جوهره ثابتي ريشه نداريد،  در واقع در موقعيتي باز قرار داريد. ما در گير تناقض هايي هستيم كه هيچ راه برون شوي فوري اي از آن متصور نيست. [از اين رو] در اين معنا سوژه سياسي است.
* اما به نظر مي رسد كه ذهنيت سياسي از ميان رفته است. به طوري كه در كتابتان از جهان پساسياسي سخن رانده ايد.
- وقتي مي گويم كه در جهاني پساسياسي زندگي مي كنيم، در واقع به تأثيرات نادرست ايدئولوژيك آن اشاره دارم. واقعا  در چنين دنيايي به سر نمي بريم اما جهان كنوني به عنوان واقعيتي پساسياسي نمودار مي شود. بدين معنا كه نوعي تأثير بنيادين اجتماعي وجود دارد كه در آن تصميم هاي اصلي اجتماعي به عنوان تصميم هاي سياسي قلمداد نمي گردند. آنها به تصميم هايي در باب ژستها و مديريتهاي ساده مبدل شده اند. كشمكش هاي موجود غالبا نبردهايي در باب فرهنگهاي متفاوتند. در واقع شكل كنوني سرمايه داري جهاني به اضافه نوعي دموكراسي تساهل  آميز به عنوان شكل نهايي آن، امروزه در دسترس ما قرار دارند.
* خوب، مگر چه اشكالي دارد؟
- به نظرم جهان پساسياسي تنش ميان آنچه را كه ليبراليسم تساهل آميز بر ضد چند فرهنگ گرايي مي گويند، در اختيار گرفته است. اگر چه هرگز از نيچه خوشم نيامده است، [ولي] اگر تعريفي براي من وجود داشته باشد كه واقعا  مطابق با آن مسأله (جهان پساسياسي) باشد، تقابل قديمي نيچه ميان نيهيليسم فعال و نيهيليسم منفعل است. نيهيليسم فعال به معناي انتظار هيچ چيز را نكشيدن و نوعي خود ويراني مؤثري است كه دقيقا  [همان] شور واقعيت است. ايده اي است كه براي كامل و اصيل زيستن بايد درگير خود ويراني شد. از سويي ديگر يك نيهيليسم منفعل هست، آنچه كه نيچه آن را واپسين انسان ناميد؛ يعني يك زندگاني خود ارضا شده و احمقانه و عاري از هيجانات بزرگ.
مسأله در جهان پساسياسي اين است كه اين دو بعد را كه درگير نوعي ديالكتيك مرده هستند، در اختيار داريم. از نظر من براي فروشكستن اين چرخه دروغين، سوژه بايد بازسازي شود.
* نيز بيان مي كنيد كه نخبگان در جوامع غربي جسارت شان را از دست داده اند. آنها مي خواهند همه مفاهيم گذشته مانند: انسان گرايي يا سوژه را به دور اندازند. شما در ضديت با آنها مي گوييد كه نگريستن به آنچه كه در گذشته بوده، به نوبه خود مي تواند واجد ارزش باشد.
- البته من مخالف چيزهاي نو نيستم. در اينجا مجبورم سخن ويرجينيا وولف را كه گمان مي كنم در سال ۱۹۱۴ بيان كرده، تكرار كنم. وي مي گفت: گويا سرشت ازلي آدمي تغيير يافته است، انسان بودن،  به معناي يك شكل بودن نيست. هيچ كس نمي تواند براي مثال تأثير اجتماعي بيناذهني سپهر رايانه  را ناچيز تلقي كند.
آنچه را كه امروزه شاهديم، بازتعريفي راديكال از معناي انسان است. براي مثال پديده عجيبي را كه در شبكه جهاني (اينترنت) مي بينيم در نظر بگيريد. وب سايتهايي زير عنوان «دوربين» وجود دارد كه افرادي در آنجا دروني ترين رازهاي زندگي شان را تا نازلترين سطح در مكانهاي عمومي گمنام در معرض ديد قرار مي دهند. حتي از اين كه چگونه افرادي يك دوربين ويدئويي در گوشه و كنار زندگيشان كار مي  گذارند تا مثلا شما بتوانيد خصوصي ترين رفتارهايشان را به نظاره بنشينيد، يكه خوردم.  اين مسأله كاملا مجموعه جديدي است. اين يك فضاي خصوصي نيست،  [همچنان كه] فضاي عمومي هم نيست. يك حركت نمايشگرانه قديمي هم نيست. با اين وجود، چيزي راديكال در حال وقوع است. تعدادي اصطلاحات جديد براي توصيف آن پيشنهاد شده است. تغيير پارادايم عمومي ترين اصطلاحي است كه به كار رفته، بدين معنا كه در عصر پارادايم متغير زندگي مي كنيم. بنابراين مردمان عصر جديد مي گويند كه ديگر از فرد گرايي دكارتي و مكانيكي خبري نيست. اما يك ذهن نوين جهاني داريم. در جامعه شناسي نظريه پردازان مدرنيته دوم چيزي شبيه همين را مي گويند و نظريه پردازان روانكاوي بر اين نظرند كه عقده اديپي وجود ندارد و ما در دوران انحراف (نابهنجاري) همگاني شده به سر مي بريم.
بر اين نظر نيستم كه به چيزهاي سنتي بچسبيم، اما اين پاسخها نادرستند و در واقع آن گسستي را كه در حال وقوع است نشان نمي دهند. اگر آنچه را كه در حال رخ دادن است، با استانداردهاي گذشته بسنجيم، مي توانيم ژرفناي امر جديدي را كه در حال ظهور است، درك كنيم.
در اينجا مي خواهم به پاسكال اشاره اي بكنم. مسأله پاسكال نيز رويارويي با مدرنيته و علم مدرن بود. مشكلش اين بود كه مي خواست يك سنتي و مسيحي راست كيش (ارتدوكس) باقي بماند. جالب است كه پيامدهاي آن امروزه براي ما خيلي جذاب تر و راديكال تر بوده اند تا نتايج [تفكرات] فيلسوفان سطحي ليبرال انگليسي كه به راحتي مدرنيته را پذيرفتند.
اگر نگاهي به تأثير صدا بيندازيم، همين مورد را در تاريخ سينما نيز مي بينيم. خوب، شايد بگوييد كه چه اشكالي دارد؟ با افزودن صدا به تصوير، اجراي واقعگرايانه تر واقعيت را به دست مي آوريم، اما اين اصلا درست نيست. جالب اينجاست كه كارگرداناني كه به آنچه از ورود صدا واقعا منظور بود، حساس بودند، عمدتا  محافظه كاراني بودند كه به آن (صدا) با ترديد نگاه مي كردند. مانند چارلي چاپلين (تا حدي) و فريتزلانگ. فيلم «كتاب مقدس دكتر مابوس» فريتز لانگ به شيوه اي عجيب اين بعد شبح گون خيالي صدا را با محقق ساختن اين كه صدا هرگز به تن متعلق نيست به اجرا گذاشت. اين مسأله درست نمونه ديگري است از اين كه چگونه محافظه كاراني كه گويا از اين ابزار جديد (صدا) هراس داشتند، درك خيلي بهتري از امكانات راديكال و مبهم آن دارند. همان مسئله امروزه نيز كاربرد دارد. برخي افراد به سادگي مي گويند كه مگر چه اشكالي دارد؟ بياييد خودمان را وقف جهان رقمي (ديجيتالي) بكنيم. درواقع آنها آنچه را كه در حال وقوع است، گم مي كنند.
* پس چرا افراد مي خواهند هر پنج دقيقه عصر جديدي را اعلام بكنند؟
- اين دقيقا تلاش نوميد كننده اي براي حذف شوك عصر جديد است. حالتي عميقا محافظه كارانه است. امروزه محافظه كاران حقيقي افراد متعلق به پاردايم هاي جديد ند. آنها مذبوحانه مي كوشند تا از رويارويي با آنچه كه واقعا در حال تغيير است، روي برگردانند. اجازه بدهيد به همان مثال پيشين بازگردم. در فيلم «ديكتاتور بزرگ» چارلي چاپلين، هيتلر را تحت عنوان هينكل به تمسخر مي گيرد. صداي (هيتلر) مانند چيزي ركيك شنيده مي شود. اين صحنه شگفت انگيزي است كه هينكل سخنراني بزرگي ايراد مي كند و عموما با واژه هاي ركيك و بي معنا صحبت مي كند. فقط گاهي برخي واژه هاي عاميانه روزمره آلماني را در آن تشخيص مي دهيد. اين مسئله كه چگونه صدايي شبيه نوعي روح خيالي جلوه مي كند حاكي از بصيرتي ماهرانه است. همه اينها براي محافظه كاراني كه به گسست دوران جديد حساس بودند، واضح است.
درواقع همه گسست هاي بزرگ به اين شيوه صورت گرفته اند. نيچه در اين معنا يك محافظه كار بود و مسلما آماده ام كه ادعا كنم ماركس هم در اين معنا يك محافظه كار بود. ماركس همواره تأكيد مي كرد كه از محافظه كاران باهوش بيشتر مي توان آموخت تا از ليبرالهاي ساد ه انديش. امروزه بيش از هميشه بايد در اين ايستار قرار بگيريم. هنگامي كه [از چيزي] شگفت زده و شوكه مي شويد، نمي توانيد به سادگي آن را بپذيريد. نبايد بگوييد كه: خوب! درست است، بياييم به بازيهاي ديجيتالي بپردازيم. نبايد توانايي به درستي شگفت زده شدن را فراموش كنيم. فكر مي كنم كه امروزه بيشترين خطر درست همين حركت كردن با چيزهاست.
* اجازه بدهيد برگرديم به همان چيزهايي كه ما را به تعجب واداشته است. در مقاله اي اخيرا عنوان كرديد كه تروريست ها انعكاسي از جهان غربي خودمان هستند. مي توانيد كمي بيشتر در اين باره توضيح دهيد؟
- اين مسئله، البته پاسخ من به نظريه عاميانه ساموئل هانتينگتون و كساني بود كه از برخورد تمدنها صحبت مي كردند. من اين نظريه را قبول ندارم، به چند دليل: نژادگرايي كنوني دقيقا نژادگرايي مبتني بر تفاوت فرهنگي است. ديگر نمي توان گفت كه من برتر از شما هستم؛ [درعوض] مي گويند: من فرهنگ خودم را مي خواهم، شما هم مي توانيد فرهنگ خودتان را بخواهيد. هم اكنون هر فرد راستگرايي درست همين را مي گويد. اين افراد مي توانند خيلي هم پسامدرن باشند. آنها اذعان مي كنند كه هيچ سنت طبيعي وجود ندارد يا اينكه هر فرهنگي به طور تصنعي ساخته شده است. براي مثال در فرانسه يك راست نوفاشيستي هست كه به ساختارشكني (دريدا) ارجاع مي دهد. مي گويد:  بله! درس ساختارشكني بر ضد جهان شمول گرايي اين است كه تنها هويتهاي خاص وجود دارند. بنابراين اگر سياهان مي توانند فرهنگ شان را داشته باشند، چرا ما نبايد داشته باشيم؟ نيز بايد اولين واكنش اقليت اخلاق گراي آمريكايي، به ويژه «جري فالول» و «پت روبرتسون» را به حمله يازدهم سپتامبر درنظر بگيريم. پت روبرتسون يك چهره حاشيه اي كوچك است ولي جري فالول چهره اساسي است كه از ريگان حمايت كرد و بخشي از جريان اصلي است، نه يك شخصيت حاشيه اي. هم اكنون واكنش آنها [در باب يازدهم سپتامبر] مانند واكنش عربها بود. گويا چند روز بعد آن را پس گرفتند. فالول گفت كه بمبهاي مركز تجارت جهاني نشانگر عدم حمايت خداوند از آمريكا بود چرا كه آمريكا راه شرارت، همجنس بازي و هرج و مرج جنسي را برگزيده است. طبق گزارش اف بي آي هم اكنون حداقل دو ميليون نفر راست  افراطي در آمريكا وجود دارند. برخي از آنها خيلي خشونت طلب هستند. پزشكان سقط جنين را مي كشند. بمب گذاري شهر اكلاهما را از ياد نبريد. از نظر من اين مسئله نشان مي دهد كه ايستارهاي خشونت آميز و ضد آزادي در تمدن ما رشد مي كند. من آن را دليلي بر اين مسئله مي دانم كه تروريسم جنبه اي از زمانه ماست. ما نمي توانيم آن را به يك تمدن خاص مربوط بدانيم.
مترجم: محمدرضا ارشاد
ادامه دارد

انديشه
سياسي
خارجي
شهري
اجتماعي
اقتصادي
ورزش جهان
ورزش
علمي فرهنگي
محيط زيست
صفحه آخر
همشهري اقتصادي
همشهري جهان
همشهري ورزشي
|  سياسي   |   خارجي   |   انديشه   |   شهري   |   اجتماعي   |   اقتصادي   |   ورزش جهان   |   ورزش   |  
|  علمي فرهنگي   |   محيط زيست   |   صفحه آخر   |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |