اشاره: فلسفه تربيت (Philosophy of Education) شاخه اي از فلسفه است كه به بعد تربيتي و آموزشي فلسفه توجه دارد. از اين رو در اين شاخه فلسفي مي توان زيرشاخه هاي زيادي را مشاهده كرد. يكي از مهمترين دل مشغوليهاي فلسفه تربيت گسترش دهي و همگاني سازي انديشه هاي فلسفي در قالب آموزشي است. از اين سبب در برخي از زيرشاخه هاي فلسفه تربيت، حتي شيوه آموزش فلسفه و انديشه ورزي فلسفي به كودكان نيز ديده مي شود.
هر يك از ديدگاههاي فلسفي به فراخور نظرگاه خود فلسفه آموزش و تربيت خاص خود را دارند. دراين ميان فلسفه آموزش مربوط به انديشه هاي اگزيستانسياليستي از اهميت درخور توجهي برخوردار است. نويسنده مطلب حاضر با توجه به آراي سه فيلسوف وجودي، پيامدهاي آموزشي و تربيتي انديشه هاي هر يك را يادآور شده است.
سالهاي پاياني دهه ۱۹۳۰ آن هنگام كه اروپا يكي از مخوف ترين جنگ هاي تاريخ بشر را تجربه مي كرد، بذر انديشه اي در اذهان متفكران دردمند اين دوره كاشته شده كه احساس وحشت، ناامني، بي ثباتي و در پي آن دلهره بشر اين دوره را موجه مي سازد. «انساني كه مي دانست خود هيچ كنترلي بر زندگي اش ندارد و هر لحظه ممكن است نه تنها مسير زندگي از دست او خارج شود بلكه با اشاره بي تفاوت و خونسرد يك فرمانده نظامي نيست و نابود گردد. از اين رو تصميم هاي فردي و انتخاب هاي شخصي اهميت سرنوشت سازي پيدا كرده بود.» در چنين بستري است كه انديشه هاي اگزيستانسياليستي كه از طريق «كي يركه گارد» توجه جدي يافته بود در اين دوره نشو و نما مي يابد.
كلمه «Existence» را غالباً به پيروي از فرهنگ هاي اروپايي «وجود» ترجمه مي كنند. در زبان انگليسي معادل اصطلاح «وجود» «Being» و در زبان فرانسوي «etre» است. بنابر اين ترجمه «وجود» در مقابل «Existence» درست به نظر نمي آيد. فرديد با توجه به ريشه اين كلمه «tence ex-» يعني «در بيرون هست شدن»، اصطلاح هاي «تقرر ظهوري» و «قيام ظهوري» را معادل گرفته است. در اين نوشتار با توجه به اين كه غالب ترجمه هاي فارسي «وجود» را معادل گرفته اند مسامحتاً از همان «وجود» استفاده شده است.
انديشه هاي «كي يركه گارد» كه در زمان خود اهميت چنداني نيافته بود، در اين دوره به گونه اي ديگر به كار گرفته شد. ريشه هاي اصلي اگزيستانسياليسم را به عنوان يك جريان فكري معاصر بايد در انديشه هاي وي جستجو كرد. اما به قول راجر، ال، تين: «تقريباً هر فيلسوف وجودي صاحب عزت نفسي نمي خواهد او را فيلسوف وجودي بخوانند، چرا كه از نظر او گفتن اين كه من فيلسوف وجودي هستم بدان معناست كه من يكي از آن دسته مردمي هستم كه به فيلسوفان وجودي معروفند در حالي كه فيلسوف وجودي مي خواهد بگويد:« من خودم هستم و از كوشش شما براي جادادنم در طبقه خودتان خوشم نمي آيد.» اگرچه كار دشوار و شايد بيهوده اي باشد كه چندين متفكر را زير لواي اگزيستانسياليسم بررسي كرد، اما مايه ها و رگه هاي مشتركي در آراي اين متفكران وجود دارد كه ما را بر آن مي دارد جهت سهولت مطالعه و سازمان يافتگي مطالب، در ضمن حرمت نهادن به تفاوت هاي چه بسا اساسي در برخي مقولات ميان متفكران، اگزيستانسياليسم را به عنوان متن آراي چهره هاي برجسته اين جريان فكري قرار بدهيم. به هرحال براي يافتن خطوط و محورهاي تفكر اگزيستانسياليستي مي بايست از نمايندگان برجسته آن شروع كرد. در اين نوشتار ابتدا به معرفي مختصر سه تن از چهره هاي برجسته تفكر وجودي به عنوان سه طيف اين نوع تفكر، در ضمن توجه به تفاوتهاي انديشه ورزي آنان، نظرگاههاي مشترك آنان را محملي جهت بررسي ره آوردهاي اين گونه تفكر در تربيت(تربيت به معناي اصيل و دقيق آن) آدمي مبناي اصلي اين نوشتار قرار خواهد گرفت.
سورن كي يركه گارد(۱۸۵۵-۱۸۱۳)
سورن كي يركه گارد فيلسوف و متاله دانماركي بود و بيشتر عمر كوتاه اما پربار چهل و دو ساله خود را در كپنهاگ گذرانيد. در اين مدت او همانند بلا و آفتي براي كليساي دانماركي به نظر مي آمد. او در خارج ديار خود به زحمت شناخته مي شد. اما در سرآغاز قرن بيستم است كه آثار او به آلماني، فرانسه، انگليسي و ساير زبانها ترجمه شده و اكنون پس از يك قرن از مرگ وي تأثيرهاي پايدار او را در انديشه ورزي وجودي معاصر مي توان يافت.
يكي از مهمترين محورهاي فكري كي يركه گارد در نقدهاي او نسبت به فلسفه پردازي نظام هگلي نمود پيدا مي كند. هگل در سازمان فلسفي خود جايي براي انسان به ماهوانسان نمي گذارد و مثل همه مقولات ديگر نظام وي ازجمله: علم، هنر، فلسفه، دين را نيز امري محصور در چارچوب عقلانيت بشري مي داند و به مثابه يكي از جلوه هاي روح مطلق در پديدارشناسي روح بحث مي كند، و كي يركه گارد با اين گونه فلسفه ورزي به هيچ وجه سر آشتي ندارد و بر اين عقيده است كه در دستگاه فلسفي هگل انسان به ماهو انسان فراموش شده و بلكه نفي شده است.
آثار مكتوب كي يركه گارد به ندرت به اسم خود وي نوشته شده است بلكه به نام گروهي از مؤلفان مانند: جوهانس كليماكوس و نظير آن آمده است. اين آثار عبارتند از: «يا اين يا آن»، «مطالعات فلسفي»، «قطعات فلسفي»، «ترس و لرز» و چكامه هاي ديني، مانند «گفتار هاي تهذيب كننده» و انتقادهاي تلخ هجوي و طنز گونه مانند: «اعتراض به مسيحيت رسمي». با اين همه چنانچه خود وي يادآور شده است، در همه اين ديوانگي هاي ظاهري يك روش و پيام وجود دارد كه احساس مي شده فقط به اين اسلوب ويژه به وسيله ديدگاههايي كه با نام هاي مستعار و اسامي جعلي معرفي شده قابل انتقال و ابلاغ است. مسأله اي كه وي در آثار خود به ساده ترين صورت آن مطرح كرد اين بود: «مقصود اصلي حيات انسان چيست؟»، «به هستي انسان چه معنايي مي توان داد؟»، «غايت رويداد هاي انساني چيست؟»
كي يركه گارد در آثار ادبي خويش كوشيد تا تصويري از حيات انساني كه دلتنگ، غمگين، پوچ، عبث، جان آزار و دلخراش و بي معني است ارائه دهد. در نوشته هاي فلسفي خود دلايلي بر اساس اين نظر درباره تجربه انساني پرورانيد. در نوشته هاي ديني و طنز ها و هجويه هاي خويش مي كوشيد تا خواننده را درباره اين مسائل هوشيار و آگاه سازد.
شهرت وي به عنوان يك چهره فلسفي- الهي به خاطر نقد نظام فلسفي هگل كه در اين مسير به طرح مسأله «ايمان» مي انجامد، است. نظر كي يركه گارد را در باب ايمان بدين گونه مي توان بيان كرد: «انسان به نفسه قابل و مستعد وصول به معرفت يقيني نيست و در زندگي خود تنها به واسطه قسمي حادثه فوق العاده و اعجاز گونه مي تواند چنين معرفتي حاصل كند، اما براي آدمي اين معجزه دانش و شناخت فقط در صورتي مهم،با معني و قطعي است كه بدون حساب سود و زيان خواهان و آرزومند اين انتقال باشد!» به نظر كي يركه گارد راه نجات انسان از جهل اين است كه وضع و حالت غم انگيز و فاجعه آميز خود را بشناسد و سپس چشم بسته، يعني نه به وسيله عقل و منطق بلكه به نور ايمان در جستجوي راهي خارج از آن وضع وحالت نكبت آميز و تأسف آور برآيد، زيرا فقط ايمان است كه مي تواند صورتي از رابطه و اتصال ميان انسان و خدا در تجربه تاريخي انسان باشد.
ويژگي بارز نظريه كي يركه گارد اين است كه توصيفي از وضع انسان به دست مي دهد. به عقيده او ما آدميان در حالت جهل تام و تمام بسر مي بريم. حال چون به عجز و جهل خود واقف گشتيم درمي يابيم كه در چه وضع اضطراب آوري قرار گرفته ايم. زيرا از يك طرف ما هيچ تصميمي در مورد شناسايي نداريم و از ديگر سو نيازمند به چنين معرفتي هستيم و از آنجا كه ما را هيچ راهنمايي نيست، براي تعيين آنچه بايستي بكنيم و نه براي اين كه چگونه مي توانيم روشن شويم، آنچه مي توانيم بكنيم اين است كه يا هميشه در تاريكي خود همچون شكاك باقي بمانيم و يا با يك جهش معنوي از منطق درگذشته و مؤمن شويم. كسي هرگز نمي تواند قبلاً مطمئن باشد كه آن عزم و تصميم درست است. همچنين كسي ممكن است تصميم غلطي بگيرد و اعتقاد نادرست اختيار كند، اين خطر بسيار بزرگ است و راهي براي اثبات بنياد اعتقاد وجود ندارد.
از اين رو «كي يركه گارد خود توجه داشت كه طريقه اي را كه وي براي وصول به حقيقت پيشنهاد مي كند چون غيرعقلي است قابل تعليم و انتقال به ديگران به وسيله سخن و مفاهيم عقلي نيست، لذا نوشته هاي خود را «گفتار غيرمستقيم» مي خواند كه در آنها بعضي از مسائل صرفاً مطرح شده است تا هر كس به طريق خاص خود راه حل آنها را جستجو كند.»
فردريش نيچه(۱۹۰۰- ۱۸۴۴)
«نيچه و كي يركه گارد به دوري دو قطب و به نزديكي دو همزادند. نيچه انتخاب والايش را به جهان متناهي كه كي يرگه گارد آن را رد نموده و واگذاشته بود مبتني ساخت، كي يركه گارد براي رستگار نمودن نفس سقراط را براي خويش برگزيد. نيچه سقراط را تباه كننده زمانه ناميد.»
نيچه در يك فضاي زنانه و در دامن مادري مؤمن مسيحي نشو و نمو پيدا مي كند چرا كه پدري دائم الخمر وبي توجه به مسائل مذهبي دارد. چنانچه درباره زندگي وي نوشته اند در كودكي انس و علاقه وي به انجيل تا حدي بود كه پيوسته عبارات آن را زمزمه مي كرد. اما چه شد كه اين چنين نيچه اي در دوره هاي بعدي زندگي اش بانگ نيهيليسم را براي فرهنگ و تمدن غرب سر مي دهد. به عقيده بلاكهام، نيچه منتقد «فرهنگ» و متفكري است كه با سرنوشت خويش درمي آميزد. انديشه نيچه در مسيحيت پروتستان بار آمده بود، به گفته خود وي: «من وارث تبار كامل روحانيون مسيحي ام»، فلسفه وي در فلسفه شوپنهاور كه در جواني او را به عنوان مرشد خويش برگزيد و در پژوهش هايش درباره فلسفه يونان كه به اقتضاي رشته تحصيلي خود (زبانشناسي) بدان پرداخته است ريشه دارد. بدگويي اش از عقل باوري يوناني وهيچيك از اين رويه ها او را از تأثيرهاي آنها جدا نكرد. از اين رو او مسأله اي را طرح كرد و با آن زندگي نمود كه خود نتوانست حل كند . اين مساله عبارت بود از غلبه بر شكاكيت ، بدبيني و نيست انگاري ، بهبود بخشيدن به اطمينان عقلي ، واكنش عاطفي و هدفهاي آمرانه پس از تحليل بردن تمامي يقين به سود شناخت، بي اعتبار كردن تمامي انگيزه و هدف به سود خواست و كشتن تمامي عاطفه.
او در «حكمت شادان» مي نويسد: «من هميشه آثار خود را با تمام وجود و زندگي خويش نوشته ام و نمي دانم منظور از مسائل عقلي چيست؟»
به عقيده او آنچه عقل باوري يونان تا زمان خود بدان رسيده است، نه حقيقت بلكه خواست و نه شناخت بلكه قدرت است. موضوعي كه بعدها ميشل فوكو آن را در انديشه ورزي خود بسط مي دهد. نگاه نيچه به مسأله اخلاق را مي توان اين گونه بيان كرد كه: انتخاب والايي و ترجيح نيكي و بدي كه يكي را مسلم مي گيرد(يا نيكي يا بدي) و اهميت اخلاقي فرد را تحقق مي بخشد چيزي است كه نيچه در درجه نخست با آن به گونه اي تاريخي به عنوان شكل گيري يك رسم و فرهنگ خاص مي نگرد، انساني كه مي تواند پيمان ببندد با خودش يا ديگري و در برابر آينده خود را پايبند سازد يك فراورده ثاني است .
وي در كتاب تبارشناسي اخلاق مي نويسد: «انسان براي اين كه بتواند آينده را بدين سان سامان دهد بايد در ابتدا بياموزد كه پديده هاي ضروري شده و تصادفي را از يكديگر بازشناسد و به گونه اي علي بينديشد، آينده را همچون حال ببيند و آن را پيش بيني كند، با اطمينان تعيين كند كه هدف چيست و وسيله رسيدن به آن كدامست، مهمتر از همه حساب كند و توان حسابگري اين را داشته باشد كه انسان به چه خوبي بايد در ابتدا به انسان حساب شده، منضبط و ضروري شده، حتي براي خود و برداشت خود از خودش تبديل شود. اين را مي توانست مانند كسي كه پيمان مي بندد، همچون يك آينده به خود وعده دهد». از لابه لاي اين نوشته ها و عبارات در كتاب تبارشناسي اخلاق مي توان دريافت كه نگاه نيچه به اخلاق و فعل اخلاقي نگاهي مطلق و ثابت نيست و به ايده هاي اخلاقي نه به مثابه امر جزيي بلكه مانند يك انتخاب تاريخي مي نگرد و لبه تيز نقد او به نظام اخلاقي تك قطبي و جزم انگارانه است.
انساني كه نيچه وي را مي ستايد انساني است كه: «تنها به خويش ماننده است، انساني برخوردار از خواست و اراده شخصي، پاينده، مستقل، آگاه از آزادي اعمال قدرت بر خود». نيچه در پايان كتاب تبارشناسي اخلاق مي پرسد: «كجاست آن قرينه اين دستگاه كامل خواست، نمايش و تفسير؟ كجاست آن يك هدف ديگر؟» كاميابي علم جديد سمت و هدف دستگاه ارزش هاي بديل را نشان مي دهد، اما پاسخ نيچه اين نيست: «آن گاه كه علم واپسين نمايش آرمان زاهدانه نيست و چنين موردي از چنان كميابي، برگزيدگي و امتياز برخوردار است كه نمي تواند حكم كلي را تحت تأثير قرار دهد پنهانگاهي است براي هر گونه بزدلي، بي باوري، پشيماني ،خوار شمردن خود؛ و وجدان بد همان نگراني آدمي است كه از نداشتن آرمان ،رنج بردن از نبود يك عشق بزرگ و نارضايتي از يك ميانمايگي ناگزير سرچشمه مي گيرد: آن كه امروز علم چه چيزها را كه زير پوشش خود قرار نمي دهد؟ و تا كجا كه در هر حال نمي كوشد زير پوشش قرار دهد؟ پشتكار بهترين پژوهشگران [ علم جديد] كوشندگي بي احساس آنها، فرسودگي مغزشان، چيره دستي بيش از اندازه شان در كارهاي دستي، چند وقت يك بار اين چيزها آنها را از ادامه ديدن چيزي معين باز مي دارند؟ علم همچون بيهوش كنندگي «مي داني چه مي گويم؟» نيچه مسأله ارزش ها را آن گونه كه براي نخستين بار و از همين رو همچون بحراني در سرنوشت انسان طرح شده اند، مهمترين مسأله تمامي تاريخ مي داند. تاكنون ارزش ها به گونه اي تاريخي تعيين شده اند و اكنون ديگر انسان انديشمند شده است! و بايد تمامي بار مسئوليت و آزادي را به عهده گيرد.
از همين روست كه در كتاب چنين گفت زرتشت مي نويسد: «و او را اكنون ترسي بزرگ، چشم اندازي بزرگ، بيماري بزرگ، تهوع بزرگ، دريازدگي بزرگ فرا مي گيرد.» و در حكمت شادان مي گويد:«اكنون براي ما مضحك است اگر كسي ادعاي اختراع ارزش هايي را داشته باشد كه برتر از ارزش هاي جهان واقعي اند.» و اين وعده اي بود كه نيچه براي انسان معاصر غرب داده بود و اين گونه است كه نيچه از مهمترين ناقدان زيربناهاي تمدن كنوني غرب است هر چند كه طرح جايگزين او را نتوان عملاً در تصميم هاي اجتماعي به كار بست ولي بصيرت او در شناخت ماهيت تمدن مدرن غرب و چشم اندازهاي آينده اين تمدن از نظرگاه وي بسيار آموزنده و جالب توجه است.
ياسپرس(۱۹۶۹-۱۸۸۳)
كارل ياسپرس در ابتداي كارش به معني تخصصي كلمه فيلسوف نبود. او يك «آسيب شناس رواني» بود. او در سال ۱۹۱۳ كتابي نوشت تحت عنوان «آسيب شناسي رواني عمومي»، اثر بعدي وي با نام «روانشناسي جهان نگري» در سال ۱۹۱۶ يعني سه سال بعد از اولين كتابش نوشته شد. اين اثري بسيار مهم در شكل گيري انديشه ياسپرس محسوب مي شود. تأثيرپذيري وي از انديشه هاي كي يركه گارد در اين كتاب هويدا مي شود. ياسپرس انديشه كي يركه گارد را تفسير و تعبير مي كند. مثلاً وقتي كه مي گويد بايد براساس موقعيت ها انديشيد كي يركه گارد را در نظر دارد. او در سال ۱۹۳۲ كتاب «فلسفه» را منتشر كرد، ياسپرس در سالهاي ۱۹۳۵ و ۱۹۳۸ به ترتيب با نوشتن كتابهاي «عقل هستي» و «فلسفه هستي» انديشه اش را بسط مي دهد. مسأله اي كه در اثر سه جلدي بزرگ خود يعني «فلسفه» بدان مي پردازد مسأله «وجود» است. او در اين كتاب مسائلي از اين قبيل را طرح مي كند: «وجود چيست؟» ، «چرا چيزي هست؟» ، «من كه هستم؟» ، «اصلاً چه مي خواهم؟»
اين مسائل جنبه هاي كاملاً شخصي است، زيرا كه وجود كلي يافت نمي شود. «در همين جا اگر بتوان در مورد ياسپرس از وجودشناسي سخن گفت با آن گونه وجودشناسي مثلاً از نوع هايدگري تفاوت پيدا مي كند. وجود تام و كلي به چنگ نخواهد افتاد و شايد به همين دليل است كه برديايف گفته است كه ياسپرس انتولوژي ندارد اما دست كم تمايلي به وجودشناسي در انديشه ياسپرس هست.»
بعد از هگل ديگر فيلسوفي به آن معني تمايلي به نظام سازي فلسفي ندارد. به قول سيمون دوبوار «هنگام خواندن فلسفه هگل چه آرامش بزرگي را در خود احساس مي كردم اما هنگامي كه خود را دوباره در خيابان و در زير آسمان واقعي مي يافتم ديگر دستگاه فراگير هگل سودي به حال من نداشت.» نقطه عزيمت ياسپرس در بازشناسي ناپيوستگي بين سه شكل از هستي است كه البته قابل تحويل به يكديگر نيستند. «اين سه شكل هستي عبارتند از هستي آنجايي، هستي خودي، هستي در خود. فيلسوفي كه به زندگي خود مشغول است به عقيده ياسپرس در هر سه شكل شركت مي كند. فلسفه بايد اين شكل ها را از هم تمييز دهد و آنها را جدا نگه دارد و روش هاي كاوش ويژه هر يك از آنها را به وجود آورد.» پوزيتويستها بر آن بودند كه فلسفه مي تواند علمي باشد مشروط بر آن كه يكسره تعليلي شود و از هر ادعايي در زمينه افزايش دانش واقعي ما از حقيقت دست بردارد. به نظر ياسپرس به يك معنا نفس و ماهيت تفكر فلسفي اين گونه بوده است كه سروكار با هستي دارد نه با باشنده ها اما اين گمان كه يك علم هستي در وجودم در ميان تواند بود، خطاست زيرا هستي عينيت پذير نيست. نقش نخستين فلسفه، هوشيار كردن انسانها به هستي است كه از باشندگان برتر است و بنياد آنها را مي نهد اما از آنجا كه علم هستي در ميان نمي تواند باشد « سيستم متافيزيكي اعتبار جهاني ندارد بلكه نظام هاي گوناگون هر يك رمزگشايي از هستي عينيت ناپذيرند اما اين به معناي بي ارزش بودن آنها نيست زيرا سيستم هاي متافيزيكي مي تواند دري را به زور بگشايد كه پوزيتويسم مي خواهد بسته نگاه دارد.»
به عقيده وي فيزيولوژيست و روانشناس براي مثال مي تواند موجود انساني را عينيت بخشد و از نظر علمي مطالعه كند و بدينسان نشان داده مي شود كه فرد را از اين جهت يا آن جهت مي توان طبقه بندي كرد اما اگر او را به چشم يك كنشگر آزاد بنگريم يعني از درون زندگاني كه بنياد آن بر گزينش آزاد انه است، فرد همچون هستنده اي يكتا به نظر مي آيد يعني موجودي كه آزادانه از آنچه هم اكنون هست برمي گذرد و خود را گويي از راه كاربست آزادي خويش مي آفريند. از اين ديدگاه انسان به راستي همواره دركار ساختن است. انسان اگر از اين زاويه نگريسته شود موضوع هيچ مطالعه علمي نتواند بود. به عقيده فردريك كاپلستون:
« ياسپرس همچون كانت و بيش از او مي كوشد تا ايمان به آزادي، انسان و خدا را دور از دسترس سنجشگري علمي قرار دهد كه از اين جهت تأثيرپذيري وي را از انديشه كانت مي توان دريافت. مثلاً تفاوتي كه ياسپرس ميان انسان از جهت علمي و انسان از زاويه «هستي داري» و اگزيستانسياليستي مي گذارد از جهتي همان فرقي است كه كانت ميان ساحت هاي پديدارانه و ناپديدارانه مي گذارد اما به طور مثال تأكيد كانت به قانون اخلاقي كه پايه ايمان عملي است در فلسفه ياسپرس ناپديد مي شود و مفهوم «فرد هستي دار» كي يركه گارد در آنجا نمايان مي شود.» به هر حال ياسپرس براي فلسفه نقشي «روشنگرانه» قائل است و خود نيز در فلسفه ورزي اش بدين صورت عمل كرده است.
ادامه دارد
رمضان برخورداري